ارسالها: 14491
#321
Posted: 25 Jun 2015 22:10
غزل ۳۱۹
دلگیر کدام عتابت گرفته بود ؟
وقتی که شعر من به خطابت رفته بود
میخانه بود و دفتر حافظ و زان میان
سُکر کدام باده نابت گرفته بود ؟
رویای که در آن سوی پلک تو می گذشت ؟
با جذبه چه وسوسه خوابت گرفته بود ؟
ای جوهر عصاره ی مستی ! به راستی
ته جرعه کدام شرابت گرفته بود ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#322
Posted: 26 Jun 2015 07:16
غزل ۳۲۰
درون آینه ی رو به رو چه می بینی ؟
تو ترجمان جهانی بگو چه می بینی
تویی برابر تو - چشم در برابر چشم -
در آن دو چشم پر از گفت و گو چه می بینی ؟
تو هم شراب خودی و هم شراب خواره ی خود
سوای خون دلت در سبو چه می بینی ؟
به چشم واسطه در خویشتن که گم شده ای
میان همهمه و های و هو چه می بینی ؟
به دار سوخته ، این نیم سوز عشق و امید
که سوخت در شرر آرزو چه می بینی ؟
در آن گلوله ی آتش گرفته ای که دل است
و باد می بردش سو به سو چه می بینی ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#323
Posted: 26 Jun 2015 07:23
غزل ۳۲۱
چون سنگ بر آیینه مزن کینه ی خود را
مشکن دل و مجروح مکن سینه ی خود را
تا آب شود از تب و تابش غم غربت
چون هیمه در آتش بفکن کینه ی خود را
هر لحظه مشو دیگر و خورشید که سر زد
از یاد مبر صحبت دوشینه خود را
هر دانه که دیدی مخور ای مرغ بهشتی !
باری به خورندت بگزین چینه ی خود را
تا مهر در آن رغبت دیدار بیاید
با خشم مکدر مکن آیینه ی خود را
این سان مفکن عشق به تعلیق و به تعطیل
بر شنبه مسلط مکن آدینه ی خود را
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#324
Posted: 26 Jun 2015 07:29
غزل ۳۲۲
ای غنچه ی دمیده ی من ! یک دهن بخند
خورشید من ! ستاره ی من ! باغ من ! بخند
افسرده خنده بر لب گل پیش روی تو
ای خرمن شکوفه و گل ! ای چمن بخند
ای گرم پوی گرم تر از عطر گل ! برقص
ای خوب روی خوب تر از نسترن ! بخند
تا خون در رگ های شب های من دود ،
یک لحظه ای سپیده ی سیمین بدن ! بخند
ای خنده های روشنگرت مرا
تنها ستارگان شب زیستن ! بخند
وی ناز خنده ی تو شکوفانده بر لبم
هم چون بهار این همه باغ سخن بخند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#325
Posted: 26 Jun 2015 07:59
غزل ۳۲۳
سلام ! آینه ی افتاب زاده ی من !
صبیح جبهه فروزِ جبین ْگشاده ی من !
اتاق را همه خورشید می کنی هر صبح
سلام آینه ی روی رف نهاده ی من !
همه کدورت پیچیده در تو نقش من است
مگر نه آینه ای تو ؟ زلال ساده ی من !
به برگ های گل از تو غبار روبم اگر
خزان امان دهم ، هست این اراده ی من
«فرشته عشق نداند » که گفت ؟ اینک تو :
فرشته ی همه هستی به عشق داده ی من
تو را چه کار که سرو ایستاده می میرد ؟
همیشه سبز بمان سرو ایستاده ی من
به تو رسیدن و ماندن خوش است خانه ی امن !
نهایت سفر ! ای انتهای جاده ی من !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#326
Posted: 26 Jun 2015 16:56
غزل ۳۲۴
حرفی بزن جان آستین سوی تومی افشانَدَم
چیزی بگو عشق از کمین بوی تو می باراندم
حرفی بزن ،چیزی بگو کاین بغض در من بشکند
بغضی که دارد از درون ،دور از تو می ترکاندم
با من تو امروزی نه یی تا از که یی ؟ می بینمش
عشق است و با لالای تو گهواره می جنباندم
وقتی اشارت از سر انگشت اهرم می کنی
چون صخره ی کوری و کری سوی تو می غلتاندم
با چشم و دل چون سر کنم الا که در تملیک تو
کاین زان تو می بیندم ،وان زان ِ تو می داندم
هم خود مگر بر گیری ام از خاک تا منزل بری
وقتی که پای راهوار از کار در می ماندم
از تو چگونه بگسلم وقتی خیالت با دلم
می پیچد و از هر طرف ، سوی تومی پیچاندم
گرداب و ساحل هر چه ای ،حکم من سر گشته ای
وقتی قضا از هر کجا سوی شما می راندم
شور دل شوریده را ،من با چه بنشانم که عشق
با هر چه پیشش می رسد ،سوی تومی شوراندم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#327
Posted: 26 Jun 2015 17:05
غزل ۳۲۵
گرچه خالی از اندیشه ی بهار نبودم
ولی بهار تو را هم چشم انتظار نبودم
یقین نداشتم اما چرا دروغ بگویم
که چشم در رهت ای نازنین سوار نبودم
به یک جوانه ی دیگر امید داشتم اما
به این جوانی دیگر ،امیدوار نبودم
به شور و سور کشاندی چنان مرا که بر آنم
که بی تو هرگز از این پیش سوکوار نبودم
خود آهوانه به دام من آمدی تو وگرنه
من این بهار در اندیشه ی شکار نبودم
تو عشق بودی و سنگین می آمدی و کجا بود
که در مسیل تو ، ای سیل بی قرار نبودم
مثال من به چه ماند ؟ به سایه ای که چراغت
اگر نبود به دیواره های غار نبودم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#328
Posted: 26 Jun 2015 17:09
غزل ۳۲۶
مرا، آتش صدا کن تا بسوزانم سراپایت
مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطشهایت
مرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزم
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت
مرا رودی بدان و یاریام کن تا درآویزم
به شوق جذبهوارت تا فرو ریزم به دریایت
کمک کن یک شبح باشم مهآلود و گم اندر گم
کنار سایهی قندیلها در غار رؤیایت
خیالی، وعدهای،وهمی، امیدی، مژدهای، یادی
به هر نامه که خوش داری تو، بارم ده به دنیایت
اگر باید زنی همچون زنان قصهها باشی
نه عذرا دوستت دارم نه شیرین و نه لیلایت
که من با پاکبازی های ویس و شور رودابه
خوشت می دارم و دیوانگی های زلیخایت
اگر در من هنوز آلایشی از مار می بینی
کمک کن تا از این پیروزتر باشم در اغوایت
کمک کن مثل ابلیسی که آتشوار می تازد
شبیخون آورم یک روز یا یک شب به پروایت
کمک کن تا به دستی سیب و دستی خوشه ی گندم
رسیدن را و چیدن را بیاموزم به حوایت
مرا آن نیمه ی دیگر بدان آن روح سرگردان
که کامل می شود با نیمه ی خود، روح تنهایت
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#329
Posted: 26 Jun 2015 17:11
غزل ۳۲۷
این بار تیر مرگ به افسونت ایستاد
وقتی که چشم های تو ،فرمان ایست داد
بوی کدام برگ غنیمت شنیده بود
این باد فتنه دست به غارت که می گشاد
شیرازه ی امید ،که از هم گسسته شد
یک برگ نیمسوز به دست من اوفتاد
نامت سیاه مشق ورقپاره ی من است
هم رو سفید دفتر سودا از این سواد
تا کی هوای من به سرت افتد و مرا
با جامه های کاغذی ام آوری به یاد
در بی نهایت است که شاید به هم رسند
یکروز این دو خط موازی در امتداد
تا خویش را دوباره ببینم هر اینه
چشم تو باد و اینه ی دیگرم مباد
بر جای جای دشنه ی او بوسه می دهم
هیچم اگر چه عشق جز این زخم ها نداد
غمگین در آستانه ی کولاک مانده ام
تا کی بدل به نعره شود مویه های باد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#330
Posted: 26 Jun 2015 17:12
غزل ۳۲۸
نگاهم به دنبال خط غباری است
که این بار انگار با او سواری است
سواری که در دستهای بزرگش
برای من منتظر هدیه واری است
سواری به نام تو در هیأت مرگ
که پایان محتوم هر انتظاری است
به چشم دگر بین من هر خیابان
در این روزها مرگ دنباله داری است
و میدانچه ها با گروه درختان
به انگاره ی چشم من باغ داری است
بدون تو ای دوست این زنده بودن
نفس در نفس گردش بی مداری است
امید افکن و زندگی کش غم تو
به دوش من خسته سنگین چه باری است
زمانی که جز مرگ کاری نمانده
برای تو مردن هم ای دوست کاری است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟