انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 10 از 36:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  35  36  پسین »

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی


مرد

 
شاعری چه می خواهد ؟

شاعری سوز دل و دیده ی تر می خواهد
ناله ی نیم شب و اشک سحر می خواهد

شعله در خود زمین و سوختن و آب شدن
شمع سوزنده به هر لحظه شرر می خواهد

خلوتی می طلبد گرم نیایش با دوست
گریه در حضرت او حال دگر می خواهد

بایدت آگهی از درد دل افروختگان
رهگشایی به دل تنگ بشر می خواهد

رنگ بر پرده ی معنی زدن و نقش کلام
کارگاهیست که صد گونه هنر می خواهد

بال پرواز بیاور که همای ره عشق
طیران سحر و رنج سفر می خواهد

مکیان بودن و در لانه خزیدن مرگست
که صعود تو به هر مرحله پر می خواهد

گر نظر باز کنی این همه در چشم هنر
طرفه باغیست که هر اهل نظر می خواهد

جز سخندانی و اندیشه و پرواز خیال
شاعری سوز دل و دیده ی تر می خواهد
     
  
مرد

 
چوب بست باغ ها

چون بهار آمد به گوشم گفت آوای سروش
دامنی از گل فراهم کن چمن شد لاله پوش

چهره ی مرداب ها ایینه ی مهتاب هاست
از دل جنگ نوای مرغ شب اید به گوش

جرعه نوش از جام لاله هر طرف پروانه ها
ارغوان و یاس و نسرین در صلای نوش نوش

ناز معشوق از نیاز عاشقان بالا گرفت
گل به کار دلبری بیچاره بلبل در خروش

چوب بست باغ ها چون دلیری سرمست ناز
گیسوانی دلربا از نسترن دارد به دوش

می رود در حجله بلبل غنچه گرم دلبری
از دو سویش لاله و مریم به سان ساقدوش

چشم را در کوچه ها وا کن گل نرگس نگر
مست تر از آن نگاه دختران گلفروش

گر سها بر من بتابد هره نور سهیل
گل برآرد از دلم لبخند سامان و سروش
     
  
مرد

 
نه دانشی نه کتابی

مرا بود گل اشکی به زیر هر قدمی
که زیر پاست بسی روی نتزنین صنمی
نگاه مست میفکن به خاک راه از ناز
هزار نرگس چشمست زیر هر قدمی
روان زنده نددیم به شهر مرده دلان
مگر خدا برساند به ما مسیح دمی
زمانه قصر شهان را به چنگ طوفان داد
نه بزم ماند ونه خسرو نه جام می نه جمی
از این سرا چو روی جاودانه خواهی ماند
که نیست هستی مارا نشانی از عدمی
به خارزار جهان در صفا چنان گل باش
به بوی آنکه به گلزار آخرت بچمی
به تاج پادشهان سر فرو نمی آرم
چو من به عمر ندیدی گدای محتشمی
دژم مشو که رسد خوان عیش بی کم و بیش
به خنده لب بگشا بی خیال بیش و کمی
دلم گرفت ز قریاد شوق و بانگ نشاط
چه خوش بود که براید صدای پای غمی
دلی سرور شناسد که لطف غم داند
مخواه نغمه ی نی بی نوای زیر و بمی
اگر چو مهر زنی نقش مهر بر دل خلق
چه حاجتت که زنی سکه بر سر درمی
بسی ادیب نمایان بی اثر دیدم
نه دانشی نه کتابی نه گردش قلمی
ز مرگ روح نخیزد کسی که مرده دلست
هزار نفخه اگر در روان او بدمی
شگفت نیست که چون غنچه نامه گلرنگست
زدم ز خون دل خود به برگ ها رقمی
اگر نبود مرا قصر زرنگار چه باک
با بام کاخ سخن برکشیده ام علمی
     
  
مرد

 
رود و جلگه

ما چو رودیم و به هر جلگه روانیم همه
با سکون مردهو با ولوله جانیم همه

لاله رویا منشین گرم محبت برخیز
تا به صحرای وطن گل بنشانیم همه

خوشتر آنست که چون میگذرد فرصت گل
داد خود را ز گلستان بستانیم همه

در بهاران بنشینیم کنار گل و سرو
که سرانجام در آغوش خزانیم همه

در غم دور جوانی که به غفلت بگذشت
روز پیری سر انگشت گزانیم همه

ما در این گلشن طوفان زده ی فصل خزان
نرگسانیم که بر گل نگرانیم همه

خاک ره دگران باش که با این همه ناز
روزی اید که گل کوزه گرانیم همه

گر چه پاشیده به آفاق جهان رنگ یقین
باز از خلق هستی به گمانیم همه

تا سرانجام به دریای قیامت برسیم
ما چو رودیم و به هر جلگه روانیم همه
     
  
مرد

 
گل های شعر

رفتند دلبران و ندانم نشانشان
اما نشسته بر لب من داستانشان

هر روز و شب به سوز دعا آرزو کنم
دارد خدا ز چنگ بلا در امانشان

گلچهرگان به حال نبردند با دلم
طرز نگاه ناوک و ابرو کمانشان

آنان که یار مردم محنت رسیده اند
ای جان من فدای دل مهربانشان

آن رفتگان کهرسم محبت نهاده اند
صد ها هزار رحمت حق بر روانشان

آتش زدند به جان من آن دم که مادران
سر می دهند ضجه به گور جوانشان

بسیار عارفان که جهان حقیقتند
ام من و تو بی خبریم از جهانشان

لبهایشان به خنده و دل گرم عشق دوست
باغی ز گل شکفته شود در بیانشان

بر یار عاشقند و از اغیار فارغند
جز شکر حق نمی شنوی از دهانشان

گل های شعر می شکفد بر لبان من
بارانشان سرشک و غمم باغبانشان

هر جا که عاشقان سخن انجمن کنند
     
  
مرد

 
عذاب ناب و شراب ناب

خبر ببر به تن آسودگان خواب زده
به آنکه بر دل غافل دو صد حجاب زده
بگو چه می کنی از هول روز رستاخیز
تو ای خراب تر از تشنه ی شراب زده
فغان ز روز قیامت که مردمان بینی
چو مرغکان هراسنده ی عقاب زده
بدا به سایه نشینان که می دوند از هول
به روز واقعه با روی آفتاب زده
چه نقش ها که برآرند و پرده برگیرند
ز رنگ مردم صد چهره ی نقاب زده
خداگریختگان در عزای کرده ی هخویش
به غم نشسته پریشان شده عتاب زده
پسر به سایه ی مادر دود ز آتش خشم
گریزد از بر او مادر شتاب زده
پدر به ضجه گریزد ز چنگ دختر خویش
نفس بریده غم کنده اضطراب زده
هزار ناله برآرد ز دل به روز حساب
کسی که دست به صد کار بی حساب زده
چه تشنگان که در آن سرزمین آتش و آه
به هر کویر قدم در پی سراب زده
چو مرگ پرده بگشاید به رویت ای خواجه
به چشم خود نگری نقش زر بر آب زده
قیامتست و همه صالحان به تخت مراد
منافقان و گنه پیشگان عقاب زده
بهشت مامن مستان می ندیده به کام
عذاب ناب نصیب شراب ناب زده
نعیم دوست سزای هر آنکه عاشق اوست
ز باب لطف صلایی به شیخ و شاب زده
چه باغها که ندیده است چشم کس در خواب
به جای آب به فرش چمن گلاب زده
عروس بستر نورند حوریان بهشت
تنی چو نسترن و حجله ماهتاب زده
بگو بدانکه سحر جبهه می نهد بر خاک
که آفتاب دمد از رخ تراب زده
چه مرگ در رسد از راه وقت بیداریست
حذر ز واقعه ای خفتگان خواب زده
     
  
مرد

 
ناز مفروش

دیدم از کوچه ی ما با دگران می گذری
با دلم گفت نگاهت : نگران می گذری

خبرت هست که دل از تو بریدم زین روی
دیده می بندی و چو بی خبران می گذری

گاه بشکفته چو گلهای چمن می ایی
روزی آشفته چو شوریده سران می گذری

ما نظر از تو گرفتیم چه رفته است تو را
که به ناز از بر صاحبنظران می گذری

بگذر از من که ندارم سر دیدار تو را
چه غمی دارم اگر با دگران می گذری

ای بسا ماهرخان را که در آغوش گرفت
خاک راهی که عروسانه بر آن میگذری

ناز مفروش و از این کوچه خرامان مگذر
که به خواری ز جهان گذران می گذری

تو هم ای یار چو آن قوم که در خاک شدند
روزی از کارگه کوزه گران می گذری
     
  
مرد

 
تو آمدی

آن شب که تو آمدی صفا پیدا شد
پیمان شکنی رفت و وفا پیدا شد

در غربت من که به جای بیگانه نبود
برقی زد و روی آشنا پیدا شد

گنجی که به سالها نهان بود از چشم
با هلهله در خانه ی ما پیدا شد

یک عمر کویر فقر را پیمودم
تا برق زد و کوه طلا پیدا شد

خورشید سعادتی که بر من تابید
در سایه ی رحمت خدا پیدا شد

من بودم و تاریکی شب ها ناگاه
از گوشه ی آسمان سها پیدا شد

تا شکر خدا بگویم از دیدن تو
در خلوت من حال دعا پیدا شد

با آمدنت که اختر بخت منی
در ظلمت شب ستاره ها پیدا شد
     
  
مرد

 
پیمان شکن

نشد شب که چشمم به فردا نبود
چه فردای دوری که پیدا نبود
ندیدم شبی را که جانم نسوخت
دمی خاطر من شکیبا نبود
چه شبهای تاریک چشمم نخفت
که ناهید مرد و ثریا نبود
کدامین شب از عشق بر من گذشت
که گرینده چشمم و دریا نبود
کدامین شب آمد که با یاد او
لبانم به ذکر خدایا نبود
دل خود سپردم به دیوانه یی
که در لفظ او نور معنا نبود
همی گفت فردا براید به کام
ز مکرش مرا صبح فردا نبود
ندانستم آن دیوخوی پلید
به عهدی که می بست پایا نبود
بسی گفته بودند کو بی وفاست
مرا این گفته بر من گوارا نبود
ز خوشباوری ها مرا در خیال
چو او نازنینی به دنیا نبود
عیان شد که آن پست پیمان شکن
به فطرت چو دیدار زیبا نبود
به عهدش نپایید و پیمان شکست
فریبنده بود و فریبا نبود
گمان برده بودم پری زاده است
چو دیدم ز خیل پری ها نبود
دریغا که رسوا شد آن بدسرشت
همی گویم ای کاش رسوا نبود
شگفتا پس از سال ها فاش شد
که آن اهرمن سا پری سا نبود
     
  
مرد

 
اولین غم و آخرین نگاه

     
  
صفحه  صفحه 10 از 36:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA