انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 21 از 36:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  35  36  پسین »

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی


مرد

 
تخت اسکندر کجاست

شاه را از من بگو کمان حشمت و لشکر کجاست
دیده ات پر خاک شد آن کاخ خوش منظر کجاست

ای که داور را نه میدیدی نه باور داشتی
دیدی آخر داوری را پس مگو داور کجاست

خواجه را برگو که از کاخ آمدی تا زیر خاک
کنج نکامی به کامت گنج سیم و زر کجاست

خون دل در کاسه ی چشم یتیمان بود و تو
پای خم مست طرب گفتی بتا ساغر کجاست

تر دماغ از خشک مغزی بودی و سرمست کام
وین ندانستی که کام خشک و چشم تر کجاست

ای بسا فرعون و قارون آمد و در خاک شد
قصر قیصر جام جم کو تخت اسکندر کجاست

هر چراغ ظلم را خشم زمان خاموش کرد
ای حریف تیره دل زین قصه روشن تر کجاست
     
  
مرد

 
سفر به شهر کودکی

شبی رکاب زدم شادمان بر اسب خیال
به شهر کودکی خویشتن سفر کردم
به کوچه کوچه ی آن روزها گذر کردم
به کوچه ها که پر از عطر آشنایی بود
به کوی ها و گذر های ساکت و خاموش
رهی گشودم و با چشم دل نظر کردم
به خانه ی پدری پا نهادم از سر شوق
به هر قدم اثر از نقش پای خود دیدم
اطاق و پنجره ها رنگ مهربانی داشت
به چهره ی پدرم رونق جوانی بود
نگاه مادر من نور زندگانی داشت
به یاری پدر و پشتگرمی مادر
چو طفل حادثه جو سینه را سپر کردم
در آن سرا که پر از عطر دوستی ها بود
نگاه من به سراپای کودکی افتاد
که در کنار پدر مست و شاد می خندید
و از مصیبت فردا خبر نداشت هموز
پدر برای پسر حرفی از خدا می زد
نوای مادر خود را شنیدم از سر مهر
میانه ی دو نماز
به شوق کودک دلشاد را صدا می زد
به مهربانی او عشرت دگر کردم
شتابناک دویدم به سوی مادر خویش
ز روی روشن او غرق ماهتاب شدم
مرا فشرد در آغوش گرم خود از مهر
به لای لای دل انگیز او به خواب شدم
به عشق مادر خود سینه شعله ور کردم
به راه مدرسه طفلی صغیر را دیدم
کتاب و کیف به دست
که مست و سر به هوا راهی دبستان بود
به هر نگاه ز چشمش هزار گل می ریخت
ز غنچه غنچه ی شادی دلش گلستان بود
ز شادمانی او حظ بیشتر کردم
دوباره همره آن اسب بادپای خیال
به روزگار غم آلود خویش برگشتم
چه روزگار سیاهی چه ابرهای غمی
نه عشق بود و نه آسودگی نه خاطر شاد
نه مادر و نه پدر نه نشاط و زمزمه یی
چو مرغ خسته سرم را به زیر پر کردم
به سوگ عمر شتابنده یی که زود گذشت
درون خلوت خاموش ناله سر کردم
پدر به یاد من آمد که سر به خاک نهاد
چه گریه ها که به یاد غم پدر کردم
سپس به تعزیت مادر شکسته دلم
ز اشک دامن خود را پر از گهر کردم
خدای من غم این سینه را تو می دانی
چه صبح ها که به رنجی رساندمش به غروب
چه شام ها که به اندوه سحر کردم
شباب رفت و پدر رفت و مهر مادر رفت
ز بینوایی خود خویش را خبر کردم
چه سود بردم از این روزگار وای به من
ز دور عمر چه ماندست در کف من هیچ
سکوت غمزده ام گویدت به بانگ بلند
به جان دوست در این ماجرا ضرر کردم
     
  
مرد

 
سقوطی پس از پرواز

شبی به گوشه ی خلوت خدا خدا کردم
ز روی صدق به دلخستگان دعا کردم

ز سینه آه کشیدم دلم آه شکست
در آن شکستگی دل چه گریه ها کردم

به شوق سجده فتادم به خاک گرم نیاز
نمازهای ز کف رفته را قضا کردم

در آن صفای سحر با طواف کعبه ی عشق
ز مروه سعی پر از جذبه تا صفا کردم

چه حال رفت ندانم که با عنایت اشک
به بحر رحت بی منتها شنا کردم

ز تن رها شدم و روح من صعود گرفت
به دل هوای ملاقات کبریا کردم

صدای بال ملایک نشست در گوشم
همای عشق شدم سیر در سما کردم

چکید اشک خلوصم به بالهای سپاس
چو با ملایکه پرواز تا خدا کردم

چه گویمت که چه شد جذبه بود و رحمت دوست
به حیرتم که کجا بودم و چها کردم

ز بخت بد پس از آن شب روان پاکم را
به دست نفس هوس آزما فنا کردم

کنون سزاست بر احوال خود بگریم زار
از آنکه حال مناجات را رها کردم

هوای نفس ندانم چه کرد با دل من
که خویش را ز شب عاشقان جدا کردم

خدای من همه دم باب رحمتت بازست
منم که از تو جدا ماندم و خطا کردم

بهار عشق خزان شد چه بی خبر ماندم
گریخت فیض سحر این خطا چرا کردم

رواست برق ندامت بسوزدم همه عمر
که با اطاعت دل پشت بر خدا کردم
     
  
مرد

 
لحظه های ناب

عمر ما چون تندبادی رفت و گویی خواب بود
وان بنای آرزوها خانه یی بر آب بود

وه چه شب ها دولت بیدار بر در حلقه زد
لیکن از نا هوشیاری بخت ما در خواب بود

ز دل گوری شنیدم پند قارون را که گفت
در کف دنیا پرستان سیم و زر سیماب بود

روشنی ها در پریشانی بود دل بد مکن
هر کجا ویرانه یی دیدم پر از مهتاب بود

گفت با من مردم چشمم که قحط مردمیست
جست و جو کردم بسی این کیمیا نایاب بود

موج بنیان کن شو و دریای طوفانخیز باش
مرگ بر آن کس که عمری رفت و خود مرداب بود

دولت شب ها و توفیق دعا از دست رفت
لحظه ی معراج ما آن لحظه ی ناب بود
     
  
مرد

 
فرعون

در سرزمین نیل
فرعونهای خفته به کام سیاه مرگ
حکام مومیایی در شیشه ها اسیر
با چشمهای مات و دهان نیمه باز
فریاد می زنند
این دست های لاغر و خشک و نحیف ما
یک روز بوسه گاه سران سپاه بود
در پنجه های ما که پرست از غبار مرگ
فرمان سرنوشت سپید و سیاه بود
چنگال ما گلوی بسی بی گنه فشرد
خون هزاربرده ی مسکین به خاک ریخت
بازوی ما که در رگ خود خون ظلم داشت
سرهای بی شمار به خاک هلاک ریخت
این چشمها که روزن خاموش قرنهاست
با یک نگاه جان بسی ناتوان گرفت
این حفره های شوم که طرح دهان ماست
با یک سخن ز مردم بی کس امان گرفت
در کاسه های جمجمه ی خاکسود ما
اندیشه ی خدایی و باد غرور بود
در تنگنای حنجره ی پر سکوتمان
فریاد خود ستایی و آوای زور بود
با دست برده بر زبر و زیر قصرمان
خشتی ز نقره خشت دگر از طلا زدیم
از خون بی گناه ک رنگ شراب داشت
مست غرور تکیه به تخت خدا زدیم
اما دریغ دوره ی شوکت به سر رسید
تالار پر شکوه خدایان مغاک شد
سرهای پر غرور سلاطین به باد رفت
وان کاخ های سر به فلک تل خاک شد
با عبرتی نگاه به فرعون دوختم
گفتم به زیرلب
دیدی که آفتاب تسم بی فروغ بود
دیدی که روطهای طلایی به شب نشست
وان شوکت و جلال شیاطین دروغ بود
دیدی که خشتهای زر و سیم قصر تو
چون سرمه ررفت در دهن گردبادها
دیدی که دست مرگ گلوی تو را فشرد
رفت آن جلال و جاه دروغین ز یاد ها
کو آفتاب بخت خدایان رود نیل
روشن نگر ستاره ی فرعون کور ش
وان تخت و بخت و قطر که از رنج برده بود
همراه آرزوی خدایان به گور شد
     
  
مرد

 
عاشق صادق

من آبادی نمی خواهم خرابم کن خرابم کن
بسوزان شعله ام کن در دهان شعله آبم کن

خوشا آن شب که با آهی بسوزم هستی خود را
خدایا تا گریزم زین تن خاکی شهابم کن

به نعمت نیستم مایل خدای خانه را خواهم
مرا گر عاشق صادق نمی دانی جوابم کن

اگر جنت بود بی تو و گر دوزخ بود با تو
ز جنت ها گریزانم به دوزخ ها عذابم کن

ز شرم تنگدستی می گریزم از تهی دستان
مرا ای دست قدرت یا بمیران یا سحابم کن

دلم خواهد بسوزم تا به عالم روشنی بخشم
تو ای مهر آفرین در برج هستی آفتابم کن

پس از مرگم تو ای افسانه گو سوز نهانم را
ببر در قصه ها افسانه ی صدها کتابم کن
     
  
مرد

 
چوب یزدان

چرا ننالد ز تیره بختی دلی که حال دعا ندارد
چرا نگرید ز بینوایی کسی که دل با خدا ندارد

ز خواب مستی دو دیده وا کن به خلوت شب خدا خدا کن
خدای خود را شبی صدا کن که درد غفلت دوا ندارد

به هر کلامی که شور او نیست به هر سرایی که نور او نیست
کلام بی او اثر نبخشد سرای بی او صفا نارد

ز آزمندی چو بی قراران به شوق گنجی اسیر رنجی
جمال راحت نبیند آن کس که سر به کوی رضا ندارد

اگر دلی را به ناله آری ز برق آهش امان نداری
بلا در افتد به هر چه داری که چوب یردان صدا ندارد

چو آه مظلوم کند کمانه سرای ظالم ظود نشانه
چو برق بگریز از این میانه که تیر آهش خطا ندارد

چو مرغ جانت ز تن رها شد همیشه زنده ست مگو کجا شد
کسی چو میرد مگو فنا شد که نقش هستی فنا ندارد
     
  
مرد

 
نعره ی چنگیز

بزم بی روح جهان هرگز طرب انگیز نیست
ساقی این بزم را از قتل ما پرهیز نیست

گوش کن در زیر سقف نیلگون تا بشنوی
غیر فریاد اسیر و نعره ی چنگیز نیست

جام پیروزی به جز روزی به دست جم نماند
بوسه ی شیرین دمادم قسمت پرویز نیست

غیر خار نامرادی نیست در این شوره زار
جست و جو ها کرده ام یک گوشه اش گلخیز نیست

در بهار کامرانی دم ز نکامی زدم
چون ندیدم سینه یی کز رشک من لبریز نیست

گفتگوها داشتم با اهل دنیا ای دریغ
نغمه ی این قوم جز بانگی ملال انگیز نیست

عطر مهر و مردمی از مردم دنیا مجوی
ای بسا گل را که می جویی و در پاییز نیست
     
  
مرد

 
ناله ی شبهای علی

گریه می گیردم از ناله ی شب های علی
لرزد جان فکند لرزش اوای علی

از شب کوفه و خاموشی نخلستان پرس
قصه ی خون دل و چشم گهرزای علی

برگ هر نخل زبانی شد و در گوشم گفت
که علی بود و شب و نعره ی ای وای علی

بر سر چاه چه شبها که غم دل می گفت
جز خدا کیست که داند غم شبهای علی

قد برافروخت که تا پرچم دین افرازد
خم شد از جور منافق قد رعنای علی

سال ها حیله گران خانه نشینش کردند
تا به گوشی نرسد منطق گویای علی

مردم کور دل این نکته نمی دانستند
که صفا بود در اینه ی سیمای علی

ای بسا دست تبهکار که از راه نفاق
متحد شد که به مسجد نرسد پای علی

دل هر جمع پریشان کنم ار شرح دهم
که چه کردند ددان با تن تنهای علی

خواب ارام به چشمان علی راه نیافت
که ز تاریخ شنیدم غم رویای علی

درنوردید بسا ک.ی به دنبال بتیم
پای پرآبله بایده پیمای علی

در ره عشق خدا چهره به خون رنگین کن
دین اگر هست چنین است به فتوای علی
     
  
مرد

 
کرم ابریشم

ای مسلمان نام غارت پیشه ای ننگ مسلمانی
ای ز بیداد تو بر دل های ما داغ پریشانی
با توو ام ای غول استثمار
ای دعایت بر لبان و داغ نیرنگت به پیشانی
عطر دینت کو
تهمت دین بسته یی بر خود ز نادانی
خفته یی چون مار بر گنجینه های زر
بر لبت ایات جان افروز قرآنی
در دلت جای خدا خالی
در سرت اندیشه های پست شیطانی
ای مسلمان نام غارت پیشه ای ننگ مسلمانی
صورتک از چهره های ناپاک خود برگیر
از پیام آور سخن بس مکن
شرمت از نام محمد باد
ای مزور توبه پیغمبر چه می مانی
خفته یی در سایه سار دین
لیک با دین می کنی بازی به آسانی
ای شرف هایت همه در خواب
وی هوس هایت همه بیدار
ای بسا بیغوله و دهلیز در این شهر دلگیرست
در دل بیغوله های تار
بالش زنهای بی فردا
پره ای از سنگ
کودکان بیمار
دختران دلتاگ
اشکشان خونین
رویشان بی رنگ
تا سحر بی خواب
با اجل در جنگ
لحظه لحظه جانشان بر لب زبی نانی
لیک تو مرد مسلمان نام
خفته یی چون کرن ابریشم
در درون پیله های تن نواز بستری رنگین
در بلورین خانه یی چون قصر سلطانی
بسترت از گل
تختت از مرمر
پایه های تخت نمرودین تو از عاج
عاج آن از استخوان سینه ی مرد بیابانی
لاله ی یاقوت فام چلچراغت می زند فریاد
رنگ من از خون چشم بی نوایانست
تخت مرمرگونه ات سر میکند آواز
وای از این تزویر امان از این مسلمانی
ای مسلمان جستن فواره های باغ تو با نور رنگارنگ
مظهر آه یتیمانست در شام پریشانی
ای زراندوز ای مسلمان نام
در دماغ نیکمردان نیست سودای زراندوزی
نام دین بر خود چه می بندی به آسانی
ارغوان باغ تو در پرده می گوید
من نشان از خون سرخ زردرویانم
خون آن بی کس که شد در مسلخ سرمایه قربانی
تار و پود و رنگ فرشت ناله ها دارند
ما رفیق دستهایی کوچک و پاکیم
سایه یی از رنجهای دختران خفته در خاکیم
ای مسلمان نام ای ابلیس استثمار
تا بخندی صد هزاران چشم را باید بگریانی
تا بمانی زنده باید بی نوایان را بمیرانی
از فتوت راست گو با من
راستی اینست معنای مسلمانی
راستی اینست معنای مسلمانی


     
  
صفحه  صفحه 21 از 36:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA