ارسالها: 14491
#201
Posted: 23 Jan 2015 09:29
بيوگرافى و اشعار حسين منزوى
Hossein Monzavi Biography and Poems
غزل ۱۹۹
سرما ، اگر غلاف کند تازیانه را
غرق شکوفه می کنی ای عشق ! خانه را
با سرخ ْگل بگوی که تیغی به من دهد
تیغی چنان که بگسلد این تازیانه را
هر میوه باغ و باغ بهاری شود ، اگر
تـایید تو به بار رساند، جوانه را
کوچک ترین نسیمت اگر یاری ام کند
طی می کنم خزان بزرگ زمانه را
بااشکش آب دادم و با نهرش آفتاب
وقتی دلم به یاد تو افشاند ، دانه را
ای عشق ! ما که باتو کناری گرفته ایم
سر سبز و پر شکوفه بدار ، این کرانه را
با دست خود به شاخه ببندش ، اگر نه باز
توفان زجای می کند ، این آشیانه را
عشق ! ای بهار مستتر ! ای آنکه در چمن
هر گل نشانه ای است ، تو بی نشانه را
من هم غزلسرای بهارم چون بلبلان ،
با گل اگرچه زمزمه کردم ، ترانه را
من عاشق خود توام ای عشق !و هر زمان
نامی زنانه بر تو نهادم ، بهانه را
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#202
Posted: 23 Jan 2015 10:02
غزل ۲۰۰
در خود خروش ها دارم ، چون چاه اگرچه خاموشم
می جوشم از درون هرچند ، با هیچ کس نمی جوشم
گیرم به طعنه ام خوانند « ساز شکسته » می دانند
هر چند خامشم ، اما آتشفشان خاموشم
فردا به خون خورشیدم ، عشق از غبار خواهم شست
امروز اگرچه زخمش را ، هم با غبار می پوشم
در پیشگاه فرمانش ، دستی نهاده ام بر چشم
تا عشق حلقه کرده است ، با شکل رنج ، در گوشم
این داستان که از خون ،گل، بیرون دمد خوش است ، اما
خوش تر که سر برون آرد ، خون از گل سیاووشم
من با طنین خود ، بخشی از خاطرات تاریخم
بگذار تا کند تقویم از یاد خود فراموشم
مرگ از شکوه استغنا ، با من چگونه برتابد ؟
با مــــــــــــــــــن که شوکرانم را ، بادست خویش می نوشم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#203
Posted: 23 Jan 2015 10:11
غزل ۲۰۱
برای کینه ؟ آه نه !برای عشق من ، بمان
هر آن چه دوست داشتن ، برای خواستن بمان
هر آن چه دوست داشتم ، برای من نماند و رفت
امید آخرین اگر تویی برای من بمان
به سبزه و نسیم و گل ، تــــــــــــــو درس زیستن بده
بهار باش و بازهم به خاطر چمن بمان
تمامت و کمال را به نام ما رقم زدند
کمال عشق اگر منم ، تو هم «تمام زن » بمان
برای آن که تیشه را به فرق خویش نشکند
امید زیستن شو و برای کوهکن بمان
مزن به نقش خود گمان ، زسر گذشت این و آن
برای دیگران چرا ؟ برای خویشتن بمان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#204
Posted: 25 Jan 2015 21:59
غزل ۲۰۲
چه بنویسم ، چه ننویسم ، چه بسرایم چه نسرایم
تویی تو ، گفته و ناگفته ، بانوی غزل هـــــــــــــــایم
تمام عشق ها ، پیش از تو رودها بودند
که باید می رساندندم به تو ، آری به دریایم
به بام انس تو خو کرده ام چون کفتر جلدی
که از هر گوشه ای پروا کنم ، سوی تو می آیم
پس از فرزندم مریم اینک این من : عیسی دیگر !
که شد بالای عشق و بازوی شعر م چلیپایم
خوشم می آید از شادی ولی هر بار می خوانم
همین تحریر محنت می تراود از غمْ آوایم
به سختی خسته ام از زندگی وز خود ، کجایی تا
به قدر یک نفس ، در سایه ی سروت بیاسایم ؟
کلیدی دارم از شعر این فلز ترد سحر آمیز
که قفل بوسه از لب های شیرین تو بگشایم
دوباره می کشد سر، آتش از خاکستر شعرم
که من هم در غزل از جوجه ققنوسان « نیما» یم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#205
Posted: 25 Jan 2015 22:08
غزل ۲۰۳
در این شبی که ستاره ، گل ، آسمان ، چمن است
کدام کوکبیِ بی نشان ، از آن من است ؟
دلم هوای که دارد به سر که از قفس اش
دوباره جانب بی جانبی ، به پر زدن است
پرنده پر زده تا دام و دانه اش ، این بار
کدام بستر و چشم و لبِ کدام زن است
که می برد دلم ؟ آیا کدام چنگی عشق ،
مرا به وسوسه ، سرگرم دل نواختن است ؟
خوشــــــــــــا نسیم ! اگرچه هنوز بی خبرم
که تحفه اش ز شمیم کدام پیرهن است
ولیک از تو چه پنهان که آشکاره، دلم
هنوز تشنه ی آن بوسه وان لب و دهن است
گشوده بر رخم آغوش دیگری ، امـــــــــــــا
دلم هنوز گرفتار آن تن و بدن است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#206
Posted: 27 Jan 2015 17:31
غزل ۲۰۴
چون در مقام پذیرش ، خوش است خاموشی
به بوی واقعه ، زنهار تاکه نخروشی
چه می تنی ؟ که همه شرح ماجرا ، این است
دمی خروش و سپس تا همیشه خاموشی
دریغ از آن که به بیداری ِ حقیقی ما ،
امان نمی دهد این خواب های خرگوشی
فراغ و عمر ؟ نه ! حاشا که رخ دهد ، حاشا !
میان جیوه و آب ، اتفاق هم ْ جوشی
زمان که در رسد ای گل ! تو نیز خواهی رفت
چه حاجت است به پیش از زمان کفن پوشی
به خاک ریشه مکن ، چون درخت - حتاسرو-
نسیم باش که خوش باد ، خانه بر دوشی
برای آن که جهان را به جلوه برتابی
به ناگزیر همان هستی و فراموشی
همان فریب قدیمی : سراب خوش باشی
همان مسکن دیرینه !سکر خوش نوشی
هدف چو رفتن از این جاست ، هر دو یکسان اند
سفر به شیوه ی فرهادی و سیاووشی
مسافران ، همه از خاک خیمه بر چینند
که خوانده قافله ، خیام را به چاووشی
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#207
Posted: 27 Jan 2015 17:41
غزل ۲۰۵
مـــــــــن عشق را ، انگار یک شب خواب دیدم
وز رهگذرها ، داستانش را شنیدم
کو آن سبک باری ، که چون پر می گشودم
چون کودکان در خواب هایم می پریدم
من زخمی از دیروزم و بیزار از امروز
وز آن چه می نامند فردا ، نا امیدم
یا جبر بود یا جهان تاریک ، آن روز
روزی که من تقدیر خود را برگزیدم
شب بود و سردابی ، ندیدم آفتابی
چندان که تو در توی ظلمت را دریدم
شب بو نبود ، آری تمامش شوکران بود
گل های بسیاری که از هر سوی ، چیدم
گفتم بیفروزم چراغی در شب ، امـــــــــا
در زیر آب انگار ، کبریتی کشیدم
همواره یا دیر آمدم ، یا زود یعنی
هر بار بی هنگام شد، وقتی رسیدم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#208
Posted: 27 Jan 2015 18:30
غزل ۲۰۶
چرا صبح مرا ، زندانی ِ پیراهت داری ؟
توکه خورشید را ، چون خون جاری در تنت داری
دو سار ، از چشم های تو به یک دیگر نشان دادند
دو مرغ سینه سرخی را که در پیراهنت داری
لبت را غنچه کن ، پرده به سویم با نفس هایت
همه گلبرگ هایی را که روی ناخنت داری
نسیمم من ، کمند انداز می آیم به سویت باز
اگر صدبار صد دیوار ، گرد گلشنت داری
خمار و سردم آری در رگم همواره جاری کن
شراب و آفتابی را که در بوسیدنت داری
اگر یک می دهی ، صد می ستانی از من ، این گونه است
اگر گلشن شنیدن ، پاسخ گل گفتنت داری
برایم با مژه ، پیراهن بختی بدوز ف اکنون
تو که تار نخ از گیسوی خود ، در سوزنت داری
شبی صحرایی و سوزان ، تمامم را بر افروزان
از آن تب ها که خود در طبع چون آویشنت داری
نه از من ، تا به خاکستر ، تونیز از عشق می سوزی
اگر از آذر خشم ، آتشی در خرمنت داری
همه دنیای من ، عــــــــــشق است و دنـــــــــــیای عزیزم را
اگر ویران کنی ، خون مرا ، بر گردنت داری
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#209
Posted: 29 Jan 2015 11:28
غزل ۲۰۷
دست هایت کو ؟ که دلتنگم برای دست هایت
دست هایم را بگیر ای دوست ! دلتنگم برایت
قسمت من باد ، هر دردی که سهمی داری از آن
من به جای تو ، الا ، آه ، ای به جان من بلایت
هم دهان و هم نفس با من اگر باشی ، نی من !
خوش ترین آوازها را ، می کشم بیرون زنایت
خون سرخ ارغوانم ، شیر شد ، سرو روانم !
تا تورا در بر نشانم ، هم چنان سبز است ، جایت
تا تو نگذاری قدم بر خاک ره ، می گسترام
صفحه صفحه ، شعرهای تازه ام را زیر پایت
ای کتاب وسوسه !کو فرصت دلخواه و در خور
تا بخوانم خط به خط ، از ابتدا ، تا انتهایت
عشق من ! با من همان روز بهاری باش اما
آفتابی باد و بی رگبار بی تابی ، هوایت
پای در راه توام با توشه ی بیم و امیدم
تاکجایم می کشاند این بیابان ، در نهایت
جامه ی پیوند ؟ یا پیراهن هجران ؟ خود ای جان !
من چه خواهم بافت با ابریشم خام صدایت ؟
ای گیاه جادویی، آخر چه خواهم چید از تو
یک گل سرخ از دهانت ؟ یا دو برگ از چشم هایت ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#210
Posted: 29 Jan 2015 11:58
غزل ۲۰۸
آه ای زلال شیرین ! ای صافی خروشان
من تشنه ام ، لبت را ، لختی به من بنوشان
من سردم است و خورشید باتوست ، با تو آری
از مهر بر تن من پیراهنی بپوشان
بر آتش است بغضم ، تا کی رود سر آیا
این دیگ تفته ی پر ، از اشک های جوشان
گیسو شلالی من !آشفته حالی من ،
هم گیسوی تو داند ، از خانمان به دوشان
خوبان خوش اند ، اما ، بی رونق اند پیشت
آن سان که پیش گلشن ، خواراند ، گل فروشان
شب رفت و آتش افسرد ، اما کسی نیاورد
یک مژده هر چه ماندم ، آونگ فالْ گوشان
از ساز جانم ای یار ! آوازها برون آر
ای زخمه ات شکسته ، خاموشی از خموشان
خواندم نماز عشقت ، در اقتدای آن ها
آن عاشقان که تنها ، با خون بود ، وضوشان
عشقت چگونه گیرم سهل و به کار بندم
پندی که «خواجه » می داد ، وقتی به سخت کوشان
ای باد شرطه ی من ! عشق تو ورطه ی من !
با خود مرا گذر ده ، زین سخته ی خروشان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟