انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 22 از 36:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  35  36  پسین »

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی


مرد

 
مردار و کلاغان

ای خدا روح مرا قدرت اعجاز بخش
مرغ بی بال و پری را پر پرواز ببخش

بارها توبه شکستم ز خطا شرمم باد
بار دیگر به امید آمده ام باز ببخش

دلم از تیره درونان گرانجان بگرفت
روح ناسز مرا همدم دمساز ببخش

خاک راعرصه ی مردار و کلاغان دیدم
تا از این ورطه گریزم پر شهباز ببخش

خانه ی تنگ جهان غمکده یی بیش نبود
به من از مهر دلی خانه برانداز ببخش

تا بشویم ز دلم گرد تعلق چو مسیح
ای خدا ر.وح مرا قدرت اعجاز ببخش
     
  
مرد

 
قصه ی دل

باطل گذشت و دولت حق بر دوام ماند
ناکام شد مجاز و حقیقت به کام ماند

کس را مجال نیم نفس نیست وقت مرگ
جم رفت و نیمخورده شرابش به جام ماند

دشنام بود میوه ی من از درخت نام
ای ننگ بر کسی که به امید نام ماند

پنجاه بار فصل زمستان ز من گذشت
موی مرا نگر که چو برفی به بامماند

شور و نشاط و شوق جوانی به باد رفت
مرغی که می شکست قفس را به دام ماند

سوزیست در دلم که ز تاب سخن گذشت
ای بس غم زمانه که دور از کلام ماند

پروانه سوخت شمع فرو مرد شب گذشت
ای وای من که قصه ی دل نا تمام ماند
     
  
مرد

 
شتاب تاریخ

در شهر اصفهان
هنگام نیمشب
در آشمان شوق
شادان پرنده ی دل من در صعود بود
از غرفه ی محقر خود بر فراز کوه
همچون عقاب دورنگر چشم جست و جو
بر شهر دوختم
شهری که دور از نگه هر حسود بود
چشمان من به ددین آن عرصه شوق داشت
لبهای من به ذکر سلام ودرود بود
نور چراغ ز پس بیشه زارها
زرد وسپید و آبی و سرخ و کبود بود
یک سو شکوه معبد و محرابها شهر
یک سو جلال خاطره انگیز چارباغ
یک سو صفای زنده ی زاینده رود بود
از لا بلای شاخه ی سبز درخت ها
دیدم بسی معابد فیروزه گون ز دور
در ها همه ز اینه دیوار از بلور
قندیل های زرد میان رواق ها
شرابه های دلکش و الوان جور جور
بس لاله های سرخ و فروزان و دلفریب
با چلچراغ های دو صد رنگ پر ز نور
گلدستهها به رنگ طلا بود و لاجورد
هر گنبدی حکایت دوران رفته داشت
وین شهر پرشکوه ز ایم باستان
رازی نهفته داشت
اندیشه های درهم و بر هم به ذهن من چون دود می خزید
گویی نسیمی از دل تاریخ اصفهان
در شهر می وزید
سر را به روی دست نهادم غریب وار
خوابم چنان گرفت که گویی به لحظه یی
دستی مرا ربود
..............
.............
دیدم به خواب عرصه ی تاریخ رفته را
در چارباغ همهمه یی هولناک بود
نا گه صدای عربده و بانگ گزمه ها
در شهر پر گشود
آوای سم و شیهه ی اسبان پیلتن
آرام را زدود
عیار شاطران و جوانان به پیش صف
در پشت سر گروه عظیم دلاوران
اندام ها چو کوه
در مشت ها عمود
بر کالبد زره
بر سر کلاهخود
مردان نیزه دار
در حالت سکوت
طبال ها همه
کوبان به روی طبل
قوال ها همه
در نغمه و سرود
از شعله های مشعل سوزان به هر طرف
بس هاله ها زدود
می رفت بر هوا
همراه بوی عود
در قلب جمع چهره ی یک مرد ترسناک
چون گرگ خشمگین به دل بیشه می نمود
در چشم ها شرار
بر ابروان گره
با سبلت سیاه
با گونه ی کبود
این مرد گرگ خوی
خونخوار عصر خویش
عباس شاه بود
در هر کنار او ز سر عجز و بندگی
خلقی هزار رنگ
یک خیل در رکوع
یک قوم در سجود
درآرزوی جاه
در جست و جوی سود
ناگاه با هراس
برخاستم ز خواب
حیران شدم به عرصه ی بیداری و شهود
دیگر نه شحنه بود و نه بانگی نه گزمه ای نه شاه و لشکری
نه مرد مرکبی نه زره نه کلاهخود
دانستم آن شکوه
ون هیبت دروغ
در معبر زمان
یک لحظه خواب بود
زیرا که عاقبت
تاریخ بی امان
زان نقش پر فریب
بگسست تار و پود
در آن سکوت شب
در خواب بود شهر
خاموش و بی سرود
آرام و بی شنود
اما در آن سکوت
تاریخ تند پوی به رفتن شتاب داشت
میراند اسب خویش
با سرعت شهاب
در ائج و در فرود
در آن سکوت سرد
گفتم به زیر لب
کو تاج و تاجدار
وان نعره ی جنود
پوسید و خاک شد
تندیس کبر و ناز
عفریت باد و بود
..........
..............
اما هنوز هم
می تافت ماهتاب
می خواند مرغ سحر
می رفت زنده رود
...............
     
  
مرد

 
نقص کامل

حیف از تو ای انسان که از حق دل گرفتی
در مرگزار زندگی منزل گرفتی

باغ و بهشت یار را از یاد بردی
چون کودکان الفت به آب و گل گرفتی

دریای لطف دوست مروارید خیزست
بی بهره یی چون خانه در ساحل گرفتی

غفلت برای آدمی نقص کامل است
تو بی خبر این نقص را کامل گرفتی

بر سامری پیوستی از موسی بریدی
حق را رها کردی ره باطل گرفتی

از صد کتاب معرفت حرفی نخواندی
این درس را از مردم غافل گرفتی

با دل بریدن از جهان آسان توان زیست
تو از طمع این سهل را مشکل گرفتی
     
  
مرد

 
شهید

فریاد پر طنین جوان در هوا شکفت
ای سبز جامگان
ما و شما برادر محنت کشیده ییم
سهم برادران ستمکش گلوله نیست
ما تن به زندگانی ننگین نمی دهیم
نا گه صفیر تیر هوا را ز هم درید
شنگرف خون مرد جوان بر زمین چکید
بر خاک اوفتاد
در خون تپید
در وقت مرگ روی لبش خنده یی شکفت
با خون خود نوشت
آخر فتاد مرغ سعدات به دام ما
زد روزگار سکه ی عزت به نام ما
مادر چنان عقاب به بالین او رسید
فرزند را به س ینه ی پر مهر خود فشرد
دستی میان اشک به موی پسر کشید
بر روی خون گرفته ی او بوسه یی نهاد
در موج اشک گفت
رویت سپید باد شهادت مبارکت
از ما ببر به جمع شهیدان سلام ما
با کشتگان بگو
با ننگ ظلم زیستن ما حرام ما
فرزند پاکزاد
مغرور و سربلند
لبخند زد به مادر و در آخرین وداع
با دیدگان سرخ شهادت نگاه کرد
گفتا که ای عزیز ترین تکیه گاه من
بشنو پیام ما
ما کشتگان راه خداییم غم مدار
پاینده ایم و این آخر کلام ما
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما
     
  
مرد

 
سبکباری

مستی کفر است آن مستی که هشیاری ندارد
غفلت پیریست آن خوابی که بیداری ندارد

رهنورد کوی حق راه بداندیشی نپوید
پادشاه ملک دل خوی ستمکاری ندارد

سربلندست آن ه سر را پیش مردم خم نسازد
دلپسند آن کس که آهنگ دلازاری ندارد

من غلام همت آزادگان پاکبازم
عزت این سرفرازان هیچگه خواری ندارد

ای بریده پای آن منعم که دستی را نگیرد
زانکه نعمت دارد اما همت یاری ندارد

راه حق را کی توان پیمود با بار تعلق
کاین سفر رهتوشه ای غیر از سبکباری ندارد
     
  
مرد

 
بنده ی آزاد

بگذار که با گریه خود شاد بمانم
آنم که چو ویران شوم آباد بمانم

در بال و پر خود زدم آتش که بسوزم
زان پیش که در پنجه ی صیاد بمانم

من نام خود از دفتر ایام زدودم
چون نیستم آن قصه که در یاد بمانم

ناشادی ما گر سبب شادی غیرست
شادم که بمانم من و ناشاد بمانم

جز بر کرم دوست نیازی به کسم نیست
این گونه شدم بنده که آزاد بمانم
     
  
مرد

 
راز وجود

تو چه هستی ای انسان
تو که هستی ای مغرور
تو که در خود بشکستی همه پرهای صعود
تو که ناآگهی از پیچ و خم راز وجود
تو که تصویر شکفتن را در نطفه ی گل
نتوانی دیدن
تو که خط های رهایی را در نقش پر پروانه
نتوانی خواندن
تو یک لحظه غزل های پرستو ها را
نتوانی دریافت
تو که از بغض گلوگیر شباهنگی در کوچه ی شب
غافل و بی خبری
تو که از نغمه ی موسیقی باران و برگ
هیچ لذت نبری
تو که نجوای گیاهان را در حجله ی صبح
نتوانی بشنود
تو که هرگز حرکت را و شدن را در سنگ
نتوانی دانست
که توانی دانست
شهر اسرار کجاست
کی توانی خواندن
آن خط غریب که در دیده ی ما ناپیداست
کی توانی دیدن
چنگی نغمه گری را که از او
سقف نه توی ازل تا به ابد پر ز صداست
کی توانی دریافت
که به هر مویرگ غنچه ی سرخ
و به هر پرده که در هستی ماست
نقش زیبنده ی هستی آراست
گوش کن هر تپش نبض تو در کوچه ی رگ
به زبانی که ندانی گوید
آن که پای خرد و علم بشر
به سراپرده ی ذاتش نرسد
آن که در قدرت و شوکت بکتاست
وانکه بی جا و مکانست
ولی در همه جاست
آفریننده ی پاینده ی بی مثل
خداست
     
  
مرد

 
آوای خدا

نیمشب از در و دیوار صدا می شنوم
وز لب شبنم و گل زمزمه ها می شنوم

در سکوتی که نجنبد نفسی از نفسی
خیره می مانم و آوای خدا می شنوم

نغمه یی می شکفد در من و از معبد روح
همه دم بانگ خویش حی علا می شنوم

خاطرم باغ گل افشان شود از نکهت شب
هر نفس از همه سو عطر دعا می شنوم

جان به رقص اید و پرواز کنم تا ملکوت
وز سراپرده اسرار صدا می شنوم
     
  
مرد

 
روح سرگردان

چون حلقه بر در می زنی دل گویدم پرواز کن
عمر تو بر در آمده در را به رویش باز کن

مردم در این ماتمسرا ای جان من از در درآ
دلمرده ام عیسی من بار دگر اعجاز کن

ای مظهر تابندگی من گم شدم در زندگی
در بیشه های گمرهی گمگشته را آواز کن

در جاده های تیرگی دارد گناهان چیرگی
ای رهنما راه مرا با راه حق دمساز کن

ای روح سرگردان چرا در چاه کثرت مانده یی
تو مرغ باغ وحدتی سوی خدا پرواز کن
     
  
صفحه  صفحه 22 از 36:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA