ارسالها: 14491
#411
Posted: 1 Jul 2015 22:38
غزل ۴۰۹
وقتی که تونیستی جهان خالی است
خالی است زمین و آسمان خالی است
کس جُز تو ز خود برون نمی آید
کاری ! که زعاشقان جهان خالی است
باغی است ز لطف و رنگ و بو شعرم
کز بعد تطاول خزانی ، خالی است
هرگز شنوا مباد تا گوشم
زآن صوت و صدای مهربان خالی است
گیرم که ستارگان فروزانند
خورشید که نیست ، کهکشان خالی است
از وسوسه های عشق ورزیدن
یکسر همه بی تو جسم و جان خالی است
باور کنم این که بی تو ، آغوشم
سرد است مُدام و جاودان خالی است ؟
غیر از غزلی غمین فراقت را
کز زمزمه های شادمان خالی است ،
هدیه چه توانمت فرستادن ؟
دستان تهی زِ ارمغان خالی است
تو نفس بهار بوده ای کامروز
بی تو زبهار باغمان خالی است
بیهوده صلای عاشقی بی ما
در داده جرس که کاروان خالی است
از موی و میان پر است شهر ، امــــــــــــــــا
از « آن » تهی و ز « شاهدان » خالی است *
دل خانه ی تست تا تو برگردی
این خانه ی
خاص همچنان خالی است
....
*
شهر خالی زعشاق بود کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند ؟
حافظ
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#412
Posted: 1 Jul 2015 22:46
غزل ۴۱۰
سیاه چشم به چشم کرم ببخش مرا
ترا به چشم سیاهت قسم ، ببخش مرا
مرا به خبط و خطای زبان و دست مگیر
به مروه و صفای دلم ببخش مرا
اگر به زیب و فر شادی ام نمی بخشی
به شان و شوکت اندوه و غم ببخش مرا
به ماه - پولک سیمین شاه ماهی شب
به آفتاب - گل صبحدم ببخش مرا
به خاطر غم بسیار اگر نمی بخشی
برای شادی بسیار کم ، ببخش مرا
به رمز پروری خاتم سلیمانی
به راز گُستری جام جم ببخش مرا
مرا که مُرده ام از لطف خویش احیا کن
دوباره هستی بعد از عدم ببخش مرا
هزار مرتبه بخشیدی مرا ، باری
بدین هزار و یکم بازهم ببخش مرا
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#413
Posted: 1 Jul 2015 22:52
غزل ۴۱۱
سر گشتگی ، باد بهاری از من آمــــــــــوخت
ابر بهار از چشم من باریدن آموخت
در آرزوی صبح و شور روشنایی
مرغ شباهنگ از دل من شیون آموخت
می پوسم از حسرت درون خانه ای که ،
دلتنگی و ظلمت به چاه بیژن آموخت
از روز من آموخت شب تاریکی ، آری
تا روشنایی از تو ، صبح روشن آموخت
ویرانگی را من به گلخن یاد دادم
چندان که از تو ، تازگی را گلشن آموخت
یک شیشه و این پاکی و تابناکی ؟
آیینه را دیدار رویت ، این فن آموخت
تا هر غروب آویزد از دامان آفاق
خورشید هم خونین دلی را از من آموخت
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#414
Posted: 1 Jul 2015 23:17
غزل ۴۱۲
فرشته پیش تو از خود فرو د می اید
برابر تو فلک در سجود می آید
خود آفتاب ز اوجش چو ذره رقص کنان
به جذبه در قدم تو فرود می آید
رهایی است حضورت که در حضور تو ،دل
رَها ز وسوسه هر چه بود می آید
یکی شدن به دلم هست با تو ای دریا
تو سینه بگشای اینک که رود می آید
نماز من همه آن دم بود که قامت تو
به رقص در مه جادو ، چو دود می آید
یقین خیال صدایت گذشته در خوابش
که از ستاره صدای سرود می آید
کلام می شدم ای کاش در تکلم تو
که چون کتاب خدا ، از خلود می آید
زباغ پیرهن تو گذشته است نسیم
چنین که خوش نفس و مُشک سود می آید
اشارتی کن و بنگر که چون سوی تو می آید
گذشته از همه بود و نبود می آید
دلم به آمدنت مُشت زد به سینه که آه !
همان که خواهدم از تو ربود می آید
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#415
Posted: 2 Jul 2015 07:54
غزل ۴۱۳
آمدی و خوش آمدی ای به فدات جان من
وی به غزل گشوده باز ، آمدنت زبان من
دسته گلی به مقدمت ، دسته ی بوسه های من
حلقه گلی به گردنت حلقه بازوان من
آنچه گزیده ام از جهان وز همه نیش و نوش ان
مهر تو بود بی گمان - مهر تو ، مهربان من !
از لب و گونه گل به گل نقش و نگار بسته ای
قدر چمن شکسته ای ، شاخه ی ارغوان ِ من
ای دلم این شکسته را ، عشق تو طُرفه مومیا
بی تو فراق می زند ، زخمه به استخوان من
مانده در انتظار تو بوس تو و کنار تو
بستر خالی منو خواهش بی امان تو
وَه چه خوش است آن خجسته شب - آن شب تن شب طلب -
آن شب من از آن تو ، آن شب تو از آن من
صفحه به صفحه جز جنون هیچ نبوده تا کنون
تا تو چه می زنی رقم ، باقی داستان من
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#416
Posted: 2 Jul 2015 08:05
غزل ۴۱۴
به هوش باش خصم ات از کمین به کام می کشد
به جرم شب ستیزی از تو انتقام می کشد
به جرم آن که خوانده ای سرود آفتاب را
شب ات به ورطه ی ضلالت و ظلام می کشد
دو راه پیش پای تو ، رهایی و بردگی
از این دو تا که جوهرت سوی کدام می کشد
نتیجه ات به دفتر زمانه ثبت می شود
اگر به ننگ می رسد وگربه نام می کشد
به هوش باش و وسوسه به آب و رنگ ها مَشو
که نفس همچو اژدها ترا به دام می کشد
چه جای خود فروختن به زندگی زبیم مرگ
مگر نه کآخر این دهان ترا به کام می کشد ؟
چه معجز است مومیای عشق را ؟ چه معجزی
که کار هر شکسته از زو به التیام می کشد
یقین که شقه می شود شب شقی به ضربتش
سحر که تیغ روشنایی از نیام می کشد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#417
Posted: 2 Jul 2015 08:24
غزل ۴۱۵
یا کسی جز تو زیبا نبوده است
یا مرا چشم بینا نبوده است
هرگزم پیش از این دل سپردن
این چنین بی محابا نبوده است
عاشقی پیش از آن که تو باشی
هر گز این گونه زیبا نبوده است
جز لبت هیچ پیمانه ای را
این شراب گورا نبوده است
نیمه ی من تویی و منِ«من »
جز تو با هیچ کس « ما » نبوده است
من بر آنم که از زندگانی
جزتو هیچم تمنا نبوده است
جز توام هیچ مقصود دیگر
زآن همه جست و جوها نبوده است
و آنچه از عٓر من رفته بی تو
هیچ غیر از دریغا نبوده است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#418
Posted: 2 Jul 2015 08:32
غزل ۴۱۶
طعم دوستت دارم از لب تو شیرین شد
وز دهان چون قندت ، چند عشق ، چندین شد
نکته ای زحسنت را پیش ماه و گل گفتم
گل زغبطه پر پر شد ؛ مه زغصه چرکین شد
تا کنار زیبایی ، مهربانی ات گل کرد
در بهار شیدایی، گل به سبزه آذین شد
چشمه ای از آن جادو ، آهوی ختن خط رد
شمه ای از آن گیسو ، رشک نافه ی چین شد
طرفه عشق ! کز وی دل - این کبوتر کاهل
عاشقانه چرخی زد ناگهان و شاهین شد
عشق می کشد شیهه ، پای در رکابش نه
آری ای دل عاشق ! اسب آرزو زین شد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#419
Posted: 2 Jul 2015 08:55
غزل ۴۱۷
آن را که صبح و شام به روی تو منظر است
در خانه بی بهانه ، بهشتش میسر است
تنها دهان تست که دل را نمی زند
قندی که در مکرر خود نامکرر است
بی منت بهار ز مجموعه ی تنت
گل کرده باغ خانگی من به بستر است
حسنت چونقش مانوی و نظم مولوی
تصویر شاعرانه و شعر مصور است
در عرض عمر با تو سفر کرده ام ، نه طول
تا هر دقیقه با تو به عمری برابر است
خاک اخگری حقیر زخورشید؟ آه نه
خورشید اعظم از تن خاکی ت اخگر است
شعرم کجا و عُرضهی برتافتن کجا ؟
با قامتت که شعر بلند مصور است
منظور آفرینش و مقصود خلقتی
غیر از تو هر چه هست وجود مکرراست
من هیچ ، « حافظ» ار بنشیند به وصف تو
باید سیه کند ، همه هر جا که دفتر است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#420
Posted: 2 Jul 2015 09:02
غزل ۴۱۸
حتی زمانی که خودت، داری باهام حرف می زنی
بازم بامن چشمای تو، حرفی دارن نگفتنی!
تا منو از دور می بینن، پلکاشونو هم میذارن
مارو غریبه می دونن،اینا به قول گفتنی.
پرنده های بوسه ام، پر می زنن تا بشینن
روی گلای صورتت،سفید و سرخ و سوسنی.
با گل و برگ صورتت، چشم و لبت یادم می یاد
رو مخملای صورتی، گل بوته های سوزنی
تو دل ِ تو دیوای شک ، عشقو به زنجیر می کشن
تا کی تو همت بکنی ، که این طلسمو بشکنی
تو خواب باشم یا بیداری، تو مستی یا تو هشیاری
فرقی نداره انگاری، هرجا باشم تو با منی
دل رو قرارش با دلت، خیلی حساب کرده اگه
دودوزه بازی نکنی، باهاش اگه جا نزنی...!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟