ارسالها: 14491
#281
Posted: 15 May 2015 17:42
غزل ۲۷۹
الا زمانه ی تکرار نامرادی ها !
وفور محنت و اندوه و قحط شادی ها !
زمان رونق ظلمت ، کسادی خورشید !
دلم گرفته از این رونق و کسادی ها
زمانه ای است که انگار عشق زائده ای است
نماندنی و ، همه عاشقان ، زیادی ها
ببین به شیوه ی خود ، قتل عام عشق اکنون
از این گروه به آداب خود ، مبادی ها !
به جز ندای تباهی و مرگ و ویرانی
کسی نمی شنود بانگی از منادی ها
گرفتم این که به نزدیک آن رسید ، امــــــا
نمی رسد به هدف بار کج نهادی ها
کجاست مرگ که منصور را بیاموزد
از این گروه نو آموز ، اوستادی ها
نماز صبح مرا ، قبله باد مدفن شان
که آبروی زمان اند ، بامدادی ها
الاطهارت خون تو آبروی سحر !
تو از طبار کدام آفتاب زادی ؟ ها؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#282
Posted: 15 May 2015 18:01
غزل ۲۸۰
عطش به سوی تو آورده ام ، هزار کویر
هزار چشمه ی من ! هدیه مرا بپذیر
مرا نبرده پریدی ، شکسته باد آن دست
که سنگ زد به پَر و بال مرغکان اسیر
الا مُعبرِ بیدار خوابی دل من !
منم پس از تو و این خواب های بی تعبیر
من و تو هر دو به زندان خویش و ، تا هستیم
خمیده گردن مان زیر بار این زنجیر
به فرض اگر کنم چاره مرگ را ، دانم
که نیست تا به قیامت غم ِ تو چاره پذیر
هنوز با منــــــــی آن لحظه که می گفتی :
« تو بسته ی من و ، ما هر دو بسته ی تقدیر »
کدام اینه جز دیدگان عاشق من
تو را چنان که تویی، می نماید ، ای تصویر !
دلی نه جز دل من لایق محبت توست
ستاره ی تو کجا ، وان کرانه های حقیر ؟
همین نه دیر رسیدم به تو که صد ها بار
زره رسیده ام اما همیشه با تاخیر
پس از تو شاعر تو ، دیگر آن توانش نیست
که باز با غم عشقی شود در گیر
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#283
Posted: 17 May 2015 16:31
غزل ۲۸۱
تو گُودیای مُشتات ، بهار چله نشسته
تو نی نیای چشمات ، ستاره نطفه بسته
عطر نسیم زلفات پاییز رونده از باغ
برق بلور دستات ، پشت شبو شکسته
لبای تو باغ بوسه س ، می شه یه روز ببینم
گل از لبات می چینم ، دونه دونه دسته دسته
تن دیگه نیست خیاله ، تنت بس که لطیفه
چشم ، دیگه نیست شرابه ، چشم تو بس که مسته
با تو بودن یه خوابه ، یه خواب نازو شیرین
من این خوابو دوس دارم مثل یه مرد خَسته
بذار بگم من تورو ، اون اندازه دوس دارم
که ساحلو دوس دارن زورقای شکسته
تو مثل هیشکی نیستی ، همینه که تو ی هر جمع
می شه تو روپیدا کرد حتا با چشم بسته
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#284
Posted: 17 May 2015 16:37
غزل ۲۸۲
الا زنی که صدایی_فقط صدا_ ای زن
صدای با دل و جان من آشنا ، ای زن !
من از تو نام تورا خواستم ، آری
که تا به نام بخوانم شبی تو را ، ای زن !
تو هیچ نام نداری به ذهن من ، ناچار
به نام عشق تو را می زنم صدا ، ای زن
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#285
Posted: 18 May 2015 17:34
غزل ۲۸۳
یک شعر تازه دارم شعری برای دیوار
شعری برای بختک ٰ شعری برای آوار
این شهر واره زنده است ، امــــــــــا بر آن مسلط
روحی شبیه چیزی ، چیزی شبیه مردار
چیزی شبیه لعنت ، چیزی شبیه نفرین
چیزی شبیه نکبت چیزی شبیه ادبار
در بین خواب ومرداب ، چشم و دهان گشوده است
گُمراه های باطل ، بن بست های انکار
تا مرز بی نهایت ، تصویر خستگی را ،
تکرار می کنند این ، آیینه های بیمار
عشقت هوای تازه است ، در این قفس که دارد
هر دفعه بوی تعلیق ، هر لحظه رنگ تکرار
از عشق گر نگیرم ، جان دوباره من نیز
حل می شوم در اینان - این جرم های بی زار
بوی تو دارد این باد وز هفت برج و بارو
خواهد گذشت تا من ، هم چون نسیم عیار
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#286
Posted: 18 May 2015 17:39
غزل ۲۸۴
از شب گذشته ام همه بیدار خواب تو
ظلمت شمار سر زدن آفتاب تو
جان تهی به راه نگاهت نهاده ام
تا پر کنم جام از شراب تو
گیسوی خود مگیر ز دستم که هم چنان
من چنگ التجا زده ام در طناب تو
ای من تو را سپرده عنان ، در سکوت نمــــــــــان
سویی بتـــــــــــاز تا بدوم در رکاب تو
یک بوسه ، یک نگاه از آن چشم و آن دهان
اینک شراب ناب تو و شعر ناب تو
گر بین دیگران و تو پیش ایدم قیاس
دریای دیگری نه و آری سراب تو
جز عشق نیست ، خواندم و دیدم هــــــــــزار بار
واژه به واژه سطر به سطر کتاب تو
این جاست منزلم که بسی جُستم و نبود
آبادی یی از آن سوی چشم خراب تو
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#287
Posted: 18 May 2015 17:45
غزل ۲۸۵
قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو
این چه عیدی و بهاری است که دارم بی تو
گیرم این باغ ، گُلا گُل بشکوفد رنگین
به چه کارآیدم ای گل ! به چه کارم بی تو ؟
با تو ترسم به جنون بکشد کــــــار ، ای یار !
من که در عشق چنین شیفته وارم بی تو
به گل روی توام در بگشایم ورنه
نکند رخنه بهاری به حصارم ، بی تو
گیرم از هیمه زمرد به نفس رویانده است
باز هم باز بهارش نشمــــــــــــــــارم بی تو
با غمت صبر سپردم به قراری که اگر
هم به دادم نرسی جان بسپارم بی تو
بی بهار است مرا شعر بهاری ، آری
نه همین نقش گل ومرغ نیارم بی تو ،
دل تنگم نگذارد که به الهام لبت
غنچه ای نیز به دفتر بنگارم بی تو
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#288
Posted: 21 May 2015 06:33
غزل ۲۸۶
ابری رسید آسمانم از تو پُر شد
بارانی آمد ، آبدانم از تو پُر شد
نام تو اول بغض بود و بعد از آن اشک
اول دلم پس دیدگانـــــــــــم از تو پر شد
جان ِجوان بودی تو و چندان دمیدی
تا قالب بخت جوانم از تو پُر شد
چون شیشه می گردانْدْ عشق ، از روز اول
تــــــــــا روز آخر استکانم از تو پُر شد
در باغ خواهش های تن روییدی امـــــــا
آن قدر بالیدی که جانم از تو پُر شد
پیش از گل سرخ تو ، برگ زرد من کیست ؟
آه ای بهاری که خزانم از تو پُر شد
آیینه ها در پیش خورشیدت نشاندم
و ان قدر ماندم تا جهانم از تو پر شد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#289
Posted: 21 May 2015 06:46
غزل ۲۸۷
بارید صدای تو و گل کرد ترنم
انبوه و درخشنده چنان خوشه ی انجم
(تعبیر زمینی هم اگر خواسته باشی
چون خوشه ی انجم نه که چون خوشه ی گندم )
عشق از دل تردید بر آمد به تجلا
چون دست تقین ز گریبان توهم
خورشید شدی سر زدی از خویش که من باز
روشن شوم از ظلمت و پیدا شوم از گُم
آرامش مـــــــــرداب به دریا نبرازد
زین بیش ترم دم بده آری به تلاطم
شوقی که سخن با تو بگویم ، گذرم داد
موسای کلیمانه ز لکنت به تکلم
بسم اللهت ای دوست بر آن غنچه که خنداند
صد باغ گل از من به یکی نیمه تبسم
شعر آمد و بارید به همراه صدایت
الهام به شکل غزلی یافت تجسم
دادم بده ای یار ! از آن پیش که شعـــــــــــرم
با پیرهن کاغذی آید به تظلم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#290
Posted: 21 May 2015 06:59
غزل ۲۸۸
برج ویرانم غبار خویش افشان کرده ام
تا به پرواز آیم از خود جسم را جان کرده ام
غنچه ی سر بسته ی رازم ، بهارم در پی است
صد شکفتن گل درون خویش پنهان کرده ام
چون نسیمی در هوای عطر یک نرگس نگاه
فصــــــــل ها مجموعه ی گل را پریشان کرده ام
کرده ام طی صد بیابان را به شوق یک جنون
من از این دیوانه بازی ها فراوان کرده ام
بسته ام از مردمک ها نقشی از تعلیق را
تا هزار آیینه را در خویش حیران کرده ام
حاصلش تکرار من تا بی نهایت بوده است
این تقابل ها که با آیینه چشمان کرده ام
من که با پرهیز یوسف صبر ایوبیم نیست
عذر خوام را هم آن چاک گریبان کرده ام
چون هوای نو بهاری در خزان خویش هم
با تو گاهی آفتاب و گاه باران کرده ام
سوزن عشقی که خار غم بر آرد کو که من
بارها این درد را این گونه درمان کرده ام
از تو تنها نه که از یاد تو هم دل کنده ام
خانه از پای بست این بار ، ویران کرده ام
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟