انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 2 از 36:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  33  34  35  36  پسین »

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی


مرد

 
قافله پشت قافله

شکوه مکن دژم مشو
بار ز راه می رسد
رنج فراق طی شود مهر به ماه می رسد
یوسف من مکن گله از غم و درد بی کسی
قافله پشت قافله بر سر چاه می رسد
ای به عزیزی آشنا
بیم چه داری از بلا
هر که نترسد از خطر
زود به جاه می رسد
غمزده از خزان مشو
غنچه ز شاخه می دمد
نوبت بانگ بلبلان
خواه نخواه می رسد
ناله ی بی سبب مکن
شکوه ز تیره شب مکن
از سخنم عجب مکن
وقت پگاه می رسد
های به غم نشستگان
مژده دهم به خستگان
جانب دلشکستگان
لطف الاه می رسد
پای بکوب و کف بزن
عود بساز و دف بزن
شکوه مکن دژم مشو
بار زراه می رسد
     
  
مرد

 
صدای شکفتن

چو شب ز راه رسد گوش کن به لحظه ی خفتن
بود سکوت شبانه زمان راز شنفتن
ز هر نسیم به گوشت رسد نوای گذشتن
ز هر جوانه ی گل بشنوی صدای شکفتن


می رسد روزی

عاقبت صید سفر شد یار ما یادش به خیر
نازنینی بود و از ما شد جدا یادش به خیر

با فراقش یاد من تا عهد دیرین پر گرفت
گفتم ای دل سالهای جانفزا یادش به خیر

آن لب خندان که شب های غم و صبح نشاط
بوسه می زد همچو گل بر روی ما یادش به خیر

با همه بیگانه ماندم تا که از من دل برید
صحبت آن دلنواز آشنا یادش به خیر

روز شیدایی دلم رقصد که سامان زنده باد
شام تنهایی به خود گویم سها یادش به خیر

آن زمانها کز گل دیدار فرزندان خویش
داشتم گلخانه در باغ صبا یادش به خیر

من جوان بودم میان کودکان گرمخوی
روزگار الفت و عهد وفا یادش به خیر

شب که از ره می رسیدم خانه شور انگیز بود
ای خدا آن گیر و دار بچه ها یادش به خیر

شیون سامان به کیوان بود از جور سهیل
زان میان اشک سها وان ماجرا یادش به خیر

تار گیسوی سهیلا بود در چنگش سروش
قیل و قال دخترم در سرسرا یادش به خیر

قصه می گفتم برای کودکان چون شهرزاد
داستان دزد و نارنج طلا یادش به خیر

سالهای عشرت ما بود و فرزندان چو ماه
ای دریغ ان سالها وان ماهها یادش به خیر

یار رفت و عمر رفت و جمع ما پاشیده شد
راستی خوش عشرتی بود ای خدا یادش به خیر

می رسد روزی که از من هم نماند غیر یاد
آن زمان بر تربتم گویی که ها یادش به خیر
     
  
مرد

 
تیر باران تگرگ

به بستان تیرباران تگرگ است
برای غنچه و گل روز مرگ است
درخت از جور طوفان ناله دارد
بلور اشک بر مژگان برگ است


سرمای تنهایی

چمن شد خالی از گل باغبانان را چه پیش آمد
چه شد آوای بلبل نغمه خوانان را چه پیش آمد

به میدانها نمی بینم نشانی از هماوردی
به رزم قهرمانی پهلوانان را چه پیش آمد

ز داغ سرو بالایمان کمان شد قامت پیران
ز جور تیر دشمن نوجوانان را چه پیش آمد

به جز تلخی نمی روید ز لب ها شور شادی کو ؟
الا ای هم نفش شیرین زبانان را چه پیش آمد

گلندامی به پیغامی دل ما را نمی جوید
کجا شد دلندازی مهربانان را چه پیش آمد

نه تیری از نگاهی نه کمند از گیسوان بینی
بگو ای سرو قد ابرو کمانان را چه پیش آمد

عزیزان در سفر رفتند و مادرها به غربتها
ز اینان کس نمی داند که آنان را چه پیش آمد

به هر مجلس که بنشینی سکوت تلخ می بینی
چه شد شیرین زبانی نکته دانان را چه پیش آمد

در این سرمای تنهایی بسی بر خویش می لرزم
نمی داند کسی افسرده جانان را چه پیش آمد

بهار آمد ولی یک غنچه از بستان نمی روید
چمن شد خالی از گل باغبانان را چه پیش آمد ؟
     
  
مرد

 
سفر مکن

هر چه کنی بکن ولی ،
از بر من سفر مکن

یا که چو می روی، مرا
وقت سفر خبر مکن

گر چه به باغم ستاده ام
نیست توان دیدنم

شعله مزن بر آتشم
از بر من گذر مکن

روز جدایی ات مرا
یک نگه تو میکشد

وقت وداع کردنت
بر رخ من نظر مکن

دیده به در نهاده ام
تا شنوم صدای تو

حلقه به در بزن مرا
عاشق در به در مکن

من که ز پا نشسته ام
مرغک پر شکسته ام

زود بیا که خسته ام
زینهمه خسته تر مکن

گر چه به دور زندگی
تن به قضا نهاده ام

آتشم این قدر مزن
رنجه ام این قدر مکن

یوسف عمر من بیا
تنگدلم برای تو

رنج فراق، می کُشد
خون به دل پدر مکن

هر چه که ناله می کنم
گوش به من نمیکنی

یا که مرا ز دل ببر
یا ز برم سفر مکن
     
  
مرد

 
گوش به زنگ

نمیدانی دلم بسیار تنگست
میان ما و تو دیوار سنگست
به امیدی که بر گردی دوباره
نگاهم بر در و گوشم به زنگست


اینه ی تیره

در پیر خمیده هوسی پیدا نیست
در پیکر بی جان نفسی پیدا نیست
گفتی که خدا ز چشم من پنهانست
در اینه ی تیره کسی پیدا نیست
     
  
مرد

 
قیامتی و انابتی

زمین چک شده کوه بگداخته
فلک بر زمین آتش انداخته
به پا خاست هنگامه ی رستخیز
همه دیده ها سرخ و خونابه ریز
قریا و پروین به هم ریخته
همه عقد منظومه بگسیخته
پرکنده مردم چو پروانه ها
چو موران که دورند از لانه ها
ستاره فرو ریزد از آسمان
بمیرد زمین و نماند زمان
سراسیمه در کوه و صحرا وحوش
ز اعماق دریا براید خروش
دمیده بسی تفخه در صورها
بر آورده مردم سر از گورها
بر اید ز عمق زمین های و هو
به یکدم شود گورها زیر و رو
همه موی کن و مویه کن بیمناک
نفس آتش آسا زبان چک چک
گریزنده مادر ز فرزند خویش
پدر نیست دلسوز دلبند خویش
همه کوهها پنبه ی سوده گیر
زمین و زمان را تو نابوده گیر
نیابی به پشت زمین آدمی
همه وعده ها راست بینی همی
شکافنده بشکافد این خاک را
بهم ریزد ایوان فلک را
به هر سو روان کوهها همچو رود
ستاره فتد بر زمین در سجود
چو آغاز صبح قیامت شود
گنهکار غرق ندامت شود
برآرد خروشی که ای وای من
چه وحشت سرایی بود جای من
ستم پیشه را لرزه ها بر تنست
که این خود مجازات اهریمن است
گنه پیشه چون شمع افروخته
تن آتش گرفته زبان سوخته
در آن عرصه ی ضجه ی وای وای
پناهی نباشد به غیر از خدای
ز بیم قیامت همه اشک ریز
بنی آدم از یکدیگر در گریز
به فرزند مادر برآرد خروش
رهایم کن و دیده از من بپوش
که من خود پریشان و بیچاره ام
در این وادی هول آواره ام
ملک می زند نعره بر آدمی
که الملک لله باشد همی
بیندیش و با دیده ی تیز بین
سرای قیامت شرر خیز بین
بپا می شود دادگاه خدای
بدا بر گنهکار نا پارسای
خدایا ز فردا بلرزد تنم
ز بیم قیامت همه شیونم
بزرگا گنه جان من تیره کرد
هوی و هوس را به ما چیره کرد
تو باغی و من در دمن مانده ام
بدا بر سرایی که من مانده ام
تو نوری و من مانده در ظلمتم
تو معبودی و من همه غفلتم
خدایا در آن ورطه ی هولناک
مبادا گنهکار خیزم ز خاک
در ‌آن بی پناهی پناهم بده
ز رحمت به فردوس راهم بده
خطا گفتم ای مهربان بر عباد
که دور از تو فردوس و جنت مباد
ز جنت همه آرزویم تویی
به فردوس هم آنچه جویم تویی
دلم را به شوق تو پیراستم
که تنها ز هستی تو را خواستم
تو بودی به هر حال معبود من
تو هستی به هر لحظه مقصود من
مرا از گنه شستشویی بده
به خاک درت آبرویی بده
به مردن مرا از گنه پاک کن
چو بخشیده ای همدم خاک کن
نگویم که در بر رخم باز نیست
همای مرا حال پرواز نیست
اگر چه خدا جوی دیرینه ام
نشسته غباری بر ایینه ام
مرا نفس اماره در خاک کن
به مهرت غبار از دلم پاک کن
به دست تو ایینه یابد جلا
به امر تو هر سنگ گردد طلا
به فرمان تو گل بر اید ز سنگ
ز نقش تو شد غنچه هفتاد رنگ
چراغ همه آسمان ها ز تست
تویی بی نشان این نشان ها ز تست
به مهر تو هر شاخه در گل نشست
بسی نغمه در نای بلبل نشست
همه رود ها در خروش تواند
چمن ها همه لاله پوش تواند
تو بر ابر فرمان باران دهی
گل و لاله بر مرغزاران دهی
ز آهو بر آورده یی بوی مشک
عطا کرده یی میوه از چوب خشک
تو رخشنده کردی دل مشتری
چه کس می کند جز تو میناگری
مه و مهر روشن دو فانوس تست
همه آسمانها زمین بوس تست
جهان از تو بالا و پستی گرفت
همه نیستی از تو هستی گرفت
تو بر خیل جنبندگان جان دهی
تو هستی که بر ذره فرمان دهی
عطای تو بر چشم ما خواب ریخت
به شب بر فلک نور مهتاب ریخت
به هرجا نشستم خیال تو بود
به هر باغ دیدم جمال تو بود
بسا نقش بر سنگ بگذاشتی
سپاست که بر صخره گل کاشتی
همه نخل ها سبز پوش تواند
همه نحل ها باده نوش تواند
خدایا جهان پر ز آهنگ تست
به هر گل نموداری از رنگ تست
تو از کوه ها چشمه انگیختی
تو در آب ها زندگی ریختی
ز چشم غزالان تو را دیده ام
به بوی تو از شاخه گل چیده ام
برآری بسی چشمه از سنگها
به یک گل عطا کرده یی رنگ ها
به دریا که خود عالمی دیگرست
درون صدف ها بسی گوهر ست
خدایا چه گویم چه ها کرده یی
گل از قعر دریا برآورده یی
شدم در شگفتی ز دیدار سنگ
که هر سنگ دریاست هفتاد رنگ
به دریا هنرها برافراختی
به دریاچه گلخانه ها ساختی
به جنگل اگر پا گذارد کسی
ز حیرت تحمل نیارد بسی
ز بیننده گل می کند دلبری
به هر برگ صد گونه صورتگری
هوا سبز و سرتاسر بیشه سبز
درخت ارغوانی ولی ریشه سبز
به جنگل بیا و نقش کندو بین
چو بینی همه نقشه ی او ببین
کجا می تواند کسی حس کند
که زنبور کار مهندس کند
به جز او که گفت آن نواندیش را
مسدس کند خانه ی خویش را
که آموختنش دل به گل باختن
به گلها نشستن عسل ساختن
چه صورتگری نقش گل ریخته
چه دستی چنین طرحی انگیخته
یه گلها چه کس این همه رنگ داد
به بلبل چه کس شور آهنگ داد
چه کس روشنی در قمر ریخته
چو فانوس بی تکیه آویخته
چه کس بیشه را این همه رنگ زد
چه دستی دو صد نقشه بر سنگ زد
اگر باشدت دیده ی دل نکوست
به هر پرده ی چشم ما نقش اوست
ببین مردم چشم خود را دمی
که در نقطه پیدا بود عالمی
خدایا توهستی در اندیشه ام
دود نور تو در رگ و ریشه ام
بزرگا ز حیرت به فریاد من
ز پا تا به سر حیرت آباد من
از این باده هایی که در دست تست
سرا پا وجودم همه مست تست
ز مستی ندانم ره خانه را
نداند کسی حال دیوانه را
کجا مور داند سلیمان کجاست
کجا لعل داند بدخشان کجاست
ز بس نقش حیرت به دل میزنی
کلاه از سر عقل می افکنی
ندانم به درگاه نتو چیستم
چه گویم که خود کمتر از نیستم
چنانم به حیرت که دیوانه ام
به شمع تو عمریست پروانه ام
از این شمع خلقت برافروختن
چه اید ز پروانه جز سوختن
     
  
مرد

 
روشن ترین اینه

خرم آن مرغ که آزاد شود از قفسش
نغمه خوان پر بگشاید به هوای هوسش

بیدل آن بلبل افسرده که هنگام بهار
شود آویخته بر شاخه ی گل ها قفسش

مست آواره بسی شاد شود در شب سرد
که بیفتد به سر راه و بگیرد عسسش

کاروانی که بود بدرقه اش اشک وداع
ناله خیزد ز دل من به صدای جرسش

هرکسی لب بگشاید به هواداری خلق
عطر گلهای بهاری بدمد از نفسش

ناخدا در دل دریا نکند میل غدیر
رهرو راه توکل چه نیازی به کسش؟

هنر مرد به چشم همه مردم پیداست
نیست روشنتر از این اینه در دسترسش !
     
  
مرد

 
در خواب

ز راه آمد سر انگشتی به در زد
ز هر گلدان گلی چید و به سر زد
چو مرغ نغمه خوان در خوابم آمد
گشودهم دیده را از خانه پر زد


سوسوی چراغ

در فصل بهاران لب جوی و دل باغی
خوش باشد اگر دست دهد وصل فراغی

بر بستر گل تکیه زنی بی غم ایام
یک لحظه نگیرد ز تو اندوه سراغی

بنگر که نسیم از همه سو پیک بهرست
تا عطر چمن را برساند به دماغی

از بوی خوشش مست شوم در شب مهتاب
چون عطر هلو را شنوم از دم باغی

دل می بردم نیمشبان با تن تنها
در دهکده یی دیدن سوسوی چراغی
     
  
مرد

 
باده ی توحید

سحری بود و دلم مست گل آواز سروش
دیده پر اشک و لبم بسته و جانم به خروش

دلربا زمزمه ی بلبل شوریده به باغ
نرم نرمک غزل باد بهاری در گوش

شب مهتابی و بزم چمن از نقره سپید
ماه در جلوه چنان دختر مهتاب فروش

پی خوشبویی عالم همه جا پیک نسیم
شادمان پویه کنان عطر اقاقی بر دوش

دختر غنچه به خواب خوش و نرگس بیدار
بلبلان گرم غزلخوانی و گلهای خاموش

بانوی بید سر زلف برافشانده با باغ
شانه می زد همه دم با سحر بر گیسویش

شاخه یاقوت نشان بود ز بسیاری گل
قامت سرو هم از نسترنان مخمل پوش

عندلیبی به کنار گل و سرگرم نیاز
که ببین حال من و ناز به عاشق مفروش

روی گل در عرق شرم ز تشویش وصال
پر بگشاده ی بلبل ز دو سو چون آغوش

لاله ها ساغر لرزنده ی بلبل که بگیر
ارغوان ساقی پروانه ی لرزان که بنوش

رازها میشکفد از لب گل وقت سحر
روشن آن دل که به هر حال بود راز نیوش

نقش ها بلعجب و چهره ی نقاش نهان
جان عارف همه روشن ز تماشای نقوش

مست آن منظره ها بودم و دیوانه ی دوست
آن چنان مست که افتادم و دفتم از هوش

سرخوش از باده ی توحید نخفتم تا صبح
کاشکی هر نفسم عمر براید چون دوش

چه شب عمر فزایی همه مستی همه شور
چه بهاری چه هوایی همه لذت همه نوش
     
  
مرد

 
چراغ جان

این خرمن جان آدمی سوختنیست
در عمر تو بس حکمت آموختنیست
خامش منشین و شعله در خویش افکن
کاین طفه چراغیست که افروختنیست


خش خش پا

ای گوش دل من به گل آهنگ صدایت
وی نای وجودم به تمنای نوایت

چون بانگ پرندین تو از دور بر اید
مستانه دود در رگ من خون صدایت

با قافله ی صبح بیا همره خورشید
تا جان بدمد در تن ما بانگ درابت

بر چشمه ی مهتاب زده هاله ی ابرست
با ریخته بر مرمر تو زلف رهایت

گر مژده ی دامم بدهی دانه نخواهم
پرواز کنم همچو کبوتر به هوایت

طرحی ز سر زلف تو بر شانه ی من بود
هر نسترنی ریخت به دیوار سرایت

چون برگ درختان ز نسیمی بخروشد
در گوش من اید به گمان خش خش پایت

دارم همه شب دست دعا سوی سماوات
کز چشم حسودان بسپارم به خدایت

ما را به سحر یاد کن ای همسفر شب
جان و دل یک قافله محتاج دعایت

چشمم به در و سینه ی من خانه ی مهرت
گوش دل من هم به گل آهنگ صدایت

در شام سیه از مه و پروین خبری نیست
ای شلمت شب دیده ی من سوی سهایت

ای عمر گرانمایه تو را قدر شناسم باک لحظه نپوشم نظر از ثانیه هایت

گر در پی نامی به هنر دست برآور
خود دشمن حاسد کند انگشت نمایت
     
  
صفحه  صفحه 2 از 36:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  33  34  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA