ارسالها: 14491
#611
Posted: 14 Jul 2016 11:10
السلام ای دریچه بیدار
السلام ای پریچه ی دیدار
ای نسیم وزان به خاکستر
وی به خاکسترم زده آذر
آتش تا همیشه شعله ورم
بی محابا زده به خشک و ترم
خشک و تر چیست چون که عشق آید
آن که بر هیچ کس نبخشاید
من که باشم که - هیچ - هیچ کسم
چه زنم دم که خالی از نفسم
بُتگری ، فرق با بتب نکند
چشم سوزد چنان که دل سوزد
آب سوزد چنان که گل سوزد
خشک وتر در مَثَل چو چشم و دلم
که به چشم و دل از تو مشتعلم
به گناهی که چشم اگر دیدت
دل به آن دیده ی دگر دیدت
پا که سوی تو راه دل طی کرد
- گرچه صد مرکب گُمان پی کرد -
دست ، دستت گرفت و پیش آورد
بس به لب های بوسه خواهش برد
لب که تا ذوق بوسه ی تو چشید
دگر از بوسه ی تو پا نکشید
یا دهانی که دست در جان زد
تا به آن سیب سرخ دندان زد
تک تک انگشت ها که بر بدنت
راه رفتند زیر پیرهنت
بازوانی که چنبر تو شدند
افعی گنج پیکر تو شدند
یک به یک ذره های ملتهبم
استخوانم ، رگم ، پی آم عصبم
شعله ور ز آتش عتیق تو اند
خاک و خاکستر عقیق تو اند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#612
Posted: 14 Jul 2016 11:31
نگاهت چه مِی در سبو می کند
که روح مرا زیر و رو می کند
که آرامشم را به هم می زند
تلنگر به خواب دلم می زند
چه رازی ست با آن نگاه غریب
که پرهیزش آمیخته با فریب
برایم چه داری در آن چشم ها؟
چه با خود می آری در آن چشم ها؟
گلی که به دفترچه ی روزگار
به جای خزان می نویسد بهار؟
و یا زمهریری که در هر ستیز
به فرق بهاری زند تیغ تیز؟
چراغی که در شعله اش می توان
امان یافت زین ظلمت بی امان؟
و یا دوزخی که چو سر می کشد
به آتش همه خشک و تر می کشد؟
دری که به آفاق وا می شود؟
گشوده به بی انتها می شود؟
و یا جاده ای که در این ماجرا
به بن بست ها می کشاند مرا؟
برایم چه داری در آن چشم ها ؟ *
*به قول سینمایی ها "کات"!
این مثنوی با یک تک مصرع تمام می شود و مصرع بعدی در کار نیست!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#613
Posted: 14 Jul 2016 11:41
ایران صدای خسته ام را بشنو ای ایران
شکوای نای خسته ام را بشنو ای ایران
من از دماوند و سهندت قصه می گویم
از کوه های سربلندت قصه می گویم
از رودهایت، اشک های غرقه در خونت
از رود رود کرخه، زاری های کارونت
از بیستون کن عاشقان تیشه دارانت
وآن نقش های بی گزند از باد و بارانت
از دفتر فال و تماشایی که در شیراز
حافظ رقم زد، جاودان در رنگ و در پرواز
از اصفهان باغ خزان نشناسی از کاشی
از میر و از بهزاد یعنی خط و نقاشی
از نبض بی مرگ امیر و خون جوشانش
که می زند بیرون هنوز از فین کاشانش
ایران من! آه ای کتاب شور و شیدایی
هر برگی از تاریخ تو فصلی تماشایی
فصلی همه تقدیر سرخ مرزدارانت
فصلی همه تصویر سبز سر به دارانت
فصل ستون های بلند تخت جمشیدت
در سر بلندی برده بالاتر ز خورشیدت
از سرخ جامه چون کفن پوشندگان تو
وز خون دامن گیر بابک در رگان تو
آواز من هر چند ایرانم! غم انگیز است
با این همه از عشق از عشق تو لبریز است
دیگر چه جای باغ های چون بهشت تو
ای در خزان هم سبز بودن سرنوشت تو
در ذهن من ریگ روانت نیز سرسبز است
حتا کویرت نیز در پاییز سرسبز است
می دانمت جای به مرداب اوفتادن نیست
می دانمت ایثار هست و ایستادن نیست
گاهیت اگر غمگین اگر نومید می بینیم
ناچار ما هم با تو نومیدیم و غمگینیم
با این همه خونی که از آیینه ات جاری است
رودی که از زخم عمیق سینه ات جاری است
می شوید از دل های ما زنگار غم ها را
همراه تو با خود به دریا می برد ما را.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#614
Posted: 15 Jul 2016 08:09
قصیده
سیمرغ قله ی قاف! شهباز شاخ طوبی
ای پیشه ی تو زیبا، و اندیشه ی تو زایا
هر فکرت آسمانی - اندازه ی جهانی -
هر صخره از تو کوه و هر قطره از تو دریا
آنک صفیر سیمرغ در غرب تو مطنطن
چندان که باغ اشراق از شرق تو شکوفا
آه ای شهاب ثاقب تا هست روشنایی
وی آفتاب تابان تا هست آسمان ها
آه ای مُبلّغ النّور، در شش جهات عالم
وی ماه آتش افروز در چار سوی دنیا
هم تو فرید دهر و هم تو وحید اعصار
هم خالق الغرایب هم خارق البرایا
پای پیاده کردی سیر تمام آفاق
تا زیر پر بگیری آفاق نفْس ها را
چندان که هر چه صخره، با یک نفس پراندی
با جرعه ای کشیدی در کام هر چه دریا
چون بند را بریدی وز دام گشتی آزاد
آن سرخ چهره دیدی، غرق غبار صحرا
گفتی: جوان! سلامی از من تو را مبارک
چونان که کاسه یی آب از من تورا مهنّا
گفتت: خطاست باری با من خطابت آری!
زیرا منم نخستین مخلوق زیر و بالا
من عقل اوّلینم - پیر تمام دوران -
هر چند چون جوانان، سرخم به چشمت، امّا
رنگ شفق گرفته در لحظه ی نخستین
خورشید را ندیدی، از منظر مرایا؟
ای شاهباز عاقل! پیش از طلوع کامل،
خورشید را ندیدی در خون نشسته آیا؟
من عقل سرخم آری، خورشید اوّلینم
در لحظه ی شکفتن آغشته ی شفق ها
آن گاه همره وی، ناگاه پر گشودی
در بال بالی از خاک، تا اوج آسمان ها
اول صفیر سیمرغ، دیدید و هم شنیدید
وآن گاه جبرئیل و آواز پرّ او را
در بزم آسمانی وقت سماع تان بود،
موسیقی ملایک از بهرتان مهیّا
وقتی که بازگشتی، زان سرّ آسمانی
خورشید سرخ اشراق در چشم هات پیدا
چشمان شعله ور را بر هر که می گشودی
بالجمله در حریقش می سوخت هیمه آسا
تاب نگاهت آری هر کس نمی توانست
آن سوز بی نهایت، وآن شور بی محابا
«ناچار چاره باید!» گفتند و چاره کردند
با قتل آفتابت از هر چه شب مبرّا
چون دم زدی ز اشراق گفتند ناقضانت
«دیوانه ای است زندیق این ژنده پوش، گویا»
آری تو عین خورشید، بودیّ و این عجب نیست
دیدار آفتاب و چشمان بسته حاشا!
آواز آفتابی، هم چون تو، کی سروده است
از بازهای پیشین تا سازهای حالا
دار تو قامتی داشت از خاک تا به افلاک
ای از ثری گرفته پرواز تا ثریّا
خونت که بر زمین ریخت، خورشید نعره یی زد:
ای وا برادرم وا! ای وا برادرم وا!
خورشید و قطره یی خون، کی این از آن شد افزون؟
کس پرده بر ندارد، الّا تو زین معمّا
روز نخست اگر تو، رنگ از شفق گرفتی
از خون توست رنگین اکنون شفق، عزیزا!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#615
Posted: 15 Jul 2016 08:17
دیگرها
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#616
Posted: 15 Jul 2016 08:25
فریب
در برگ ریز باغ غم انگیز عشق تو
من مرغ بی ترانه ی پاییز حسرتم
سر زیر بال کرده و دل کنده از بهار
سرشار ناامیدی و لبریز حسرتم
یک دست گرم شعله ، به جانم نمی زند
فانوس کور یأسم و آویز حسرتم
در لحظه های من اثری از فروغ نیست
تاریک تر ز شام غم انگیز حسرتم
آه از تو ای فروغ که از من رمیده ای
وای از تو ای امید که از من بریده ای
دور از تو ای امید دل نا امید من!
گیرم به دست، دست کدامین امید را؟
در خنده های گرم کدامین لبان نوش
یابم فروغ خنده ی صبح سپید را؟
با من بگو، بگو که جدا از تو سر کنم
در گوش دل، سرود کدامین نوید را؟
دور از تو ای قرارِ دلِ دل شکستگان!
ساز شکسته ام که نیاید ز من فغان
هر صبحدم که دخترک تازه سال روز
نوشد به ناز، شیر سپید پگاه را،
در هر غروب تلخ، که خورشید نیمه جان
سر می دهد سرود غم شامگاه را،
هر شب که آسمان به سر و سینه می زند
الماس های روشن پروین و ماه را،
با یاد خنده های خوش آهنگ و گرم تو
سر می دهم ترانه ی جانسوز آه را
داد از تو ای امید! که بردی مرا ز یاد
یاد از تو ای امید! که یادت به خیر باد!
یاد آن که از شکوه دل انگیز عشق ما
اشک ستاره از سر مژگان شب چکید
یاد آن که از نگاه تو خورشیدها شکفت
یاد آن که از لبان تو گلبوسه ها دمید
یاد آن که در سکوت فریبای لحظه ها
تنها صدای بوسه ی ما را خدا شنید
یاد آنکه عشق بود و هوس بود و راز بود
من بودم و تو بودی و یک داستان امید
بر سبزه می خزید به نرمی، تن نسیم
می ریخت گل به بستر ما، دامن نسیم
آن قصه های گرم که در خوابگاه عشق
می گفت شهرزاد نگاهت به من، چه شد؟
آن شب که از شکوه دل انگیز عشق ما
جان می گرفت قصه ی «یک جان، دو تن» چه شد؟
گفتی که دوست دارمت از جان، به من بگو
آن عهد و آن شبان خوش و آن سخن چه شد؟
ای از فریب، جان تو لبریز! وای تو
وای تو، ای فریب غم انگیز! وای تو
دیگر نشان نمانده از آن لحظه های گرم
دیگر نشسته است زمان در عزای عشق
دیگر شکسته، ای همه رسوایی و دروغ!
سنگینی فریب تو، پشت خدای عشق
آری به کوره راه غم انگیز زندگی
دیگر فریب می رود از جای پای عشق
دیگر پس از دروغ تو و عهد سست تو
ای از فریب، جانِ تو لبریز! وای عشق
در عهدت ای دریغ، فروغ دروغ بود
عشقت دروغ بود، دروغِ دروغ بود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#617
Posted: 15 Jul 2016 08:31
مویه
کدام قُلّه؟ که از یاد رفته پروازم
کدام پرده به ساز شکسته بنوازم؟
که نوحه خوان غم غربت است آوازم
« نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه های غریبانه قصه پردازم »
کسیکه رسم سفر می نهاد اول بار
چگونه ریشه بُرید از دیار و رشتۀ یار
بر آن سرم که گر اشکم مدد کند، ناچار
« به یاد یار و دیار، آنچنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم »
شبی به چهره و چنگالِ خون چکان و مهیب
به قصد جان من از راه می رسد به نهیب
دلیل راه توئی، همچنان به رغم رقیب
« من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
مهیمنا، به رفیقان خود رسان بازم »
چه شد که دور شدیم آن من و تو، زین تو و من
حریف شعر، حریف شب، شراب کهن
خوشا دوباره ، خوشا با تو ، با تو جام زدن
« خدای را مددی ای رفیقان ره، تا من
به کوی میکده دیگر عَلَم برافرازم »
خیال دوست، که از حال من خبر گیرد
دلم، که بال زنان تا ستاره پَرگیرد
چگونه ام نفس سردِ مرگ در گیرد
« خرد ز پیری من کی حساب برگیرد
که باز، با صنمی طفل، عشق می بازم »
نه بی قرار تو اَم تا حدود زمزمه رس؟
که باز با تو کنم ماجرا، نفس به نفس؟
نه بی تو می شکنم سر به میله های قفس؟
« بجز صبا و شمالم نمی شناسد کس
عزیز من که بجز باد نیست دمسازم »
گریختم ز حریفان شهر کویاکوی
سواد را ز تو شستم به آب، جویاجوی
دریغ، کان همه آسوده بود سویاسوی
« سرشکم آمد و عیبم بگفت رویاروی
شکایت از که کنم؟ خانگی ست غمّازم »
اگر چه شهر من اینجا و یار من اینجاست
بنام خواجه که شعرش صدای سبز خداست
بیاد شاخ نباتی که همچنان زیباست
« هوای منزل یار آب زندگانی ماست
صبا، بیار نسیمی ز خاک شیرازم »
همین، نه از طرف منزوی قلم می گفت؟
نه هر تپیدن دیوانۀ دلم می گفت؟
که چون ترانۀ خود را به زیر و بم می گفت
« ز چنگ زُهره شنیدم که صبحدم می گفت:
غلام حافظ خوش لهجۀ خوش آوازم »
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#618
Posted: 15 Jul 2016 11:34
خورشید هم عاشق توست
وقتی که تو روز آفتابی را
در کوچه ی پرسه های پاییزی
با حس زنانه دوست می داری
احساس غرور می کند ، خورشید
وقتی که سحر هنوز خواب آلود
از بستر خود کناره می گیری
شب با خورشید کینه می ورزد
کاو را زتو دور می کند خورشید
هر صبح که بار می دهی با لطف
در مقدم خویش عاشقانت را
پیش از همه با صدای بیدار ش
اعلام حضور می کند خورشید
در غلتا غلت خواب قیلوله
وقتی که شعاع آرزومندش
از پنجره بر تن تو می تابد
احساس سرور می کند خورشید
گفتند : زمین خالی از جذبه
در حیطه ی آفتاب می چرخد
اما تو که راه می روی ، گویند :
بر خاک عبور می کند خورشید
وقتی به غروب چشم می دوزی
پیش از رفتن برای فردا صبح
پیش از رفتن برای فردا صبح
سرشار زنور می کند خورشید
آنک آفاق : غرق لبخندی،
آمیخته با رضایت و لذت
انگار که از تو خاطراتی را
در خویش مرور می کند خورشید
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#619
Posted: 15 Jul 2016 12:19
عمر من ، دفترم ...
عمر من دفتر نیم سوزی است
قصه اش خط خطی ، گنگ و مبهم
که در آن چشم های تو و مرگ
گاه گاهی شبیه اند با هم
کیست آنی که باید نریزد
هیمه در آتشم ، تا نسوزد
تا که این دفتر نیمه خالی
بیش از این ، بیش از این ها نسوزد
دیگرم شوق خاکستری نیست
سوختن خوش نمی دارم انگار
آبی ام با تو این روزها ، آی !
عمر من را از آتش برون آر
من که بی تو به آتش زدم دل
با تو از سوختن می گریزم
دفترم را برون آور اما
دست هایت نسوزد عزیزم !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#620
Posted: 15 Jul 2016 12:23
خاله یادگار
آهای خبردار مستی یا هوشیار؟
خوابی یا بیدار؟ خاله یادگار!
تو شب سیا تو شب تاریک
از چپ واز راست از دور ونزدیک
یه نفر داره جارمی زنه ،جار
آهای غمی که مثل یه بختک
رو سینه ی من شده ای آوار
از گلوی من دستاتو،وردار
توی کوچه ها یه نسیم رفته
پی ولگردی توی باغچه ها
پاییز اومده پی نامردی
توی آسمون ماه و دق می ده
درد بیدردی خا له یادگار!
نمی آی بریم شهر وبگردیم
قدم به قدم؟ نمی آی بریم
چراغ ورداریم پرسه بزنیم
دنبال آدم؟ کوچه های شهر
پر ولگرده دل پر درده
شب پر مرد و پرنامرده
همه پا دارن همه دس دارن
امّا بعضیا دور خودشون
یه قفس دارن بعضیاشون م
توی دستشون یه جرس دارن
آره خاله جون! خاله خبردار!
باغ داریم تا باغ یکی غرق گل
یکی پر خار مرد داریم تا مرد
یکی سر کار یکی سربار
یکی سر دار آهای خبر دار
خاله یادگار! تو میخونه ها
دیگه کی مسته؟ دیگه کی هوشیار؟
تو ویرونه ها دیگه کی مرده؟
کی شده مردار؟ تو افسونه ها
دیگه کی دیوه؟ دیگه کی دیوار؟
دیگه خبر دار خاله یادگار!
می خوان بین ما دیوار بزنن
میله بکارن خندق بکنن
تو رو ببرن اونور بازار
من و بیارن اینور بازار
از من وتوها بازار شلوغه
تا ما با همیم دیوار دروغه
بارون نزنه آبت نبره
من دارم می یام خوابت نبره
خبر خبردار خاله یادگار!
من به یاد تو بیدار می مونم
تو به یاد کی می مونی بیدار؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟