انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 13 از 36:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  35  36  پسین »

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی


مرد

 
به هر برگ نسرین که چیدم تو بودی

به گلبرگ هر باغ دیدم تو بودی
در آواز مرغان شنیدم تو بودی

به هر سو که رفتم نشان از تو دیدم
شگفتا به هر جا رسیدم تو بودی

چو در جمع ماندم تو با من نشستی
به کنجی چو خلوت گزیدم تو بودی

کتابی که خواندم به نام تو خواندم
به هر سطر سطرش چو دیدم تو بودی

به خاک مذلت به شوق تو ماندم
چو بر بام عزت پریدم تو بودی

نسیمی شدم پر کشیدم به صحرا
به هر لاله و گل وزیدم تو بودی

به هر باغ رفتم به یاد تو رفتم
به هر برگ نسرین که چیدم تو بودی

چو آهوی بی مادری در بیابان
به دنبال مادر دویدم تو بودی

مرا روزها خستگی بود در تن
به شبها اگر آرمیدم تو بودی

چراغ شبان سیاهم تو هستی
شعاع طلوع سپیدم تو بودی

چه شبها که نقاش روی تو بودم
به خاطر چو نقشی کشیدم تو بودی

به غیر از تو بر کس امیدی ندارم
پناهم تو هستی امیدم تو بودی

     
  
مرد

 
بدرود تلخ

ای همنشین ای همزبان ای وصله تن
ای یاد روزگارهای خوب و شیرین
مژگان ما چون برگ کاج زیر باران
از اشک ها گوهر نشان است
درپرده پرده چشم ما چون ابر خاموش
اشکی نهان است
ای همزبان ای وصله تن
ما آمدین از دشت ها از آسمان ها
بر اوج دریا ها پریدیم
تا عاقبت اینجا رسیدیم
با من بمان شاید پس از این یکدیگر را هرگز ندیدیم
یک لحظه رخصت ده سرم را
بر شانه ات بگذارم ای دوست
تا بشنوی بانگ غریب های هایم
من با تو ام یا نه ؟...نمی دانم کجایم
من دانم و تو
رنجی که در راه محبت ها کشیدیم
تو دانی و من
عمری که در صحرای محنت ها دویدیم
ای جان بیا با هم بگرییم
شاید که دیگر
از باغهای مهربانی گل نچیدیم
ای جان بیا با هم بگرییم
شاید پس از این یکدیگر را
هرگز ندیدیم
این انجماد بغض را در سینه بشکن از شرم بگذر
سر را بنه بر شانه ام چون سوگواران
چشمان غمگین را چنان ابر بهاران
بارنده کن بر چهره ام اشکی بباران
آری بیا با هم بگرییم
بر یاد یاران و دیاران
ای همسخن ای همنفس ای دوست ای یار
این لحظه ی تلخ وداع است
در چشم ما فریاد غمگین جداییست
فردا میان ما حصار کوه و دریاست
ما خستگانیم
باید کنار هم بمانیم
با هم بگرییم
با هم سرود تلخ غربت را بخوانیم
آوخ عجب دردیست یاران را ندیددن
رنج گرانیست
بار فراق نازنینان را کشیدن
اما چه باید کرد ای یار
باید ز جان بگذشتن و بر جان رسیدن
می لرزم از ترس
ترسم این دیدار آخر باشد ای دوست
ای همنشین ای همزبان ای وصله ی تن
ای یادگار روزهای خوب و شیرین
هنگام بدرود
وقتی چو مرغان از کنار هم پریدیم
وقتی به سوی آشیانها پر کشیدیم
دیگر ز قردا های مبهم نا امیدیم
شاید که زیر آسمان دیگر نماندیم
شاید که مردیم
شاید که دیگر
با هم گل الفت نچیدیم
باید به کام دل بگرییم
شاید پس از این یکدیگر را
هرگز ندیدیم

     
  
مرد

 
انتظار فردا

تا کی به لبت ناله ی جانسوز بود
یا بر لب تو شعر غم آموز بود
بیهوده در انتظار فردا منشین
کامروز تو فردای پریروز بود


پریشان تر

شبی ان نازنین در بزم ما بود
به روی شانه اش گیسو رها بود
بر آن دستی کشید و زیر لب گفت
پریشان تر از این حال شما بود
     
  
مرد

 
نیرزد به یک لحظه

اگر یکه باشی به نام آوری
وگر مهر باشی به روشنگری

اگر روزگاری تو را برنهند
نگین حکومت بر انگشتری

به رفعت اگر تا ثریا روی
شوی برتر از زهره و مشتری

گر افتد به پای تو خورشید بخت
رسی بر فلک از بلندای اختری

گرت آرزوها براید به کام
دهندت بر اهل جهان سروری

دو صد حشمت آنچنانی تو را
نیرزد به یک لحظه بی مادری
     
  
مرد

 
اشک وداع

گریه کن ای دل که دوست از بر ما می رود
وای که از باغ عشق عطر وفا می رود

زانکه دل تنگ ما جای دو شادی نبود
تا ز در آمد سهیل و سها می رود

گر چه ز چشمم رود همراه اشک وداع
مهرعزیزان کجا از دل ما می رود

خانه ی دلتنگ ما تشنه ی آوای اوست
آه که از این سرا نغمه سرا می رود

باغ دل ما از او لطف و صفا می گرفت
حیف کزین بوستان لطف و صفا می رود

گر چه به ما هر نفس لطف خدا می رسد
از سرمان سایه ی لطف خدا می رود

می رود اما دلش ساز وطن می زند
این نگران ر نگر رو به قفا می رود

آب و گلش در حضر جان و دلش در سفر
عاشق اشفته حال دل به دو جا می رود

لحظه ی بدرود خویش تا نزند آتشم
با دل اندهگین شادنما می رود

تا که بگردد بلا از قد و بالای او
برلب بی خنده ام ذکر دعا می رود

دل به چه کارایدم گر که دلارام نیست؟
خانه نخواهم اگر خانه خدا می رود

ناله براید ز سنگ گر که بداند دمی
از غم یاران چه ها بر سر ما می رود

ناله ی جانسوز من سر به ثریا کشید
آتش دل را ببین تا به کجا می رود

داغ به جان سها دوری سامان نهاد
خسته ی بیمار دل بهر شفا می رود

نیست عجب گر سها راه به سامان برد
اختر تابان ما سوی سما می رود
     
  
مرد

 
نه با جمعی نه تنهایی

نگاهت را نمی خوانم نه با مایی نه بی مایی
زکارت حیرتی دارم نه با جمعی نه تنهایی
گهی از خنده گلریزی
مگر ای غنچه گلزاری ؟
گهی از گریه لبریزی مگر ای ماه دریایی ؟
چه می کوشی به طنازی که بر ابرو گره بندی
به هر حالت که بنشینی میان جمع زیبایی
درون پیرهن داری تنی از آرزو خوشتر
چرا پنهان کنی ای جان ؟ بهشت آرزوهایی
گهی با من همآغوشی گهی از ما گریزانی
بدین افسونگری در خاطرم چون نقش رویایی
لبت گر پی سخن باشد نگاهت صد زبان دارد
بدین مستانه دیدن ها نه خاموشی نه گویاییی
گهی از دیده پنهانی پریزادی پریرویی
گهی در جان هویدایی فرح بخشی فریبایی
به رخ گیسو فروریزی که دل ها را برانگیزی
از این بازیگری بگذر به هر صورت دلارایی
چرا زلف سیاهت را حجاب چهره می سازی
تو ماهی در دل شب ها نه پنهانی که پیدایی
زبانت را نمی دانم نه بی شوقی نه مشتاقی
نگاهت را نمی خوانم نه با مایی نه بی مایی
     
  
مرد

 
صبح میلاد

امید مرا از غم آزاد بینی
اگر غم فرستی دلم شاد بینی
چه کوشی به ویرانی ام ای ستمگر
که مارا به ویرانه آباد بینی
چه سرمستی ای خواجه در خاکبازی
چو مرگت رسد جمله بر باد بینی
در آفاق و افس به عبرت نظر کن
که هرگوشه لطف خداداد بینی
نبینی به رخسار دنیا پرستان
صفایی که در روی اوتاد بینی
ز مردن چه ترسی که گر پام رفتی
شب مرگ را صبح میلاد بینی
معاد اید و روز دیدار ایزد
همه بندگان را به میعاد بینی
به معشوق سرمد رسی وندر آن بزم
نه شیرین شناسی نه فرهاد بینی
در آن روز حسرت سیه نامگان را
همه ز ندامت به فریاد بینی
کسانی که نانی به مسکین نبخشند
در آن ورطه بی توشه و زاد بینی
به فردوس اعلا در آغوش نعمت
گروهی دل آسوده ی شاد بینی
تو را بر سریر بلورین نشانند
به گیردت گروهی پریزاد بینی
غزالان زود آشنا را به گلگشت
شتابان به دنبال صیاد بینی
چه زیبا جهانیست اقلیم جنت
که نه خدعه یابی نه بیداد بینی
     
  
مرد

 
گلخوشه ی آتش

رآور نغمه ای مطرب بخوان شعری بزن چنگی
غم ما را ببر از دل به آوازی به آهنگی

بگو افسانه یی شیرین ز لیلایی ز مجنونی
که در مردم نمی بینم به جز افسانه ی جنگی

ز بیم آتش دشمن شب خاموش ما بنگر
که دیگر در دل باغی نمی خواند شباهنگی

گزند اژدهای بالدار آتشین دم بین
که سوزاند به شبها مردم ما را به نیرنگی

بدان ویرانگر تازی بگو بس کن دغلبازی
که با این فتنه ها سنگی نماند بر سر سنگی

بود گلخوشه ی آتش بههر شب بر سر مردم
بلا ها می رسد ما را ز هر سویی به هر رنگی

چه ماند بهر ما زین فتنه دردی از پس دردی
چه می بخشد به تو این خدعه ننگی از پی ننگی

چه می نالی از این تازی که در گرگان نمی بینی
نه تقوایی نه انصافی نه ایمانی نه فرهنگی

در این غوغای تنهایی ز دشمن شد نصیب ما
شب سختی غم تلخی گل اشکی دل تنگی
     
  
مرد

 
شیطان و آدم

بگو به خواجه که از شهر عافیت دوری
گرسنه چشم جهانی اگر چه گنجوری

تو را به جز لب نانی ز گنج بهره نبود
بدین معامله مالک نیی که مزدوری

فغان که گنج سلیمانی ات رود بر باد
به خاک تیره سرانجام طعمهی موری

کمند خویش فرا چین اگر چه بهرامی
فریب صید مخور زانکه دانه ی گوری

چه لحظه های سرور آفرین که از تو گذشت
چو راه باغ ندانی به لانه مسروری

سخن درست بگویم چو کرم ابریشم
درون پیله به جان کندنی و معذوری

درون جان تو شیطان نشسته آدم کو
چرا ز سجده گریزی مگر که مغروری

شرار عشق نداری چو شمع خاموشی
نه در نهاد تو سزی نه در دلت نوری

رخ از وصال مگردان که یار نزدیکست
به جهد چاره ی خودکن که از خدا دوری
     
  
مرد

 
غم درماندگی

نازنینا در نایابی ز من می خواستی
کز دهان بسته ام شور سخن می خواستی

من به زندان قفس از نغمه ها افتاده ام
این هنر را کاش از مرغ چمن می خواستی

اشک شرمم از تهیدستی به مژگانم چکید
زانکه از خار بیابان یاسمن می خواستی

آبرویم را غم درماندگی بر خاکت ریخت
چون از این بی خان و مان خاک وطن می خواستی
     
  
صفحه  صفحه 13 از 36:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA