ارسالها: 489
#68
Posted: 30 Apr 2013 13:57
غزل ۶۱
شود آیا که پَر ِ شعر مرا بگشایند ؟
بال زنجیری ِ مرغان صدا بگشایند ؟
گره سرب به طومار نفس ها زده اند
کی شود کاین گره از کار هوا بگشایند ؟
به هوای خبری تنگ دلم چون غنچه
شود آیا که ره باد صبا بگشایند ؟
▄ ▄ ▄
آری ، آری رسد آن روز که این کهنه طلسم
بشکند تا که دژ هوش ربا ، بگشایند
رسد آن روز که این شب زدگان برخیزند
تا به روی سحر ، این پنجره ها ، بگشایند
با کلیدی که به نام تو و من می چرخند
قفل ها از دل و از دیده ی ما بگشایند
« تا بریزند ز بنیاد به هم ، نظم ستم
پیشتازان ، ره طوفان شما ، بگشایند »
▄ ▄ ▄
ز آسمان آن چه طلب می کنی از خود بطلب
باورم نیست که درها ، به دعا بگشایند
حکم ، حکم تو و دستان گشاینده توست
تا اشارت کنی : این در بگشا ! بگشایند
تمام مشكل دنیا این است كه :
احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،
اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...
" برتراند راسل "
ارسالها: 24568
#69
Posted: 30 Apr 2013 14:53
غزل ۶۲
تو ، عشق را به همه عاشقان می آموزی
ستاره را به شب و آسمان می آموزی
پری نئیّ و به صورت چنانی از خوبی
که حُسن را به پری زادگان می آموزی
تو ، آن تنی که سبک باری و لطافت را
ز یک کرشمه ی شیرین ، به جان می آموزی
چگونه مهر نورزد ، دلم به ساحت تو ؟
تویی که مهر به هر مهربان می آموزی
تو از حقیقت عشق آمدی ، نه وهم فریب
که هم تو ، علمِ یقین ، با گمان می آموزی
تو سبز را به درختان سرو می گویی
تو سرخ را ، به گل ارغوان می آموزی
تو آن جوانه ی خُردی که با دمیدن خود
بهار را به درخت جوان می آموزی
▄ ▄ ▄
خدا و گر نه مسیحایی ، ای دوباره ی من !
چنین که با تن بی جان روان می آموزی
غزل ۶۳
ای می از چشم تو آموخته ، گیرایی را
کرده گل پیش لبت ، مشق شکوفایی را
غزل و قول من از توست که در مکتب عشق
بلبل از فیض گل آموخته ، گویایی را
همچو من در دگری شوق تماشایش نیست
هر که شد شیفته آن چشم تماشایی را
ای دو چشم تو ، دو دریای شبانه ! چه کنم ،
گر به دریا نزنم ، این دل دریایی را ؟
شهروایند همه پیش تو خوبان ، ای تو
سکه ی تازه به عالم زده ، زیبایی را !
کی حکایت کند آن بوسه و آن لب با من
فصلی از قصّه ی شیرین شناسایی را ؟
شب اگر باشد و می باشد و من باشم و تو
به دو عالم ندهم ، گوشه ی تنهایی را
گل نیلوفر من ! پیش تو می یابد دل
نیرو انای خود ــ آرامش بودایی را ــ
من و اندیشه ی زیر و زبر و سود و زیان ؟
من که بر سنگ زدم ، شیشه ی دانایی را ؟
کافر عشقم اگر پیش تو از دل نکنم ،
ریشه ی طاقت و بنیان شکیبایی را
▄ ▄ ▄
با همه لاف خرد ، عقل به حیرت در ماند
خواست تا حل کند ، این عشق معمایی را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#70
Posted: 16 Sep 2013 17:08
غزل ۶۴
شب می رسد از راه و شفق سرخ ترین است
وان ابر چنان لکه ی خونش به جبین است
تا خون که نوشد ؟ چه کسی را بفروشد ،
این بار « یهودا » ؟ که شب باز پسین است
▄ ▄ ▄
پا در ره صبح اند شهیدان و در این راه
دژخیم به کین است و کمانش به کمین است
جان بازی و عشق اند و حریفان قدیم اند
« تا بوده چنین بوده و تا هست چنین است »
▄ ▄ ▄
ای عاشق خورشید ! که در عشق بزرگت
پیراهن خونین تو برهان مبین است ،
هر چند هنوز آن سوی این ظلمت ظالم
خورشید درخشنده ی تو پرده نشین است ،
امّا دمد آن صبح به زودی که ببینیم
عالم همه خورشید تو را ، زیر نگین است
غزل ۶۵
مرا به باغ و بهاران چه کار دور از تو ؟
مرا چه کار به باغ و بهار دور از تو ؟
بهار آمده امّا نه سوی من که نسیم
زند به خرمن عمرم ، شرار دور از تو
به سرو و گل نگراید دل شکسته ی من
که سر به سینه زند سوگوار دور از تو
هم از بهار مگر عشق ، عذر من خواهد
اگر ز گل شده ام ، شرمسار دور از تو
به غنچه ماند و لاله ، بهار خاطر من
شکفته تنگ دل و داغدار دور از تو
نسیمی از نفست سوی من فرست که باز
گرفته آینه ام را غبار دور از تو
گلم خزان زده آید به دیدگان که بهار
خزانی آمده در این دیار ، دور از تو
دلم گرفت ، اگر نیستی برم ، باری ،
کجاست جام می خوش گوار دور از تو ؟
چه جای صحبت سال و مه و بهار و خزان ؟
که دل گرفته ام از روزگار دور از تو
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند