ارسالها: 14491
#441
Posted: 3 Jul 2015 09:26
همسایه روی مهتابی بود
شب در کدام لحظه ی خود بود
وقتی که آن ستارهی دنباله دار،
بر بام ما گذشت؟
میدانستیم،
میآید.
میدانستیم
در لحظه ای مشعشع و تاریخی
او،
ـ آن نبوغ نورانی،
کحل الشفای دیده ی بیماران ـ
بر ما،
گذار خواهد داشت
تا یک شب از تداوم بیداری
در مهتابی
همسایه بانگ زد:
« آنک !
چشم و چراغ منتظران،
مسافر موعود
بر اسب راهوارهی زرینش،
آنک !»
و ما شکستگان غم انگیز
که زیر سقف غفلتمان
با خواب سالیان
میجنگیدیم
وقتی که افتان،
خیزان،
خود را به روی بام رساندیم
در آسمان خالی
حتی شرارهای کوچک نیز
خطی سفید رسم نمیکرد
مایوسانه
بر گشتیم
تا باز
در انتظار لحظه ی قدر،
دفعه های ظلمت را
بشماریم
و بانگ شادمانی همسایه
از مهتابی
میآمد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#442
Posted: 3 Jul 2015 09:31
تغزلی در باران
یک شب هوای گریه
یک شب هوای فریاد
امشب دلم ، هوای تو را کرده است
فوج اثیری درناها
در باران
شعری مهاجر است
که میگذرد
و آن صدای زمزمه وار
که لحظه لحظه ،
به من،
نزدیک میشود،
آهنگ بال بال شعرم
شعرم هوای نشستن دارد.
شب را
تا صبح
مهمان کوچه های بارانی
خواهم بود
و برگ برگ دفتر غمگینم را
در باران
خواهم شست
آن گاه شعر تازهام را
ـ که شعر شعرهایم خواهد بود ـ
با دستهای شاعرانه ی تو،
بر دفتری که خالی است
خواهم نوشت
ای نام تو تغزل دیرینم،
در باران!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#443
Posted: 3 Jul 2015 09:35
میدان
وقتی کمان مغربی ساعت،
سرخی زد
مردی درون دایره ی مسدود
سرگردان بود
اشباح از حواشی میدان،
جوشیدند
و اسبهای سیمانی
با شیهه های خاموش
روی دو پای خویش،
خروشیدند
خورشیدهای کاذب،
گل کرد.
فواره های سرخ
سبز،
نارنجی،
شلیک شد
و مرد با خود اندیشید:
آیا غبار خستگی را،
از دلها،
این آبهای رنگین،
خواهند شست؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#444
Posted: 3 Jul 2015 12:25
روستایی
همسفر با گلّه ی پروانه ها
ـ کاروان ترمه های شرق ـ
پیش میرانیم با «ازنا»
که گسترده است،
بستر سنگین ناآرامی اش را
زیر تپه ها ی کوچک «میلون»
«تخته کوه» انگار
در هجوم گله دیوان فولادین
قد علم کرده است
تا بکارت را،
برای دختران خود
نگه دارد
خانه های قهوهای رنگ مطبَّق
کوچه های سربی باریک
رنگ باز آسمان،
رنگ زمینه
و نسیم بدرقه پربار
از سرود دختران آن سوی پل
که به عطر تند سنجدهای صحرایی
گره خورده است
روستای آسمان صاف آبی !
روزهای آفتابی!
روستای هفته پیوستن من،
با تبار سبز برگ!
هفته بی خویشی من
در سکوت استوار کوه!
ذهنم اکنون پرشده است از تو:
صورت پیشانی پرچین پیرانت
ـ هر شیاری مرثیتخوان شکوهی خواب رفته ـ
صورت چشمان مغرور و درشت دخترانت
ـ هر نگاهی راوی شعری نگفته ـ
صورت دستان خشک و زخمناک شیر مردانت
ـ هر ترک خفتنگه زجری نهفته ـ
ذهنم اکنون پر شده تصویر در تصویر
از تو و از یادگاری های رنگینت
آن طرف،
در انتهای ارتباط چوبی پل
لختی از فرسایش ره
خواهم آسود
آن طرف با یک شقایق
آب خواهم خورد
از چشمه
آن طرفتر
آخرین عصرانه ی صحرایی ام را
بخش خواهم کرد
با قناریهای صحراگرد
آن طرفتر،
با مترسکها
ـ پاسداران بهار باغها
بدرود خواهم گفت
آن طرفتر ...
و در آغاز سراشیب به سوی شهر
و در مدیح چشمه های روشن زایندهی تو
باغهای پر گل آکندهی تو
آخرین آواز کوهستانی ام را
باد خوهم داد
و سقوط خویش را آغاز خواهم کرد
تا حضیض برزخ شهری
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#445
Posted: 3 Jul 2015 12:30
هراس
در سینه ی تغزلی من
اینک هزار چشمه غزل
هرچشمه با هزار زمزمه ی راکد،
زندانی است.
با من بگو،
چگونه،
شط غنای مضطربم را
سالم عبور دهم
تا تو
با ازدحام این همه شنزار و
شوره زار،
ای دریا!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#446
Posted: 3 Jul 2015 12:49
روشن·
دشت شبیخون خورده ی زخمی
در ذهن متروک قبایل
یاد مصیبتهای خود را
زنده میدارد
با دیرک هر خیمه ی صد چاک
تشویش خاکستر شدن،
برپاست.
و بوی لاشه در دماغ خاک ،
پیچیده است.
دیگر سواری برنمیافروزد اینجا
یال بلند مرکبش را،
بر بلندیهای سرسبز بشارت
و گاه اگر خیزد غباری ،
در نظر گاهی
از خیره تاز نی سواران است و دیگر هیچ
و آسمان برده است از خاطر
کاین دشت ، روز و روزگاری
مردآوری بوده است
آزاد و سرسبز
و در گمان آسمان این دشت
غیر از مردهای،
نیست
اما من این خار غریب از دودمان خویش
رسته در این گودال بیغوله،
نبض علیل مادرم را،
حس میکنم در ریشهای خویش و
میدانم
کاین دشت را،
خون امیدی دور
تا سالهای دیر
با معجزه خود زنده خواهد شد
خون امید رجعت مردی
که خیل نامردان هنوز از هیبت نامش
چون بید میلرزند،
بر خویش
و فوج مغلوبان مظلوم
از شوکت نام همایونش
نیروی ماندن توشه میگیرند.
خاران دیرین،
ـ این صبوران بیابانی ـ
او را هنوز
چون آیه ای در باد میخوانند:
«در دشت مردی بود
که چون سوار مرکبش میشد
نسیم از تاختن میماند
در دشت مردی بود
که مردها و اسبها را
دوست میداشت ،
و عشق خود
ـ آن یاور و یار « نگار» ین ـ را
مانند عیّاران افسانه،
بر اسب میدزدید.
در دشت مردی بود
که میتواند بازگردد
و اولین حرف قیامت را، به روی خاک بنویسد
در دشت مردی بود؟
نه !
در دشت مردی است.»
خاران دیرین
باز میخوانند و
میمانند
اما دل من،
نبض پریشان هراسش را،
بر سینه ی من طبل میکوبد
کای شهسوار پردل بالا بلند دشت!
کی باز خواهی گشت؟
آیا نمیدانی،
بعد از توچشمان عزیزانت
تسبیح دست نانجیبان شد
و خواهرانت را
به شهوت شبهای دیوان تحفه بردند
مردان عاشق،
بعد از تو دیگر
سازشان را
هیمه کردند
و دختران آوازشان را
بال و پر چیدند
بعد از تو قط خوردند
انگشتان سرسبز شهامت
و رودهای صافی مسموم
در مرگ خوبان ، متهم گشتند
آیا نمیدانی،
با چندمین سالی که میپوسد،
از انتظار رجعت تو
شمشیرهای آرزومند قبیله نیز
در جلد چرکین تقاعد
پوسید و پاشید و
فرو ریخت؟
برخیز و خود را،
از غبار سالیان ،
بتکان.
برخیز و شمشیر،
از فترت دیوار، برگیر
گفتند و میگویند ،
نعل از پای اسبت کندهای،
اما چگونه
اسب تو بی نعل؟
اسب تو بی مرد؟
آیا صف چشم انتظاران را،
چه خواهی کرد؟
برخیز و زین بگذار اسبت را،
برخیز و برگرد!
هستی و میدانم که هستی
یک دست طرحت را،
هرشب به روی صفحه ی شن،
مینشاند
و یک صدا هر روز
نام تورا،
در باد میخواند.
آن دست را گر میتوانستم بگیرم،
شاید صدا میگفت
باد از کدامین انزوای دور
نام تو را،
با خویش میآرد
هستی و میدانم که هستی
مرگ تو باور کردنی نیست
خواب تو،
حتا،
خواب تو باور کردنی نیست.
در ذهن من عینیتی سخت و شگفتانگیز دارد،
مردی که با یک دست شمشیر
با دست دیگر ساز میزد
و آن شیهه
ـ آن تحریر پاک موج گستر ـ
که گاهگاهی،
غمناکی بی مرد صحرا را،
می آکند
از بوی مرد و
بوی شمشیر،
آن شیهه تنها میتواند،
شیهه ی اسب تو،
باشد.
ای روشن!
ای روشنترین روز اساطیری!
وقتی چراغ تو نمیسوزد
خفاشها،
مردان میدان اند
مرد سفرهای همیشه فاتحانه!
دیگر کدامین سرزمین مانده است؟
تا پشت مردی را،
از پهلوانانش،
بر خاک مالی، مرد مردانه
و دخترانش گل برافشانند،
بر مقدم تو،
عاشقانه
آیا سفر بس نیست، دیگر؟
من میشناسم
فرزند خوب و مهربان دشت را،
من میشناسم
من خوب میدانم
که پاس خواهی داشت،
خاکت را و
ایلت را
من خوب میدانم
در مطلع یک روز
از شرق مادر،
شرق زاینده
برگرده ی اسب سیاهت، باز خواهی گشت.
خورشید بر پیشانی اسبت،
چون گوهری،
خواهد درخشید
و رستگاری را،
اسب سیاهت
چون غباری،
از دل صحرا،
برخواهد انگیخت.
من خوب میدانم که روزی،
باز خواهی گشت
اما زبانم لال!
روزی اگر برگردی و نعش عزیزانت
بر دست صحرا ، مانده باشد؟
حتا، ...
اگر، ...
آه!
میترسم این گونه که مردان میشکیبند،
وینسان که دیوان میشتابند
تا باز گردی،
دیر باشد.
و خیمه ها یک سر بسوزند
و دشت چندان پیر گردد
که هیچ امیدی
حتا امید بازگشت تو،
او را دوباره
تا جوانی،
بر نگرداند.
تا بازگردی، بیم دارم،
تا مردمانی را ببینی
که جای گل
در مقدمت
گل میخ،
میریزند.
و سرزمینی را ببینی،
که واژه ها در آن
چنان از اعتبار،
افتاده باشند
که زیر پای اسب خسرو،
با تیشه ی فرهاد،
شیرین،
شقه گردد
و گیسوی آزاد لیلا،
بر پای صحرا گرد مجنون،
زنجیر باشد
میترسم ، ای چشم و چراغ طایفه!
ای خون سرخ معجزه،
در بازوان ایل!
تا بازگردی،
دیر باشد.
....
· روشن نام اصلی کوراوغلی قهرمان قصه های حماسی آذربایجان است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#447
Posted: 3 Jul 2015 15:01
دریایی
با گیسوان جلبکیات
می پراکنی
در باغ
عطر هزار خاطرهی دریایی را
با من بگو بدانم
آن آبی فشرده-ی سیراب را
از حجره ی کدام قرن اساطیری
بر تن
پوشیدی، آمدی
که من صلابت تاریخ آبها را
در متن ساده اش
به تمامی
میخوانم
بر صفحه ی بنا گوشت
کرک خزه
نژاد تو را
به صخره های دریایی
میرساند
اما، به زعم من
تو از تبار گمشده ی دختران آبی باشی
این سان که انعطاف ماهی را
در رفتارت
با استواری انسان
می آمیزی
باری
ای روح اشتراکی دریا
باران
رود!
وقتی به آلاچیقت
از مرجان
در عمق جنگلهای دریایی
بر میگردی
با این غریب خاکی
آیا
سر یگانگی ات
خواهد بود؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#448
Posted: 3 Jul 2015 15:20
وقتی تو نیستی
وقتی تو باز میگردی
کوچک-ترین ستاره ی چشمم خورشید است
و اشتیاق لمس تو
شاید
شرم قدیم دستهایم را،
مغلوب میکند
وقتی تو بازمیگردی
پاییز
با آن هجوم تاریخی
ـ میدانیم ـ
باغ بزرگمان را
از برگ و بار
تهی کرده است
در معبرت اگر نه
فانوس های شقایق را
روشن میکردم
و مقدم تو را
رنگین کمانی از گل میبستم
وقتی تو باز میگشتی
وقتی تو نیستی
گویی شبان قطبی
ساعت را
زنجیر کرده اند
و شب،
بوی جنازه های بلاتکلیف
میدهد
و چشم ها
گویی تمام منظره ها را،
تا حد خستگی و دلزدگی،
از پیش دیده اند.
وقتی تو نیستی
شادی کلام نامفهومی است
و «دوستت میدارم» رازی است
که در میان حنجره ام دق میکند
وقتی تو نیستی
من فکر میکنم تو
آن قدر مهربانی
که توپ های کوچک بازی
گلهای کاغذین گلدانها
تصویرهای صامت دیوار
و اجتماع شیشه ای فنجانها،
حتا
از دوری تو رنج میبرند
و من چگونه بی تو نگیرد دلم؟
اینجا که ساعت و
آیینه و
هوا
به تو معتادند.
و انعکاس لهجه ی شیرینت
هر لحظه زیر سقف شیفتگی هایم
میپیچد.
ای راز سربه مهر ملاحت!
رمز شگفت اشراق!
ای دوست!
آیا کجاوه ی تو
از کدام دروازه
می آید
تا من تمام شب را
رو سوی آن نماز بگذارم
کی؟
در کدام لحظه ی نایاب؟
تا من دریچه های چشمم را
به انتظار،
باز بگذارم
وقتی تو باز میگردی
کوچکترین ستاره ی چشمم خورشید است.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#449
Posted: 3 Jul 2015 15:30
اشراق
با قامتی به قامت باران
از غرفه های آن سوی معراج
بر من نزول کرد
روح پرنده وار تغزل،
وقتی تو مثل طاقه ی رنگین کمان،
گشوده شدی
در آستان آبی اشراق
و من
به پیشواز نام بلند تو آمدم
با صد هزار واژه ی مشتاق
آن گاه،
دیدم غبار فرو مینشیند
دیدم غبار فرو میشنید
و تخته سنگ سبز میشود
و بستر گیاهی خزه ها
اندامهای خسته ی ما را
به خواب سرخ مشترکی،
مژده میدهند.
دیدم دوباره دوباره موهایت
قد میکشند
تا روزهای دلکش گیسوی پارسال
ـ خاکی به چشم باد بیفشانید ! ـ
آن گاه،
دیدم قصیده ای
از من دوباره
آغاز
میشود
با مطلع دو چشم مسجع
که هر دو با زبان یگانه ای
راز یگانه ای را،
میخوانند.
آن گاه،
دریافتم، تو را،
با استواری خاک
و با صراحت باران
تا آخرین کلام،
دوستت میدارم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#450
Posted: 3 Jul 2015 16:42
مرثیه ی لیلا
گفتم به عشق برگردد
گفتم به غارهای قدیمی
به حفره های درختی برگردد
و بین راه سلام ما را
به عاشقان اساطیری
برساند
گفتم به عشق
ما را، رها کند، برگردد
ما را که ناگزیر،
چندان
در بارش مدام ابرهای شیمیایی
خواهیم ماند
تا شاهد عفونت خود باشیم.
گفتم به عشق برگردد
و عاشق زمانه ی ما را،
با چهره ی مهوّعش
روی تمام دیوارها
نقاشی کند
شاید کسی دلش به حال عشق
بسوزد.
گفتم
وقتی که جاده از ادامه خود
در میماند
در پشت سر هنوز، پلی
شاید که مانده باشد
گفتم به عشق که برگردد
و در پس مه غلیظ تاریخ
وقتی که عشق برمیگشت،
دیدم
لیلا چه چشم های غمگینی،
لیلا چه گیسوان عزاداری داشت.
لیلا کبوتران نگاهش را
از گودی بلاکش چشمانش
در جستجوی خویشتن پر میداد.
لیلا هنوز فاجعه را
باور نکرده بود
با آن که در هزار نقطه ی شهر
روزی هزار بار
در آن آمبولانس بی شماره
لیلا جنازه ی خود را
میدید
اما هنوز فاجعه را
باور نکرده بود
آخر چگونه میتوانست
مرده باشد، لیلا؟
لیلا که این همه سال
پای برهنه آمده بود
و زنده مانده بود.
گویی هنوز هم
خلخالهای او
زان سوی سالهای فصل
صدا میکنند
اما حقیقتی است که لیلا
مرده است
لیلا شاید،
با آخرین کجاوه که میرفت،
رفت
و بانگ آخرین جرس، شاید
اعلام درگذشتن لیلا بود
لیلا،
با آخرین پیاله که میگشت
در بزم آخرین رده ی مستان
از نسل مست های قدیم مرد؟
لیلا،
با آخرین تغزل «حافظ» مرد،
آخر،
این گیسوان بی ریشه
این بوسه های بی شرم؟
این دستهای بی تعهد؟
این دیدگان بی آزرم؟
این ها؟
آه!
لیلای نازنینم!
لیلا!
میراث تو پس از تو به تاراج رفت
و عشق سر به زیر و پریشان،
برگشت.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟