ارسالها: 14491
#451
Posted: 3 Jul 2015 17:02
پاییزی
پاییز کوچک من،
پاییز کهربایی تبریزی هاست
که با سماع باد
تن را به پیچ و تاب جذبه
تن را به رقص
می سپرند
و برگهای گر گرفته
که گاهی
با گردباد
مخروط واژگونه ای از رنگ اند
و گاه ماهیان شتابانی
در آبهای باد
پاییز کوچک من،
وقت بزرگ بارانها.
باران،
جشن بزرگ آینه ها،
در شهر
باران،
که نطفه میبندد،
در ابر،
حیرت درخت های آلبالو را
میگیرد،
و من غم بزرگ باغچه را
از شادی حقیر گلدانها
زیباتر،
می یابم،
پاییز کوچک من،
گنجایش هزار بهار،
گنجایش هزار شکفتن دارد
وقتی به باغچه می نگرم
روح عظیم «مولانا» را میبینم
که با قبای افشان
و دفتر کبیرش
زیر درختهای گلابی
قدم میزند
و برگهای خشک
زیر قدم هایش شاعر می شوند
وقتی به باغچه می نگرم
«بودا» حلول میکند
در قامت تمام نیلوفرها
وقتی به باغچه می نگرم
پاییز «نیروانا» ست
پاییز نی زنی است
که سحر ساده ی نفسش را
در ذره های باغ
دمیده است
و میزند
که سرو
به رقص آید
پاییز کوچک من
دنیای سازش همه رنگ هاست
با یکدیگر
تا من نگاه شیفته ام را
در خوشترین زمینه به گردش برم
و از درخت های باغ بپرسم
خواب کدام رنگ
یا
بیرنگی را
میبینند
در طیف عارفانه ی پاییز؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#452
Posted: 3 Jul 2015 17:15
اسم اعظم
وقتی که کوه ها
آوار می شوند
نام تو را نمیدانم
ورنه
با آهوان دامنه می گویم
تا حرز رستگاری شان باشی
نام تو را
حتا به کوه می گویم
تا کوه پر درآرد
و
پرنده شود
نام تو را نمی دانم
تنها نه من که هیچ
هیچ کسی
نام تو را نمیداند
غیر از من مثالی من
که گاه گاه
با مرکب شهابش
آفاق خواب های مرا
می پیماید
افسوس
من چرا
به خواب خویش نمیآیم؟
تا کوه پر درآرد و پرنده شود
و پر زنان،
عروج کند
تا اوج
نام تو را نمی دانم
اما میدانم
که نامت از کلام رهایی مشتق است
و ریشه اش
به معنی وسیع شکفتن
در سال های گل
بر می گردد
و با کلید آبی زیبایی
تفسیر می شود
نام تو را نمیدانم
آری
اما
می دانم
گل ها اگر که نام تو را می دانستند
نسل بهار از این سان
رو سوی انقراض
نمی رفت
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#453
Posted: 3 Jul 2015 17:33
طلسم
باز آن پرنده،
آن شبح خوابگرد
آمد
حریم خلوت خوابم را
آشفت،
می آمد و نمی ماند
پر میزد و فرود نمی آمد
گفتم : پرنده ! آه پرنده!
من چشمهای سبز ندارم
و آن باغها که بار زمرد دارند
شاید هنوز در رحم خاک
چشم انتظار بارانند
شاید ـ کسی چه میداند ـ شاید نیز
صدها هزار سال از این پیشتر
گل کرده اند و
زیسته اند و
پژمرده اند
گفتم : پرنده ! آه پرنده !
چشمان شب گرفته ام را
آزاد کن
میخواهم آن ستاره ی زرین را
در قاب آسمانی اش
مثل همیشه تماشا کنم
گفتم، ولی پرنده هنوز
پر میزد و فرود نمیآمد
من، دست پیش بردم
تا بال های بی آرامش را
از روی آفتاب
به یک سو زنم
اما
پرنده دیدم
تکثیر میشود
و رنگ بال بال بنفشش
دیدم تمام آسمانم را
پر میکند
ای کاش یک نفر
با آن پرنده می گفت
من چشم های سبز ندارم
تا آن سوار بال افشان
ـ در هیات هزار پرنده
پیوسته در حواشی خوابم
سرگردان ـ
میرفت
یا
فرود
می آمد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#454
Posted: 4 Jul 2015 16:02
دریغ
و من همیشه دیر رسیدم
شاید
هر بار با قطار قبلی
باید می آمدم
وقتی که جامه دانم را می بستم
پیراهنم به یاد تو تا می خورد
و خواب اهتزازش را
می دید
وقتی رسیدم اما ...
آه!
با آن جنین خوابهای هزاران سال
چه باید
میکردم؟
پیراهن من آیا
باید به قامتش
کفنی میشد
میپوسید؟
تقدیر من همیشه چنین بود
و شاید این طلسمی است
که تا همیشه دست نخواهد خورد
روزی کنار رودی
مردی کلید بختش
در آب
افتاد
و آن کلید را
شیطانترین ماهیها
بلعید
و سوی دوردستترین دریاها
گریخت
و یک نفر که پیشتر از من رسید
صیاد شاه ماهی شد
و من دوباره دیر رسیدم
قلاب من گلوی مرا می درد
و تو به هیات پریان
در آبهای دور
تنت را
میشویی.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#455
Posted: 4 Jul 2015 16:06
آوار
گفتم : به پای خیزم و دیگر بار،
پرچم به نام عشق برافرازم،
با تو
بر تارک طلایی خورشید.
گفتی:
ما فاتحان قله ی خورشیدیم
دل خوش دار!
و من به پشت گرمی تو،
قد میکشیدم از دل تاریکی.
در جذبه های رفعت ،
هرگز مگر کسی ،
به آوار،
اندیشه کرده بود؟
که ما ...؟
در مرز استحاله به خورشید بودم
وقتی طنین تلخ سقوط تو
خواب شکوهمند صعودم را
آشفت
باری،
آوار بهتر از تو و من می داند،
با خسته ی نشسته،
چه رازی است.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#456
Posted: 4 Jul 2015 16:14
رجعت
بر چارچوب قهوه ای ماندم
و دل به آبی های دورادور
خوش کردم،
با انتظاری مثل عشقم پیر.
انگار میدانستم این نی
گل میدهد یک روز
ـ گیرم دیرـ
آن سان که از تقدیر و از مرگ
دانسته بودم کز منت یارای رستن نیست
وگرچه تن دادی به آن تندیس تقدیری
اما دلت را از دلم تاب گسستن نیست
جشن بزرگ بازگشتنت را
هر واژه در شعرم
چراغی است
می آیی و در رهگذارت
پل بستن رنگین کمان
خوش باد!
شوق تو در من
شوق حلولی زرد و زرین است
در ساقه های نارس گندم
گیرم بلوغی این چنین، مرگ است
مرگی چنین خوش باد!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#457
Posted: 4 Jul 2015 16:35
دلخواه
ـ «اونیکه تو دوسش می داری
از آسمونا اومده؟
از توی دریا اومد؟
یا از قبیله ی پریها اومده؟
سفیده؟
بلنده؟
گیساش قد کمنده؟
مثال دخترای افسانه ها
اونم وقتی می خنده،
لباش یه پارچه قنده؟
اونم وقتی حرف میزنه
از دهنش گل میریزه؟
هلال ابرو داره؟
غمزه جادو داره؟
چشمای آهو داره؟
اون همونه که رفتنش،
مثل وزیدن هواس؟
خندیدنش،
وا شدن شکوفه هاس؟
به من بگو
اون کیه؟
اون چه جوریه؟
اون کجاس؟»
«دختری که دوسش دارم
از آسمون نیومده
از تو جزیره های بی نشون
نیومده
نه برقه، نه شراره س
نه ماهه، نه ستاره س
دختری که دوسش دارم
مثل برادرا و خواهرای من،
سحر که از خواب پا میشه
زمینو و زیر پاهاش
آسمونو بالای سرش میبینه
پرنده نیس،
پر بزنه،
اونور ابرا بشینه.
اونم مثل من و تو
گرچه درخت نیس اما
ریشه ش توی زمینه.
دختری که دوسش دارم
لباش تنگ شراب نیست
نگاش موج سراب نیست
اما تو چشم اون چراغی میسوزه
که میتونه
تمام کوچه ها رو
روشن بکنه
اما نسیمی از نفس هاش می وزه
که میتونه تمام باغچه ها رو
گلشن بکنه
دستای اون چاق و تپل مپل نیس
نرم و لطیف
مثال برگ گل نیس.
دستی که دست زخمی یه شهرو تیمار بکنه،
نمیتونه برگ گل باشه
چاق و تپل مپل باشه
گیسای اون
کمند نیس
بلند نیس
اون گیساشو خیلی پیشا
وقتی سر خاک برادرش میرفت
برید و داد
به دست باد.
اون میگه:
گیسای بلند خوبه
ولی ...
وقتی گل نیست که به گیسات بزنی؟
تازه اینم هست که
یه روز
دشمنامون
شلاق و زنجیر ببافن
از گیسامون
برای دست و گرده ی پهلوونای خودمون.
دختری که دوسش دارم
را، رفتنش
وزیدن هوا نیس
خوابیدنش
خواب ستاره ها نیست
اون مثل ما حرف میزنه
لهجه ی اون
لهجه ی کوچه های ماس
صداش، صدای آشناس
نمیدونم که از کجا اومده و مال کجاس
شاید مال همون خونه س
که سقف کوتاهی داره
یا جایی که ستاره وقت خوابیدن
سر روی دوشش میذاره
اون شاید اهل شهریه
که بوی دریا رو میده
یا شهری که دور تا دورش
کویره و نمکزاره
و شاید اون تویی که اون هرکی باشه
با دردای من و با دردای قبیله آشناس
اون میدونه که لشکر دیوای شاخ فلزی
خیلی وقته
تو میدونا
مردا رو جادو کرده
اون میدونه
خیلی وقته
شهرا رو آب برده
مردا رو خواب برده
اون میدونه
که پشت هیچ کسی رو
هیچی نخارونده
به غیر ناخنش
و شهر اگه دلش برای روشنی گرفته،
خودش باید،
یه روز ،
یه کاری بکنه
اون صدای تفنگو از اون سر دنیا می شنفه
اون صدای له شدن جمجمه ها را می شنفه
اون میدونه که آدم
از اولش قرار نبود،
خون بکنه
برای هیچی، بشکنه ،
بسوزه،
داغون بکنه
اون میدونه که آدم
کاری اگه داشته باشه
تو دنیا
دوس داشتنه
دوس داشتن پرنده ها
با پروازای رنگین
دوس داشتن درختا
با میوه های شیرین
دوس داشتن دهکده ها
با چینه ها
با چوپونا و گله هاش
دوس داشتن شهر،
با اون خیابوناش
که عصرا از سیل جماعت میجوشه
شب که میشه
خلوت و خواب و خاموشه
دوس داشتن برادرم
که گرچه اولش توی قفس به دنیا اومده
اما حالا میفهمه که قفس بده
دوس داشتن عروسکای خواهرم
که خورشیدو تو چشمای شیشه ای شون
تاب میدن
هزار تا رنگ جورواجور
به ماه و مهتاب میدن
دوس داشتن چهچه ی قناریا
عطر تن اقاقیا
دوس داشتن ترانه ها،
معماریا،
نقاشیا
اطلسیا و ترمه ها
کنگره ها و کاشیا
دوس داشتن پهلوونای قصه ها
با یک تنه رفتن شون
به جنگ دیو و اژدها
دوس داشتن خیلی چیزا،
خیلی کسا.
دوس داشتن تو که بهت
خیلی امیدا،
بسته م
برای بهتر دیدنت،
هزار تا در شکسته م
کی میدونه؟
شاید تو،
همون باشی که من برای جستنش
هزار تا اسبو کشتم
تا ازهزار تا دشت و در،
گذشتم
حالام که پیش روی تو وایسادم
نمیدونم چی میشه،
سرنوشتم.
شاید تو اون ستاره ی شبای دیجور منی
روشنی گمشده ی چشمای بی نور منی
و شایدم،
هنوز باید
راه درازی رو برم
تا برسم
به چشمه های روشنی.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#458
Posted: 4 Jul 2015 16:55
محال
زخمی چنان به خویشتن زدی، ای دل!
تا ماه برنیاید
تا هرگز آفتابت
از چاه برنیاید
این چرک و خون کهنه
زخمی است
که مرهمش به ناچار
آمیزه ای است از پر «سیمرغ»
و خاک «کوه قاف»
و «آب زندگی»
در عافیت امید مبند، ای دل!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#459
Posted: 4 Jul 2015 17:08
شبانه
معشوق من ! سودای من آیا به سر داری
وز حال و روز من، هنوز آیا خبر داری؟
با من خیالت همره است امشب
وز حال و روز من ـ اگر تو نیستی ـ او آگه است امشب
امشب شب شوریدگی ها و خرابی ها و مستی هاست
امشب شب آزادی از قید بلندی ها و پستی هاست
چون باد و چون باران
می-دانی و من با تو می دانم
میخوانی و من با تو می خوانم
وقتی صدایت میزنم: ای یار!
سر در درون چاه دل میخوانمت امشب
در عین دوری
با هستی ام آن قدر نزدیکی
که رو به هر سو میکنم، با خویش
در خویش ، میگردانمت ، امشب
آواز من امشب، شگفتا، خود، ز نای توست
پنداری اصلا در گلوی من صدای توست
وقتی دهانم باز و بسته میشود، گویی تو خوانایی
وز نیک و بد پیش آن چه میآید، تو بینایی
افلاکیام یا خاکیام امشب؟
من خود نمیدانم کی ام امشب
هی ها کنان نام تو با فریاد میگویم
دستم تبرزین، و دلم کشکول
یاهو کشان هر سو به دنبال تو میپویم
تو در منی ، پس من که را در شهر میجویم؟
امشب شب غوغا، شب غوغا،
شب غوغاست
در جان من امشب
هنگامه ها، هنگامه ها،
هنگامه ها
برپاست.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#460
Posted: 6 Jul 2015 14:53
بشارت
بانوی سیاه پوش!
بانو جان!
سر برکن از این شب سیاووشان
آنجای آنک: زمرّدی جوشان
ـ جنگل ـ شده گاهواره ی خورشید
در خانه ات آن درخت بالیده است
و سایه فکنده بر خیابان ها
و سایه او بزرگ خواهد شد
چندان که تمام شهر جنگل گردد
در تاریخی که خون به دل دارد
از مردانی کم از مخنث ها
اکنون جنگل چه نقطه ی عطفی است
بانو! بانو! سرت سلامت باد
از من باری تو را بشارت باد
سر برکن، راه صبح نزدیک است
صبحی که در آن جنازه هایی را
که این همه روی دستهایت مانده است·
در چشمهیی از سپیده دم خواهی شست
و پیش تر از به خاک بخشیدن شان
رو با مشرق ، نماز خواهی کرد
دیری است که طبل هوشیاری را
در شرق بزرگ نوبتی میکوبد
مردان سپیده دم، خیابانها را
از خواب قدیم بر می انگیزند
و باد که آمده است از جنگل
ته مانده ی خواب شهر را می روبد
· نعش این شهید عزیز
روی دست ما مانده است
«م . امید »
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟