ارسالها: 14491
#221
Posted: 19 Feb 2015 15:41
بيوگرافى و اشعار حسين منزوى
Hossein Monzavi Biography and Poems
غزل ۲۱۹
وقتی تو در می زنی ، من دلم پر می زند
می گوید : آه بگشا ! عشق است در می زند !
می آیی ، می نشینی ، رو به روی من ، آن گاه
بهار ، گل می دهد ، خورشید ، سر می زند
تا دیگران بجنبند ، نگاه تشنه ی من
در میخانه ی چشمت ، دو ، سه ساغر می زند
شوق تو دارد ، امــــــــــا رخصت پروازش نیست
پشت دهان عشقم ، بوسه پر پر می زند
در طیف پیراهنت ، به چه می ماند ، تنت ؟
گل یاسی که گاهی ، به نیلوفر می زند
چه رمزی و رازی دارد ، سازت ؟ که مایه یی را
صدبار ، اگر می زند ، نامکرر می زند
همنوازی می کند ، چشمم با چشمت ، امـــــــــــا
هر راهی را نگاهت ، دلنشین تر می زند
دهانت حرفی دارد ، با دیگران و چشمت
با من و تنها با من ، حرفی دیگر می زند
حرفی که معنی اش را ، تنها جفتت می فهمد
مانند بق بقویی ، که کبوتر می زند
از تو می سوزم ، اما نمی میرم که ققنوش
نبض دوباره زایی ش در خاکستر می زند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#222
Posted: 20 Feb 2015 20:26
غزل ۲۲۰
شب را ،کنار صبح نوشتم به پای خود
با افتاب سر زدم از پرسه های خود
یاران به نیمه راه زدند و همین منم
کاین ره ، تمام می سپرم ، پابه پای خود
من ناگریز خویشتنم ، بی ره گریز
هر گز مباد چون من ، مبتلای خود
خو گیر دوزخـــــــــــم، به بهشتم مخوان که مـــــــــــن
عمری همین نفس زده ام ، در هوای خویش
آن دم که پا به عرصه نهادم ، گریستم
یعنی هم از نخست گرفتم عزای خود
دیری غریبوار به هر دم زدم ، ولــــــــــــی
هر گز نیافت غربت من ، آشنای خود
نازک تر از گلی به تو باید نگفت ، اگر
پس من کجا به شکوه برم ، مـــــــــــــاجرای خود ؟
شیطان مگر خرید مرا روزِ سرنوشت ؟
کاین سان از او به شعر گرفتم بهای خود
جای غزل که نامه ی مهرم ، برای توست
این بار ، سوک نامه نوشتم برای خود
پایانه ی جوانی ام ، آغاز مـــــــــــــاجراست
در ابتدای عشقم ، در انتهای خود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#223
Posted: 3 Apr 2015 18:45
غزل ۲۲۱
از روزن زندانم ، گر منظره می بینم
یک دایره از شب را ، در سیطره می بینم
در آینه ی فردا ، چون می نگرم ، خود را
در تار تنندوها ، یک شپره می بینم
از بس که پس از رفتن ، چرخیده و برگشتند
خط های مصیبت را من دایره می بینم
اندوخته هایم را چون می نگرم ، تــــــــــنها ،
انبوه غم انگیزی از خاطره می بینم
تقدیر که می غرد ، گرگی است که در چنگش
خود را و تورا ، مشتی آهو بره می بینم
چون چشم می اندازم ، در باغ خزان دیده
عریان و تهی خود را ، از پنجره می بینم
این رنج چلیپا وار ، بر دوش ، من آه ! انگار ،
مردی و صلیبی را ، در ناصره می بینم
در کاذبه ی رویا ، تعبیر جهانم را ،
سر سبز و گل اندر گل ، دشت و دره می بینم
بیداری من ، امـــــــــــــا ، این است که جا در جا
ویرانی و خاکستر ، در گستره می بینم
تـــــــــــــــا تو چه نظر داری من خود که هنوز ، آری
آن «زخم » قدیمی را ، در «حنجره »می بینم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#224
Posted: 3 Apr 2015 19:04
غزل ۲۲۲
پس از عمری به باطل سر نهادن ، در پی ات ، ای عشق !
کجا پیدات خواهم کرد ؟ پیش که ؟ کی آت ؟ ای عشق !
در این «گل-پوچ » طولانی ، گلی رو کُن - فقط یگبار -
پس از صد مشت پوچ خالی پی در پی ات ، ای عشق !
گم اندر گم ، چه راهی تو که پایانت رسیدن نیست ،
به منزل ، گرچه بیش از هر رهی ، کردم طی ات ، ای عشق !
دل من ، بره گمگشته ات بود و دمی نشنید
نشانی های چوپانی ، زبانگ هی هی ات ، ای عشق !
مگر تقویم تو ، ای بی بهشت ! اردیبهشتش نیست ؟
که سهم از دوزخم کردی حوالت ، بادی ات ، ای عشق !
به جز افسانه ی «نه » از گلوی تو نزد بیرون
دمیدم هر چه افسون های « آری » در نی آت ای عشق !
اگر موعود من باتوست ، هر بار ، از چه می بینم
تو را ، امــــــــــــــــا نمی بینم به همراه وِِیَ ات ای عشق !
به شوق باده ای نوشین از آن یکبار دیگر هم
زدم ، کاری نبود این بار هم امـــــا می ات ای عشق !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#225
Posted: 3 Apr 2015 19:56
غزل ۲۲۳
بر پل شکسته مـــــــــمان ، نه خالی از خطر است
رود _اژدهای دمان _ زیر پات در گذراست
فرصت اقامت گل ، کوته است و چون نگری
از چمن غنیمت باد ، رنگ و بو و بال و پر است
از تمام کار و کسم ، جز تو نیست ملتمسم
ای که بی تو هر نفسم ، یک تلاش بی ثمر است
عشق گفت : « پای منه ، بی دلیل ره به سفر »
ای دلیل راه من آه ! این سفر همان سفراست
ای تو سود هر دو جهان ٰ، هر معاملت که در آن
نیست پای تو به میان ، هر دو سوی آن ضرر است
باش تا زمشرق عشق ، صبح دولتت بدمد
کاین طلایه است و هنوز ، از نتایج سحر است
ای به مرگ خیره شده ، عشق در برابر توست
چشم او به جانب تو چشم تو به پشت سرت است
شب گذشته و تو هنوز ، باورت نیامده روز
دل به شمع مرده مبند ، کآفتاب در خبر است
با بهار کاغذی ات ، در اتاق چار خزان
مانده ای و غافل از ان ، که بهار پشت در است
از کنار خاطره ها ، این چنین عبور مکن
مرگ را مرور مکن ، زندگی قشنگ تر است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#226
Posted: 3 Apr 2015 19:58
غزل ۲۲۴
نهادم بر ضریحی سر، که عرش آن جا ، جبین سا بود
کویری بودم ، امــــــــــا دیدگانم مثل دریا بود
نهادم بر ضریح عشق پیشانی و اشکم را
به گستاخی رها کردم که نه م ، از هیچ پروا بود
حضور عشق هم مثل نسیم می وزید ، آری ،
تومی گویی نبود ، اما یقین دارم که آنجا بود
من و یاد تو بودیم و به هر سو ، سر زدیم ، ازما
حمایت کرد معصومی که صاحبخانه ی ما بود
شفاعت خواستم از او که تا پیدا کنم خود را
از او دامان و از من دست کوتاه تولا بود
در آن دم از خدای خود ، تو را تنها طلب کردم
اگر چه در دلم صد آرزو و صد تمنا بود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#227
Posted: 3 Apr 2015 21:20
غزل ۲۲۵
زخمی به من زدی که دلم خون چکان شده است
خون مثل آب سر زخمم روان شده است
چون یار تازه گرچه هوا خواه توست جان
چون خصم کهنه با تو دلم سر گران شده است
بیهوده نیست خاطر یکه شناس من
با بودن تو ، مُلتفت دیگران شده است
شش فصل قصه ی من و تو عشق بود ، اگر
سر سام ، فصل هفتم این داستان شده است
با ما چه رفته است که خورشید مهرمان
در زیر ابرهای کدورت نهان شده است
با ما چه رفته است که ناگاه از دو سو
گل گفتن و شنیدن مان ، بی زبان شده است
برما چه آمده است که دل مهربان تو
ناگاه با من این همه نامهربان شده است
بر ما چه آمده است که ناگاه جام مان
جای شکر _دوباره _ شوکران شده است
چیزی که دوست خواست ندانم چرا نشد ؟
دانم همان که دشمن مان خواست ، آن شده است
در چله ی شکفتگی خویش ، باغ مان
پژمرده ی طلسم کدامین خزان شده است ؟
زخمی زدی عمیق تر از انزوا به من
بیهوده نیست « منزوی » ات ناتوان شده است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#228
Posted: 17 Apr 2015 11:30
غزل ۲۲۶
آتشت در دلم ای دوست ! فروزان باد
هستی ام از شرر شوق تو خاکستر باد
ذره ی جان من _این جرم غبار آلوده _
برخی جان تو ، خورشید بلند اختر باد
می ننوشم مــــــــــگر از لعل شراب آلودت
که همیشه پُر از آن باده مرا ساغر باد
آذرخشانه زدی آتشم و تــــــــــــا هستم
ظلمتم روشن و روشن تر از این آذز باد
زینت دفتر شعرم شده اکنون ، نــــــــــا مت
دفتر عمر مـــــــــــرا نیز از او زیور باد
هر چه زیبایی تو تازه بهار آرد بار
شعر من نیز ، از آن شاخه ی بار آور بــــــــــــاد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#229
Posted: 17 Apr 2015 11:41
غزل ۲۲۷
قسم به صاحب قلم که غیر غم رقم نزد
وَ یا زد و برای من رقم به غیر غم نزد
که شاکرم از این خطِ نوشته بر جبین من
خطی که از غم دگر ، به جز غم تو دم نزد
غــــــــــم تو را چنان عزیز داشت دل که پیش کس
دَم از شکایتی که نَه !دَم از گلایه هم نزد
خوشـــــــــــــا شب و خیال هــــــــــا و خواب های تو ، چه غم
که آتشی به خرمن شبم ، سپیده دم نزد
شبی گذشت با غم تو ، آن چنان شبی که کس
به جز غم تو خلوت من و تو را ، به هم نزد
خوشا طریق عاشقی ، خوشا و خوش تر آن که دل
به جز طریق عاشقی به هیچ سو ٰ قدم نزد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#230
Posted: 8 May 2015 10:27
غزل ۲۲۸
کدام آغوش پر مهری ، پناهم می شود ، امشب ؟
بَرو دوش که آیا تکیه گاهم می شود امشب ؟
در این برف خزانی -یا زمستانی !-که می بارد ،
کدامین چتر گیسویی ، پناهم می شود امشب ؟
رسد تا رستمی از ره ، منیژه وار ، روی که
امید زیستن در قعر چاهم می شود امشب ؟
نسوزد تا سموم وحشت ِپاییزش از ریشه ،
چه کس پرچین باغ بی گناهم می شود امشب ؟
تبِ خواهش تنم را می گُدازد ، کو ؟ کدام آغوش ،
حریف تا سحرگاه گناهم می شود امشب
بخوانم تا کتاب عشق را ، در روشنی هایش
چه کس شمع شبستانم می شود امشب ؟
شراب و شاهد و شیرینی ، این است آن چه می خواهم
کجا ؟ پیش که این عشرت فراهم می شود امشب ؟
نیاز چشم هایم را ، که می فهمد ؟ کدامین چشم ،
به باز آیینه گردان نگاهم می شود امشب ؟
شبم را شعر روشن میکند چون ماهتاب ، اما
کدامین مهربان ، خورشید ماهم میشود امشب ؟
«شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل »
چه چشم روشنی ، فانوس راهم می شود امشب ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟