ارسالها: 14491
#371
Posted: 28 Jun 2015 22:24
غزل ۳۶۹
گر چه با این شیوه جای آشتی نگذاشتی
دوستت دارم به صلح و جنگ و قهر و آشتی
فاصله از هر گره کوتاه خواهد شد اگر
قهر هم با تو خوش است اما برای آشتی
با که خواهی باز کرد این در که بر من بسته ای ؟
بر که خواهی بست دل را ، چون ز من برداشتی ؟
تو همان بودی که می پنداشتم می خواستم
گر چه شاید من نبودم آن که می پنداشتی
آه می بخشی که چند در گمانت داشتم
من نبودم آن که چشم دل به راهش داشتی
من بدم آری ، تو اما خرمنت توفان مباد
کاشکی زان باد بد بینی که در خود کاشتی
کوه واری باید اکنون بوده باشد در دلت
بس که غم بر رنج و حسرت بر ملال انباشتی
بس که چشمانت فریبت داد و وهمت راه زد
بلکه گاهی چشمه ای را هم سراب انگاشتی
قبله دیگر کن گشایش شاید از این سوست عشق !
ای که جز نفرت نماز دیگری نگذاشتی
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#372
Posted: 28 Jun 2015 22:33
غزل ۳۷۰
درخت خشک من از راز فصل بی خبر است
خزان هم از گل پژمرده ام بهارتر است
کدام اجاق ستم خواب هیمه می بیند؟
که با شبم همه کابوس تیشه و تبر است؟
شکفتن از در این خانه تو نمی آید
بهار منتظر من همیشه پشت در است
قفس به غارت باد خزان نمی ارزد
غنیمتش نه مگر خرده ریز بال و پر است؟
حریف سوخته نوبت چه طرف بر بندد
ز یاوه ای که: چو شب رفت نوبت سحر است!
به رنج رنج جهان چاره جز شکیبم نیست
اگرچه این هم از آن صبرهای بی ظفر است
فریب حاشیه ی امن را نخواهم خورد
اگر چه متن سفرنامه خط به خط خطر است
چه غم که عشق به جایی رسید یا نرسید
که آنچه زنده و زیباست نفس این سفر است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#373
Posted: 28 Jun 2015 22:48
غزل ۳۷۱
چنان گرفته ترا بازوان پیچکی ام
که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام
نه آشنایی ام امروزی است با تو همین
که می شناسمت از خوابهای کودکی ام
عروسوار خیال منی که آمده ای
دوباره باز به مهمانی عروسکی ام
همین نه بانوی شعر منی که مدحت تو
به گوش می رسد از بانگ چنگ رودکی ام
به نام توست که می خوانم ای شکفته ترین !
گلِ ستوده در آواز چکاوکی ام
نسیم و نخ بده از خاک تا رها بشود
به یک اشاره ی تو روح بادباکی ام
چه برکه ای تو که تا آب، آبی است در آن
شناور است همه تار و پود جلبکی ام
به خون خود شوم آبروی عشق آری
اگر مدد برساند سرشت بابکی ام
کنار تو نفسی با فراغ دل بکشم
اگر امان بدهد سرنوشت بختکی ام
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#374
Posted: 28 Jun 2015 22:54
غزل ۳۷۲
دیگر برای دم زدن از عشق، باید زبانی دیگر اندیشید
باید کلام دیگری پرداخت ، باید بیانی دیگر اندیشید
تا کی همان عذرا و وامق ها ؟ آن خسته ها، آن که
نه عاشق ها؟
باید برای این بیابان نیز، دیوانگان دیگر اندیشید
تا چند شیرین داستان باشد؟ افسونگری نامهربان باشد
باید برای دل شکستن نیز، نامهربانی دیگری اندیشید
پروانه را با خویش بگذارید، خسته است، از او دست بردارید
دیگر خوراک شعله را، باید، آتش به جانی دیگر اندیشید
هر کس حریف عشقخوانی نیست با هر مغنّی آن اغانی نیست
آری برای اوج این آواز، باید دهانی دیگر اندیشید
تا بر هدف چون تیر بنشینید، ابزار یا بازو؟ چه می بیند؟
شاید به جای آرشی دیگر ، باید کمانی دیگر اندیشید
از هر که و با هر زبان دیگر ، تکراری است این داستان دیگر
یا دست باید برد در طرحش ، یا داستانی دیگر اندیشید
تا بر هدف چون تیر بنشینید ،ابزار یا بازو ؟ چه می بینید ؟
شاید به جای آرشی دیگر ،باید کمانی دیگر اندیشید
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#375
Posted: 28 Jun 2015 23:03
غزل ۳۷۳
مي کنم الفبا را، روي لوحه ي سنگي
واو مثل ويراني، دال مثل دلتنگي
بعد از اين اگر باشم در نبود خواهم بود
مثل تاب بيتابي مثل رنگ بيرنگي
از شبت نخواهد کاست، تندري که مي غرّد
سر بدزد هان! هشدار! تيغ مي کشد زنگي
امن و عيش لرزانم نذر سنگ و پرتابي ست
مثل شمع قرباني در حفاظ مردنگي
هر چه تيز تک باشي، از عريضه ي نطعت
دورتر نخواهي رفت مثل اسب شطرنگي
قافله است و توفان ها خسته در بيابان ها
در شبي که خاموش است کوکب شباهنگي
در مداري از باطل، بي وصول و بي حاصل
گرد خويش مي چرخند راه هاي فرسنگي
مثل غول زنداني تا رها شويم از خُم
کي شکسته خواهد شد اين طلسم نيرنگي؟
صبح را کجا کشتند کاين پرنده باز امروز
چون غُراب مي خواند با گلوي تورنگي
لاشه هاي خون آلود روي دار مي پوسند
وعده ي صعودي نيست با مسيح آونگي
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#376
Posted: 30 Jun 2015 15:51
غزل ۳۷۴
دود گرفته است افق ، باز کجا سوخته ؟
آتش آه کسی باز کرا سوخته ؟
خانه ای از خاطرات ساخته ام ، خانه ای
سقف و ستون ریخته ، صحن و سرا سوخته
با به پتیارگی پیک چه دوزخ شده است ؟
کز نفسش هر چه گل در همه جا سوخته
این تل خاکسترین شعر من است آری این ،
همهمه ها ریخته ، زمزمه ها سوخته
«با » ی بهشت تو را ، نقطه ی برزخ نوشت
بین زنخدان و زلف خال ساسوخته
عشق چه خوش گفت دوش ، با خرد خیره کوش :
پای تو چوبین و من یک سره پا سوخته
با همه عریانی اش در پس صد پرده بود
جامه ز جان کرده بود ، رند قبا سوخته
صاعقه با خرمنی گفت که : باز از منی !
آه که عمری دلم زین من و ما سوخته
سوخت نه عاصی همان ، زآتش عصیان که ماند
هم پر ابلیس و هم دست خدا سوخته
هر گل آتش بر او ، خرمنی از گل شده است
هم چو خلیل آن که در عین رضا سوخته
هیمه شدم جان و تن مستعد سوختن
تا تو بدانی چرا عشـــــــــــق مرا سوخته
خواهی ام این سان بسوز ، خواهی ام آن سان بساز
من همه زآن ِ توام سوخته ، نا سوخته
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#377
Posted: 30 Jun 2015 16:19
غزل ۳۷۵
چگونه بودی و تمثیل دیشب تو چه بود ؟
سودای آن سوی مه ؟ یا سواری آن سوی رود ؟
و یا همه بر و رو را به راز پوشیده
زنی برابر آیینه ای غبار اندود ؟
صدای خسته ی تو شمه ای بیان کرده است
از ان همه که تو را نیز مثل من فرسود
چه کرد خون به دلت این چنین که نتوانی
تورقی کنی از این کتاب خون آلود
گره به روی گره بسته اند در تو اگر
منت چه رشته توانم از این کلاف گشود
فلک معادله بر هم نزد اگر کم کرد
زشادی ای همه آن را به اندوهی فزود
بگو چه داد و ستد کرده یی تو با ایام ؟
در این معامله ی ناگزیر بود ونبود ؟
چه آتشی تو که در من همیشه سوخته ای
بدون آن که از این سوختن بر آید دود
عجب که با همه ی فصل های مردابیم
هنوز با منی ، ای جاری مدام ! ای رود !
بگیر عمرم و آن لحظه را ببخش به من
اگر کنار تو یک لحظه می توان آسود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#378
Posted: 30 Jun 2015 16:42
غزل ۳۷۶
روزها و هفته هایم بی تو با تقویم چرخیدند
با اگر های فراوان در امید و بیم چرخیدند
ساعتی بودم مشوش ، گاه پیش و گاه پس رفتم
دست هایم عقربک هایی که بی تنظیم چرخیدند
می توانستم که باشم من که از تقدیر سر پیچم
در مداری که مه و خورشید با تسلیم چرخیدند
بغض هایم - غده های شوخ سرطانیم - بی وقفه
بین خشم وچشم من خوش خیم و بد خیم چرخیدند
مثل اخترها به گرد کعبه و کانون خود - خورشید -
خنده ها و اشک هایم ، گرد تنهاییم چرخیدند
یادهایت خاطرات روشن تنجیم ذهن من
مثل سیارات در اوراق « التفهیم » چرخیدند
مــــــــــــا پی اینان و اینان در گریز از ما و دور از دست
آرزوها گرد ما چندان که چرخیدیم چرخیدند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#379
Posted: 30 Jun 2015 17:12
غزل ۳۷۷
دیشب که تا گرداب راندم،ساحلم گم بود
وز ورطه تا ورطه تلاطم در تلاطم بود
چون صبح برگشتم به ساحل عشق را دیدم
کز سنگ و صخره با لطافت در تجسّم بود
اکنون که پیرم هیچ حتّی در جوانی نیز
آیینۀ دیدار من خشت سر خُم بود
از کفر و ایمان هیچ یک چیزی نماند آری
وقتی دو سنگ آسمانی را تصادم بود
من با تصاعد عشق می ورزم،چه می پرسی
از من که این در عشق بازی بار چندم بود؟
قانون عشق است این و وارون است گاه این جا،
خورشید رخشان ریزه خوار یک تبسّم بود
گاهی تنیدن در سکوت این جا برای من،
با همّتِ گوشِ دلم،عین ترنّم بود
خاموش می دیدی مرا امّا بَسا پنهان
عشق از زبان دوست با من در تکلّم بود
در خاک و باد و آب و آتش عشق را دیدم
بین من و چشمم،همیشه این تفاهم بود
داد و ستد کردیم با هم،ارتباط من
با عشق مثل ارتباط خاک و گندم بود
هر یک به چیزی دل نهادن ــ گر چه نا همگون ــ
زیبا ترین پیوند من با خیل مردم بو
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#380
Posted: 30 Jun 2015 17:22
غزل ۳۷۸
می آمد از برج ویران ، مردی که خاکستری بود
خرد و خراب و خمیده ، تصویر ویرانتری بود
مردی که در خواب هایش ، همواره یک باغ می سوخت
وان سوی کابوس هایش ، خورشید نیلوفری بود
وقتی که سنگ بزرگی ، بر قلب آیینه می زد ،
می گفت : خود را شکستم کان خود نه من دیگری بود
می گفت با خود : کجا رفت آن ذهن پالوده ی پاک ؟
ذهنی که از هر چه جز مهر بیگانه بود و بری بود
افسوس از آن طفل ساده که برگ برگ کتابش
زیبا و رنگین و روشن ، تصویر خوش باوری بود
طفلی که تا دیو ها را مثل سلیمان ببندد
زیباترین آرزویش یک قصه انگشتری بود
افسوس از آن دل که بعد از پایان هر قصه تا صبح
مانند نارنج جادو ، آبستن صد پری بود
دردا که دیری است دیگر شور سحرخیزی اش نیست
آن چشم هایی که هر صبح ، خورشید را مشتری بود
دردا که دیری است دیگر ، زنگ کدورت گرفته است
آیینه ای کز صباحت صد صبح ، روشنگری بود
اکنون به زردی نشسته است از جرم تخدیر و تدخین
انگشت هایی که روزی مثل قلم جوهری بود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟