انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 15 از 36:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  35  36  پسین »

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی


مرد

 
خورشید محبت

صد شکر سهیل آمد و صد حیف سها رفت
گنجینه ی مهر آمد و گنجور وفا رفت

در ظلمت شب دیده ی من سوی سها بود
چون تیر شهابی ز شب نور سها رفت

اینه به صد چشم نظر بر رخ او داشت
با رفتن او روشنی از اینه ها رفت

این خانه که از نغمه او باغ غزل بود
بر ما قفسی شد چو او از آن نغمه سرا رفت

بی خاتم او دیو جدایی ز در آمد
افسوس کزین ملک سلیمان به سبا رفت

در آتش پنهانم و صبری که مرا بود
در هجرت او دود شد و سوی هوا رفت

آن زمزمه پرداز سحر های مناجات
از صد ره نگشوده به نیروی خدا رفت

خورشیدمحبت که به من گرمی جان داد
در چشم سها بود که از خانه ی ما رفت

یک عمر دویدیم و به س امان نرسیدیم
من دانم و شب ها که چه ها بر سر ما رفت

تا بر دلشان گرد ملالی ننشیند
روز و شب عمرم همه در کار دعا رفت

بس تنگدلانیم و کسی نیست بداند
بر ما ز غم دوری یاران چه بلا رفت

تدبیر اسیرست به سرپنجه ی تقدیر
این نقش قدر بود که بر کلک قضا رفت
     
  
مرد

 
مار فسرده

صدام رذل از شب مردم امان گرفت
مار فسرده از دم ارباب جان گرفت

دزفول و خارک را ز قساوت به توپ بست
چشم و چراغ ملت ما را نشان گرفت

طفل دو ساله از دم تیغش امان نیافت
با تیر خشم از کف پیران کمان گرفت

از کودک بریده ز مادر پدر بود
از مادر فتاده به بستر جوان گرفت

زان بد سرشت دزد کج ایین . کج نهاد
بس شعله های غم به دل راستان گرفت

کاشان ما ز آتش ظلمش امان نیافت
کاشانه های زمرد و زن ناتوان گرفت

طرح هزار غمکده در بهبهان فکند
جان هزار غمزده در اصفهان گرفت

ایران ما ز فتنه به ویرانگی فتاد
باغ بهار بود که در او خزان گرفت

گاهی عراق شعله در ایرانیان فکند
روزی در او جرقه ی ایرانیان گرفت

طفلی که بوی شیر دمید ز دهان او
از تیر دشمان نفسش در دهان گرفت

زان آتشی که در شب ایرانیان فتاد
خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت
     
  
مرد

 
مرکز دایره

چون باغ ستاره که شب از پنجره پیداست
در اینه ی چشم تو صد منظره پیداست

از دیده ی کس ناز خرام تو نهان نیست
در باغ و چمن گردش آهو بره پیداست

گریان غریبم سر من خاک وطن باد
زیرا لب پر خنده ز هر پنجره پیداست

ما را که به غربت در و دیوار غریبیست
در خاک وطن نقش بسی خاطره پیداست

با دل سفری کن که به هر گوشه ی خلوت
در اینه اش جلگه و کوئه و دره پیداست

سرگشته چو پرگار مشو نقطه ی دل بین
معبود تو در مرکز این دایره پیداست

از صبح حقیقت شب باطل به گریزست
چون مهر براید عمل شب پره پیداست

در چشم هنر بین هنر و عیب عیانست
صراف سخن را سره از ناسره پیداست

     
  
مرد

 
لاله و داغ

خداوند ملال گریه دارم
ز دلتنگی خیال گریه دارم
به یاد لاله های رفته برباد
چنان داغم که حال گریه دارم


حالت پروانه

من عاشق دلی دلی دیوانه دارم
به هر زلف پریشان خانه دارم
ز گل ها دل بریدن کار من نیست
چه سازم ؟ حالت پروانه دارم
     
  
مرد

 
پرواز کن آشیانه از تست

یارا به دلم نشانه از تست
وین زمزمه ی شبانه از تست

آوای تو خفته در دل چنگ
شور غزل و ترانه از تست

هر شب منم و ستاره ی اشک
وین گوهر دانه دانه از تست

با آنکه جوانی ام بسر شد
در باغ دلم جوانه از تست

هرگز ز در تو رخ نتابم
سر از من و آستانه از تست

در پای تو جان سپردن از من
در من غم جاودانه از تست

جان را بطلب بها نخواهم
گر نار کنی بهانه از تست

خالیست دل ای کبوتر من
پرواز آشیانه از تست

بازآ که فرشته ی زمانی
ای ماه زمین زمانه از تست

دور از تو دلم چو شب سیاه است
ای ماه بیا که خانه از تست

از عشق تو نغمه خوان شهرم
غمناله ی عاشقانه از تست

شادم که ز بوسه های گرمت
بر روی لبم نشانه از تست

در شعر یگانه ی زمانم
وین منزلت یگانه از تست
     
  
مرد

 
شهرزاد قصه گو

خانه، چون فانوس خاموشست و شمع خانه نیست
باغ اگر بی گل شود انگیزه در پرواز نیست

تا ز بزم گرم یاران ساقی گلچهره رفت
در حریفان گریه هست و نغمه ی مستانه نیست

بلبلم، اما ندارم نغمه در باغ خزان
هر صدف باشد خزف گر در دلش دردانه نیست

دست «زن » باید که افزود چراغ عمر را
خانه ی بی باغبان را لطف در گلخانه نیست

بی پناه دست او یک دم ندارم تکیه گاه
در گریبان می برم سر را اگر بر شانه نیست

گر نباشد شهرزاد قصه گو از شب چه سود
زن بود خود شهرزاد و این سخن «افسانه» نیست

هر قفس را نغمه ی بلبل گلستان می کند
خانه ی بی زن برای مرد جز غمخانه نیست
     
  
مرد

 
دشمن دیوانه

به نیمشب ز غریو کریه بمباران
لم چگونه نلرزد ؟ که شهر می لرزد
در آن سیاهی شب همره ستاره ی اشک
خیال را به در و دشت می دهم پرواز
روم به غمکده ها
به دوردست غریب
به کوچه کوچه ی غربت گرفته ی اهواز
به خانه خانه ی در هم شکسته دزفول
به کوی و برزن محنت رسیده ی شیراز
به شهر اندیمشک
به خطه ی بوشهر
به تلده ی کاشان
به هر خرابه ی دلتنگ و هر فرود و فراز
صدای ناله بلندست از زنان غریب
غریو ضجه براید ز کودکان یتیم
جوان و مرد و زن و کودکان خواب زده
میان شعله خمپاره ها به سوز و گداز
فراز تله خاکی فتاده نوزادی
به خواب مرگ به سوادی شیر مادر خویش
دو چشم خویش فروبسته و دهانش باز
به کوچه یی دیگر
دو دست مرگ فشردست بی نوایان را
یکی به حالت اشک
یکی به حال نماز
درون کلبه ی تنگ
زنی ز داغ پسر ناله می زند جانسوز
یکی به مرگ پسر ضجه می کند آغاز
بسا سرست که از تن جدا افتاده به خاک
بسا عروس که در خواب مرگ خفته به ناز
بسا ترانه که دیگر نمی رسد در گوش
بسا پرنده که دیگر نمیکند آواز
ولی در این غوغا
هنوز در شب کشتار خون گرفته ی ما
به شوق کشتن خلق
ز سوی دشمن دیوانه بس هواپیما
فراز کشور ویرانه میکند پرواز
     
  
مرد

 
خطوط آتشین

خاطر ما را قراری نیست نیست
عمر ما را اعتباری نیست نیست
رنگ گل گوید بهاران تازه باد
جنگ می گوید بهاری نیست نیست
رزم گوید اسب ها را زین کنید
رخش می گوید سواری نیست نیست
کو بهاران نغمه ی مرغان چه شد ؟
بلبلی بر شاخساری نیست نیست
بی بهار را نگر در زیر ابر
یک پرستو را گذاری نیست نیست
می چکد از ابرها باران تیر
آسنام ژاله باری نیست نیست
در نگاه فتنه بینان از تگرگ
سهم گل جز سنگساری نیست نیست
در شب ما جز خطوط آتشین
بر فلک نقش و نگاری نیست نیست
لاله رویان را بگو با داغتان
لاله هست و لاله زاری نیست نیست
گرد مردم جز دعای نیمشب
قلعه یی حرزی حصاری نسیت نیست
جوجه ها را زیر بال مادران
از شغالان زینهاری نیست نیست
هر کجا در چشم مردم بنگری
جز نگاه سوگواری نیست نیست
جبر از ما اختیار از دیگران
جبر ما را اختیاری نیست نیست
پاسخ دندان شکن رخسار تست
آنکه را گوید بهاری نیست نیست
     
  
مرد

 
بزم خاموش

گذر کردم به گورستان یاران
به خاک نغزگویان گلعذاران
همه آتش بیان و نغمه پرداز
دریغا در گلوشان مرده آواز
بسی ساقی که خود افتاده مدهوش
همه گلچهرگان با گل همآغوش
عجب بزمی که آهنگش خموشیست
نه جای باده و نه باده نوشیست
نهی گر گوش دل را بر سر سنگ
بر آری ناگهان آه از دل تنگ
گلندامان زیر سنگ خفته
در آغوشی خموشی تنگ خفته
نه بانگی در گلوی نغمه سازان
نه جانی در تن گردنفرازان
غلط گفتم در این غمخانه غوغاست
نشان عاشقی در بی نشان هاست
بسی بلبل که در گل نغمه خوان است
قفس هاشان ز جنس استخوان است
به گل ها خفته گلها دسته دسته
به دست ساقیان جام شکسته
همه گل پیکران پاییز دیده
سهی قدان همه قامت خمیده
عروسان را مغاکی حجله گاهی
مبارک باد ما اشکی و آهی
همه آهووشان گیسو کمندان
نکویان دلبران مشکل پسندان
پری رویان عاشق داده بر باد
همه شیرین لبان کشته فرهاد
خط بطلان به هر مجنون کشیده
بسی دلداده را در خون کشیده
گلندامان از گل باصفاتر
به لبخندی ز جان هم پر بهاتر
همه در زیر سروی پای بیدی
ولی نه آرزویی نه امیدی
سیه چشمان شیرینکار دلبند
که جان بخشیده اند از یک شکر خند
به خدمت خوانده فراش صبا را
نیدیده از رعونت زیر پا را
نگاه مستشان هر سو فتاده هزاران خان و مان بر باد داده
بسی دلداده را دیوانه کرده
به نازی خانه ها ویرانه کرده
همه سیمین تنان شیرین سخن ها
به زیر سنگ و گل تنهای تنها
به خاک افتاده گیسو داده بر باد
چه شد آن نازها ای داد و بیداد
بیا بنگر که ناز آلوده ای نیست
به غیر از استخوان سوده ای نیست
کجا رفتند آن افسانه سازان
چه شد آهنگ مهر دلنوازان
کجا رفتند مرغان چمن ها
چه شد آن بزم ها آن انجمنها
خموشی را نگر آوازها کو
کجا شد نغمه ها آن ساز ها کو.
چه جای نغمه در یاران نفس نیست
ز خاموشی تو گویی هیچ کس نیست
دل شاد و لبخند کجا رفت
هنرهای هنرمندان کجا رفت
چه شد غوغا گری های شبانه
قناری ها خموشند از ترانه
نه آوایی نه فریادی نه سازیست
به پیش پایشان راه درازیست
صدای سازشان آوای مرگ ست
نثار خاکشان خشکیده برگست
هم اینانی که در خلوت خزیدند
عجب بزمی هنرمندانه چیدند
چو می خواندم خطوط سنگ ها را
در آنجا یافتم صبا را
صبا آن نغمه ساز آتشین دست
که دلها را به تار ساز می بست
صبا در نغمه ها فرمانروا بود
دو زلف زهره در چنگ صبا بود
یه ساز خود هزاران رنگ می داد
که هر سیمش هزاران زنگ می داد
به خود گفتم که آن تابنده در کو
به چنگش نغمه زنگ شتر کو
مرا بر گور غمگینی گذر بود
که روی سنگ آن نام قمر بود
قمر آن عندلیب نغمه پرداز
زنی هنگامه گر هنگام آواز
اگر در بوستان لب باز می کرد
میان بلبلان اعجاز می کرد
ولی کنون قمر افسرده جانست
در این ویرانه خاکش در دهانست
قمر روزی که در کشور قمر بود
کجا او را از این منزل خبر بود
نه آوایی نه بانگی نه سروری
دو مشت استخوان در خاک گوری
در این وادی که اقلیمی مخوف است
قمر تا روز محشر خسوف است
به زیر سنگ دیگر داریوش است
که مست افتاده گل خموش است
ز خاطر رفته عشق و یادگارش
همان روزی که بودی زهره یارش
کنار خویشتن رعنا ندارد
که درگل عاشقی معنا ندارد
در این تنها نشینی یار او کو
در انگشتان محجوبی نوا نیست
ز انگشتش به جز خاکی به جا نیست
طربسازی که خود سازش شکسته
بر آن گرد فراموشی نشسته
ولی گویی که از او می شنودم
من از روز ازل دیوانه بودم
سماعی را سماعی نیست دیگر
چراغش را شعاعی نیست دیگر
به گوش ما نوا از گور او نیست
طنین نغمه ی سنتور او نیست
به جای ضرب تهرانی ز باران
صدای ضرب خیزد در بهاران
ز رگباری که بر این سنگ ریزد
به هر ضربت صدای ضرب خیزد
به یکسو صبحی افسانه گو بود
که سنگ کهنه ای بر گور او بود
صدا زد بندی این خانه ماییم
چه شد افسانه ها افسانه ماییم
تو هم از این حکایت قصه سر کن
رفیقان را بز این منزل خبر کن
میان صفه ها گور هارست
فرامشخانه ای درلاله زار است
نوای مرغوایش با دل تنگ
بر آمد از دل خاک و دل سنگ
که ما رفتیم و بس جانانه رفتیم
خمار آلوده از میخانه رفتیم
تو ای مرغ سحر ها ناله سر کن
به بانگی داغ ما را تازه تر کن
اگر کنون ملک افتاده در بند
بخوان بر یاد او شعر دماوند
منم پاییزی و نامم بهار است
دلم بر رحمت پروردگار است
رشد یاسمی استاد دیرین
به تلخی شسته دست از جان شیرین
فتاده بی زبان در گور تنگش
درخشد قطعه شعری روی سنگش
نسیم آسا از این صحرا گذشتیم
سبکرفتار و بی پروا گذشتیم
به چشم ما کنون هر زشت زیباست
چو. از هر زشت و هر زیبا گذشتیم
گریزان از بر سودابه دهر
سیاوش وار از آذرها گذشتیم
کنون در کوی ناپیدا خرامیم
چو از این صورت پیدا گذشتیم
رشید از ما مجو نام و نشانی
که از سرمنزل عنقا گذشتیم
ز سویی تربت مسرور دیدم
توانا شاعری در گور دیدم
سخن سنج و سخندان و سخنیار
ولی چون نقطه ای در خط پرگتار
یه پیری خاطری بس شادمان داشت
ب روز تلخ شکر در دهان داشت
بخوانم قطعه یی زان پیر استاد
که با طبع جوان داد سخن داد
یکی گفتا ز دوران ناامیدم
که می رویدبه سر موی سپیدم
من از موی سپید اندیشه دارم
که بر پای جوانی تیشه دارم
بگفتم این خیالی ناپسندست
جوانی آهویی سر در کمندست
کمندش چیست ؟ شوق و شادمانی
چو گم شد زود گم گردد جوانی
جوانی دوره یی از زندگی نیست
گه چون بگذشت نوبت گویدت ایست
جوانی در درون دل نهفته
جوانی در نشاط و شور خفته
چو بینی دیر خواه و زود سیری
جهانت می کند آگه که پیری
در آنجا چون رهی را خفته دیدم
دلم را از غمش آشفته دیدم
به یاد آمد مرا روز جدایی
که رفت از شمع چشمش روشنایی
دگر در نای او شور غزل نیست
کنون در شاعری ضرب المثل نیست
به خود گفتم چرا از این غزلسرا
میان خفتگان برناید آواز
برآمد ناله یی از پرده خاک
شنیدم از رهی این شعر غمناک
الا ای رهگذر کز راه یاری
قدم بر تربت ما می گذاری
در اینجا شاعری غمناک خفته است
رهی در سینه این خاک نهفته است
به شبها شمع بزم افروز بودیم
که از روشندلی چ.ن روز بودیم
کنون شمع مزاری نیست ما را
سراغی کن ز جان دردنکی
برافکن پرتوی بر تیره خاکی
بنه مرهم ز اشکی داغ ما را
بزن آبی بر این آتش خدا را
ز سوز سینه با ما همرهی کن
چو بینی عاشقی یاد رهی کن
به نزدیک رهی خاک فروغ است
تو گویی آن همه شهرت دروغ است
پس از عصیان و اسیر افتاده بر خاک
مغاکی تنگ با دیوار نمناک
تولد دیگر و مرگش دگر بود
ولی از این تولد بی خبر بود
که میلادی دگر باشد پس از مرگ
روان ها را سفر باشد پس از مرگ
تماشا کن که ایرج لا ل لال است
خاکوش از آن خروش و قیل و قال است
شکسته دست یزدان خامه اش را
ز دلها برده عارفنامه اش را
کجا رفت آن سخنهای بد آموز ؟
کجا شد چامه های خانمان سوز
همان روزی که صاف و ساده بودم
دم کریاس در ایستاده بودم
کنون ایرج بگو آن ماحضر کو
نشان از آن زن و کریاس در کو ؟
دریغ از ایرج و طبع خداداد
که در راه پریشان گویی افتاد
بدا بر ما که تن در گل بماند
به دیوان گفته باطل بماند
خوشا هجرت از اینجا با دل پاک
که همچون گل نهندت در دل خاک
خوشا آن کس که چون زین ره گذر کرد
به اقلیم نیکوکاران سفر کرد
خوشا ! با عشق حق در خاک رفتن
بدا! پاک آمدن نا پاک رفتن
     
  
مرد

 
آتش و خاکستر

زمان در کار من افسونگری کرد
نپنداری که با من یاوری کرد
در اول آتشم زد از جدایی
در آخر موی من خاکستری کرد
     
  
صفحه  صفحه 15 از 36:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA