انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 16 از 36:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  35  36  پسین »

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی


مرد

 
دو زلف رها

به دوش من بفشان وقت بوسه زلف رها را
به شرط آنکه نبینم در آ نسیم صبا را

چه جای حیرت من ؟ ای ستاره چون ز درایی
درخشش تو کند خیره چشم اینه هارا

به بوسه لب بگشا بیم طعن خلق ندارم
چه گونه بست توانم زبان یاوه سرا را ؟

دلم به شوق تو پر زد که وقت بوسه ی شیرین
شنیدم از نفس دلکش تو عطر وفا را

به راه عشق کشاندی مرا ز ناز نگاهی
بدین کرشمه سپردی به گریه دیده ی ما را

تو آفتاب منی چهره برمتاب ز عاشق
که یک شعاع تو روشن کند دو چشم سها را

چرا به معجزه نقاش دهر نسپارم
کهدل به پرده ی چشم تو یافت نقش خدا را

ز رشک آنکه تو را چشم آفتاب بیند
گرفته ام به دو دست خیال روزنه ها را

مرو مرو که دگر تاب رفتن ندارم
بمان و بر سر دوشم فشان دو زلف رها را
     
  
مرد

 
شیوه ی نازی

عمر من افسوس درازی گرفت
روح مرا سخت به بازی گرفت

جان من از وصل حقیقت گریخت
وقت مرا عشق مجازی گرفت

اشک من از خون دلم رنگ یافت
خامه ی من نامه طرازی گرفت

با که بگویم که چه شبها به خشم
پاچه ی ما را سگ تازی گرفت

دزد عزاقی هوس فتح کرد
زوزه کشان خوی گرازی گرفت

از دل بغداد یکی گرگ خوی
بار دگر شیوه ی نازی گرفت

خواب خوش از چشم ارکی ربود
خاطر آسوده ز رازی گرفت

باز عرب در هوس پارس شد
معرکه ی غائله سازی گرفت

مرغک آتش نفس آهنین
رسم و ره روح گدازی گرفت

خواب مرا رذل عراقی گسست
نفت تو را دزد حجازی گرفت

شکوه ز ملحد نکنم ای شگفت
دل ز خدا مرد نمازی گرفت

با همه عصیان که مرا رخ نمود
دوست رهبنده نوازی گرفت
     
  
مرد

 
تنهای تنها

بهار و باغ و گلگشت چمنن ها
کنار دلبران شیرین سخن ها
اگر قسمت شد از خلوت درایم
و گرنه ما و دل تنهای تنها


پدر باشد ولی ...

چو برخیزد صدای نامه برها
دلم در لرزه افتد از خبرها
کسی حال مرا داند که او هم
پدر باشد ولی دور از پسر ها

     
  
مرد

 
جامه ی صد رنگ



چه بهاریست خدایا گل صد رنگ نیست
بلبلان رت هوس نغمه و آهنگ که نیست
در دل سبزه به هر باغ و چمن چون نگری
آتش جنگ بود سرخی نارنگ که نیست
روز و شب زمزمه پرداز غم خویشتنیم
بهر ما خسته دلان زمزمه ی چنگ که نیست
بر لب ما نبود جز نفس سرد سکوت
در شب ما غزل مرغ شباهنگ که نیست
چشم پر اشک مرا چون نگری طعنه مزن
گریه در خلوت تنهایی خود ننگ که نیست
ما عقابان فلک سیر جهان پیماییم
عرصه ی بال و پر ما قفس تنگ که نیست
تو زمن خسته و من از تو بسی خسته ترم
سر خود گیر و برو ما و تو را جنگ که نیست
من غزلخوان بهارم تو بد آوازخزان
قول ما و تو که در این نغمه هماهنگ که نیست
عشقبازیست
نه بازی که مرا مات کنی
نازنینا دل من صفحه ی شترنج که نیست
چشم گریان تو آتش افکند بر دل من
تاب این غصه ندارم دلم از سنگ که نیست
گل گلزار غزل جامه ی صد رنگ منست
چو منی را هوس جامه ی صد رنگ که نیست
     
  
مرد

 
سلام

سلام بر معشوق
که چهره اش قمر و چشم او ستاره ی اوست
سلام بر عشق
که قطره قطره ی اشک شبانه چاره ی اوست
به چشم یار سلام
که سوز ما ز نگاه وی و شراره ی اوست
سلام من به سپهر
که زینت شب ما ابر پاره پاره ی اوست
به شب سلام سلام
که هر ستاره ی رخشنده گوشواره ی اوست
سلام بر شبنم
که غنچه بستر و گلبرگ گاهواره ی اوست
سلام بر فرزند
که راحت دل ما دیدن دوباره ی اوست
سلام بر مادر
که دیده ی همگان عاشق نظاره ی اوست
به کردگار سلام
که خلق عالم و آدم یه یک اشاره ی اوست
به حق سلام که هر جا طلوع زیباییست
نشان نعمت و الطاف آشکاره ی اوست
     
  
مرد

 
ای همه غزل

تو از کدام قبیله ای
ای خاتون شعر من ؟
ای بلندای جمال و جلالتت
ای تمامت قامت و قیامت
ناز خرامت را نازم
اگر به روز برایی آبرو به آفتاب نماند
و گر به شب بتابی
ماه بر آستانت به سجده افتد
که ماه نیز آفتاب پرست است
اگر از چمن بگذری
بنفشه ها و لاله ها به دمنت آویزند
تا مگر بربایند عطر اندامت را
ای سیه چشم به صحرا بگذر
تا آهوان و غزالان
گردن بر افرازند به تماشای چشمانت
ای کولی مغرور
از بازار سرمه فروشان مگذر
که دختران سیه چشم را آبرو نماند
اگر از وادی نجد گذشتی
به دیدار قیس عامری بشتاب
تا یاد لیلی را ز سرش بربایی
ای بلندای زیبایی
شاید تو بودی که لحظه ای در آغوش پونه ها آرمیدی
گویی پونه ها عطر تو را وام کرده اند
شبی گیسوی بلندت را به مهمانی من بفرست
تا هرچه جان است به یک تارش در آویزم
اگر اینست گیسو
تا بگردانی به تمنایش
جان ها را بر خاک ریزی
شهرزاد کجاست ؟
تا هزاران شب حکایت کند از گیسوی بلندت ؟
حافظ کجاست ؟
تا معاشران را صلا زند که گره از زلفت باز کنند
و بدین قصه شب را دراز
من در باغ چشم همه ی افسونگران عالم
نگاه تو را می نگرم
از ملاحت تو بود که لیلی افسانه ساز جهان شد
و شیرین شرینکار از لبان تو وام گرفت حلاوت را
من میشناسمت
ای شیرین ترین
هزاران خسرو بر درگاهت به غلامی استاده اند
اگر پروانه های رنگین بال با تردید بر گل می نشینند
از آنست که از باغ ها و گلها تو را می طلبند
قامت تو همه ی نیلوفران را
شانه های تو همه ی مهتاب ها را
لب تو همه ی گلبرگ ها را
و چشم تو همه ی غزل ها ی جهان را تفسیر می کنند
ای بهترین غزل آفرینش
پیچ و تاب نیلوفران
به شوق اندام تست
اگر لب های تو نبود حلاوت را چگونه معنی می کردند
اگر نوازش دست ها و گردش لبهایت آموزگار پروانه نبود
این رفتار نرم را در حجله ی گلها از که می آموخت
تو آن تمامت لطافتی
که بایستی حجله ات را در پرنیان مهتاب
بر تخت زمردین آسمان
در بستر خیال
و در حریر اندیشه گسترد
باید شبی به شماره ی ستارگان شمع بر افروزیم
عود بسوزیم
چنگ برگیریم
گل برافشانیم
و سرود عشق بخوانیم
و اگر غم لشکر انگیزد
با نگاه تو در آویزیم
و بنیادش را براندازیم
ندانم کدامین روز بود
که دختران آفتاب گیسوی تو را بافتند
و کدامین شب
که مشاطان افسونگار
سرمه در چشمانت ریختند
رویت گل نیست
اما گل به روی تو می ماند
دندانت را الماس نخوانم
اما الماس به دندان تو مانندست
راستی تو از کدام دیاری
و از کدامین قبیله ؟
شبی در بهار سبز و مهتابی
با اندام رویایی
در قصر خیال من بیا
تا ناز جامه بپوشانم از مهتاب
بر بلند قامت که خود قیامتیست
و بنشانمت در هودجی از گل و عطر و نور
و به آهنگ شعر و نسیم
به تماشا بگذارمت
در باغهای نیلوفرین
در جنگلهای سبز
و در مرداب های مهتاب پوش
تا از مرغان چمن آرام بربایی
تا پرندگان بیشه ها را به نغمه برانگیزی
و مرداب ها را بر آشوبی
تو کیستی ای خاتون شعر من ؟
که از شعر لطیف تری
از موسیقی جانبخش تر
و از عشق محبوب تر
مرغ خیال همه ی شاعران گرد بام تو در پرواز است
نغمه سازان گیتی تو را آواز می دهند
و عشق آری عشق تو را می طلبد
ای خاتون شعر
ای غزل ای بیت الغزل
و ای عروس خیال
بگذار از شوق دیدار جمال و جلال تو
دانه دانه اشک نیاز را
زیور مژگان کنم
و به رشته ی واژه ها بسپارم
شاید طوقی فرتهم آورم
که گردن آویز تو سازم
ای گریزان
ای دست نیافتنی
شبی در بزم مهتاب
چنگ بر گیر
و بر پس پشت ابر
گیسو بر افشان
دستی بزن
پایی بکوب
و از خاوران
تا باختر
بر بام آسمان
آشوب برانگیز
شور بیآغاز
فلک را سقف بشکاف و طرحی نو درانداز
ای خاتون شعر من
مرا ببخش
که اندک مایه ام و تنک سرمایه
و از تو گفتن را ندانم و نتوانم
تو با خرام نرم خویش
رقص واژه ها را به شعر من بیاموز
ای همه غزل شور غزلم را به نگاهی رنگین کن
و فراز و فرودش را آهنگین
اگر چنین کنی
آن زمان توانم گفت
شعرم نثارت باد
ای خاتون شعر من



     
  
مرد

 
چشم معرفت

کیست آن بنده کو خطا نکند
تو و این ادعا خدا نکند

عاشقی ناید از هوسناکان
هر علف کار کیمیا نکند

دل پریشان شود بگو تا زلف
بر سرشانه ها رها نکند

نازک آن خواجه ی خدا جو را
که گهر بخشد و ریا نکند

کوس تقوا مزن که نیرنگ است
مرد پرهیز ادعا نکند

از ره آه بی نوا برخیز
که اگر برکشد خطا نکند

آنکه را چشم معرفت بازست
دفع موسی به اژدها نکند

رهنورد ره صلاح و فلاح
به ملامتگر اعتنا نکند

آنکه در مردنش حیات بود
دل بدین زندگی رضا نکند

حال قارون اگر کسی داند
تکیه بر قدرت طلا نکند

دل درویش را بدست آور
که اگر بسکند صدا نکند

حیله گر چون نماز بگذارد
جرم باشد اگر قضا نکند

هنر دشمنان ملامت ماست
از حسد این هنر چرا نکند
     
  
مرد

 
دوباره نیامد

دوباره شب شد و در شام من ستاره نیامد
بهار آمد و آن نوگل بهاره نیامد

به وقت رفتن خود وعده ی دوباره به من داد
به انتظار نشستم ولی دوباره نیامد

به ناز گفت چو گل بشکفد به وسی تو ایم
پس از شکفتن گلهای بی شماره نیامد

بر آن شدم که به خلوت عقیق بوسه خود را
زنم به لاله ی گوشش چو گوشواره نیامد

تبی به جان من افتاد و سوختم ز شرارش
شنید آه مرا وز پی نظاره نیامد

هزار اختر روشن چراغ سقف فلک شد
ولی به خانه ی خاموشم آن ستاره نیامد
     
  
مرد

 
دو نجم خوشدلی

فغانا شمع من از جمع ما رفت
ز خود بیگانه ام چون آشنا رفت
دو نجم خوشدلی یکجا نتابند
دریغا تا سهیل آمد سهارفت


جمع و پریشانی

تو گریانی بیا با هم بگرییم
به زندانی بیا با هم بگرییم
تو هم مانند من از جمع یاران
پریشانی بیا با هم بگرییم
     
  
مرد

 
تاریخ گواه است

کس ز آتش صدام دل شاد ندارد
کودک هم از او خاطر آزاد ندارد

ن خغد بد آواز بس بمب فروریخت
ویرانه ی ما نقطه ی آباد ندارد

قلاده بیاور که همه خطه ی ایران
یک لحظه امان از سگ بغداد ندارد

آماده ی کشتار بود در همه احوال
صبح و شب و شهریور و مرداد ندارد

از رحم مگو در اندیشه ی او نیست
پروای کسان دشنه ی جلاد ندارد

در حیله به شاگردی بیکگانه غلام است
در حمله گرازیست که استاد ندارد

در شعله ی هر لحظه ی او کودک خاموش
مرغیست که می سوزد و فریاد ندارد

گفتم که مکش کودک نو زمزمه را گفت
آن مرغ کام است که صیاد ندارد

از گآتش او طفل در آغوش پدر سوخت
بسیار عروس است که داماد ندارد

آن دختر گلچهره که در باختران سوخت
شیرین غریبیست که فرهاد ندارد

هر گونه ستم بود بر این خلق روا داشت
زین بیش کسی قدرت بیداد ندارد

چنگیز کجا ؟ قیصر و فرعو و نرون کیست ؟
در او دل سنگیست که شداد ندارد

در عرصه ی بیداد بسی پیر و جوان کشت
تاریخ چنین حادثه دریا ندارد

هر لحظه بر آنست که هر قدر توان کشت
در مذهبش این فاجعه تعداد ندارد

تاریخ گواهست درگنبد گیتی
کاخی که ز خون برشده بنیاد ندارد
     
  
صفحه  صفحه 16 از 36:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA