انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 19 از 63:  « پیشین  1  ...  18  19  20  ...  62  63  پسین »

Hossein Monzavi Biography and Poems | بيوگرافى و اشعار حسين منزوى


زن

 
بيوگرافى و اشعار حسين منزوى
Hossein Monzavi Biography and Poems



غزل ۱۷۹

گفتی :ببین آسمان را ، غرق شهاب و شراره است
انگار در جشن آتش ، شب، گلشنی از ستاره است

گفتم که زیباست ! گفتی : زیباست ؟ پس، عاشق من ،
دلبستنت در ستاره ، تنهاترین راه چاره است !

گفتم که : گفتم زیباست ، اما دل عشقْ بازم
این سر سپرده به خورشید ، بی اعتنا باستاره است

وقتی به خورشید بستم دل را که دیدم ، ستاره
زیبا ، ولی پیش خورشید ، بی رونق و بد قواره است

گفتم که زین دم دلم را ،بستم به خورشید و دل گفت :
در کار خیر - آن هم این کار -کی حاجت استخاره است

آن جا که خورشید روشن ،افراشته بیرقش را
دیگر در آن جا ، ستاره - گیرم که زهره !-چه کاره است ؟

خورشید را باستاره ، می سنجم و در کلامم
بی شک ستاره ، کنایه ، خورشید استعاره است

یک بار دیگر من از تو ، تکرار خواهم شد ای دوست !
وین شعر خورشیدی من ، آغازی از یک دوباره است

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
غزل ۱۸۰

نوبت آمد ، می نوازد نوبتی ناقوس مان
تا بگیرد رودهامان ، راه اقیانوس مان

آذرخشی بود و غرید و در خشید و گذشت
بانگ نوشانوش مان و برق بوسا بوس مان

ما نشان ِخود رقم بر دفتر دل ها زدیم
آشنایی نام مان و عـــــــــــــاشقی ناموسمان

چشم خای کینه ورهم ،معنی دیگر نیافت
ز ابتدا تا انتها ، جز مهر،در قاموس مان

عــــــــــــشق مان چتری گشود و بست و رفت و مانده است
لای دفتر های عاشق ها ، پر طاووس مان

کشته می شد باز از باد اجل ، حتا اگر
شعله ی خورشید روشن بود ، در فانوس مان

کرد بُخل سر نوشت از نوش دارویی دریغ
فرصت ماندن نداد این بار هم ، کاووس مان

یک به یک یاران غار از دست رفتند و هنوز
حکم می راند به مرگ آباد ، دقیانوس مان

قصه ی گُنگ و کر و ما و جهان می بود ، اگر
از قفس می شد رها هم ناله ی محبوس مان

گیرم این رویای آخر ساحت آرامش است
کو، ولی یارای خواب از وحشت کابوس مان ؟

«قافیه زنگ کلام است » ، آری، اکنون ، بشنوید :
زنگ حسرت می زند در قایه ، افسوس مان
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
غزل ۱۸۱

با من به زبان عشق ، صحبت کن
وین گمشده را به خود دلالت کن

خورشید من !این زمین خاکی را
با نور و حرارتت ضمانت کن

چون مائده گستراندی از وصلت
این گُرْسِنه را به سفره دعوت کن

بارم ندهد به خلوتت ، حاجب
ای دوست !تو خود مرا رعایت کن

پرهیز مده مرا که :«فارغ باش !»
«عاشق تر از این شو » ام نصیحت کن

گیرم که زخاک کم تر است عاشق
او را به دلیل عشق ، حُرمت کن

پشت تو به عشق می رسد ، ای جان !
با عشق به اصل خویش رجعت کن

از «خواجه » به نیتی که می دانی
فالی زده ام ، تو نیز نیت کن

«گل بی رخ یار خوش نباشد » آه !
ای یار !بهار را ، ضمانت کن
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
غزل ۱۸۲

درختم - گرچه گاهی چشم با افلاک دارم من
همیشه ریشه اما ، در نهاد ِ خاک دارم من

بگو ، در سایه سارم ، دوست ، یا دشمن بیاسایند
نگویی تا که از ایثار خود ، امساک دارم من

خوشا بر جویباران خم شدن هایم که خوش سیری
در ابن آیینه های جاری ِ ادراک دارم من

به سرمای زمستان نیز گُر می گیرم از مستی
که شولاها به تن ، از پیچه های تاک دارم من

خزان ، فصل سبک باری است ، نه هنگام عریانی
از این رو ، پیش تاراجش ، سری بی باک دارم من

زمستان چله ی خلوت نشینی با گل برف است
نپنداری که بی حکمت، سری در لاک دارم من

ستون یادگاری های رنج و شادی ام ،غـــــــــــم نیست ،
اگر از نیش چاقوها ، به تن صد چاک دارم من

چه دستی میوه ام را چید و گم شد در میان مه
که یادمبهمی ، زان پنجه ی چالاک دارم من

نسیمی زد مرا ، امروز بر جان زخمه و روزی
میان کاسه ی ساز کسی ، پژواک دارم من

نی ام بازیچه ی هر باد سرگردانِ صحرایی
اگر چه خویشی نزدیک با خاشاک دارم من

وشاید کاوه یی ، یک روز ،چوب بیرقم سازد
همانندی به ظاهر ، گرچه با ضحاک دارم من

وگر باید اجاق خانه ای را برفروزم ، نیز ،
دلم گرم است ، کان پایان آتشناک دارم من

سپاس است این به پاس آفتاب و باد وبارانش
اگر دست دعا ، با آسمان پاک دارم من
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
غزل ۱۸۳

شب است و در شب من ، خوش نشینی ات زیباست
به بوسه از لب من ، خوشه چینی ات زیباست

تو را به جلوه فروشی نیاز نیست ، چو گل
که غنچه ای تو و در خود نشینی ات زیباست

تو مهر را همه با مهر می دهی پاسخ
صدای عشقی و طبع طنینی ات زیباست

اگر تو می شکنی لیلیانه ، کاسه ی من
چه غم که شیوه ی دلبر گزینی ات زیباست

میان « هستم » و «شک می کنم » پلی است ، وگر
به عشق شک نکنی ، بی یقینی ات زیباست

میان این همه یاس و سمن ، گل !ای گل من !
به جلوه آمدنت زمینی ات زیباست

تو هر چه می کنی ای یار ! دوستت دارم
که نازنینی و نازنینی ات زیباست

به این لطیف ، آن تن زیبای پارسی است ، اگر
به چشمم این همه دیبای چینی ات زیباست

«فرشته عشق نداند »به اسمان چه روم
برای من تو و عشق ِزمینی ات زیباست
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
غزل ۱۸۴

باز دریای دلم توفانی است
آسمان کسلم بارانی است

باغم از زیر و زبر شد , نه عجب
تحفه ی فصل خزان ، ویرانی است

شرح تنهایی من می پرسی ؟
شرح تنهایی مـــــــــــــن طولانی است

دور باطل زده ام ، قصه ی من
همه سرگشتگی و حیرانی است

بعد سرگشتگی و حیرانی
بازهم حیرت و سرگردانی است

بوی پیراهن یوسف نرسید
می وزد باد ، ولی هجرانی است

دارو تیشه ، همه آسودگی اند
عشق بازی نه بدان آسانی است

معنی عشق بپرس از مجنون
که همه بی سرو سامانی است

نسخ و تعلیق من از سر مشقی است
که مرا ، حک شده بر پیشانی است

گردبادم ، نه نسیم سحری
کار من ، گل نه ، غبار افشانی است

نای بی همدمم و تا به ابد
ناله در حنجره ام زندانی است

شب قطب و فلک بی فلقم
مــــــــــــــــن همیشه ، افقم ظلمانی است



آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل ۱۸۵

وقتی که خواب نیست ، ز رویا سخن مگو
آن جا که آب نیست ، زدریا سخن مگو

پاییزها به دور و تسلسل رسیده اند
از باغ های سبز شکوفا سخن مگو

دیری است دیده ، غیر حقارت ندیده است
بیهوده از شکوه تماشا ، سخن مگو

یاد از شراب ناب مکن ، آتشم مزن
خشکیده بیخ تاک ، حریفا !سخن مگو

چون نیک بنگری ، همه زوبی وفاتریم
با من زبی وفایی دنیا، سخن مگو

وقتی خدا ، صلیب به دوش آمد و گذشت
از وعده ی ظهور مسیحا سخن مگو !

اری هنوز پاسخ آن پرسش بزرگ
با شام آخر است و یهودا . سخن مگو

این باغ مزدکی است ، بهل باغ عیسوی !
حرف از بشر بزن ، زچلیپا ، سخن مگو

ظلمت ، صریح با تو سخن گفت .پس تو هم
از شب به استعاره و ایما ، سخن مگو

با آن که بسته است به نابودی ات کمر
از مهرو آشتی و مُدارا ، سخن مگو


خورشید ما ، به چوبه ی اعدام بسته شد
از صبح و افتاب در این جا، سخن مگو

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
غزل ۱۸۶

باغ خزانی توام ؛ ای یار ! که بی تو برگ و بار ندارد
وقتی تو نیستی ، گل سرخم ، تقویم من بهار ندارد

این سان که شب ، سیاهی خود را ، چون پیله ای تنیده به گردم
یک شاخه نور نیز ز خورشید ٰ، راهی در این حصار ندارد

وقتی که نیست عشق تو با من ، نومیدم از جهان سترون
وز هیچ سوی ، معجزه ای را ، دل دیگر انتظار ندارد

سر در پی ات چگونه گذارم ؟ تا باز هم تو را به کف آرم
آهوی من ! گذشته ای و دشت ، از تو به جز غبار ندارد

عـــــــــــــــــشق از تو زاده است و تو از عشق ...آه که عقلم
افتاده در تسلسل و راهی بیرون از این مدار ندارد

خواه و نخواه چاره نداری ، تو عشق می پراکنی آری ،
چون می وزد نسیم بهاری ، جز برگ گل نثار ندارد

دراختفای راز نکوشم ، خورشید در گلیم نپوشم
عشق است و واقعیت محضش ، پنهان و آشکار ندارد

شیرین و ویس و لیلی و عذار ، خوب انــــــــــــد و خوبی اند خود ، امــــــــــــــ‌ا
بی نام تو که خوب ترینی ، این قصه اعتبار ندارد

آمیزه ی سرشت منی تو ، فرمان سرنوشت منی تو
جبری در مقابله با تو ، دل حق اختیار ندارد

تا جشن بازگشت تو دیگر ، شور ترنم غزلش نیست
شعرم که با هوای فراقت ، جز قلب سوکوار ندارد


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل ۱۸۷

دلا !تورا ، به کسی می دهم که می شاید
که عقده های تو ،با دست بسته ، بگشاید

کسی که قصدتو دارد به دلبری ، دل من
زهفت وادی تردید ، بگذرد ، باید

چه غم که دوست نباشد در ابتدا ، کاین جا
زمهر ، کینه و از کینه ، مهر می زاید

خوشا درخت همیشه جوان عشق ، خوشـــــــــــــا
که ریشه چون بدواند ، هماره می پاید

صدای پای کسی می رسد به گوش ، آری
که می خرامد و نازکْدلانه ، می آید

زنی ستودنی و خوش که شعرهای منش
به صد غزل که سزاوار اوست ، بستاید

مواظبی ، که من - این باغ بی مراقب را -
همه ز هرزه علف های من ، بپیراید

بگو به کوکبی و کوکب، آسمانو زمین
به وقت آمدنش ، راه را بیاراید

دلا ! می آید و من هم زشوق می رومش
به پیشوازی از این گونه ، تا چه پیش آید


آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
غزل ۱۸۸


من از تو سرو عزیزم ثمر نمی خواهم
که غیر سایه ای از تو ، به سر نمی خواهم

بخیل نیستم اما برای هیچ درخت
اگر تو سبز نباشی، ثمر نمی خواهم

به جز تو ، جای دگر آشیان گزیند اگر
برای مرغ دلم ، بال و پر نمی خواهم

مرا به بوی خوشت جان ببخش و زنده بدار
که از تو چیزی از این بیش تر نمی خواهم

اگرچه وسوسه ی دیدنت همیشگی است
-که هیچ وسوسه را ، این قدر نمی خواهم

دلم به دلهره می لرزد از تماشایت
که بر تن و سرو دستت تبر نمی خواهم

اگرچه « سرو شکسته » شعار خوش نقشی است
تو را شکسته ی هر رهگذر نمی خواهم

به پای باش که پایان سرنوشت تو را
شبیه « سرو کش کاشمر» نمی خواهم

نه این ، نه آن ، نه سوی آسمان ، نه رو به افق
نه ! من برای تو اصلا " سفر نمی خواهم

مباد رخت خزانت به بر، همیشه بهار !
که غیر جامه ی سبزت ، به بر نمی خواهم

مرا، غزل همه تعویذ چشم زخم تو باد
جز این اثر ، من از این شعر تر نمی خواهم

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
صفحه  صفحه 19 از 63:  « پیشین  1  ...  18  19  20  ...  62  63  پسین » 
شعر و ادبیات

Hossein Monzavi Biography and Poems | بيوگرافى و اشعار حسين منزوى

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA