ارسالها: 14491
#561
Posted: 12 Jul 2015 15:35
شکراب
پاهای تو توی کفش تو
کفش های تو روی راه
وراه که قلب مرا به دو نیم می کند
تا میان دوتنهایی شکراب شود
نمی دانم قراراست شکرآب شود یا اینکه
شکروآب شوند
همین قدر می دانم که در شیرین ترین جای خاطرات کودکی که قرار است
شاعر شود
آب و شکر باهم باید چیزی شیرین بسازند
وحالا چه شده است که شکرو آب با هم
جام عقیق سقراط را دوباره پر می کنندو
هی به دست من می دهند
این را از آب بپرسم یا از شکر یا ازتو
که لب های شکرینت در بو سه های من آب می شوندو
چکه
چکه
چکه
می بارند روی لب های من
که تازه زیر باران یادم آمده است که
باید پاهای تورا می پوشیدم و به زیر باران می آمدم
وحالا که این کار یادم رفته است
چشمم کور باید پاهای تو توی کفش
باید کفش های تو روی راه
و باید راه چون دشنه یی بی پایان
در میان قبل من و تو
که دیگر چاره ای ندارند
جز اینکه یادشان بیاید
که حاصل آب و شکر
گاهی شربتی است به تلخی تنهایی
گاهی شرابی به تنهایی تلخی
بنوشیم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#562
Posted: 12 Jul 2015 15:38
کدام ستاره
چرا باید برای گالیله اشک بریزم؟
خورشید مرکز جهان باشد یا نباشد
زمین بچرخد یا نچرخد
برای من چه فرق می کند.
که همین قدر می دانم برای رسیدن به کلید چراغی که به شب شلیک می کند
پاهایم را فقط باید بر روی شانه های خودم بگذارم
قبول دارم که بزرگتر ها، تاج سر ما هشتند
اما گاهی فکر می کنم که اگر ابلیس لعنتی
سیب را به پدرم نشناسانده بود
او باز هم قادربود بی تکیه کردن به شانهی بزرگترها
دربه دری را از درخت بچیند؟
این سرنوشت که اوراقش هریک به رنگی است
مجموعهی روز و شب های من است که کتابش کرده اند
و روزی در همین روزهای نزدیک
باید شروع به خاک خوردن در گوشهی کتابخانه یی بکند
که جدّی ترین مشتری هایش اوّل، موریانه ها هستند و بعد هم موش ها
و کتابدارش پیرمرد خنزر پنزری است که انگار همین یک دقیقه پیش
از لای اوراق«بوف کور» بیرون آمده است
با دندان هایی که انگار همین یک دقیقه پیش
گلوی زنی را جویده است
پس به من حق بدهید که حالا برایم چه فرقی نکند که خورشید...
و چه فرقی نکند که زمین ...
وقتی زمین مادر من نیست
و خاک مرا از ستاره آورده اند
که همیچ منجّمی برایش زیج ننشسته
من کی ام که شعر هایم را با عددی صدا بزنم
و پای غزل هایم رابه نامی امضا کنم
شاید هم
من هزار و سیصد و بیست و پنجمین شاعر جهانم
و این شعر هزار و سیصد و هشتاد و دومین شعر من است!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#563
Posted: 13 Jul 2015 20:39
آزادی
۱
چه قدر شک نداری این پیراهن سیاه که پا برهنه و سراسیمه
پیشاپیش قافله ی تابوت ها روی هوا راه می رود
راه قبرستان را پیدا خواهد کرد
هی مــــــــــــــادر !
۲
به تو می گویم اینقدر ضجه نزن
نه فکر کنی که از پایین افتادن آسمان می ترسم
نه !
این آواز هزار سال است که روی گردن های بی سر
و صلیب های سنگین ، آن بالا مانده است
صلیب هایی که هی قد می کشیده اند و هی میوه داده اند
صلیب هایی ، هی قد می کشند و هی میوه می دهند
تا کِی ، کجا ، کدام قصه گو
دنباله ی داستان را برای کودکی روایت کند
که از پیوند اسارت و بردگی به دنیا خواهد آمد
برده ی «بازرگانی در ونیز »
کنیز پیله وری در چین
کودکی پسر بردگی و پدر ِ آزادی
دختر بردگی و مادر ِ آزادی
۳
با غزلی در دست و سازی در دست دیگر
و زمزمه گر ترانه یی که چون فواره یی بلند خواهد شد
چون ابری بر سر جهان خواهد ایستاد
و چون بارانی بر سراسر جهان ...
تو را سر می دهم ای ترانه ی ازادی !
به بهای تیری که بر گلویم می نشیند
و تبری که بر انگشتانم
تو را سر می دهم ای آزادی !
ای ترانه ی خونین
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#564
Posted: 13 Jul 2015 20:52
راز
سرِ آب در تسخیر قداره کشان است
اگر نخواهی دست و روی
در خونابه بشویی
نا چار از چشم هایت
چشمه یی خواهی گشود
رودها مظلومان تاریخ اند
دیشب لاشه ای را از اب گرفتند
که هزار دشنه در دلش کاشته بودند
و امروز زبان سرخی که سرِ سبزی را به باد داده بود
تمام دیشب را با جنازه ها خوابیده ام
و برای غسل کردن
پیش از آنکه سجاده ی خونالود
رو به هیچ قبله ای
باز شود ،
در گودالی غوطه ور خورده ام
که از فواره ی چاهی شگفت پر می شود
چاهی که هر شب همه شب
شاعری راز دل با او می موید
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#565
Posted: 16 Jul 2015 09:01
آستانه ی ناگهان
خواب و بیدار
با کابوسی که از جنس هذیان و تب میچرخیدم
که بی در زدنی از راه آمدی
هر چند پیش از صدایت،
بویت را شنیده بودم
در آستانه ی ناگهانت از هوش رفتم.
اگر به نامم نخوانده بودی
باری،
آوازی بودی که عشق
نسل ها پیش از این ترنمت کرده بود
بی آنکه دهان گشوده باشد
و رازی بودی که سرنوشت
در گرماگرم بیداری نخستین
به پچپچه در گوشم بازت گفته بود
پیش از آنکه جان کوچک
به تنم بازگشته باشد
با این همه در که به مشت و تلنگر نواخته شد
تنها تو می توانستی
تپانچه و توفان
و نسیم و نوازش
سوغات سفرت بوده باشد
کشفت نمی کردم ،
بازت می شناختم
نمی آموختمت
به یادت نمی آوردم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#566
Posted: 16 Jul 2015 09:06
سودا
در این آشفته بازار
با دشمنی های ارزان و
عشق هایی به بهای جان
در انبوه گله یی که به بهانه یوقت تنگی
نشخوارهای شان نیز سر پایی است
چشمانت
تنها حُجره هایی است
که در آن ها دروغ بر ترازو نمی نهند
به سودا می آیم
پلک های فرو افتاده ات اما
اشارتی است به درهای بسته
بی سود
از کشف حیرتی عتیق باز می گردم
به قیمت زخم هایی که دیگر تا همیشه
از آنِشان خوام بود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#567
Posted: 16 Jul 2015 09:11
اطلس
ماندن یا نماندن
سوال این نیست
ای که چشم های تو می گویند : بمان
می مانم
حتا اگر جهان را
بر شانه های خسته من آوار کرده باشی
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#568
Posted: 16 Jul 2015 09:50
کودک ،زن ،گیلاس
یر درخت
کودکی ام در باران دوش می گیرد
تا خاطره ها از غبار عریان شوند و
پیش از گیلاس ها
رنگ بگیرند
(کودک
جیب های کوچکش را
از گیلاس های نارس پر می کند
یک جفت گیلاس دو قلو را در گوش چپ خواهر کودک ترش می آویزد
چهل و یک بار دور حوض می دود
نفس نفس زنان به خودش در حوض آب لبخند می زند
- تو چه قدر شکسته شده ایی پسر !
و حیاط قدیمی که انگار قالت گذاشته
تاتقریبا همون طور مونده باشه که تو وقتی شش سالت بود
و اصلا فکر نمی کردی یه روز تو این خونه
سرخ ترین گیلاس ها رو از دهان زنی بچینی
که اگه قصه گوهای کوچه و بازار شناخته بودنش
حالا کنار دخترای نارنج و ترنج یه قصه داشتیم
که اسمش زن گیلاس بود یا چیزی مثل این
- یعنی واقعا این گیلاسا چهل و یک سال طول کشیده
تا برسن و سرخ بشن )
آه اگر این زمین
مرا در بوی علف خیس بپیچد
اگر این اسمان
پنجره غبار آلوده را به رگبار ببندد
شاید در افق های بارانی چشمانت
پرنده یی افتابی شود
که با خورشیدی بر کاکل
رنگین کمان گمشده ی من و تو را
به منقار از چاه بیرون خواهد کشید
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#569
Posted: 16 Jul 2015 09:59
همین !
به راستی پندارتان چه بود
وقتی که جنازه ی نیمه جان مرا
دست به دست می کردید
تا از سرا شیب برزخ
به قعر دوزخ سرازیرش کنید
-شاید سیاره ای است
که به قصد تصرف
در نظم کهکشان
بر مدار خود
عصیان کرده باشد -
بازیچه ی شما ، اما
تنها شهاب سنگی کوچک بود
- کوچکتر از تیله های بازیگوشی فرشتگان
بههنگام خواب قیلوله ی خدا -
که خسته تراز سر گردانی
خود را به قلب خورشید کوبیده است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#570
Posted: 16 Jul 2015 10:33
پرواز
اگر دُعا پرنده را بلد بود
پرواز می کرد
و اگر پرنده دعا را می پرید
هرگز فرود نمی آمد
پرواز کرده ام
به خاطر پرنده
و دعایی که اگر خودش را به یاد بیاورد
کتاب ها ، همگی پرواز خواهند کرد
به خاطر دعا
و پرنده ایی که اگر زمزمه اش از یاد نبرد
کتاب های دعا ، همگی شعله ور خواهند شد
و پرواز کرده ام به خاطر تو
تا در دست هایت
دعا ، تخم بگذاری
از شانه هایت
پرنده بال بگشایی
بال بگشایی و از کتاب ها
بالاتر بروی
بالاتر بروی ، اما دوباره
پایین بیایی
و بگذاری در همین پایین ترها - روی خاک -
شانههایت
قنوت از خط دست هایت پاک کنند و
دست هایت ، بالهایت را
در آتشی از پوست پیاز و پوسه تخم مرغ بیندازند
و وِردی را یادت بدهند
که زمزمه اش
بال فرشتگان را می سوزاند
تا به زمین بیفتند و روی خاک
به انسان بدل شوند
بمانند و
دل ببازند
عشق بورزند و
بمیرند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟