ارسالها: 14491
#361
Posted: 27 Jun 2015 16:12
غزل ۳۵۹
کسی از آن سوی ظلمت، مرا صدا میکرد
که باد بادک خورشید را، هوا میکرد
کسی- سبکتر از اندیشهای- که چون میرفت،
به جای گام زدن در هوا، شنا میکرد
به شکل کودکی من کسی که با یک برگ
به قدر یک چمن غرق گل، صفا میکرد
کسی که دفتر عمر مرا، به هم میریخت
و برگهای نشان خورده را جدا میکرد
□□
دلم به وسوسه اش رفته بود و تجربه ام
در آستانه ی تردید پا به پا میکرد:
مگر نه کودکی ام، راهکوب پیری بود
که ز ابتدای سفر، مشق انتها میکرد؟
کسی نگفت نسیم از تبار توفان است
وگرنه غنچه کجا، مشت بسته، وا میکرد؟
بهار نیز که با خون گل وضو میساخت
هم از نخست به پاییز، اقتدا میکرد
□□
«که میگرفت» رها کن. صفای صلح کسی
که آهوان گرفتار را رها میکرد
ترا به کینه چه دینی است؟ کاش می آمد،
کسی که دین جهان را، به عشق ادا میکرد
عصا که مار شد اعجاز بود، کاش امّا
کسی به معجزه ای، مار را، عصا میکرد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#362
Posted: 28 Jun 2015 21:06
غزل ۳۶۰
مــــــــــــی کو ؟ تا شهابش از این گور بگذرد
تا آفتابش از شب انگور بگذرد
آتش به دار می زند و گیر و دار آن
وقتی طنابی از تب منصور بگذرد
روح مرا به روح تو نزدیک می کند
حتا اگر صدای تو از دور بگذرد
عریان ترین نگاه تو آن سوی پلک توست
گیرم که چشم مست تو مستور بگذرد
تو بی سلام می گذری از کنار عشق
تا او چنان غریبه ی مهجور بگذرد
امـــــــا امید من به سلام تو آمده است
شاید که دور این گره کور ، بگذرد
تا، باز، کی ستاره ی دنباله دار تو
از بیخ گوش این شب دیجور بگذرد
جز لاشه ای به جای نمی ماند از کلام
چون سطر سطرش از دم ساطور بگذرد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#363
Posted: 28 Jun 2015 21:14
غزل ۳۶۱
نشان به نام خود ابلیس زد، جبین مرا
ز کبریای خود آکند آستینِ مرا
نخست پنجه به خون خدا زد و آنگاه
به پنج کفر رقم زد اصول دین مرا
برای آنکه از ایمان به من خلل نرسد
به شک سپرد سرِ رشتهی یقین مرا
به بوی آنکه کند غیرت بهشتش داد،
غرابتی ز گنه دوزخ زمین مرا
نخست بر دل حورا، نهاد داغ از زن
سپس به باده ز کوثر ستاند کین مرا
نهاد آینه ی دانشم به پیش و نمود
به من چنانکه منم نقش راستین مرا
نچیده مانده و پوسیده بود میوه ی عشق
نمیگرفت به هنگام اگر کمین مرا
نگاه را به من آموخت تا به گستاخی
به آفتاب برد چشم ذّره بین مرا
بدل به صاعقه ای کرد و زد به خرمن شب
چراغ طینت او طبع خوشه چین مرا
به استعاره ی عصیانم آفرینش داد
همانکه سجده نمیکرد آفرین مرا
گلوی من شد و از خاک نعره ای بَر کرد
که آسمان همه شد طنطنه طنین مرا
به نام نامی انسان فرو کشید آنگاه
از آسمان به زمین ربّ العالمین مرا.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#364
Posted: 28 Jun 2015 21:20
غزل ۳۶۲
زن جوان غزلی با ردیف «آمد» بود
که بر صحیفه تقدیر من مسود بود
زنی که مثل غزلهای عاشقانه من
به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود
مرا ز قید زمان و مکان رها می کرد
اگر چه خود به زمان و مکان مقید بود
به جلوه و جذبه در ضیافت غزلم
میان آمده و رفتگان سرآمد بود
زنی که آمدنش مثل «آ»ی آمدنش
رهایی نفس از حبس های ممتد بود
به جمله دل من مسندالیه «آنزن»
... و «است» رابطه و «باشکوه» مسند بود
زن جوان نه همین فرصت جوانی من
که از جوانی من رخصت مجدد بود
میان جامه عریانی از تکلف خود
خلوص منتزع و خلسه مجرد بود
دو چشم داشت - دو «سبز آبی» بلاتکلیف
که بر دو راهی «دریا چمن» مردد بود
به خنده گفت: ولی هیچ خوب، مطلق نیست!
زنی که آمدنش خوب و رفتنش بد بود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#365
Posted: 28 Jun 2015 21:39
غزل ۳۶۳
هستی چه بود اگر که مرا و تو را نداشت؟
کوهی که هیچ زمزمه در وی صدا نداشت
از پشتِ دره سر زدم از کوه رد شدم
دریا شدن مرا به چه کاری که وا نداشت
چون بره می چرید ، بهشتِ همیشه را
آدم اگرچه کار به کار ِ خدا نداشت
دیو و فرشته از ازل ، هم خانه بوده اند
در خلوت کدام دل ، این هر دو جا نداشت؟
شاید حسد به خاطر حوا دلیل بود
ابلیس اگر که سجده به آدم روا نداشت
چون مرگ می کشید کمان ، تیر سرنوشت
بر چشم و پشت و پاشنه یکسان خطا نداشت
سنگی که از فلاخن تقدیر می رهید
کاری به تُرد بودن آیینه ها نداشت
پایان رنج های تو و من؟ مپُرس آه !
چیزی که ابتداش نبود انتها نداشت
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#366
Posted: 28 Jun 2015 21:54
غزل ۳۶۴
شهاب زر نکشیدی شب سیاهم را
گلی به سر نزدی آفتاب و ماهم را
پرنده ای که به نام تو بود از لب من
پرید و برد به همراه خود نگاهم را
رسیده و نرسیده به اوج سوزاندی
به هرم صاعقه ای بال مرغ آهم را
بهار را به تمامی ندیده غارت کرد
سموم فتنه به ناگه گل و گیاهم را
مسیر خفته چنان در غبار آتش و دود
که گم کند دلم و دیده راه و چاهم را
به هر طریق که رفتم غم تو پیشاپیش
کمین گرفته و بر بسته بود راهم را
تمام عمر به رنج و شکنجه محکومم
که می دهم همه تاوان اشتباهم را
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#367
Posted: 28 Jun 2015 21:57
غزل ۳۶۵
پر گشودیم و به دیوار قفس ها خوردیم
وه که در حسرت یک بال پریدن مردیم
فدیه واری است به زیر قدم گل، باری
نیمه جانی که ز چنگال خزان در بردیم
مشت حسرت به نوازش نرسیده خشکید
ناتمامیم که در غنچه ی خود پژمردیم
سهم خاکیم لبی از نم مان تر نشده
خود گرفتم می صافیم و گرفتم دُردیم
تا چه آریم به کف وقت درو؟ ما که به خاک
جز تنی خسته و قلبی نگران نسپردیم
خم نکردیم سر سرو به فرمان ستم
گر چه با تیشه ی توفان ز کمر تا خوردیم
زهرخندی که نچید از لب مان دوزخ نیز
آه از این میوه ی تلخی که به بار آوردیم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#368
Posted: 28 Jun 2015 22:02
غزل ۳۶۶
در انتظار تو تا كي سحر شماره كنم؟
ورق ورق شب تقويم كهنه پاره كنم؟
نشانه هاي تو بر چوب خط هفته زنم
كه جمعه بگذرد و شنبه را شماره كنم
براي خواستن خير مطلقي كه تويي
به هر كتاب ز هر باب استخاره كنم
شب و خيال و سراغ تو،باز مي آيم
كه بهت خانه ي در بسته را نظاره كنم
تو كي ز راه ميايي كه شهر شبزده را
به روشنايي چشمم چراغواره كنم؟
ز ياس هاي تو مشتي بپاشم از سر شوق
به روي آب و قدح را پر از ستاره كنم
هزار بوسه ي از انتظار لك زده را
نثار آن لب خوشخند خوشقواره كنم
هنوز هم غزلم شوكراني است الا
كه از لب تو شكرخندي استعاره كنم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#369
Posted: 28 Jun 2015 22:11
غزل ۳۶۷
شهر منهای وقتی که هستی، حاصلش برزخ خشک و خالی
جمع آیینه ها ضربدر تو، بی عدد صفر، بعد از زلالی
می شود گل در اثنای گلزار، می شود کبک در عین رفتار
می شود آهویی در چمنزار، پای تو ضربدر باغ قالی
هر چه چشم است جز چشم هایت، سایه وار است و خود در نهایت
می کند بر سبیل کنایت مشق آن چشم های مثالی
ای طلسم عددها به نامت! حاصل جزر و مد ها به کامت!
وی ورق خورده ی احتشامت هر چه تقویم فرخنده فالی!
چند برگی است دیوان ماهت؟ دفتر شعرهای سیاهت؟
ای که هر ناگهان از نگاهت یک غزل می شود ارتجالی
چشم واکن که دنیا بشورد! موج در موج دریا بشورد!
گیسوان باز کن تا بشورد شعرم از آن شمیم شمالی
حاصل جمع آب و تن تو، ضربدر وقت تن شستن تو
هر سه منهای پیراهن تو، برکه را کرده حالی به حالی
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#370
Posted: 28 Jun 2015 22:14
غزل ۳۶۸
ایرانم! ای از خونِ یاران، لاله زاران!
ای لاله زارِ بی خزان از خونِ یاران!
ایرانم! ای معشوقِ ناب! ای نابِ نایاب!
وی عاشقانت بی شمارِ بی شماران!
یک چشمِ تو خندان و یک چشمِ تو گریان
چون شادخواران در کنارِ سوگواران
ایرانِ من! آه ای زده از شعرِ حافظ
زیباترین گُل را به گیسویِ بهاران
ای خونِ دامن گیرِ بابک در رگانت
جاری ترین سیلابِ سُرخِ روزگاران
پیشِ بهارِ تو، بهشت از جلوه اُفتاد
ای باغ ها پیشِ کویرت شرمساران
ای رودهایت رهشناسانِ رسیدن
وز شوقِ پیوستن به دریا، بی قراران
□
ایرانِ من! لختی بمان تا باز پیچد
در گوشت آوازِ بلندِ سربه داران
لختی بمان تا آن سوارانِ سرآمد
همراهی ات را سر برآرند از غباران
□
می خوانم آوازی برایت عاشقانه
همراهی ام با رعد و برق و باد و باران
از این شکستن ها مکن پروا که آخر
پیروزی ای ایران! به رغمِ نابه کاران
□
نامِ تو را بر صخره ای بی مرگ کندند
ایرانِ من! ای یادگارِ یادگاران!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟