ارسالها: 14491
#381
Posted: 30 Jun 2015 17:25
غزل ۳۷۹
در چشمهای شعله ورت آن روز چیزی فرونشسته و سرکش بود
چیزی هم از قبیله ی خاکستر ، چیزی هم از سلاله ی آتش بود
در نی نی دو چشم درخشانت، هم خنده برق میزد و هم خنجر
در آتش نگاه پریشانت ، ما بین مهر و کینه کشاکش بود
یک لحظه آن نسیم که می آمد وان ابرهای تیره که میرفتند
آنگاه چشمت، آیینه ی روحت ، آن میشی زلال چه بی غش بود
وقتی که آن سرود قدیمی را شوریده وار زمزمه میکردی
آن روز ، موبه های تب آلودت در پرده ی کدام پریوش بود؟
گهگاه پلکهای تو می بارید، خاکستری بر آتش چشمانت
آرامش موقتت اما نیز مانند خواب باد ، مشوش بود
هم شور مرگ در تو تجسم داشت، هم شوق زیستن چه بگویم من
زان پرده ی شگفت که جایا جای با سرخ و آبی تو منقش بود
در چشمهای شعله ورت میسوخت آن آتش بزرگ که پیش از تو
باغ گل صبوری ابراهیم ، داغ دل صفای سیاوش بود
جان تو بود آنچه رها میشد تا مرز عشق و مرگ یکی باشد
آری یگانه تو به تنهایی تیر و کمان و بازوی آرش بود
تو گرد باد بودی و پیچیدی بر خویش و تن ز خاک رهانیدی
مخلوط واژه گونه ی خشم و خون! معراج آخرین تو هم خوش بود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#382
Posted: 30 Jun 2015 20:37
غزل ۳۸۰
تو در سفر که باشی یا در سفر نباشی
با من از این که هستی نزدیک تر نباشی
ای لذت شبانه !با یا که بی بهانه !،
از تو پر است خانه حتا اگر نباشی
این سان که بی قرارم، باید تو را سپارم
رازی که از تو دارم ،گر پرده در نباشی
سهل است در بدایت ، سخت است در نهایت
وز رازم این کفایت ، تا بی خبر نباشی
چندان که می نمایی ، ز اهل جنون مایی
امـــــــــــا چنان که شایی ، دیوانه سر نباشی
تا با جنون نگردی ،از خو برون نگردی
تا بی سکون نگردی ، دریا گذر نباشی
سر می زنی به سودا ، اما نه دل به دریا
محبوب من ! مبادا ، مرد خطر نباشی
گیرم که خوش ترین چشم ،نازروی نازنین چشم !
حیف است با چنین چشم صاحب نظر نباشی
با کوکبت چه شلتاق ؟ یا به شبت چه میثاق ؟
زنهار ، تا در آفاق غیر از سحر نباشی
زنهار تا به پاییز ، در بیشه ی غم انگیز
بر شاخ بی ثمر نیز ، دست و تبر نباشی
فکر فراری از عشق دل برنداری از عشق
از عشق ، آری از عشق ،اهل حذر نباشی
با آتشت خدا را ، بی باک و بی محابا
حیف است خرمنم را ،یک شب شرر نباشی
سر فصل دلنوازان !بااین دل گدازان
سر خیل عشق بازان حیف است اگر نباشی
آیا نگیرد این « راز » از تو هوای پرواز
تا که نیامده باز فکر سفر نباشی
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#383
Posted: 1 Jul 2015 15:11
غزل ۳۸۱
از شب چه پاسی مانده ای چشمان شرم آلود
من بی زمانم با شما ،دیر است یا زود هان ؟
با چرخشی خوابم دهید ، آرامشم بخشید
ای تیله های مست مرطوب شراب آلود
ته جرعه های خواب را ، در جام من ریزید
کاین بذل موجو داست و معنایش کمال الجود
من دست هایم را از جان هم دوست تر دارم
رازی است با این دوستداری بوسه ی بدرود
ای فصل تازه ! ای رهانیده مرا , از من
از من , از آن تکرار باطل دوره ی مسدود
پیوند تو با من وعشق , پیوندی از اصل است
مانند خویشاوندی دریاچه ، باران ، رود ،
جغرافیای عشق را بشناس کز هر سو
مرزی اگر دارم به چشمت می شود محدود
عشقی که از خاکستر ققنوس من سر زد
این بار پرواز زنی با نام آتش بود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#384
Posted: 1 Jul 2015 15:25
غزل ۳۸۲
جنگ با من و آنهم مثل دشمن خونی
پیک صلح بودی تو،ای نگاه زیتونی
بر منی هنوز اما جز تو جان پناهم نیست
رو به من که می تازد غربت شبیخونی
بی حضور خورشیدت برق چشم ها را نیز
قتل عام خواهد کرد،شب -سیاه طاعونی-
از حوالی زلفت بار خویش می بندند
بادها که می آرند،عطرهای ترخونی
من مدینه ی خود راباتو ساختم ،آری
ای به یمنت آلونک ،لانه ی فلاطونی
عاشقانه هایم را با تو چون قیاس افتد
مثل باغ و آیینه زآن تست افزونی
عشق و تیر بارانش فترتی نخواهد داشت
تا گریزد از پیشش هرکسی است بیرونی
مثل مرغ خوشبختی روی شهر می چرخی
تا که را بپوشاند سایه ی همایونی..
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#385
Posted: 1 Jul 2015 16:32
غزل ۳۸۳
شیخ میان ِمه از بوی سوختن می گفت
...و حدس و حادثه در چشم او سخن می گفت
هزار واژه ی نارنجی ِ تب آلوده
از آتش نو و خاکستر کهن می گفت
کبوتری که پرو بال ارغوانی داشت
زقتل عام گل سرخ در چمن می گفت
دوباره چشم فلق هول تیرباران داشت
وز آن جنازه یبی گور و بی کفن می گفت
که با دهان بی آوازِ نیم باز ، انگار
در آن سپیده ی خونین «وطن وطن » می گفت
صدای گریه یرودابه بود و مویه ی زال
که از تداعی تابوت و تهمتن می گفت
غبار و خون به هم از راه می رسید به ماه
سواراگر چه همه از نیامدن می گفت
به باغ سوخته با چشم اشک بار ، نسیم
برای تسلیت از بوی یاس سخن می گفت
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#386
Posted: 1 Jul 2015 16:39
غزل ۳۸۴
عریان شدی و عطر علف زد
شب یکه خورد و ماه ، کَلَف زد
تا صبح ما سه بشفد از گل
بوی تنت به خواب صدف زد
دریا خنک شد از نفس تو
در هُرم آفتاب که تف زد
لبخند تو برابر ظلمت
تیغی برهنه کرد و به صف زد
این نشئه از شمیم تو برخاست ؟
یا از نسیم بوی کنف زد ؟
چشمت نشان گرفت و نگاهت
این بار هم به قلب هدف زد
باران به شوق دیدنت انگار
رقصید روی شیشه و دف زد
وقتی به ساحل آمدی ، امواج ،
با هلهله ای برای تو کف زد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#387
Posted: 1 Jul 2015 16:42
غزل ۳۸۵
ملال پنجره را، آسمان به باران شست
چهار چشم غبارینش، از غباران شست
از این دو پنجره اما، از این دو دیده ی من،
مگر ملال تو را می شود، به باران شست؟
امان نداد زمان تا منت نشان بدهم
که دست می شود از جان، به جای یاران شست
گذشتی از من و هرگز گمان نمی بردم
که دست می شود اینسان، ز دوستاران شست
تو آن مقدس بی مرگی، آن همیشه، که تن،
درون چشمه ی جادوی ماندگاران شست
تو آن کلام که از دفتر همیشه ی من
تو را نخواهد، باران روزگاران شست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#388
Posted: 1 Jul 2015 16:53
غزل ۳۸۶
یادی است در همیشهی ذهنم آن گیسوان خیس معطر
بر سینۀ زلال تو افشان، همچون خزه بر آب شناور
آن بازوان عاشق جولان از پیچ و تاب وسوسه لرزان
و آن دهان و آن لب و دندان با بوسههای قند مکّرر
آن شب شب مداوم خواهش هر دست پیچکی زنوازش
بانگ عطش، تداوم بارش تا صبح، تا کرانهی خاور
هر نکته یک هزار کنایت، هر لحظه یک نوار روایت
هر بوسه یک بهار حکایت گل کرده در شبانهی بستر
آن لحظههای ناب شکفتن هر راز را به زمزمه گفتن
بیدار لحظههای نخفتن بیدار تا شکفتن دیگر
آیینهای برابر ما بود تصویرمان مکرر ما بود
شب پاسدار بستر ما بود از شام تا سپیده سراسر
آن شب گذشت و مرغ سحر خواند ،بی وقفه عمر مرکب خود راند
وین یاد جاودانه به جا ماند ، از آن شب به عمر برابر
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#389
Posted: 1 Jul 2015 17:03
غزل ۳۸۷
ای باغ چه شد مدفنِ خونین کفنانت؟
کو خاکِ شهیدانِ کفن پیرهنانت؟
تا سرب که پاشیده و تا لاله که چیده ایت
در سینه و سیمایِ بهارین بدنانت
□
آه ای وطن! ای خورده به بازارِ شقاوت
بس چوبّ حراج از طرفِ بیوطنانت
خونِ که شتک زد زِ پدرها و پسرها
بر صبحِ یتیمان و شبِ بیوه زنانت
رودابهی من! رودگری کن که فتادند
در چاهِ شغادانِ زمان، تهمتنانت
رگبار گرفت آنگه و بارید ز هر سو
بر سینه و سر، نیزه و شمشیر و سنانت
ای باغِ اهوراییام افسوس که کردند
بیفرّه و بیفرّ و شکوه، اهرمنانت
□
همخوانِ نسیمم من و همگریه یِ باران
در ماتم سرخِ سمن و یاسمنانت
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#390
Posted: 1 Jul 2015 17:29
غزل ۳۸۸
گوش کن ساده بگویم که ترا می خواهم
گر چه دیر امده ام گر چه همه بی گاهم
همه یک سو و تو یک سو چه بگویم دیگر
تا بدانی که چه اندازه ترا می خواهم؟
قلعه و میمنه و میسره بر هم زده ام
تا سوار تو چه بازی بکند با شاهم
خواهمت چیدن از شاخه ی جادو اما
گویدم دست که از دامن او کوتاهم
با تو رازی است که می کاهدت اینک این من
رازدار تو بگو من نه کم از یک چاهم؟
خندقی بین من و توست کمک کن شاید
پر کنیم این خلا این فاصله ها را با هم
من در این عشق نهادم قدم و خواهم رفت
تا به پایانش اگر راهم اگر بی راهم
نه به خود می روم این ره که کسی می بردم
شاید ان من من دیگر من نا اگاهم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟