انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 23 از 24:  « پیشین  1  ...  21  22  23  24  پسین »

Hushang Ebtehaj| هوشنگ ابتهاج


زن

andishmand
 
کن فیکون

تو به عمر ِ رفته ی من مانی
که چو روز ِ منتظران طی شد
به که دست ِ دوستیی بدهیم ؟
که نه دوست ماند و نه دست افسوس !
تو بگو چه بود و چه شد ؟
کی شد ؟


....

سروستان


ساحت ِ گور ِ تو سروستان شد
ای عزیز ِ دل ِ من
تو کدامین سروی ؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
ژاله

شب همه شب به بزم باغ ، گلی
به صبا بوسه داد و کام گرفت
هوسی راند و باده ای پیمود
حاصل از عمر ِ بی دوام گرفت
دامن از دست داد و مست افتاد
تا شرابی ز جام ِ وصل چشید
بلبل ِ بی نوا ز حسرت و سوز
تا سحر ناله کرد و آه کشید
روی دامان ِ چاک ِ گل ، ژاله
یادگاری ز قصه ی دوش است
گل سرافگنده ، صبح می خندد
بلبل ِ دل شکسته خاموش است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
سرود ِ رستاخیز

به پا برخاستم :
پر درد و خشم آلود
ز پا بگسیخته زنجیر
دست آزاد
نگاهم شعله خیز ِ کوره ی آتشفشان ِ خشم
و من لبریز ِ خشم ِ وحشی ِ فریاد
به پا برخاستم :
دستی نهاده بر دل خون بار
و دستی با درفش ِ خلق ِ رزم آهنگ
زبانم تشنه سوز ِ واژه ی دلخواه
سرودم شعله ور در چشم ِ آتش رنگ
سرود ِ آتش و خون :
شعله تاب ِ کوره ی بیداد
سرودی دادخواه ِ کینه های گم شده از یاد
سرود ِ تشنه ی لبریز
سرود ِ خشم رستاخیز
سرودی رنج زاد و زندگی پرورد
سرودی کِش شکنج ِ مرگ نتواند شکست آورد
و اینک من
که بر لب های رنگ افسرده ی خاموش
شکفت ِ غنچه های خنده تان را دوست می دارم
چو شیرین خنده های باغ
به دامان ِ بهار ِ شوخ گرم آغوش
زمستان ِ سکوت ِ خویشتن را می گدازم در دل ِ پر داغ
و در ماتم سرای سینه ها تان
شعله می آرایم از این بانگ ِ آتشگیر
فروگیرید اشک از گونه های زرد
و بردارید دست از ناله های سرد
و بسپارید با من گوش :
سرود ِ سینه ی تنگ شما می جوشد از این بانگ ِ آتشناک
و از بهر ِ شما بر می گشاید این سرود آغوش
و من در این سرود ِ پاک
گلوی ناله های خویش را افشرده ام خاموش
و اشک ِ دردهای خویش را افشانده ام بر خاک
چه شادی ها
که در خود می تپد پر شور
به شوق ِ این دلاور سینه های ریش
چه بس خورشید
که در دل می پزد رژیای بام ِ زرنگار ِ صبح
درین جغد آشیان ِ شوم ِ مرگ اندیش
چه بس اختر
که می ریزد نگاه ِ انتظارش را
برین راه ِ غبار آلود
به بوی خنده ی خورشید ِ روشنگر
و من از دور
هم اکنون شوق ِ لبخند ِ ظفرمند ِ شما را می توانم دید
که پرپر می زند در آرزوی بوسه ی لبهایتان بی تاب
و پنهان ، چهره می آراید از خلوت سرای پرده ی امید
وی مخوانم ازین لبخند ِ بی آرام
که می آرد به من پیغام
- سرودی هم برای فتح باید ساخت !
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
زهرخند

بیا نگارا بیا ، بیا در آغوش ِ من
بزن ز می آتشم ، ببر دل و هوش ِ من
ز زلف وا کن گره که مست و آشفته به
بریز این مشک را بریز بر دوش ِ من !
ازین کمند ِ بلند به گردن ِ من ببند
بکش به هر سو مرا چو شیر ِ سر در کمند
به ناز بر من بتاز ، به غمزه کارم بساز
به ناله ی من برقص به گریه ی من بخند !
بخند و گیسو ز ناز بریز بر شانه ها
سبک به هر سو بپر ، بپر چو پروانه ها
به عشوه دامان ِ خویش برون کش از دست ِ من
مرا به دنبال ِ خویش دوان چو دیوانه ها !
ز عشوه ها تازه کم به سر جنون ِ مرا
به ناله افکن دل ِ چو ارغنون ِ مرا
چو لب نهم بر لبت لبم به دندان بگیر
لبم به دندان بگیر بنوش خون ِ مرا !
گهی به قهرم بسوز چو شمع ِ آتش پرست
گهی در آغوش ِ من بپیچ چون مار ِ مست
به بوسه ای زهرناک از آن لبم کن هلاک
سرم سیاهی گرفت بمان که رفتم ز دست !
بیا و بنشین بیا گل ِ خرامان ِ من
سر ِ گران از شراب بنه به دامان ِ من
دمی در آغوش ِ من بخواب شیرین ، بخواب
پرید خوش از سرم مپرس سامان ِ من !
بریز پر ن بریز ز باده جام ِ مرا
برآر امشب برآر به ننگ نام ِ مرا
سپیده بر می دمد به ناله های خروس
شب ِ سبک سایه رفت نداده کام ِ مرا ...
ببوس آری ببوس لب ِ مرا نوش کن
مرا بدین چشم و لب خراب و مدهوش کن
تو هم چو بردی ز دست مرا بدین چشم ِ مست
برو ز نزدیک ِ من ، مرا فراموش کن !
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
در زنجیر

بال ِ فرشتگان ِ سحر را شکسته اند
خورشید را گرفته به زنجیر بسته اند
اما تو هیچ گاه نپرسیده ای که :
- مرد !
خورشید را چگونه به زنجیر می کشند ؟
گاهی چنان درین شب ِ تب کرده ی عبوس
پای زمان به قیر فرو می رود که مرد
اندیشه می کند :
- شب را گذار نیست !
اما به چشم های تو ای چشمه ی امید
شب پایدار نیست !

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
قصه

هرگز این قصه ندانست کسی
آن شب آمد به سرای من و خاموش نشست
سر فرو داشت نمی گفت سخن
نگهش از نگهم داشت گریز
مدتی بود که دیگر با من
بر سر ِ مهر نبود
آه ، این درد مرا می فرسود :
" او به دل عشق ِ دگر می ورزد "
گریه سر دادم در دامن ِ او
های هایی که هنوز
تنم از خاطره اش می لرزد !
بر سرم دست کشید
در کنارم بنشست
بوسه بخشید به من
لیک می دانستم
که دلش با دل ِ من سرد شده است !
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
صبح ِ دروغین

هنوز شب نگذشته ست ای شکیب ِ بزرگ
بمان که بی تو مرا تاب ِ زنده ماندن نیست !
فروغ ِ صبح ِ دروغین فریب می دهدت
خروس ِ تجربه داند که وقت ِ خواندن نیست


...

کوچ

نقشی که باران می زند بر خاک
خطی پریشان
از سرگذشت ِ تیره ی ابرست
ابری که سرگردان به کوه و دشت می راند
تا خود کدامین جویبارش خُرد
روزی به دریا بازگردانَد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
مرد

 


بر سنگ گوری تازه نامی هست
دارنده این نام را هرگز ندیدم من!
اینجا میان سوگواران آشنایانند و خویشانند
و مردمانی هم که چون من، دارنده این نام را هرگز ندیدند و نمیدانند

اما ؛
هرکس که اینجا هست
با خشم و فریادی گره در مشت
می داند، که او را کُشت؟


بر گِرد گور تازه جمعی سوگواران است
دیگر کسی اینجا نمی پرسد
این خفته در خاک از کجا و از کدامان است؟

می دانند ...
او فرزند «ایران» است!



********************

سالروز میلاد پیر پرنیان‌اندیش استاد هوشنگ ابتهاج، گرامی.

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نه نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

حکیم عمر خیام


*******

مردم فقط "یک بار" بايد بمونن تا موفق بشن،
ولى جمهوری اسلامی "هر بار" باید موفق بشه تا بمونه . . .
     
  
مرد

 
آبی که براسود زمینش بخورد زود .... این اینده سران مملکت هست.
کفتر کاکل بسر های های
     
  
مرد

 
مثنوی مرثیه

روزگارا قصد ايمانم مكن
زآنچه مي‌گويم پشيمانم مكن
كبرياي خوبي از خوبان مگير
فضلِ محبوبي ز محبوبان مگير
گم مكن از راه پيشاهنگ را
دور دار از نامِ مردان ننگ را
گر بدي گيرد جهان را سربسر
از دلم اميد خوبي را مبر
چون ترازويم به سنجش آوري
سنگ سودم را منه در داوري
چون‌كه هنگام نثار آيد مرا
حبّ ذاتم را مكن فرمانروا
گر دروغي بر من آرد كاستي
كج مكن راه مرا از راستي
پاي اگر فرسودم و جان كاستم
آنچنان رفتم كه خود مي‌خواستم
هر چه گفتم جملگي از عشق خاست
جز حديث عشق گفتن دل نخواست
حشمت اين عشق از فرزانگي‌ست
عشقِ بي فرزانگي ديوانگي‌ست
دل چو با عشق و خرد همره شود
دستِ نوميدي ازو كوته شود
گر درين راه طلب دستم تهي‌ست
عشقِ من پيشِ خرد شرمنده نيست
روي اگر با خونِ دل آراستم
رونقِ بازارِ او مي‌خواستم
ره سپردم در نشيب و در فراز
پاي هِشتم بر سرِ آز و نياز
سر به سودايي نياوردم فرود
گرچه دستِ آرزو كوته نبود
آن قَدَر از خواهشِ دل سوختم
تا چنين بي‌خواهشي آموختم
هر چه با من بود و از من بود نيست
دست‌و دل تنگ‌است‌و آغوشم تهيست
صبرِ تلخم گر بر و باري نداد
هرگزم اندوهِ نوميدي مباد
پاره پاره از تنِ خود مي‌بُرم
آبي از خونِ دلِ خود مي‌خورم
من درين بازي چه بردم؟ باختم
داشتم لعلِ دلي، انداختم
باختم، اما همي بُرد من است
بازيي زين دست در خوردِ من است
زندگاني چيست؟ پُر بالا و پست
راست همچون سرگذشتِ يوسف است
از دو پيراهن بلا آمد پديد
راحت از پيراهنِ سوم رسيد
گر چنين خون مي‌رود از گُرده‌ام
دشنه‌ي دشنامِ دشمن خورده‌ام
***
سرو بالايي كه مي‌باليد راست
روزگارِ كجروش خم كرد و كاست
وه چه سروي! با چه زيبي و فَري!
سروي از نازك‌دلي نيلوفري
اي كه چون خورشيد بودي با شكوه
در غروبِ تو چه غمناك است كوه
برگذشتي عمري از بالا و پست
تا چنين پيرانه‌سر رفتي ز دست
خوشه خوشه گرد كردي، اي شگفت
رهزنت ناگه سرِ خرمن گرفت
توبه كردي زانچه گفتي اي حكيم
اين حديثي دردناك است از قديم
توبه كردي گر چه مي‌داني يقين
گفته و ناگفته مي‌گردد زمين
تائبي گر زانكه جامي زد به سنگ
توبه‌فرما را فزون‌تر باد ننگ
شبچراغي چون تو رشك آفتاب
چون شكستندت چنين خوار و خراب؟
چون تويي ديگر كجا آيد به دست
بشكند دستي كه اين گوهر شكست
كاشكي خود مرده بودي پيش ازين
تا نمي‌مردي چنين اي نازنين!
شوم‌بختي بين خدايا اين منم
كآرزوي مرگِ ياران مي‌كنم
آنكه از جان دوست‌تر مي‌دارمش
با زبانِ تلخ مي‌آزارمش
گرچه او خود زين ستم دلخون‌تر است
رنجِ او از رنجِ من افزون‌تر است
آتشي مُرد و سرا پُر دود شد
ما زيان ديديم و او نابود شد
آتشي خاموش شد در محبسي
دردِ آتش را چه مي‌داند كسي
او جهاني بود اندر خود نهان
چند و چونِ خويش بِه داند جهان
بس كه نقشِ آرزو در جان گرفت
خود جهانِ آرزو گشت آن شگفت
آن جهانِ خوبي و خير بشر
آن جهانِ خالي از آزار و شر
خلقت او خود خطا بود از نخست
شيشه كي ماند به سنگستان درست
جانِ نازآيينِ آن آيينه رنگ
چون كند با سيلي اين سيلِ سنگ؟
از شكستِ او كه خواهد طرف بست؟
تنگي دست جهان است اين شكست
***
پيشِ روي ما گذشت اين ماجرا
اين كري تا چند، اين كوري چرا؟
ناجوانمردا كه بر اندامِ مرد
زخم‌ها را ديد و فريادي نكرد
پيرِ دانا از پسِ هفتاد سال
از چه افسونش چنين افتاد حال؟
سينه مي‌بينيد و زخمِ خون‌فشان
چون نمي‌بينيد از خنجر نشان؟
بنگريد اي خام‌جوشان بنگريد
اين چنين چون خوابگردان مگذريد
آه اگر اين خوابِ افسون بگسلد
از ندامت خارها در جان خلد
چشم‌هاتان باز خواهد شد ز خواب
سر فرو افكنده از شرمِ جواب
آن چه بود؟ آن دوست دشمن داشتن
سينه‌ها از كينه‌ها انباشتن
آن چه بود؟ آن جنگ و خون‌ها ريختن
آن زدن، آن كشتن، آن آويختن
پرسشي كان هست همچون دشنه تيز
پاسخي دارد همه خونابه‌ريز
آن همه فرياد آزادي زديد
فرصتي افتاد و زندانبان شديد
آن‌كه او امروز در بند شماست
در غم فرداي فرزندِ شماست
راه مي‌جستيد و در خود گم شديد
مردميد، اما چه نامردم شديد
كجروان با راستان در كينه‌اند
زشت‌رويان دشمنِ آيينه‌اند
آي آدم‌ها اين صداي قرنِ ماست
اين صدا از وحشتِ غرقِ شماست
ديده در گرداب كي وا مي‌كنيد؟
وه كه غرقِ خود تماشا مي‌كنيد
     
  
صفحه  صفحه 23 از 24:  « پیشین  1  ...  21  22  23  24  پسین » 
شعر و ادبیات

Hushang Ebtehaj| هوشنگ ابتهاج

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA