انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 55 از 63:  « پیشین  1  ...  54  55  56  ...  62  63  پسین »

Hossein Monzavi Biography and Poems | بيوگرافى و اشعار حسين منزوى


زن

 


وزن (3)

می­توانی
خود را
فریب بدهی که
خوش کرده ­ای
شبی را مهمان سبزه­ ها باشی
هیاهوی ماشین­ های مسافر کش اگر
رویایت را
شخم نزنند و
نور افکن­ های رو به ­رو
در چشم­هایت
منفجر نشوند
می­توانی بگویی
کلافه ­ی گرمای شب شهریور
بستر به هوای آزاد آورده ­ای
اگر پیرمرد
با خاکستر موهایش
در زیر ملافه­ ی روزنامه ­یی
از سرما، مچاله نشده باشد و
در ستون خبرهای روزنامه اگر
سوداگران خواب آلود
میلیون­ها
روی انداز ارغوانی را
به آفریقا
صادر نکرده باشند
تا برای آن­ها که از سرما
خواب­شان نمی­ برد
با حروف شصت سیاه
گرمای استوایی
وارد کنند

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 


دو برگ و دو بادام

دو چشم
دو بادام از کشکول درویشی
که جُبّه بر دوش حباب
می­ اندازد و
با پاهای خشک
از دریا
عبورش می­ دهد
دو چشم
دو برگ از درختی
که در هشتمین باغ معلق
می­ روید
و بیش از نگاهی ، سبز نمی­ ماند
و بیش از نگاهی
از تو نمی­خواهم
که به تنهایی
حریف کرکسی نیستم که
بی­ امان
به برچیدن دانه­ های انار
آمده ­است
اناری که تنها یک بار
بر یک درخت
از یک باغ
می ­روید
با دو برگ از دو چشم و
دو چشم از دو بادام و
دو بادام از ...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 


غول

شلیکی از تاریکی
به سمت روشنایی
گلوله­ یی بزرگ که
چهل شتاب سرگشته را هم سو می­ کند
تا خیز بردارد و همراه هیچ
به قلب هدف بنشیند
: غولی خفته
که سر و سینه ی آراسته­ ی بی مغزش
بر متکای اطلس می­ لمد
کمرگاه لخت تازیانه خورده­ اش
لخت بر گلیم نخ­نما، می ­افتد و
پاهای کبره بسته ­ی عریانش
روی کارتن چرب و چرک
به هم می ­پیچد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 


مرثیه

تنها آوازی که
هنوز گم نکرده بودی
ستاره ­یی بود
که از پیشانی درخت می­ تابید
به نامی نیازت نبود
تو را تمام قفس­ ها
در بی نامی می ­شناختند
قفسی برداشتی
از درخت بالا رفتی
و به جای تمام پرندگان
که آوازشان را،
گم کرده بودند
صیحه زدی.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 


مرثیه چشم ­های میشی

تو مثل ما نبودی
که عرقچین شاهزاده خانمت را
با نصیحت تاخت بزنی
تماشای بوی شور خون
در رقص مُنتشر گرگ­ها
با حوصله ­ی چشم­های میشی­ ات
نمی­ خواند
چه طور می ­توانستی
آواز بخوانی
وقتی صدایت را ، مدام
برای فریاد زدن
لازم داشتی؟
چه طور می­ شد، دلت را به زنی بدهی
وقتی مدام سینه­ ات را
برای گلوله ها کنار می­ گذاشتی؟
با این همه می ­دانستم که
هنوز ته دل،
تصنیف­ های قدیمی را زمزمه می­کنی
حتا اگر
کوچه­ های قدیمی
دیگر به باغ­ های سنجد
نریزند.
چه زنجیره ­ی حیات عجیبی!
گروهی نگران گلبول­ ها
تو ، نگران گل­ ها
و گلوله ­ها، نگران تو
آن­ها که جواب آزمایش خونت را
با دشنه­ یی در پشت
دست به دست می­ کردند
هنوز از راز چشم ­هایت
شعله­ ور نبودند
تا از هیچ چیزی بهت ­شان نبرد
حتا از چه کسی فکر می ­کرد،
تو را به درختی ببندند که
خودت کاشته بودی
و از
فرمان آخرین را،
کسی بدهد
که آتش در نگاهش
یخ می ­بست
با این تقویم شناور که
اوراقش
بی ­وقفه
جا عوض می ­کنند،
آمدنت را
چگونه
به یاد بیاورم
که صبح گل کردن انگور بود؟
یا ظهر قل زدن شراب؟
که وقتی با شتاب گفتم:
بیایید
او آمد!
روی برف­ها ، زمین خوردم؟
یا کنار اطلسی­ ها و شیپوری­ ها؟
و چون می­ رفتی
چگونه پاییزی
راهت انداخت
که در دریایی از گل سرخ
غرقت کرد؟
و چهار گل روی سینه ­ات
آنقدر شاخ و برگ داد
که عصای رهگذران هم
سبز شد
و حالا
از که بپرسم
آن همه گل را؟
و اگر آمده باشم
به سراغ درختی
که تو موهایت را
به ریشه­ هایش بافتی
و پیراهن سبزت را
به تنش کردی و گفتی:
تو برو بالا
من خوابم می ­آید
از که سئوالش کنم
که در جوابم نگوید:
ـ چند ماشین خاک لازم دارید، آقا؟
و من در جوابش سکوت نکنم که:
خودتانید ، آقا!
که به همین آسانی
گلدان ­ها را
سنگ و سیمان
کاشتید
و حالا چرا برای چه؟
کور هم اگر باشم می­شناسمش
مردی که آجیده ­ی سفیدش
فروتنانه
غبار کوهه گچ را بر می­ آشوبد
همان است که در سحرگاه سفرت
پنجه ­ی چناری
روی پوتین ­اش
به خون تازه­ ی تو چسبیده بود
نیازی نیست
آتشی
نشانم بدهند
تا بدانم که
تو
در بیشه­ ی خاک و خاکستر
خوابی
وتا قیامت قیلوله­ ها
به تعویق افتاده ­ای
که قلم ­ها،
کندتر شوند و
ته مانده ­ی رنگ ­ها
از روی وصیت نامه­ ها
بپرد
... و تا دهان مادری
در گرگ و میش بوسه­ ی وداع
به دنبال سینه­ ی پسرش می­گردد
دستی در تاریکی
تفنگ­ها را
پر خواهد کرد...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 


بهار!

هیس !
هیاهو نکن
تا نفس­ های خاک را
بشمارم
زمین،
نفس هفتمین را
که کشید
اتفاق خواهد افتاد
که برکه
تاول
بزند
و درخت
دست­هایش را
از جیب
بیرون آورد
چه کسی می­ گوید
زود است ؟
کمک کن
عقربه ­های ساعت بزرگ را
بچرخانیم و
به گل برسانیم
وقت است
همه را بیدار کن
همه را، جز تاک­ها
که دارند
خواب شراب
می­بینند.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 


به همین سادگی !

به زمانی که
پا در راه
نهاده ­ای
تا
دلت از جای کنده شود
نیازی به بدرقه­ ی دیدگان اشک آلود
نیست
و کرشمه­ ی انگشتان ظریفی که
شوخگینانه
بخار از شیشه­ ی پنجره
به سویی
می ­زنند
تا مه،
به بخار چشم ­های عاشق
از هم بشکافد
به همان سادگی
که کلاغ سالخورده
با نخستین سوت قطار
سقف واگن متروک را
ترک می ­گوید
دل،
دیگر
در جای خود نیست
به همین سادگی!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 


هیولا

بیدارم نکنید
حتا اگر از این خواب
به آن خواب
راهی باشد
من از هیولا
بیش­تر می ­هراسم
تا از کابوس
حتا این کابوسی که
پر است از زنجموره­ های گربه­ یی که
دیسانتری دارد
و مدام از پُستان رگ کرده­ ی دخترکی
می­ نوشد
که قرار است
هزار و صد سال دیگر مرا
برای بار پنجم بزاید
هرگز کسی از بیماری
این همه بیزاری نکرده است
که من از بیداری
انگار که در پشت پلک­ هایم کمین کرده باشد
چشم که باز می­کنم
می افتد روی گونه ­هایم
و پیش از آن­که سرازیر شود و
چون ماری
به دور گردنم بپیچد
همگین و زهر آگین
بوسه بر دهانم نهاده است
چه زمردهای درخشانی!
سنگ می ­شوم و
می ­افتم
به روی بال­ های خودم
و چشم­ هایم از حدقه
بیرون می­ زنند و
روی هوا
معلق می ­مانند
تا خیره شوند به دیوارها که
از چهار طرف

به طرف هم راه می ­افتند و
آن قدر نمی­ ایستند
تا صدای له شدن استخوان­ هایی را بشنوند
که وقتی
دست ­ها و پاها و سر و سینه­ ی من بوده ­اند
و حالا
اگر کسی
دوغاب را
بردارد و
ستون را پر کند
پس از هزار سال
یک زلزله­ ی دیگر
جنازه ­یی را به دامن تاریخ
تف خواهد کرد
که روزی شاعری بوده است
که رباعی­ هایش
لای چهار دیوار
تر و تازه
خواهند ماند
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 


تصویر در تصویر

آرزوی بزرگ کودکانه­ ی نزدیک!
نزدیک و دم دست!
آن­قدر که:
پتویت را ، کنار بزنم و
کنارت بخزم
و کودکی خاطره ­ها
در بوی مانده ­ی سیگارت
ورق بخورد
فرقی نمی ­کند
اگر این دفتر
از آن طرف
ورق می ­خورد،
تو ، می­ توانستی پسر من بوده باشی،
پدر!
رها کردن بوی طلسمی سیگار
از زیر پتوی سنگین سلیمان
که آرزوی بزرگ کودکی تو بود و
حالا برگشته است
تا بنشیند کنار پیری من
پهلو به پهلوی زمین گیری من
آه ! پیش از آن که
آن قدر تاریک بشویم
که خاطره­ ی نارنجی چراغ­ها
یادمان برود
کبریتت را بده
تا
شمعی روشن کنم
و آن وقت
اگر خوش داشتی
اول شعله را

فوت کن
و بعد
سرت را
روی سینه ­ی من بگذار
تا لالایی بخوانم و خوابت کنم
خوابت غرق گل سرخ!
و چهار گل از همه سرخ­تر
روی سینه ­ی پسرِ از همه زیباترت
که دفتر
از هر طرف ورق بخورد
تصویرش
آفتاب دودمان توست
تصویری با دو کاسه­ ی درخشان
در دو دست
پر از عسل و
لبالب از
خون!

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 


تنها همین امشب

می­ توانی آن­قدر خسته باشی
که خواب را، که کابوس را
حتا مرگ را ، پس بزنی
جهان ، جوابم کرده است
اتاق از هرّای دیوان و هراس کرکسان
آکنده است
چراغ را خاموش نکن، می­ترسم
زمزمه را نکُش، می­ترسم
آه که اگر امشب
تنها همین امشب
صبحی داشته باشد
دیگر جهان، همیشه
آفتابی
خواهد بود
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 55 از 63:  « پیشین  1  ...  54  55  56  ...  62  63  پسین » 
شعر و ادبیات

Hossein Monzavi Biography and Poems | بيوگرافى و اشعار حسين منزوى

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA