انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 7 از 63:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  62  63  پسین »

Hossein Monzavi Biography and Poems | بيوگرافى و اشعار حسين منزوى


مرد

 
بيوگرافى و اشعار حسين منزوى
Hossein Monzavi Biography and Poems



غزل ۵۸

رنج گرانم را به صحرا می دهم ، صحرا نمی گیرد
اشک روانم را به دریا میدهم ، دریا نمی گیرد

تا در کجا بِتکانم از دامان دل ، این سنگ سنگین را
دلتنگی ام ای دوست ! بی تو در جهانی جا نمی گیرد

با سنگ ها می گویم آن رازی که باید با تو می گفتم
سنگین دلا ! دستت چرا دستی از این تنها نمی گیرد ؟

ای تو پرستار شبان تلخ بیماریم ! بیمارم
عشقت چرا نبض پریشان حیاتم را نمی گیرد ؟

▄ ▄ ▄

بی هر که و هر چیز آری ! بی تو امّا ، نه ! که این مطرود ،
دل از بهشت خلد می گیرد ، دل از حوّا نمی گیرد

می آیم و جانم به کف ، وین پرسشم بر لب که آیا ؟ دوست
می گیرد از من تحفه ی ناقابلم را یا نمی گیرد ؟

▄ ▄ ▄

آیا گذشتند آن شبان بوسه و بیداری و بستر ؟
دیگر سراغی خواهش جسمت ، از آن شب ها نمی گیرد ؟

دیگر غزل از عشق من بر آسمان ها سر نمی ساید ؟
یعنی که دیگر کار عشق از حسن تو ، بالا نمی گیرد ؟

▄ ▄ ▄

هر سو که می بینم همه یأس است و سوی تو همه امّید
وین نخل پزمرده مگر در آفتاب پا نمی گیرد
     
  
مرد

 
غزل ۵۹

آیا چه دیدی آن شب ، در قتلگاه یاران ؟
چشم درشت خونین ، ای ماه سوکواران !

از خاک بر جبینت ، خورشیدها شَتک زد
آن دم که داد ظلمت ، فرمان تیر باران

رعنا و ایستاده ، جان ها به کف نهاده ،
رفتند و مانده بر جا ، ما خیل شرمساران

ای یار، ای نگارین ! پا تا سر تو خونین !
ای خوش ترین طلیعه ، از صبح شب شماران !

داغ تو ماندگار است ، چندان که یادگار است ،
از خون هزار لاله ، بر بیرق بهاران

یادت اگر چه خاموش ، کی می شود فراموش ؟
نامت کتیبه ای شد بر سنگ روزگاران

▄ ▄ ▄

هر عاشقی که جان داد ، در باغ سروی افتاد ،
بر خاک و سرخ تر شد ، خوناب جوی باران

سهلش گیر چونین ، این سیب های خونین
هر یک سری بریده است ، بر دار شاخساران

باران فرو نشسته است ، امّا هنوز در باغ
خون چکّه چکّه ریزد ، از پنجه ی چناران

▄ ▄ ▄

باران خون و خنجر ، گفتی شد مکرر
شاعر خموش دیگر ! « باران مگو ، بباران ! »*
     
  
مرد

 
غزل ۶۰

شب دیر پای سردم ، تو بگوی تا سر آیم
سحری چو آفتابی ، چو درون خود برآیم

تو مبین که خاکم از ، خستگی و شکستگی ها
تو بخواه تا به سویت ، ز هوا سبک تر آیم

همه تلخی است جانم ، تو مخواه تلخ کامم
تو بخوان که بشکنم جام و به خوان شکّر آیم

من اگر برای سیبی ، زبهشت رانده گشتم
به هوای سیبت اکنون ، به بهشت دیگر آیم

تب با تو بودن آن سان ، زده آتشم به ارکان
که زگرمی ام بسوزی ، من اگر به بستر آیم
▄ ▄ ▄

غزلی ، چنین غزالا ! که فرستم از برایت
صله ی ، غزل تو حالا ، چه فرستی از برایم؟

صله ی غزل به آیین ، نه که بوسه است و بالین ؟
نه که بار خاص باید ، بدهی و من در آیم ؟

تو بخوان مرا و از دوری منزلم مترسان
که من این ره ار تو باشی به سرای ، با سر آیم
     
  
میهمان
 
دوستان عزیز سلام،
میدونید من یک موقع هایی با دیدن یک چیزهایی (مثل این تاپیک) واقعاَ لذت می برم و با وجود این که به دلیل حساسیت بیش از حدم -شایدنسبت به زندگی و آدم ها خیلی نا امیدانه نگاه می کنم - اکثراَ ؛ولی اون مواقع امیدوارتر میشم نسبت به این که حتی حالا یعنی زمانه قحط چیز های خوب و قشنگ و انسانی ، هنوز هم هستند کسانی که شعر "منزوی " بخونند و با واژه های منزوی "واژه ساز " زندگی کنند. و این یعنی یک اتفاق خیلی خوب. یعنی این که درسته که انسانیت کمیاب شده و جیره بندی و کوپنی!! ولی به کل منقرض نشده و به خاطر همین از دوست نادیده ام آقای علی رضا ۶۳۱۱ تشکر می کنم و بهش تبریک می گم به همون دلایلی که ابتدای پست گفتم و خیلی چیز ها که نگفتم!؟......
     
  
میهمان
 
این که کمی قدر شناسی خودمو نسبت به اون حس خوبی که دیدن این تاپیک به من داد ابراز کنم، یک مطلب کوتاه هم اینجا مینویسم (با وجود این که اصلاَ تایپ کردن از کار های مورد علاقه من نبوده،من جز’ آخرین بازمانده های نسل "کتاب" هستم،نه از نسل سی دی؛پس نوشتن -نوشتن واقعی با قلم و کاغذ - خیلی بیشتر مورد علاقه منه ، خیلی بیشتر از تایپ کردن) به هر صورت من یک مثلاَ خاطره از زنده یاد حسین منزوی براتون میگم و سایر مخلفات !!! اون ماجرا را
[b][/b]البته شاید از نظر شما ارزش خاصی نداشته باشه ، شاید هم جالب بود؟!!
     
  
میهمان
 
یک روز من منزل یکی از دوستان خیلی خوب و صمیمی خودم که شاعر خوبی هم هست و با زنده یاد منزوی هم خیلی رفیق بودند مهمان بودم و چون شغل من در ذات طوری هست که ساعتش تقریبا آزاده به اصطلاح دست خود آدمه صبح تا دیر وقت خوابیدم (به خاطر بی خوابی شب قبلش که محفل انسی بود و منزوی بود و خوابیدن اصلا راه نداشت به اصطلاح) آقای منزوی هم که از زنجان آمده بود تهران مسافرت و به تبع همین موضوع کاری نداشت -البته ایشون صبح خیلی از من زودتر بیدار شده بودند- و لی صاحبخانه که کارمند بود صبح زود رفته بود سر کار؛و یک موضوع دیگه هم این که دوست مشترک من و آقای منزوی یعنی صاحبخانه متاسفانه شدیدا معتاد بود ،به افیون(البته به نظر شخصی من این چیزی از ارزشهای یک هنرمند کم نمی کنه ، چون یک موضوع فردی و شخصی است و ما حق نداریم هنر کسی را تحت الشعاع شخصیت فردی و اجتماعی اش قرار بدیم.نمی دونم مثلا اگه یک نقاش بزرگ ۵ بار ازدواج ناموفق داشت ، این چیزی از ارزش تابلو هاش کم نمی کنه) به هر حال وقتی که اون دوستمون وارد حیاط ساختمان -که شمالی بود و من وآقای منزوی از داخل ساختمان میتونستیم اون رو تا رسیدن به ورودی ساختمان ببینیم- شد . به خاطر خستگی یا دلایل دیگه دوستمون به اصطلاح عامیانه خیلی داغون بود و اینم بگم که یک بارانی بلند دودی رنگ پوشیده بود و زنده یاد منزوی یک بیت خواند که من جائی از اشعارشون تا حالا ندیدم (البته ممکنه کم دانشی یا کم دقتی من باعثش باشه و ایشون جائی در آثارشون هم اونو به کار برده باشند که من ندیدم) و او تک بیت این بود:
میآمد از برج ویران ،مردی که خاکستری بود
خورد و خراب و خمیده، تمثیل "ویرانتری" بود.
     
  
میهمان
 
شما به جنبه تاکیدی حرف "خ" در واژه های خورد و خراب و خمیده، به خاکستری بودن بارانی اون دوستمون و به واژه "ویرانتری" دقت کنید ، تمثیل "ویرانتری!!
و حتماَ متوجه میشید که من با شنیدن اونها چه حالی داشتم .
بگذریم اینم گفتنی بود که گفتیم و شاید می بایست در بطن ماجرا می بودید که شدت تاثیر گذاری اون رو حس می کردید . ببخشید زیاده گوئی کردم و زیاد به حواشی پرداختم.
     
  
زن

 
غزل ۶۱

شود آیا که پَر ِ شعر مرا بگشایند ؟
بال زنجیری ِ مرغان صدا بگشایند ؟

گره سرب به طومار نفس ها زده اند
کی شود کاین گره از کار هوا بگشایند ؟

به هوای خبری تنگ دلم چون غنچه
شود آیا که ره باد صبا بگشایند ؟

▄ ▄ ▄

آری ، آری رسد آن روز که این کهنه طلسم
بشکند تا که دژ هوش ربا ، بگشایند

رسد آن روز که این شب زدگان برخیزند
تا به روی سحر ، این پنجره ها ، بگشایند

با کلیدی که به نام تو و من می چرخند
قفل ها از دل و از دیده ی ما بگشایند

« تا بریزند ز بنیاد به هم ، نظم ستم
پیشتازان ، ره طوفان شما ، بگشایند »

▄ ▄ ▄

ز آسمان آن چه طلب می کنی از خود بطلب
باورم نیست که درها ، به دعا بگشایند

حکم ، حکم تو و دستان گشاینده توست
تا اشارت کنی : این در بگشا ! بگشایند
تمام مشكل دنیا این است كه :

احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،

اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...

" برتراند راسل "
     
  
زن

andishmand
 
غزل ۶۲

تو ، عشق را به همه عاشقان می آموزی
ستاره را به شب و آسمان می آموزی

پری نئیّ و به صورت چنانی از خوبی
که حُسن را به پری زادگان می آموزی

تو ، آن تنی که سبک باری و لطافت را
ز یک کرشمه ی شیرین ، به جان می آموزی

چگونه مهر نورزد ، دلم به ساحت تو ؟
تویی که مهر به هر مهربان می آموزی

تو از حقیقت عشق آمدی ، نه وهم فریب
که هم تو ، علمِ یقین ، با گمان می آموزی

تو سبز را به درختان سرو می گویی
تو سرخ را ، به گل ارغوان می آموزی

تو آن جوانه ی خُردی که با دمیدن خود
بهار را به درخت جوان می آموزی

▄ ▄ ▄

خدا و گر نه مسیحایی ، ای دوباره ی من !
چنین که با تن بی جان روان می آموزی



غزل ۶۳

ای می از چشم تو آموخته ، گیرایی را
کرده گل پیش لبت ، مشق شکوفایی را

غزل و قول من از توست که در مکتب عشق
بلبل از فیض گل آموخته ، گویایی را

همچو من در دگری شوق تماشایش نیست
هر که شد شیفته آن چشم تماشایی را

ای دو چشم تو ، دو دریای شبانه ! چه کنم ،
گر به دریا نزنم ، این دل دریایی را ؟

شهروایند همه پیش تو خوبان ، ای تو
سکه ی تازه به عالم زده ، زیبایی را !

کی حکایت کند آن بوسه و آن لب با من
فصلی از قصّه ی شیرین شناسایی را ؟

شب اگر باشد و می باشد و من باشم و تو
به دو عالم ندهم ، گوشه ی تنهایی را

گل نیلوفر من ! پیش تو می یابد دل
نیرو انای خود ــ آرامش بودایی را ــ

من و اندیشه ی زیر و زبر و سود و زیان ؟
من که بر سنگ زدم ، شیشه ی دانایی را ؟

کافر عشقم اگر پیش تو از دل نکنم ،
ریشه ی طاقت و بنیان شکیبایی را

▄ ▄ ▄

با همه لاف خرد ، عقل به حیرت در ماند
خواست تا حل کند ، این عشق معمایی را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل ۶۴

شب می رسد از راه و شفق سرخ ترین است
وان ابر چنان لکه ی خونش به جبین است

تا خون که نوشد ؟ چه کسی را بفروشد ،
این بار « یهودا » ؟ که شب باز پسین است

▄ ▄ ▄

پا در ره صبح اند شهیدان و در این راه
دژخیم به کین است و کمانش به کمین است

جان بازی و عشق اند و حریفان قدیم اند
« تا بوده چنین بوده و تا هست چنین است »

▄ ▄ ▄
ای عاشق خورشید ! که در عشق بزرگت
پیراهن خونین تو برهان مبین است ،

هر چند هنوز آن سوی این ظلمت ظالم
خورشید درخشنده ی تو پرده نشین است ،

امّا دمد آن صبح به زودی که ببینیم
عالم همه خورشید تو را ، زیر نگین است


غزل ۶۵

مرا به باغ و بهاران چه کار دور از تو ؟
مرا چه کار به باغ و بهار دور از تو ؟

بهار آمده امّا نه سوی من که نسیم
زند به خرمن عمرم ، شرار دور از تو

به سرو و گل نگراید دل شکسته ی من
که سر به سینه زند سوگوار دور از تو

هم از بهار مگر عشق ، عذر من خواهد
اگر ز گل شده ام ، شرمسار دور از تو

به غنچه ماند و لاله ، بهار خاطر من
شکفته تنگ دل و داغدار دور از تو

نسیمی از نفست سوی من فرست که باز
گرفته آینه ام را غبار دور از تو

گلم خزان زده آید به دیدگان که بهار
خزانی آمده در این دیار ، دور از تو

دلم گرفت ، اگر نیستی برم ، باری ،
کجاست جام می خوش گوار دور از تو ؟

چه جای صحبت سال و مه و بهار و خزان ؟
که دل گرفته ام از روزگار دور از تو
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 7 از 63:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  62  63  پسین » 
شعر و ادبیات

Hossein Monzavi Biography and Poems | بيوگرافى و اشعار حسين منزوى

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA