ارسالها: 14491
#191
Posted: 23 Jan 2015 00:48
بيوگرافى و اشعار حسين منزوى
Hossein Monzavi Biography and Poems
غزل ۱۸۹
غریبوار به آبادی تو آمده ام
چگونه ؟ آه ! خرابم -خراب می زده ام
به جز لبت که علاج من است از هر می
چشیده ام ، به دو چشمت ! خراب تر شده ام
اگر شکست خم و می به خاک ریخت ، چه باک !
می تو باد! که مــــــــــن زائــــــــــــــر تو میکده ام
به قامتم چو ردای قلندری ، زیباست
چرا به تن نکنم ؟ من هم از همان رده ام
تو شور زیستنی ، بی منی و من بی تو
اسیر فترت این روز های بیهده ام
هزار بار به بیهودگی رسیدم و باز
فریب داد فلک ، با هزار شعبده ام
شکست بغض هوا ، جشن ، زیر باران ماند
نه بوی عود که من دود آتش سده ام
اگر اسیر ، اگر آزاد ، نغمه ام این است
مخوان به پرده ی خوش خوانی ام که بدبده ام
مرا زمانه غریبانه در نیافت که من
زمان عشقم و دیری است تا ، سر آمده ام
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#192
Posted: 23 Jan 2015 00:56
غزل ۱۹۰
می آیم و دلتنگ دلتنگ ، ای شنگ نازک تن برایت
می آیم و سوغاتی من ، از بوسه پیراهن برایت
پیراهنی از بوسه یا شعر ؟ یا پاک بودن ، از سر مهر؟
زین ها کدامین را به تحفه ، می باید آوردن برایت ؟
با هر گلت رمز بهاری ، از سینه و دست و لب، آری
چون مرغ دور افتاده از گل ، دلتنگم ای گلشن !برایت
بعداز سکوتی دیگر اینک ، ساز خموش شعر من را
یک بار دیگر کوک کرده است ، شوق غزل گفتن برایت
روزی اگر خواهم به چشمت ، طرح نوی اندازم از عشق
تصویر خواهم کرد ، آن را ، با صورت یک زن برایت
یک زن به خوی و خصلت تو ، با هیات و با قامت تو
آیینه ای خواهد شد آری ، طرحی که دارم من برایت
یک دم به آغوشم پناه آر ، از فتنه ی ایام ، هر چند
من نیستم در باور تو یک چیز، یک مامن برایت
از تو دلم گرم است و چشمم ، روشن به دیدار تو ، هر چند
ای زن ! ندارم بستری گرم ، در خانه ای روشن برایت
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#193
Posted: 23 Jan 2015 01:02
غزل ۱۹۱
نبود معجزه هایی که با نسیم نبود
در آن زمان که نسیم این چنین عقیم نبود
برای آن گلی واشود زخاطرمان
هوای دوست وزان بود اگر نسیم نبود
به قصد آن که گلی را بگیرم از توفان
بر آب می زدم و بیم غرقگیم نبود
نداشت این همه باران خون و سیل خون
که تیر ابر بلا ، این همه کریم نبود !
زمان ، زبان رسایی و ماجرایی داشت
که بهت خورده ی این وحشت عظیم نبود
از آسمان و زمین آن چه رنج می بردیم
به قدر ناخن رنجی که می بریم نبود
گذشت دور امانی که بزم رندان را
زسنگ محتسب از روی بام ، بیم نبود
کسی قدح به سر آستین نمی پوشید
برای طبل زدن ، حاجب گلیم نبود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#194
Posted: 23 Jan 2015 01:11
غزل ۱۹۲
الا که از همگانت عزیزتر دارم
شکسته باد دلم ، گر دل از تو بردارم
اگرچه دشمن جان منی ، نمی دانم
چرا زدوست ترت نیز ، دوست تر دارم
بورز عشق و تحاشی مکن که با خبری
تونیز از دل من ، کز دلت خبر دارم
قسم به چشم تو ، که کور باد چشمانم
اگر به غیر تو با دیگری نظر دارم
اسیر سربه هوایی شوم ، هم از توبتر
اگر هوای یکی چون تو را ، به سردارم
کدام دلبری ؟ آخر به سینه ، غیر دلی
که برده ای تو ، دل دیگری مگر دارم ؟
برای آمدنم آنچه دیگران دانند
بهانه ای است که من مقصدی دگر دارم
دلم به سوی تو پر می زند که می آیم
به شوق توست که آهنگ این سفر دارم
دلم برای تو ، یک ذره شد ، هم از این روست
که شوق چشمه ی خورشید ت ، این قدر دارم
اگر به عشق هوا داری ام کنی وقت است
که صبر کرده ام و نو بت ظفر دارم
به شوکران نکنم خو ، منی که در دهنت
سراغ بوسه ی شیرین تر از شکر دارم
شب است و خاطره ای می خزد به بستر من
تو نیستی و خیال تو را ، به بر دارم
برای آن که به شوق تو پا نهم در راه
شب است و چشم شباویز با سحر دارم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#195
Posted: 23 Jan 2015 01:21
غزل ۱۹۳
ماه من باش و ماه را بگذار
گل من شو ، گیاه را بگذار
ماه من شو ، ولی همیشه بتاب
قصه ی ابرو ماه را ، بگذار
با من از داستان عشق بگو
قصه ی شیخ و شاه را بگذار
ای که تمکین سرخ با لب توست
ناز چشم سیاه را بگذار
طربش را بگیر و قسمت کن
اضطراب گناه را بگذار
لطف یک در میان نبودش به
فترت گاه گاه ، را بگذار
بهترین نیستم ولی خوبم
دلبرم !دلبخواه را بگذار
خود زمین لرزه ای است عشق ، از وی
طمع تگیه گاه را، بگذار
چون کشد باد ، تیغ تیزش را
سر بگیرو کلاه را بگذار
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#196
Posted: 23 Jan 2015 01:32
غزل ۱۹۴
تمام حادثه ، یک توده هیمه بود و شرر
و آن چه ماند زمن ، خاک بود و خاکستر
بدل به دود شد آن هم که در ذهنم بود
از آن تناور پُر میوه ، سبز بار آور
از آن پرنده ی آبی که آشیانش را
گرفته بود دو دستم -دو ساقه ام - در بر
از آن حرف درخشان که بر زمرد من
شعاع سوزنی صبح می نوشت به زر
بدل به دود شد آری هر آن چه بود به جا
از آن درخت که من بودم - آن من دیگر -
وز آن خاطره ی آخرین من باشد :
همه کشاکش اره ، همه نهیب تبر
نه هیچ می نگرم دیگر ونه می شنوم
نه بر گلم نظری هست و نز پرنده ، خبر
مرا به گردش تقویم و راز فصل چه کار
کهنز خزان خطرم هست و نز بهار ، ثمر
درخت های جوان تر ! مرا به یاد آرید
در آن بهاری که گل می کنید ، رنگین تر
نسیم های جوان سر ! حرام تان ! جز دوست
به جای خالی من ، دیگری نشیند اگر
به باد می روم و می روم زباغ شما
وزان شود چو به خاکسترم ، نسیم سحر
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#197
Posted: 23 Jan 2015 08:30
غزل ۱۹۵
نه فرشته ام ، نه شیطان ، کی ام و چی ام ؟ همینم ؟
نه زبادم و نزآتش ،که نواده ی زمینم !
منم و چراغ خردی که بمیرد از نسیمی
نه سپیده دم به دستم ، نه ستاره بر جبینم
منم و ردای تنگی که به جز « من » اش نگنجد
نه فلک بر آستانم ، نه خدا در آستینم
نه حق حقم ، نه ناحق نه بدم ، نه خوب مطلق
سیه و سپیدم :ابلق!که به نیک و بد عجینم
نه برانمش ، نه در بر ، کشمش، غم است دیگر !
چه بگویم از حریفی که من اش نمی گزینم ؟
نزنم نمک به زخمی که همیشگی است ، باری
که نه خسته ی نخستین ، نه خراب آخرینم
تب بوسه ایم از آن لب ، به غنیمت است امشب
که نه آگه ام که فردا ، چه نشسته در کمینم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#198
Posted: 23 Jan 2015 08:44
غزل ۱۹۶
بر مرکبی که عمر است ،یک تاختن سوارم
و ان گاه زیر سمش , خاک رهم ، غبارم
خواهم که از نهادش ، بیرون کشم دماری
زان پیش کز نهادم بیرون کشد دمارم
در سدره دل چه بندم ؟ طوبا چرا پسندم
تا جذبه ای است از مهر ، با تاک و کوکنارم
از دوزخم مترسان ، وقتی شکفته صد باغ
از صد بهشت خوش تر ، در هر گل از بهارم
تاعشق می گشاید، با ناخن بلندش
ای غم هر آن چه خواهی ، بفکن گره به کارم
بر خاک یا که در خاک ، دل با فرشته ام نیست
تا دوست بر زمین است ، با آسمان چه کارم ؟
کو دوست تا نهاده لب بر لبش بمیرم
مستانه تا سر آید در عشق روزگارم ،
در دست کیست دنیا ؟ از من مپرس؟ باری
کز فرط دوستداری ، از خود خبر ندارم
در دست کیست دنیا !انگار من !که باشد
ساغر در اختیارم ، بستر در انتظارم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#199
Posted: 23 Jan 2015 08:54
غزل ۱۹۷
شتک زده است به خورشید، خون بسیاران
بر اسمان شنیده است از زمین باران
هر آن چه هست به جز کند و بند ، خواهد سوخت
از آتشی که گرفته است در گرفتاران
زشعر و زمزمه ، شوری چنان نمی شنوند
که رطل های گران در کشند ، میخواران
دریده شد گلوی نی زنان عشق نواز
به نیزه ها که بریدندشان زنیزاران
زباله های بلا می بردند ، جوی به جوی
مگو که آینه ی جاری اند جوباران
نسیم نیست ، نه ! بیم است ، بیم دار شدن
که لرزه می فکند بر تن سپیداران
سراب امن و امان است این ، نه امن و امان
که ره زده است فریبش به باور یاران
کجا به سنگرس دیو و سنگْ بارانش
در آبگینه حصاری شوند ، هوشیاران ؟
چو چاه ریخته ، آوار می شوم بر خویش
که شب رسیده و ویران ترند، بیماران
زبان به رقص در آورده - چندش آور سرخ -
پر است چنبر کابوس هایم از ماران
برای من سخن از « من » مگو به دلجویی
مگیر اینه ، پیش ز خویش بیزاران
اگرچه عشق تو ، باری است بردنی اما
به غبطه می نگرم در صف سبکباران
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#200
Posted: 23 Jan 2015 09:10
غزل ۱۹۸
ای دوست !ای شفق ، قدح خون فشان تو !
وی لاله زار ، زمزه ی دُردی کشات تو
کی خوب می شود ؟ به کدامین چهل شفا ،
آن چار زخم سوخته ی خون فشان تو
با سبزه زار پیرهن و لاله زار زخم
شرمنده از بهار نیامد خزان تو
از سرب و خون و آتش و ایثار و عشق ومرگ
پرداخت قصه گوی قَدَر ، داستان تو
پیچیده شد در آتش و خون ، چرخ واژگون
وقتی گرفت ، صاعقه ، در ارغوان تو
آیا چه دید در دم آخر ؟ که باز ماند ،
وقتی نگاه کرد به شب ، دیدگان تو
کآن گونه سرد و یخ زده، هرگز نبوده بود
در چشمْ خانه ها ، نگه مهربان تو
چون عبهر رها شده بر دشت و سرخْ گل
در خون نشسته بود ، کران تا کران تو
می جویدت هنوز که عادت نکرده است ،
چشمم به جای خالی سرو جوان تو
تاازکدام بید تبر خورده ای که نیست
در جنگلی که سوخت ، بگیرد ، نشان تو
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟