ارسالها: 14491
#551
Posted: 11 Jul 2015 21:37
بازگشت
اگر برای برگشتن
باید
سوار این قطار شوم
که پس پس می رود و
متروکه ها را
تا ایستگاه صفر
شماره
می کند
پس
پشت بلیطم را
مهر کن
ای دست استخوانی ناپیدا!
این چهل سالگی است
با گیسوان خاکستر
که آرام
از میان مه
بیرون می وزد
با بنفشه ی رنگ پریده ای
بر بنا گوش
و در آخرین مهلتی که هنوز
می توان
لبخند و گلی را در آینه
معاوضه کرد و
این سی سالگی است که
آخرین شانه را
بر شبق میکشد
تا سرازیر شود
افسوس که مجال افسوسی نیست
و پیش از آن که ترک از ترک هایش
بزاید
باید
قطره اشک را
با دل انگشت
از گوشه ی چشم آینه برداری
ای دست استخوانی ناپیدا !
ورق بزن
ایستگاه ها را
ورق بزن
اگر این شمارش معکوس
تنها راه رسیدن به کسی باشد
که پیری من
در موهایش سفید میشود و
جوانی من
در چشم هایش
برق می زند و
کودکی ام
در پاهایش
می دود
تا
بازگردد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#552
Posted: 11 Jul 2015 21:40
تعلیق
دلم برایت یک ذره است
کی می شود که
ساعت وقارش را
با بیقراری من، عوض کند
عقربه های تنبل !
آیا پیش از من
به کسی که معشوق را در کنار دارد
قول همراهی داده اید؟
در آسمان آخر شهریور
حتا ستاره یی هم نگران من نیست
به اتاق برمیگردم و
شب را دور سرم می چرخانم و
به دیوار می کوبم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#553
Posted: 11 Jul 2015 21:43
همه چیز برای تو
دهان کدام لبخند خواهی شد
تو که چشم تمام گریه ها بوده ای
هفده بارآمده ام و نومید
برگشته ام
حالا چگونه به هجده می
دل ببندم؟
سیاه بپوشی یا نپوشی
مصیبت در دستهای تو
سنگ میشود و میماند و
سرنوشت همان قدر سنگین است که
باز هم
آسمان ها شانه خالی کنند و
همه چیز برای تو بماند
مــــــــــــــــــــادر!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#554
Posted: 11 Jul 2015 21:46
صدای صداها
بکوبید!
بکوبید!
بکوبید!
می کوبند، اما
صدا، استخوان نیست که از چماقی
ترک بردارد
پوست نیست
که از چاقویی جر بخورد
انگشت نیست
که زیر هاونی
له شود
حتا
گلو نیست
که از طنابی
خناق بگیرد
صداها ـ این بغض های سرود خوان ـ را
می شناسم
اگر در قفس بمانند
آسمان را
مشبّک میکنند و
اگر آزاد شوند
زمین را
پرواز
میدهند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#555
Posted: 12 Jul 2015 15:05
رجعت
در بهار این کوچه
چه قدر گم شده باشم و
پیدا نشده باشم، خوب است؟
در پاییز این خیابان
چه قدر نتوانسته باشم
آوازهایم را از باد پس بگیرم
خوب است؟
و چه قدر شعرهایم را
در این خانه
ـ همین خانه ـ
پای همین خرمالوها
چال کرده باشم ، خوب است؟
به گمانم
می شد فقیرترین باغها را
دو بار و هربار، هفت پاییز
با آنان
چراغانی کرد
و بیش از این و
خیلی بیش از این و
شاید
آن قدر خیلی بیش از این
که می شد جرات کرد و با آن
به اجرای دیگر از لبخند تو
اندیشید
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#556
Posted: 12 Jul 2015 15:09
کمانه
گلوله یی را به یاد ندارم
که به نیت پوست نازک آزادی
شلیک شده باشد و
سرانجام
به قصد شقیقه ی دژخیم
کمانه نکرده باشد
چاقویی را به یاد ندارم
که برای گلوی خوش آواز عشق
از غلاف بیرون زده باشد و
آخر دسته ی خودش را
نبریده باشد
حالا،
هرچه می خواهید، شلیک کنید و
هر چه می خواهید، چاقو بکشید
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#557
Posted: 12 Jul 2015 15:16
آبی ِ دیگر
با غوطه یی که در خون بچّه های مردم زده اید اید هم
خیال خامی است
اگر فکر کنید
این بار دیگر
واقعا «قرمزتونه »
نه !، هزار بار، نه !
که حتا اگر یک دست مانده باشد
ـ آخرین دست متصل به شانه ـ
حتا اگر یک گل مانده باشد
ـ آخرین نیلوفر متصل به شاخه ـ
بیرق آبی، زمین نخواهد ماند
چرا که نیلوفر
دریا را دارد و آسمان را
و آزادی عشق را دارد و انسان را
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#558
Posted: 12 Jul 2015 15:16
آبی ِ دیگر
با غوطه یی که در خون بچّه های مردم زده اید اید هم
خیال خامی است
اگر فکر کنید
این بار دیگر
واقعا «قرمزتونه »
نه !، هزار بار، نه !
که حتا اگر یک دست مانده باشد
ـ آخرین دست متصل به شانه ـ
حتا اگر یک گل مانده باشد
ـ آخرین نیلوفر متصل به شاخه ـ
بیرق آبی، زمین نخواهد ماند
چرا که نیلوفر
دریا را دارد و آسمان را
و آزادی عشق را دارد و انسان را
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#559
Posted: 12 Jul 2015 15:22
نام و نامه
با نامه ی تو ، آغاز میکنم نامم را
که آن قدر حرف هایش را به نام تو گفته و آنقدر آوازهایش را با صدای تو خوانده
که حالا دیگر نه من می دانم و نه تو که از این دو پروانه
کدامش از لای شناسنامه من پرواز کرده و بیرون زده
و کدامش از گهواره ی گلی که به سرخی نام توست بلند شده و آمده
تا این جا در سطرهای شعر من به هم برسند و آنقدر
حرف هایشان را به نام هم بگویند و
آنقدر آوازهایشان را با صدای هم بخوانند
که تو همه ی نامه ی من باشی و من تمام نام تو
که همراه آتش زمستانی مزدک
و پیراهن تابستانی بابک
و خون بهاری برادر من
در اولین روز پاییز به هم برسند و
در شصت و سومین روز پاییز به نشانه ی خویشاوندی
بدل به غول زیبایی بشوند
که مثل مزدک تقسیم می کند
مثل بابک ادامه می دهد
و مثل حسن می میرد
مثل حسین دل می بندد
مثل آتش زیبا میشود
و مثل من شاعر ...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#560
Posted: 12 Jul 2015 15:28
سینکوب (2)
می ایستی که بایستانی ام؟
نارفیق!
در نیم راهم می نهی که
بتنهایی ام ؟
جوابم می کنی که
آخرین سئوالم را
ندیده
گرفته باشی؟
آه که چه قدر بد است
به این خوبی تمام کردن کسی که
قرار بوده، هنوزها، تمام نشود
چرا تقلب میکنی قلب من؟
چرا بی قرار قرارهایت می شوی؟
مگر بنا نبود،
فلسفه بخوانیم؟
تاریخ برانیم؟
شعر بشورانیم؟
حالا چه شده است که ناگهان ...
و چه ناگهان نا به هنگامی!
که من کفش های توقفم را
هنوز
سفارش نداده ام و
تو میگویی : تمام!
تا ناتمام بگذاری
مگر نمی دانستی؟
مگر نشانت نداده ام،
راههای نرفته ام را؟
مگر برایت نخوانده بودم،
شعرهای نگفته ام را؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟