ارسالها: 14491
#471
Posted: 7 Jul 2015 22:12
محاق
شب بی حصار و عریان
دشمن به چار سویش
و هر شهاب ناگاه
تیری است در گلویش
مرگی است خواب بر همه آوار
تنها به خیره بیدار
چشم من است و شب که نمی خوابد
ما
مانده ایم و
ماه نمی تابد
هولی است با ستاره ی لرزان
ـ تنها چراغ این شب بی روزن ـ
و وحشتی است با عشق
ـ تنها چراغواره ی جان من ـ
بادی غریب می وزد
آیا
ـ دیوی ملول آه کشیده است؟
من ایستاده ام که برآید ماه
شب با من ایستاده پریشان
اما کمند کینه وری امشب
ماه مرا
به چاه کشیده است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#472
Posted: 8 Jul 2015 09:46
سیب !
شعری نوشت عاشق:
«کان سیب های راه به پرهیز بسته را
در سایه سار زلف تو می پروری هنوز»
معشوق خواند و پرسید:
تو سیب خورده ای هیچ
عاشق نوشت : نه !
یعنی که از تو، از تو چه پنهان
ای باغبان باغ بهشت ! ای یار!
من سیب خورده ام اما،
سیب بهشت ، نه !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#473
Posted: 8 Jul 2015 09:51
هنگام
جهان مرا
مه گرفته
سراسر
و تا چشم می بیند
آب است
در چارسوهای منظر
در این جا به جای چهل روز
چهل سال
یک ریز
باریده باران
چهل سال
بی وقفه
غریده توفان
ستیزیده ام پنجه در پنجه و روی در روی
چهل سال با موج های کف آلود جوشان
و بیرون کشانیده ام کشتی ام را
چهل بار از کام خیزاب های خروشان
چهل سال بر من
«چلانیده اند ابرها
پیرهن هایشان را»·
و اشباح قربانیان جزایر
کفن هایشان را
و اکنون که انگار
توفان نشسته است
و نوح چهل سال در من ستیزیده
خسته است،
الا ای خجسته کبوتر!
نه هنگام آن است دیگر
که از دست هایم
به دیدار آرامش و آشتی
پر درآری؟
و از چشم هایت برایم
دو برگ درخشان زیتون
بیاری؟
...
با وامی از منظومه ی حیدر بابایه سلام «شهریار» شعر معاصر:
«آق بولوت لار کؤینک لرون سیخاندا»
« و ابرها وقتی که می چلانند پیراهن سفید خیس شان را»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#474
Posted: 8 Jul 2015 09:54
پیک
خورشید را نه بار چرخاندند
و کوفتندش
بر
سر من
از سوی جنگل گردبادی
سرخ و سیاه و سوکوار آمد
و خاک در چشم جهان پاشید
می گفت:
جنگل
خوابش آشفته
از قارقار شوم زاغان هراسان
و از تقاتق مسلسل بود
و آن برگ
که صبح پایان را
به چشم عاشقان
پاشید
وز خون جوشان تو
رنگین شد
زبان سرخ جنگل بود
می گفت:
جنگل پر از مرد و مترسک بود
غربال میکردند
سرب گدازان را مترسکها
و سینه ی مردان مشبک بود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#475
Posted: 8 Jul 2015 09:58
پل
دور می شوم
پل نگاه می کند مرا
پل مسافران بی شمار دیده است
مثل من عابران خسته را
پل هزارها هزار دیده است
پشت سر نگاه می کنم
پل به جانب افق نگاه می کند:
شاید آن مسافر بزرگ!
گردشی در امتداد بستر قدیم رود
با سکون آب های مرده و
صبوری بزرگ پل
آه ! ... من دلم برای رودها
ـ مسافران جاودانه ـ
لک زده است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#476
Posted: 8 Jul 2015 10:14
وصل
مثل سیب سرخ قصه ها
عشق را
از میان
دو نیمه
می کنیم
نیمه یی از آن برای تو
نیمه ی دگر برای من
بعد ...
نیمه ها هم از میان ، دو پاره می شوند
پاره یی از آن برای روح
پاره ی دگر
برای تن
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#477
Posted: 8 Jul 2015 10:26
پرسش
تو بر کدام رتبه
از پله های سنگ
تا خداوندی
آن سوی چشم های تو
آیا
همچنان
یک سایه ی مثالی
بر پرده است؟
یا آن که
دست مرموز
چین های خاطرات نخستین را
از ذهن غار
پاک کرده است؟
شاید برای آن که
راز بزرگ را
می دانستی
گویایی ات
به غرش همیشه
مبدل شد
و چشم های زیبایت
بین نگاه و نطق
معطل ماند
ای قدرت سرازیر،
در لحظه ی زبونی!
فواره ی بلند،
در نیمه راه سرنگونی !
آیا برای آن که جهان را
از بیخ و بن تکان ندهی
این گونه دست های تو
کوچک
ماندند؟
و تا یقین سهمگین را بر خاک
ننویسی
پاهای بی قرار تو
سرگردان
بین سئوال و شک
ماندند؟
هرچند
من نیز گول و ناشنوایم
اما بگو برایم
«ای گنگ خواب دیده ی» ناآرام!
تو
این سوی تمامی؟
یا
آن سوی تمام؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#478
Posted: 8 Jul 2015 10:32
در باران
باغچه در باران
ناگهان منظره ی فال و تماشا شد
یک گل نیلوفر
چتر آبی برداشت
یک شقایق لرزید
یک اقاقی واشد
قطره های باران
روی برگ و گلبرگ
باغچه
شهر چراغانی گلها شد
تک های بودم از تاریکی
با چراغ خاموش
به خیابان رفتم
کاغذین پیرهنی پوشیدم
زیر باران رفتم
تکیه دادم به هوا
تا نیفتم به زمین
شهر را باران شست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#479
Posted: 8 Jul 2015 10:36
نام!
نامت از کدام کوکب درشت
روی گونه های خیس من چکید؟
نامت از کدام چشم؟
عشق را به چشم های تو
که دید و
نام داد؟
نام را به چشم ها
که وام داد؟
واژه یی نداشتم
تا تو را صدا کنم
آسمان گنگ نیز
واژه یی نداشت
آمدیم و در زدیم
یک شبح
در به رویمان گشود
روبه رویم ایستاده بود
ایستاد و پلک هم نزد
خیره شد به خواب های من که در کرانه اش
کرکسی غریب
میگذشت
خواب خالی مرا گرفت و
پهن کرد
روی شهر و آسمان سیاه شد
گفت: تیغ !
دشنه!
هرچه هست!
من، قلم تراش کهنه را
دادم و گرفت و ناگهان
خون!
که می جهید و روی خوابهای شهر
می نشست
روی خواب های ارغوانی ام
کودکی و پیری و جوانی ام
دوره کردن تمام زندگانی ام
که
ناگهان
آسمان
زیر خواب های من نفس کشید و
تازه شد
بعد،
کوکبی درشت را
به شکل چشم
برگزید و گفت:
نام عشق را، از او بپرس!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#480
Posted: 8 Jul 2015 10:45
سیب و سکه
در گوشه یی از این جهان ، امشب
یک چشم می گرید برای من
در گوشه یی دیگر
یک چشم
میخندد
برای تو
در جایی از باغی
یک دست با یک میخک سرخ
در انتظار گیسوان توست
و در همان باغ
یک دست دیگر
تا بی فشاند
به گور من
یاس سفید و زرد ، می چیند
و هیچ کس از هیچ کس چیزی نمیپرسد
که این چرا زرد؟
آن چرا سرخ؟
که آن چرا سوک؟
این چرا سور؟
آن کس که یک صبحانه ی شیرین
با زندگان خورده است
چیزی نمیداند
و آن که یک عصرانه ی میخوش
با رفتگان دندان زده
چیزی نخواهد گفت
شاید حقیقت
تنها همین باشد
تنها همین دستی که تابم داده
از گهواره
تا
تابوت
و یا همین سکه
که با دو روی عشق و مرگش
تاجهان
باقی است
روی هوا می چرخد و
انگار با
هر چرخ
به سخره میگیرد
صد بار
سیب سرخ اسحق· را
.....
طبعا اسحق نیوتون ، صاحب مشهورترین سیب این دوزخ خاکی. و البته بعد از آن سیب سرخ پیشکشی حوا به همسرش در آن بهشت افلاکی.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟