ارسالها: 14491
#621
Posted: 15 Jul 2016 12:31
صفر خان
( صفر قهرمانیان ، زندانی سیاسی سالهای رژیم پهلوی که پس از تحمل سی و سه سال حبس بهمراه زندانیان سیاسی دیگر در ماه های واپسینِ سال 1357 از زندان آزاد شد)
صفرخان، دستهایت را نشانم ده
صفرخان آستین بالا بزن ،
و آن زخمهای جای جایت را نشانم ده.
بگو ، شلاق های سیمی سنگین
به روز تو چه آوردند ؟
چه ها زنجیرها
با بازوان بسته ات کردند ؟
صفرخان ! مردِ سی پائیزِ پیوسته !
حکایت کن ،
بگو
از سالهای پرپرت ، باری
بگو با من در آن سی سال
در آن دخمه ،
در آن بیغوله ،
آن گودال
چه آمد بر سرت باری ؟
بگو ، هر چندخطهای نوشته روی پیشانیت
حکایت می کند با صد زبان خاموش
از آن سی سال ،
سی سال پریشانیت ،
اما
بی پشیمانیت .
حکایت کن
بگو ،
از پله های پیچ در پیچی
که تا عمق جهنم
راهی ات می کرد
و نیز از نردبانهای یهودایی
که بالا می کشیدت
تا صلیب درد .
بگو از سقف کوتاهی
که پیوسته سرت را خم نگه می داشت
و از نیروی بی مرگی
که « نه » می گفت و گستاخانه قامت در تو می افراشت .
صفرخان با من از مردان حکایت کن
از آن مردان که « میز سرخ » را طاقت می آوردند
ولی هرگز لب از لب وا نمیکردند .
صفرخان از زنان با من حکایت کن
از آن در زیرِ چادر بسته خنجرها
و در پیکارهای کوچه غران تاخته بر خصم
از آن شیران ماده
چنگ و دندان آخته بر خصم
بگو با من در آن سردابه های تنگ
با اینان
چه ها کردند دژخیمان ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#622
Posted: 15 Jul 2016 12:34
ادامه شعر صفر خان
صفرخان !
کهنه تقویم اسارت !
پاره پاره دفتر زندان !
برایم از پدرهایی حکایت کن
که پیش چشمشان دلبندهاشان را می آزارند
که تا قفل از زبان بسته بردارند .
صفرخان سینه پر کن از هوای پاک آزادی
سپس با من « اتاق سبز » را تصویر کن
با هر چه چون و چند
که چون فریاد میکردی
صداها ، واژه ها ، در غلظت سبز هوا از راه می ماندند
و چون دم میزدی ذرات سخت سرب
گلوی خسته ات را می خراشیدند .
صفرخان ! آسمانت سالهای سال کوچک بود .
صفرخان ! آسمان کوچکت عمری مشبک بود .
برای من بگو از آسمان بی افق ، بی غرب و بی شرق ات
که گاهی یک ستاره پهنه اش را پاک می پوشاند .
و گاهی یک پرنده در تمامش بال می افشاند .
صفرخان
با من از دستان بی انگشت و انگشتان بی ناخن ،
و ناخن های غرقِ خون
حکایت کن .
صفرخان از « گل سرخ » ی روایت کن
که هر برگش کتابی ( سرخ ؟ ) از عشق و حکایت بود .
و هر فصلِ کتاب از رنج آیت بود .
« گل سرخ » ی که در باغ بزرگ شهر
دیدندش
و با زنجیر تا گندابهای خود کشیدندش .
و نه در خاک ،
در خون کِشته و
آتش دمیدندش ،
و آخر نیز با رگبار در صبح سحر
از شاخه چیدندش .
صفرخان بیش از این هایی که من گفتم
و از هر چه دل تنگ تو میخواهد بگو با من .
خوشا دیگر از آن سو ، ز آن سوی دیوارها گفتن
که من هم با تو دارم گفتنی هایی
خوشا دیگر از این سو هم ، کم از بسیارها گفتن .
صفرخان ! در میان ما نبودی تو
نبودی تا ببینی نسل شیرانِ « سیاکل » را
نبودی تا ببینی شوکت مردان جنگل را
چه خونهایی که از جنگل
به سوی جلگه جاری شد !
و چه تصویرهایی روی دیوار بزرگ شهر چسباندند !
و چه پاداشهایی وعده با انبوه سگهای شکاری شد !
نبودی تا ببینی جوی ها و جویباران را
ندیدی تا بدانی که چگونه خون
پی پیوستگی پل زد : بیابان و خیابان را
برادرهای تو ، خواب خیابان را برآشفتند
نسیمی خواب را از کوچه ها
تاراند
و درها و دریچه ها
پس از خوابی گران ، صبح مبارک را
سلامی آتشین گفتند .
نبودی تو صفرخان
تا ببینی موشهایی را
که در دیوارهای شهر ، با گوش بزرگ خود
حکومت کرده و ماندند و تاراندند
انبوه دلیران را .
نبودی تا ببینی با چه رنگ و
با چه نیرنگی
پریشیدند موشان ،
جمع شیران را .
صفرخان گوش کن تا از پدرهایی بگویم من
که با طیب و رضا ، فرزندها - دلبندهاشان را -
به قربانگاه مردم برده و
تقدیم می کردند .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#623
Posted: 15 Jul 2016 12:37
ادامه شعر صفر خان
صفرخان
گوش کن تا از پسرهایی بگویم من
که پیشاپیش جان عاشق خود را
به فردا و به صبح صادقش
تسلیم می کردند .
صفرخان در میان ما نبودی تو .
نبودی تا ببینی ذره ذره قد کشیدن های این سرو تناور را
که نامش را به خون ،
اکنون
نوشته اند بر دیوارهای شهر .
نبودی تو ولی بی شک
در آن بیغوله حس کردی
نسیم بالغ این سرفراز سایه گستر را .
که از دیوارهای هول و از آوارهای ویل
گذشت و سرکشید آخر ،
همه سو و همه پهنای کشور را .
صفرخان درهمین سالی که سال ماست
که یا سال همایونِ ظفر ،
یا سال مشئومِ زوال ماست ،
چه جو بارانِ سرخی که به راه افتاد در شهر و ندیدی تو
صفرخان اندکی دیر ، اندکی بیگه رسیدی تو
نمی دانم بگویم کاش می دیدی ؟
و یا آن که بگویم خوش به حالت که ندیدی تو .
ندیدی فوج مردان را که با رخت شهادت بر تن و آواز حق بر لب
به میدان آمدند و با صدای تیر رقصیدند
و انبوه زنان را زیر چادرها که پیش از تافتن ،
در خون و در خوناب غلطیدند
و خیل کودکان شیرخواری را
که جای شیر از نوک مسلسل تیر نوشیدند
و طفلانی که هرگز مرگ را نشناخته بودند ،
ولی ناچار در مرگ پدر
یا مادر و گاهی
هم این ، هم آن
به روی پیکری بی جان در افتاده ،
خروشیدند .
صفرخان از جسدها کوچه ها پر بود .
دهانت از صدا افتاده بود و مرگ
هنوز این جا و آن جا طعمه ای را جست و جو می کرد
و آتش در هزاران خانمان افتاده بود و زیر و رو می کرد
گروه سوگواران راه می افتاد
شمار کشتگانش را صلا می داد .
و بغضی که درون سینه های خلق بود ،
این بار
نمی شد شکوه و نفرین
نمی شد گریه ،
می شد نعره و فریاد .
چه فریادی که از کوبنده امواجش
بر اندام همه تندیس های شهر
ز وحشت لرزه می افتاد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#624
Posted: 15 Jul 2016 12:39
ادامه شعر صفر خان
صفرخان ،
سالهای دور هم فریادهایی داشت
که از حلقوم نسل تو ،
و نسل بعد و نسل بعد ،
برون می آمد و امروز هم حتا
طنین اش زیر این سقف همیشه می شود تکرار :
صدایی از گلوی او
که نامش روزهای خوب را از خواب سنگین میکند بیدار ،
و یا آن با ارس رفته
رسیده تا به دریا بار
و آن بر تختِ دوش و شانه ی مردم
دوباره از سفر باز آمده پیروز
و افکنده هزاران حله گل - بی مرگ و بی پائیز –
به دور گردنش از بازوی مردانه ی مردم
به پاس آن که جان داده :
غرور تو سری خورده و نیمه جان مردم را ،
به بازوی مسیحایی اش دیگر بار .
و آن دیگر ،
کشیده قامت نستوه
قلم در دست او چون نام او ، بشکوه
که فریادش فرا خواهد گذشت از سلطه ی اعصار
و این فریادهای نسل ، بعد از نسل
کنون شط خروشانی است
که هر سنگ خس و خاشاک و تل خاک ،
که خواهد سیل خشمش را ببندد
راه ،
خواهد مُرد .
و هر دیوار را این سیلِ دریا خواه
به هم پیچیده و چون کاه خواهد شست و خواهد برد .
صفرخان گوش کن .
بشنو ،
ببین ،
بشتاب ،
صدایت کوسه ی پیری ( است ) تازَنده است
به همراه هزاران کوسه ی دیگر
سوی دریای مقصودی که نزدیک است ،
تا زِنده است .
صفرخان ،
شعر من هم کوسه ای در خیل این سیل است
که این سان می خروشد
از تو و با تو ،
و بیم فصل می چرخانَدَش
همراه تو
هر سو
و بوی وصل می پُرساندش هر دم
که :
دریا کو ؟
صفرخان
کوسه ی شعرم جوان است و
هنوز آن سان که می باید
چَم و خَم های دریا را نمی داند .
برای او بگو از آنچه در راه است
و در دریاست
به زودی وعده ی دیدار در آن جاست .
صفرخان
انتظار تلخ تو آخر
به بار آورد خواهد میوه ی شیرین
سرانجام از پیِ سی سال
که ای بس دستها و سیب ها در باغ
به روی شانه ها و شاخه ها خشکید .
تو سیب سرخ را از شاخه خواهی چید
و آن روز بزرگ رستگاری را
که ای بس چشمها در راه دیدارش
جدا از کاسه ها گردید .
تو با چشم هنوز امیدوار خویش خواهی دید .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#625
Posted: 15 Jul 2016 12:41
ادامه شعر صفر خان
صفرخان
خیز و بیرون آی از خانه .
مترس از این که نشناسی خیابان را
مترس از این که کوچه بنگرد در تو غریبانه
که حتی کودکان با چشم بسته می شناسندت .
صفرخان
خیز و بیرون آی از خانه .
و آن جا در خیابان شاهد بیداری بشکوهِ مردم باش .
و تا بار دگر با گوشت و با پوست
بپیوندی به مردم
در میان جمعشان گم باش .
صفرخان
گفتی و گفتم .
کنون وقت است تا هر دو
تو از یک سو
من از یک سو
به غوغای خیابان ها در آییم و
به یکدیگر بپیوندیم
که روز واقعه نزدیکِ نزدیک است .
و روز واقعه روزی است
که روز خصم شوم و ( شامِ ) تاریک است .
صفرخان،
دوستِ نادیده ی من !
خوب می دانی
که روز واقعه روز قصاص و روز تاوان هاست ،
برای آن که در زیباترین روزی در آغوشت کشم ،
باری ،
صفرخان وعده ی دیدار ما آن روز ،
روزی در خیابان هاست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#626
Posted: 15 Jul 2016 12:48
شعرهای آیینی
تماشای ایزدی
با نام و یاد خداوند
ای خوبِ بی مضایقه و پاکِ سرمدی
وارسته آستانِ جلالت ز هر بدی
آه ای خدایِ خوانده – خود – آیت کسان ! که کس
آمد تمام از تو ، تو از کس نیامدی
گفتی : « شو » و جهان همه شد وآنگه از فراز
بیرق به نام خویش به بام جهان زدی
گفتی : « بمیر » و مُرد که تا مرگ را کُنی
دیباچه ای برای حیات مجددی
آنکس که ابتداش نبود انتها نداشت
این رمز جاودانگی است و مخلدی
تو اصلِ وصل و فصلی و بی حکمت ات نبود
پاییزِ کهربا و بهار زمردی
ای فضل چون کمال تو سنجید ، افضلی
وی مجد چون جمال تو را دیده ، امجدی
تو مبتدای هر خبر خوش ، که خود نبود
بی مسندٌالیه تو آیین مُسندی
ای آفتابِ سر زده از بی کرانِ خویش
یک شعله از چراغ تو انوارِ احمدی
باغ ولا به امر تو آذین شد و شکُفت
در وی دوازده گل سرخ محمدی
ای واژه ی بزرگ جهانی که می شوی
با هر نماز ، سجدگیان را زبانزدی
شک را به آستان تو ره نیست ای که مُرد
با جلوه ی یقین تو شام مرددی
تو مطلق جمالی و آیینه دار شد
حُسن تو را هزار تماشای ایزدی .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#627
Posted: 15 Nov 2016 20:37
کتاب عشق
در ستایش قرآن
ای پر سرود با همه ی بی صدایت
با من سخن بگو به زبان خدای ات
در عرصه عرصه ی ملکوتی کز آن توست
پَر ده مرا به بال بلند رهایی ات
ای پرده پرده طینت و نَزهت ! ز روح من ،
بگشا گره به دلکشی و دلگشایی ات
ای آیه آیه رمز بلاغت !که گشته اند
درمانده ابلغ البُلغا در رسایی ات
فرخنده طالعی که گزیده است گوشه یی
در سایه خجسته ی فرّ همایی ات
ای مُعجز پیمبر مکّی ! که هر فصیح،
خیره است در فصاحت مُعجز نمایی ات
زیباست گر ملایک قدسی رقم زنند
بر لوح آسمان ،به حروف طلایی ات
در تو چه آیتی است که هر کس به گوش جان
یک بار چون شنید تو را ، شد هوایی ات
پر می زنند در تو ملایک که صدبهشت
بالیده در کرانه ی قدسی سرایی ات
اینک گشوده در نظرم سوره النسا
آیه به آیه مظهر لطف خدایی ات
ای صید کرده بی تله و بی کمند و دام
روح مرا به جاذبه ی "قل کفا" یی ات
با سوره طنین غم انگیز " فاجرون "
با سوره طنین خوش " انبیا " یی ات
چون یافتم کلید تو را ،مهربان تری
با من زهر چه ، با همه دیر آشنایی ات
گفتا : بخوان به نام خدا تا که پا نهد
روح القدس به حاشیه ی همنوایی ات
آه از دمی که بایدمت بستن ای کتاب
ای تلخ تر زهر چه جدایی ، جدایی ات
اینک وضو گرفته به دیدارت آمدم
تا سر نهم به سجدهی مشکل گشایی ات
ای " راوی الرواة" من ! ای "احسن القصص"
یک طُرفه از لطیفه ی لحن روایی ات
قران من ! کتاب خدا ! ای که فتنه شد
چشم فلک به جلوه ی ارض و سمایی ات
جان جهان فدای تو باد ای کتاب عشق !
وی بی شمار چون من عاشق فدایی ات
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#628
Posted: 9 Dec 2016 17:15
پیله ی بهشت
در نعت حضرت رسول اکرم
ای برگزیده ی همه ی انتخاب ها
قرآن تو کتاب تمام کتاب ها
اندیشه ی تو تیشه به اصل بدی زده
ای ریشه ی همیشه ترین انقلاب ها
فخر فلک به توست که فانوس گشته بود
در کوچه های آمدنت آفتاب ها
سرمشق آسمان وزمینی که نام توست
برلوح شب نوشته به خط شهاب ها
من تکیه کرده ام به نو وپایمردیت
در روز چون وچندو چه ،روز حساب ها
سرگشته در مضایق وصف تو مانده ام
چندان که داده ام به سخن آب وتاب ها
خورشید مکه ،ماه مدینه ، رسول من
ای خاکسار مدحت تو بو تراب ها
شمع زبان بریده چه لافد ز آفتاب
گنگم که در هوای تو دیدست خواب ها
«من عاجزم زگفتن و خلق از شنیدنت »
ای پیله بهشت نیارم تنیدنت
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#629
Posted: 26 Jan 2017 08:09
آئینه ی تاریخ
درنعت پیامبر اکرم (ص)
بوی خوشی در گوشه یی می سوخت انگار
یک عودنامعلوم می افروخت انگار
قید در و دیوار را در هم شکسته
دروازه ی اعصار را درهم شکسته
ناگاه در غار حرا نوری درخشید
و آن گاه بانگی در درون غار پیچید
یک بانگ شور انگیز «اقرا بسم ربک »
مدثر از جا خیز « اقرا باسم ربک »
ربی که انسان آفریداز خون بسته
آورد دنیایی پدید از خون بسته
آمد ندا که : تیره شددنیای هستی
پرشد جهان از گمرهی و خود پرستی
برخیز و اینک چهره یی بنمای ، برخیز
هم بیم ده ، هم مژده یی فرمای برخیز
ای هم رسول و هم سفیرم یا محمد
ای هم بشیر و هم نذیرم یا محمد
آیینه ی امید شو در این تباهی
شب چیره شد ، خورشید شو در این سیاهی
پیچید در شور و شرار از آن ندا بود
آمد فرود از کوه و با وی مژدهها بود
نا پاک دیگر ، کس نخواهد گفت با پاک
کس دختر زنده نخواهد کرد در خاک
رُجحان نه در پایین نه دربالاست دیگر
تنها نشان برتری تقواست دیگر
اینک یتیم مکه حکم رهبری داشت
از جتنب حق نامه ی پیغمبری داشت
فرمان بلغ داشت در جانش محمد
حق حکم می کرد و به فرمانش محمد
می گفت جا ئ الحق و سر میداد هر جا
فریا « ان باطل کان زهوقا »
آزادی از زنجیرها ، آزاد می شد
تا حق به لطف او رقم یم خورد نامش
باطل زقهر او قلم می خورد نامش
تنها نه نقش سینه ی تاریخ می شد
اسلام خود آیینه ی تاریخ می شد
تا چارصد سال دیگر بعداز هزارش
شعر بلند من شود آیینه دارش
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟