انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 23 از 36:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  35  36  پسین »

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی


مرد

 
دو همسفر

برو ای روح من آزرده از تو ترک کن مارا
که من در باغ تنهایی
ببویم عطر گل های رهایی را
برو ای ناشناس اشنای من
که در چشمت ندیدم آفتاب آشنایی را
تویی از دودمان من
ولی دود از دماغ من برآوردی
به چشمم تیره کردی روزهای روشنایی را
من از آغاز میلاد تو همراهت سفر کردم
پس از یک عمر دانستم
سفر با مردم نامرد دشوارست
سفر با همهره نامهربان تلخست
برو ای بد سفر ای مرد ناهماهنگ
که میگویم مبارکباد بر خود این جدایی را
تو از این سو برو در جاده های روشن و هموار
من از سوی دگر در سنگلاخ عمر می پویم
که در خود دیده ام جانسختی و رنج آزمایی را
جدا شد راه ما از یکدیگر اما
منم با کوله بار دوره ی پیری
تو در شور جوانی ها سبکبال و سبکباری
تو را صد راه در پیشست
ولی من می روم با خستگی راه نهایی را
برو ای بدترین همراه
تو را نفرین نخواهم کرد
سفر خوش خیر همراهت
دعایت می کنم با حال دلتنگی
که یابی معبه ی مقصود و فردای طلایی را
نمی دانی نمی دانی
که جای اشک خون در پرده های چشم خود دارم
اگر در این سفر خار بلا پای مرا آزرد
سخن های تو هم تیری شد و بر جان من بنشست
بود مشکل که از خاطر برم این بی صفایی را
رفیق نیمراه من
سفر خوش خیر همراهت
تو قدر من ندانستی
درون آب ماهی قدر دریا را کجا داند
شکسته استخوان داند بهای مومیایی را
     
  
مرد

 
آشتی

ای مرا آزرده از خود گر پشیمانی بیا
نغمه های ناموافق گر نمی خوانی بیا

تا که سر پیچیدی از راه وفا گفتم برو
جز وفا کنون اگر راهی نمی دانی بیا

یک نفس با من نبودی مهربان ای سنگدل
زان همه نامهربانی گر پشیمانی بیا

تاب رنجوری ندارم در پی رنجم مباش
گر نمی خواهی که جانم را برنجانی بیا

خود تو دانی دردها بر جان من بگذاشتی
تا نفس دارم اگر در فکر درمانی بیا

دشمن جانم تو بودی درد پنهانم ز تست
با همه این شکوه ها گرراحت جانی بیا
     
  
مرد

 
خوشا وقت

من از خشم تو پژمردم بهارم کن به لبخندی
چه باشد گر برآری آرزوی آرزومندی

ز گیسویت پریشانم قسم بر نوش لبهایت
تو خود دانی که شیرین تر از اینم نیست سوگندی

تو را مانند گل گفتم ز داغ شرم می سوزم
ز چشم اینه دیم که تو بر خویش مانندی

تو را با اشک پروردم چه باکم گر نمیدانی
نداند تلخی رنج پدر را هیچ فرزندی

شب و روزی به خود دیدم که دل می لرزد از یادش
شبان گریه خیزی روزهای ناله پیوندی

به درد خویش می گریم به کار خویش می خندم
اگر بر چهره ام دیدی پس از هر اشک لبخندی

به زیر سقف مینایی ندارم رنج تنهایی
که دارم عالمی شب ها به یاد یار دلبندی

زمستان جوانمردیست درد خویش پنهان کن
که هرگز بر نیاید ز آستین دست سخامندی

خوشا وقت سبکباری که از ملک جهان دارد
رفیقی خواب امنی لقمه نانی روح خرسندی
     
  
مرد

 
بانگ جاودانه

اذان بگو اذان بگو
موذنا اذان بگو
حکایت از خدای مهربان بگو
تو ای ترانه خوان بارگاه سرمدی
تو ای منادی مقدس محمدی
اذان بگو اذان بگ.
که روح تازه می شود ز نغمه ی اذان تو
اذان بگو که غنچه ی وجود من
چو گل شکفته می شود
ز بانگ جاودان تو
موذنا اذان بگو
که عالمی خبر شود
ز معجز بیان تو
صدای عاشقانه ات
چو موج می زند به زیر سقف آسمان
صداقت پیام تو
تلالوو کلام تو
مرا به ابر می برد
مرا به اوج می کشد
موذنا صدای تو
چو پر کشد به بام من
ز نغمه ی خدایی ات
فرشته گرد خانه ام
مدام بال می زند
به لحظه لحظه روح من
دم از وصال می زند
ز جمله جمله های تو
سراسر وجود من
پر از نیاز می شود
به روح عاشقم دری
ز نور باز میشود
نه جسم من که جان من
همه نماز می شود
اذان بگو اذان بگو
که من به بال معنوی
به آسمان شوق و شور می رسم
به عرش جذبه می پرم
به معبد و رواقی از بلور می رسم
به جاده های پر ستاره می دوم
به شهری از زمرد و عقیق و اینه
به سرزمین عشق و عطر ونور میرسم
موذنا اذان بگو
حکایت از خدای مهربان بگو
که نغمه ی اذان تو
کجاوه یی ز عطر و نور می شود
به بام و عرش می رسد
ز خاک دور می شود
کجاوه یی چنین مرا
به روزگار شور و عشق می برد
به روزگار دعوت پیامبر

ندای آسمانی ات
به بال جذبه ها مرا
به بام کعبه می کشد
به همره فرشتگان
طواف کعبه می کنم
چو شاهباز می پرم
صفا به مروه میکنم
موذنا اذان بگو
نوای جان تو
به بحر آرزو مرا
چنان سفینه می برد
ز خانه ی خدای من
به سوی مسجد النبی
گل مدینه می برد
در آن تموج صفا
به سبز گنبد نبی
بسی سلام می کنم
به خاک پای احمدی
ز شوق بوسه می زنم
زیارتی به کام دل
در آن مقام می کنم
موذنا اذان بگو
که همره اذان تو
در آن مقام بنگرم
حریم ذوالجلال را
در آن شکوه قدس حق
نگه کنم به چشم دل
حقیقت جمال را
درآن فضا رها کنم
کبوتر خیال را
به عالم مکاشفه
ز خویشتن تهی شوم
که لحظه لحظه بشنوم
صدای عاشقانه ی بلال را
اذان بگو اذان تو مرا عروج می دهد
در آن عروج می رسم
به معبد مقدسی
که خاتم پیمبران
محمد آن امیر سروران
به چهره ی منور علی نگاه می کند
چو آفتاب دلربا
که در رواق آسمان
نگه به ماه میکند
خدای من چه حالتی
ز یک طرف تقدس رسالتی
ز یک طرف تجسم عدالتی
دو رهنما
دو مقتدا
دو جان پاک با صفا
دو باب عزت و کرم
ستاده در کنار هم
چه شوکتی چه رویتی
روان من ز نورشان
چو ماهتاب می شود
ز عطر برگزیدگان
همه مدینه در زمان
پر از گلاب می شود
در آن نگاه ایزدی
سراسر وجود من
خلوص ناب میشود
به مهر لایزال حق
دلم ز نور سرمدی
چو آفتاب میشود
موذنا موذنا
به شهپر اذان خود
مرابه هودجی نشان
ببر به بام کهکشان
ز اوج جذبه ها مرا
به ظلمت دل سیه رها مکن
به شوکت اذان تو
خدا نظاره می کند
به عالمی صلا بزن
کناره از خدا مکن
موذنا ز حالت اذان تو
روان من پرندهیی
ز عطر و نور می شود
به بام عرش می رسد
ز خاک دور می شود
در این عروج روح من
به عرش بوسه می زند
و حفره حفره ی دلم
پر از سرور می شود
کلیم من اذان بگو
به نغمه ی اذان تو
سراسر وجود من ز روشنی
سرای نور میشود
ز لمعه لمعه نورها
شبانه روز سینه ام
چو کوه طور می شود
موذنا اذان بگو
موذنا اذان بگو
موذنا اذان بگو



     
  
مرد

 
روح و تن

بارها سردر گریبان کرده ام
خویش را در خویش حیران کرده ام
با دل خود گفتگو ها داشتم
روح را ز تن جدا انگاشتم
مرغ روحم تا خدا پر می کشد
لیک تن خود را به بستر می کشد
روح من با تن ندارد آشتی
گویدم با تن چرا بگذاشتی
روح و تن نا آشنایی می کنند
روز و شب میل جدایی می کنند
روح سر در عرش اعلا می کند
تن مرا در چاه دنیا میکشد
روح گوید شهر من از تن جداست
زانکه تن بازیچه ی آز و هواست
جای من اندر سرای خاک نیست
خاکیان پستند و اینجا پاک نیست
این تن خاکی به گل دل بسته است
لیک روح از چاه دنیا خسته است
روح من همچو عقابی تیز پر
می کند تا اوج ناپیدا سفر
لیک تن همچون کلاغی دلپریش
می زند بر جیفه ها منقار خویش
تن کلاغ و مال دنیا جیفه دان
جیفه خواری نیست کار بخردان
هاتفی در گوش من گوید مدام
مرغ جان را از چه افکندی به دام
روح تو رودست و تن مرداب تو
روح چون کشتی و تن گرداب تو
روح را در قرب حق پرواز ده
نفس بازیگوش را آواز ده پاک شو پر نور شو مهتاب شو
رود شو بیرون از این مرداب شو
با عجوز زندگی خوشدل شدی
همچو کودک محو آب و گل شدی
زرق و برق زندگی شادت کند
حرفی ز ویرنه آبادت کند
جهد کن از چاهک دنیا در آ
خیمه را بر کن از این ویرانسرا
پنج حس نارسا و گنگ و کور
کی تو را هادی شود شهر نور
این تن خاکی چو مرغ خانگیست
کاوشش در خاک از بی دانگیست
در پر او قدرت پرواز نیست
در گلویش معجز آواز نیست
بهر دانه گام در پرچین زند
پنجه و منقار در سرگین زند
مرغک بی پرو بال گند خوار
عشرتی دارد ولی در گند زار
قد قد او جلوه ی آواز اوست
بال بسته خود پرپرواز اوست
او چه داند نزهت هر باغ را
خود ندیده جلوه گاه راغ را
بر فراز ابر او را راه نیست
هیچ از سیر عقاب آگاه نیست
جنب و جوش وشادی اش در گلخنست
کی چنین مرغی سزایش گلشنست
او چه داند در فضای پاک چیست
عرصه ی کنکاش او جز خاک نیست
خود نداند دامن گلشن کجاست
دسته دسته لاله و سوسن کجاست
ای برادر خاک ماوای تو نیست
این سرای عاریت جای تو نیست
بره آهویی ز مادر دور شد
از چمیدن در چمن مهجور شد
از بیابان تا بیابان گام زد
ضجه ها هر بامداد و شام زد
از قضا با ماده گرگی یار شد
شیر او نوشید تا پروار شد
بره آهو با عدو سر کرده بود
زو خیال روی مادر کرده بود
گفت با خود کاین همان مام منست
شیر گرمش شربت کام منست
بی خبر کان گرگ بود ‌آهو نبود
وانکه باید مادری کرد او نبود
در کنار دشمن از خوشباوری
داشت از گرگ انتظار مادری
روزی آخر گرگ بر آهو پرید
سینه و قلب و تهیگاهش درید
روزها بر بره آهو شام داد
تا طعام گرگ خون آشام شد
ما و تو هستیم آن آهوی دشت
همچو آن آهوست ما را سرگذشت
ما که روزی جا به جنت داشتیم
چاه دنیا را بهشت انگاشتیم
گرچه از آفات دنیا خسته این
باز هم بر رنج آن دل بسته ایم
با خود انگاریم دنیا مادر است
ای عجب این قصه ما را باور است
غافل از آن کاین همان گرگست و بس
عاقبت ما را درد در یک نفس
می خوراند تا گرانبارت کند
بهر صدی خویش پروارت کند
مست خشمی مست دل مست فریب
طعمه ی دنیا شوی عما قریب
وای اگر دنیا تو را غافل کند
حلق و جلق و دلق تو کامل کند
آن زمان خود طعمه ی دنیا شوی
بی خبر از جنت الماوا شوی
ما بهشتی بودهییم ای بی خبر
رخت خود زین دامگه بیرون ببر
اسب همت را از این میدان بتاز
بر تن خود بال پروازی بساز
ای بهشتی روی آور در بهشت
دل منه چون کدکان بر خاک و خشت
از خداییم ای رفیق با صفا
بازگشت ما بود سوی خدا پاک شو تابشنوی بانگ از درون
گویدت کانا الیه راجعون
     
  
مرد

 
نمی دانم چه باید کرد

نمی دانم چه باید کرد
بمانم یا که بگریزم
اگر خواهم بمانم با تو می بازم جوانی را
وگر خواهم بگریزم چه سازم زندگانی را
گرزیان بودن از یکسو غم فرزند از یک سو
کجا باید کنم فریاد این درد نهانی را
نمی دانم چه باید کرد
بمانم یا که بگریزم
اگر خواهم بمانم با تو این را دل نمی خواهد
ز از خانه را هم یار پا در گل نمی خواهد
تو عاقل یا که من دیوانه من یا تو به هر حالی
عذاب صحبت دیوانه را عاقل نمی خواهد
نمی دانم چه باید کرد
بمانم یا که بگریزم
اگر خواهم بمانم با تو کارم روز و شب جنگست
وگر بگریزم از تو پیش ایم کوهی از سنگست
نخواندی نغمه با ساز من و بی پرده می گویم
صدای ضربه ی قلب من و تو ناهماهنگست
نمی دانم چه باید کرد
نمی دانم چه باید کرد
     
  
مرد

 
گلوله ی دشمن

چراغ ماه چو شب در حباب هاله نشست
به یاد آه بتیمان دلم به ناله نشست

ز جور دشمن تازی به چهره خطه ی پارس
غم زمانه و رنج هزار ساله نشست

چنان گلوله ی دشمن در ید سینه ی دوست
که خون به جای مرکب به هر مقاله نشست

ز بس شکست قد سرو قامتمان در باغ
به هر شکوفه گل اشک جای ژاله نشست

از آن شرار که در بزم غنچهها افتاد
خدا گواست چه داغی به جان لاله نشست

ز آه من که بر این نامه ریخت خامه بسوخت
به گریه آتش اشکم بر این رسانه نشست
     
  
مرد

 
چراغ ماه

کعبه را گم کرده ام ای رهنمایان راه کو
تشنه ی آگاهی ام دریا دل آگاه کو

خاطرم از قیل و قال این و آن آزرده شد
تا بیاسایم زمانی خلوت دلخواه کو

دیده نابینا و رهزن در پی و شب قیر گون
دشت ناهموار و من تنها دلیل راه کو

ناله ام در سینه ماند و استخوانم در گلو
تا خروش خفته را ز دل بر آرم چاه کو

تیغ بر سر خار در پا بر لبم مهر سکوت
بر گلویم پنجه ی دشمن مجال آه کو

حرف ایمان کفر و دل ها تیره مردم مست شرک
مرغ حق دارد فغان کای مشرکان الله کو

در چنین شامی نتابد کوکبی از روزنی
پیش پایم را نمی بینم چراغ ماه کو
     
  
مرد

 
غریب

من در اینه سخن می گویم
با تو دارم سخنی
با تو ای خفته به هر موج نگاهت فریاد
با توام ای همدرد
با تو ام ای همزاد
با تو ای مرد غریبی که در اینه می نگری
گوش کن با تو سخن میگویم
من غریب و تو غریب
از همه خلق خدا
تو به من همنفسی
غیر تو همسخن و همدل من
در همه ملک خدا نیست کسی
های ای محرم من روی در روی تو فریاد کنم
تا به دادم برسی
خرم آن لحظه که با دیده ی اشک آلوده
در تو بگریزم و دراینه با هم باشیم
ساعتی هم سخن و همدل و همدم باشیم
برق اشک تو در اینه ی چشمت پیداست
شرم از گریه مکن
اشک همسایه ی ماست
من و تو چون هر روز
مات و خاموش به مهمانی اشک آمده اییم
در دل ما اشک است
اشک تنهایی و تنهایی ها
اشک دیدار ستم ها و شکیبایی ها
من و تو خاموشیم
من و تو غمزده ایم
من و تو همدل ماتمززده ایم
گوش کن ای همزاد
با زبان نگهم با تو سخن می گویم
از نگاهم بشنو رخصت گفتار کجاست
دل به یاران دروغین مسپار
واژه ی یار دروغست بگو یار کجاست
لحظه ی درد دل وموسم دلتنگی ها
وعده ی ما وتو در عمق دل اینه است
بهتر از اینه منزلگهدیدار کجاست
با تو راز دل خود راگفتم
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست
     
  
مرد

 
شکوفه خیال

هر زمان تنها شدم از شعر یاری ساختم
همچو نقاشان ز هر نقشی نگاری ساختم

در خزان سر زد ز طبعم واژه های رنگ رنگ
واژه ها گل کرد و از گل بهری ساختم

ای بسا شب ها که با من با آب و رنگ اشک خویش
از سر شب تا سپیده شاهکاری ساختم

نور مه را ریختم در بستر رود خیال
وز چنین رود بلورین آبشاری ساختم

عشق را بردم میان اختران و ز اشکشان
در مسیر کهکشان جویباری ساختم

تا که پروین تن بشوید نیم شب در جام نور
در خیال از روشنایی چشمه ساری ساختم

زهره را در جامه ی مهتاب بنشاندم به تخت
بهر گوشش از ثریا گوشواری ساختم

نقش کردم شعر خود را بر جبین روزگار
تا بماندی از من یادگاری ساختم
     
  
صفحه  صفحه 23 از 36:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA