انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 61 از 63:  « پیشین  1  ...  60  61  62  63  پسین »

Hossein Monzavi Biography and Poems | بيوگرافى و اشعار حسين منزوى


زن

 
[font#0000CE][/font]
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
صدا

صدایت پلی شد که من بگذرم
به آفاق ناشناخته ره بَرم
صدای تو آ هی است آتشفشان
شهابی است از خاک تا کهکشان
صفیری است از سینه ای ملتهب
حریری است افتاده بر دوش شب


تو خواندی تا خورشیدها بشکفند
گل و آینه در صدا بشکفند
تو خواندی و باد از وزیدن بماند
تو خواندی و مرغ از پریدن بماند
صدای تو جوهر صدای تو جان
صدای تو جذبه ، صدای تو " آن "
صدایت ، صدای قدیم زن است
که " حّوا " در آن گرم خوش خواندن است
صدایت بیابان آن داستان
که پیچیده آواز " لیلا "در آن
صدای تو نجوای آن چشمه سار
که تن شسته " شیرین " در آن از غبار
تو شیراز را خوانده ای در صدات
که جان یافته در تو " شاخه نبات "
تو خواندی که ناهید چنگش شکست
شکست و دهان از ترنم ببست

تو شعر منی ، تو صدای منی
گل سرخ آوازهای منی
شکفتی که شعر ترم بشکفد
سرود ستایشگرم بشکفد
که تا آب ، آب است و تا شب ، شب است
که تا بوسه ، بوسه است و تا لب ، لب است
که تا عشق بررغم این کینه ها
نمرده است و زنده است در سینه ها
که تا دست ها را به پیوندها
تلاشی است بر رغم این بندها
که تا شب به شب ، ماه بیمار گون
نشیند براین طاق زنگارگون
صدای تو قندیل این طاق باد !
طنینش همیشه در آفاق باد !
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
تـــــــــــــــــــوفان

باز این چه شعله است که در من گرفت
وین چه حریقی است که دامن بگرفت

گفتم در عشق نمانم دگر
تا ببرم جان به سلامت مگر
گفتم رودی شوم و بگذرم
بگذرم و راه به دریا برم
گفتم در اوج پرم زین سپس
شاید آزاد زیم یک نفس

غافل بودم که کمین کرده بار
طرفه کمندی - سر زلفی دراز -
تا بالم اسیر آورد
بازم از اوج به آن زیر آورد

آه ای بی خبر آمده !
بر این مجروح شبیخون زده !
ای در من ! با من یا بر منی !
دوستی یی آمده یا دشمنی ؟

گه زین سر ، گاه از آن سر گمی
گیجی ، حیرانی سر در گمی
با چشمی گریان یعنی که چه ؟
با چشمی خندان یعنی که چه ؟
می بندی بر خود تشویش را
می سوزی هم من هم خویش را
ای از معیار برون ، چــــــــــــــیستی؟
چیسنی ای جان جــــــــــــــنون ! چیستی ؟


دانم ازاین سان که توی بی گمان
توفانی در خود داری نهان
آرامش یعنی که یستگی
توفان یعنی که وارستگی
توفان آزادی فریاد تو
توفان یعنی «تو» آزاد تو
توفان را کی زندان در خور است
توفانت را یله کن خوش تر است
من می خواهم بشناسم تو را
من می خواهم بشناسم تور ا
می خواهم در تو بگردم ، مگر
گم بشوم در تو از این بیشتر
تو آتش ، کارت افروختن
من هیمه ، تقدیرم سوختن
می خواهم از تو من بگذریم
چندان که چون در خود بنگریم
هر دو ببینیم که یکدیگریم
هر دو ، آتش ، هم خاکستریم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
موعـــــــــــــــــــــــــود


گفته ام با دلم : خواهد آمد
تا دلم با چه رنگش بنامد
گفته ام خواهد آمد سوارت
نیست بیهوده این انتظارت
روزی از روزها خواه و ناخواه
یک نفر خواهد آمد از این راه
آن که صید کمند شهابش
بسته ی توری ماهتابش
اخترانندو خورشیدها هم
قدسیاند و شاید خدا هم
خسته گشته از صید ستاره
تور سیمین خود کرده پاره
گفته با آسمان ترک الفت
بسته با خاک عهد موِدت
روزی از روزها خواهد آمد
تا دلم با چه رنگش بنامد

مژده اش را به شعر سرودم
پیش از این به خود داده بودم
طرحی از او که در ذهن من بود
طرح کاملترین نوع زن بود :
دستی از شعر جوهر گرفته
وز گل سرخ زیور گرفته
چشمی آن سان که گفتی به جادو
جادویی کرده با چشم اهو
گیسوان جنگلی رخوت آگین
طاق شان جاده ی نافه ی چین
لب همه وسوسه ، وسوسه ریز
سیل بنیان کنِ هر چه پرهیز

این همه ، این همه گرچه زیباست
او ولی بیش از این ، چیزهاست
او دلی قد آفاق دارد
کاسمان را ، زخود می شمارد
مهربان است با باد و باران
نفس عشق است و و عشقی از این سان :
دوست دارد زمین را هوا را
رودها ، کوه ها ،‌دره ها را
باغ را -گرچه امروز گلخن -
دشت را - گرچه اکنون سترون -
گله و مرتع و روستا را
گاوها ، خیش ها ، داس ها را
شهر را با شب ازدحامش
با تب اظطراب مدامش
آدمی - این سرشت غمین را -
این غریب بزرگ زمین را
معنی مطلق مهربانی است
عشق از اویست و از وی جدا نیست
او - زن ذهن من - این چنین است
این چنین است کاو بهترین است

سالیانش دلم منتظر بود
اینک آن روز - آن روز موعود -
گنگ مبهم درون غباران
زآن سوی شاهراه سواران
پیش می اید آنک سواری
شاید این اوست - این اوست - آری
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
«غزل» در مثنوی
دخترم! بند دلم غمگینم!
شیشه عمر غبار آگینم!
جوجه گم شده در توفانم!
شاخه خم شده از بارانم!
ای جگر پاره ام! ای نیمه من !
میوه عشق سراسیمه من!
گل پیوند دو غربت! غزلم!
حاصل ضرب دو حسرت!غزلم!
ارث عصیان معمایی من!
امتدادخط تنهایی من!
ساقه سرزده از نخل تنم!
جویی از سیل خروشان که منم!
کوکب بخت شبالوده من!
غزل طبع تبالوده من!
غزلم! آینه اندوهم!
بانک افکنده طنین در کوهم!

***
پدرت خرد و خراب و خسته
خسته ای بر همگان در بسته
خانه جن زده متروک است
که پر از همهمه مشکوک است
روح ها-خاطره ها-اینجایند
می روند از دلم و می آیند
یادها خیل کفن پوشانند
جز من از هر که فراموشانند
کدرم پنجره بازم نیست
کسلم رخصت آوازم نیست

در پی همقدمی همنفسی
ایستادم که تو از ره برسی
آمدی ؟ باز کن این پنجره را
پر از آواز کن این حنجره را...

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
مرگ فـــــــــــــــــرهاد

شب بود و هراس و ماه و جنگل
خون در رگ شاخه ها معطل
چون قلب زمین که در دل خاک
یخ بسته ستاره ها بر افلاک
تا تیره شب از درون چه زاید
کی نوبت روشنایی اید

گاه از دل شب - سیاه ودیجور -
بانگی می زد کلاغی از دور
دژخیم از هر زمان زبون تر
شب غرق هراس از او فزون تر
ماه از سر درد ، آه می کرد
بر سرو جوان نگاه می کرد

فرهاد خدنگی و خروشان
در حلقه یی از سیاه پوشان
می امد بر لبش سرودی
چونان که به سوی بحر رودی
ودی همه جان ، خروش گشته
دریا پیشش خوش گشته
ققنوس هوای سوختن داشت
«پیراهن سبز » را به تن داشت
چمانش از آتشی مخلد
هم چون دوستاره برق می زد

چون در دل بانگ تیشه
پیچیده صداش در همیشه
کای مرگ _ اگرچه مرگ سخت است _
آسان شده ای مرا که وقت است
اکنون منم این گشوده آغوش
تا سرنهمت به مهر بردوش
اینک منم این گشاده سینه
سرشار از عشق و پر زکینه

از عشق برای آرمانم
وزکینه برای دشمنانم
ها ! بنـــــــــــــــــــگرم آشنایم ای مـــــــــــــــــــرگ
اینک من و پنجه هایم ای مرگ
یک پنجه فشرده ی فرازش
یک پنجه گشوده ی نوازش
خم پیش تو نیز گردنم نیست
می میرم و بیم مردنم نیست

قائم نه به ذات خویشی ای مرگ !
موصف صفات خویشی ای مرگ !

من خوبت و یا بدت ندانم
مفهوم مجردت ندانم
پستت کند آن که پست میرد
بالایت از او شکست گیرد
وان کس که به وقت جان سپردن
داند ره و رسم خوب مردن
قدر توب ه اسمان رساند
وز هستی برترت نشاند

اینک من و مرگ -مرگِ موعود -
مرگی که در انتظار من بود
مرگی نه سزای هرزه پویان
«روبه صفتان زشتخویان »*
مرگی همه سر به سر مهابت
مرگی همه سوبه سو صلابت
من کوهم از آن تو نیز کوهی
چون مرگ منی پر از شکوهی
تا خورد به ریشه , تیشه در باد
غلتید به خون خویش فرهاد
پیراهن سبز غرق خون شد
وان سرو خجسته سر نگون شد


*در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشتخو را نکشند
"عطار نیشابوری "
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
ای

ظرفِ عسل ! دریچه کندو !
آمیزشِ حیا و هیاهو !

دمسردِ تفته ! شادِ غم انگیز !
خورشیدِ کهرباییِ پاییز !

میدان ! سراچه ! کوی ! خیابان !
دریا ! کویر ! باغ ! بیابان !

چو رنگِ جامه ای به ظاهر
با رنگ جامه ها متغیر

گاهی به رنگ سرخِ حنایی
گاهی به رنگ زردِ طلایی

زیرِ هزار طاقِ سلیمان
مهرابِ کفر ، مسجدِ ایمان

بیدار خواب قابِ مورب
آیینه ی درشتِ محدب

آونگِ انتظارِ دقایق !
تا فصل انتشارِ شقایق

گردونه ی شمارش معکوس
تا انفجارِ قطعی فانوس

آهوی دشته ای تتاری !
ای چشم دوست ! با توام ، آری .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
خانه

هلا يهودي سرگردان
عنان قافله برگردان

به جز تو سوده نخواهد شد
دري گشوده نخواهد شد

كسي در آنسوي درها نيست ؟
و يا براي تو در وا نيست ؟

ملال بي پروپالي را
سوال خانه ء خالي را

دوباره سوي كه خواهي برد؟
برآستان كه خواهي مرد ؟
...
اگرچه خانه ء ما ديگر
به روي من نگشايد در

هنوز كودكي ام آنجاست
زن عروسكي ام آنجاست

اتاق كوچك آن خانه
غريبوار و خموشانه

اگرچه ساكت دلتنگي است
هنوز پنجره اش رنگي است

دلم مسافر خواب آلود
در ان اتاق خيال اندود

چو روح كهنه ء سرگردان
هنوز مي پلكد حيران

به جست و جوي كسي شايد
كه ازكنار تو مي آيد

ميان من و دلم آري
دري ست بسته و ديواري

عنان قافله برگردان
دلا ! يهودي سرگردان
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
با بیم موج

در چشم های شعله ورت کینه ای نبود
بی صیقل نگاه تو آیینه ای نبود

پُر بودی از سرود و نوشتن بهانه بود
هر نامه ی تو یک غزل عاشقانه بود

آموزگار اول من چشم های توست
ای درس عشق را به من آموخته دُرُست !

چشم تو یاد داد به من شبچراغ را
در تو به توی حیرت و حسرت ، سراغ را

آن دل نبود : آن که تو در سینه داشتی
« آیینه ای برابر آیینه » داشتی

در بین اشک و چشم تو رازی نهفته بود
رازی که چشمه سار به خورشید گفته بود

هم در غروبِ همهمه ، هم صبحِ زمزمه
تکرار می شد از دهنت نام گل همه

گویی صدای تو به فلق نیز می رسید
می گفتی : آفتاب ، و جهان شعله می کشید



اکنون کجایی ای همگان بی تو تنگدل
ای بی تو عکس ماه در آیینه ها کسل

تنهاست عشق بی تو و سر بر نمی کند
او خویش را بدون تو باور نمی کند

ماییم و این قبیله ی غمگین بدون تو
بی بهره از تسلی و تسکین بدون تو


ای ناخدا که بی تو به گرداب رانده ایم
« با بیم موج در شب تاریک » مانده ایم

ای یاد روشن تو پس از تو چراغِ ما
با یادِ خود بگوی که گیرد سراغِ ما .

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
صــــــــــــــبح

خسته نباشی زگرده راه رسیده !
از ظلمات شب سیاه رسیده !
فرصت ! تا پایت از غبار بشویم
رُخصت ! کز رنج انتظار بگویم
ای به تو روشن هزار چشم نخفته !
راه که می آمدی ، به راه چه دیدی ؟
در گذرت ، از مدار ماه چه دیدی ؟
مرکب خورشید با رکاب درخشان !
اسب کُهَر با یراق و زین زر افشان !
بر سر راهت خوش آمد از که شنیدی ؟
آتش و اسفند روی دست که دیدی ؟

هدیه ی هر روزی زمان به زمین صبح !
پیک مبارک نفس ! خجسته ترین صبح ‍!
خسته نباشی ، خوش آمدی ، بنشین صبح
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 61 از 63:  « پیشین  1  ...  60  61  62  63  پسین » 
شعر و ادبیات

Hossein Monzavi Biography and Poems | بيوگرافى و اشعار حسين منزوى

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA