انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 26 از 36:  « پیشین  1  ...  25  26  27  ...  35  36  پسین »

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی


مرد

 
دیگر چگونه ؟

ای سایه های عشق
دیگر مرا ز وسوسه ی دل رها کنید
ای واژه های بوسه و اندام و چشم و لب
شعر مرا به درد زمان آشنا کنید
وقتی لبان تشنه ی مردان زابلی
در جستجوی قطره ی آبی سیاه رنگ
همچون دو چوب خشک
تصویر می شود
دیگر چه گلونه سرخی لبهای یار را
چو نان شراب سرخ
در جام واژه های بلوینه بنگرم
وقتی نگاه کودک بی نان بندری
با آرزوی پاره ی نانی سیاه و تلخ
ر کوچه های تنگ و گل آلود و بی عبور
تا عمق هر هزار ه ی دیوار می دود
دیگر چه گونه غرق توان شد دقیقه ها
در برکه نگاه دلاویز دختری
دیگر چه گونه دیده توان دوخت لحظه ها
در جذبه ی دو چشم پر از ناز دلبری
وقتی که دستهای زنی در دل کویر
هنگام چیدن گونی چک می شود
وقتی که قامت پسری زاده ی بلوچ
با گونه های لاغر و چشمان بی امید
در خاک می شود
دیگر چگونه دست زنی را به شعر خویش
خواب شهاب روشن و گویم ستوننور
دیگر چه گونه پیکر معشوق خویش را
در کارگاه شعر توان ساخت از بلور
آن دم که چشم های یتیمان روستا
در حسرت پدر
یا در امید گرمی دست نوازشی
پر آب می شود
وقتی غریب خانه به دوشی نیازمند
در کوچه های شهر
از ضربه های درد
بی تاب می شود
وقتی که طفل بی پدری در شبان سرد
با ناخن کبود
در قطعه یی پلاس ز سرمای بی امان
بی خواب می شود
وقتی که نان سوخته با پاره استخوان
از بهر سد جوع فقیران ده نشین
نابای می شود
دیگر چه گونه خواهش دل را توان سرود
دیگر چگونه مرمر تن را توان ستود
باید که حرف عشق برانم ز شعر خویش
باید که نقش عشق فروشویم از کلام
زیرا گلوی پیر وجوان ناله گسترست
بر جای رنگ عشق
باید غم زمانه بپاشم به واژه ها
زاروز که درد مردم ما گریه آورست
چشمم پر آب باد
از عشق بگذرم که دلم جای دیگرست
باید که های های بگریم به درد ها
در چشم شعر ما سخن اشک خوشترست
ای سایه های عشق
دیگر مرا ز وسوسه ی دل رها کنید
ای واژه های بوسه و اندام و چشم ولب
بر جای آب و رنگ
شعر مرا به درد زمان آشنا کنید
     
  
مرد

 
غم ما از کجاست

لحظه ی شادی به دنیا کیست
ماتم و دردش صد شادی یکیست
شادی دنیا عرض غم جوهر است
شادمانی دایه انده مادر است
چون رود مادر بر همسایه یی
بسپرد کودک به دست دایه یی
تا که کودک دور از مادر شود
از بلور اشک چشمش تر شود
دایه گوید قصه ی جن و پری
تا نگرید کودک از بی مادری
دایه خواهد که لب را تر کند
طفل از نو یادی از مادر کند
هر زمان افسانه اش گردد تمام
در سر کودک فتد سودای مام
تو همان طفلی که تنها مانده یی
بی کس و تنها به دنیا مانده یی
دایه ی تو لحظه های شادی است
وندران آثار بی بنیادی است
لیک غم با رگ رگ تو آشناست
خنده هایت هم غم شادی نماست
لحظه ی شادی دروغی بیش نیتس
خود چراغ بی فروغی بیش نیست
گر که پرسی علت اندوه چیست
با تو گویم جز جدایی نیست نیست
ما ز اصل خود جدا افتاده ییم
وندرین غربت سرا افتاده ییم
راه ما بس دور شد از اصل خویش
رهرویم اندر طریق وصل خویش
اصل ما باغ بهشت و یار بود
مامن سایه ی گلزار بود
جای ما این زادگاه خاک نیست
شهر شیرین تو از این تک نیست
تا وصال اصل ما ندید به دست
در دل ما این غم و اندوه هست
ما وطن را پشت سر بگذاشتیم
کلبه ی غم را وطن انگاشتیم
قطره ها بودیم در روز الست
جوی ها ز قطره ها آمد به دست
جوی ها چون عازم مقصود شد
صد هزاران جوی کوچک رود شد
ما همه رودیم در پهنای دشت
از ازل این بود ما را سرگذشت
سوی اقیانوس اعلا می رویم
روز و شب پایین و بالا می رویم
قرنها این رود در پیمودنست
در گذرگاهش فغان و شیونست
می زند در هر قدم سر را به سنگ
هر زمان بیند بلای رنگ رنگ
زین بلا ها جز خروشش چاره نیست
پیش پایش غیر سنگ خاره نیست
یکزمان آسوده نبود در سفر
سنگ ها بر جان خرد از رهگذر
این فغان و این خروش بی امان
همسفر با رود باشد هر زمان
می رود بی آنکه خاموشی کند
تا که به دریا همآغوشی کند
خود تو هستی قطره یی در چنگ رود
حاصلت در راه جز شیون نبود
وندرین دنیا که باشد معبرت
غم نگیرد سایه ی خود از سرت
اندر این منزل نبینی جز گزند
تهمت آسودگی بر خود مبند
تا تو را در شهر شادی راه نیست
دست غم از دامنت کوتاه نیست
می روی در پیچ و خم بالا و پست
تا که دامان نشاط اید به دست
آن زمان دانی که دنیا دایه بود
وین جهان با درد و غم همسایه بود
سنگ ها در راه خود بینی بسی
تا به اقیانوس جاویدان رسی
     
  
مرد

 
مرگ سوار

خندید چون شکوفه و بر شاخسار مرد
گل بود و ای عجب که به فصل بهار مرد

در های و هوی عمر سر خود به سنگ زد
غرنده رود بود و چنا ن آبشار مرد

پا در رکاب کرد و به صحرای مرگ تاخت
نا گه خبر رسید دریغا سوار مرد

روشن ستاره بود و شب افروز خانه یی
دردا که آن ستاره ی شب های تار مرد

چشمش به راه بود که مادر ز ره رسد
اما دریغ و درد که در انتظار مرد

تابید چون ستاره و درکام ابر رفت
خندید چون شکوفه و بر شاخسار مرد
     
  
مرد

 
بی امید

در این غم سرا غمگساری نبود
بسی ناله کردیم و یاری نبود
اگر لحظه یی خده بر لب نشست
در آن خنده ها اعتباری نبود
همه عمر ما در زمستان گذشت
به یک روز آن هم بهاری نبود
به هر جمع رفتم پریشان شدم
که جز مردم سوگواری نبود
بسا زنده دیدم در این خاکدان
که کاشانه اش جز مزاری نبود
یکی گرد برخاست از این کویر
دریغا که با آن سواری نبود
تو گفتی دگر می شود روزگار
دگر شد ولی روزگاری نبود
مرا مرگ بهتر از این زندگیست
که در جبر آن اختیاری بود
دلت را مکن رنجه از برد و باخت
که این زندگی جز قماری نبود
     
  
مرد

 
چاووشی

با خبر باش که از یار خبر می اید
وان سفر کرده ی غایب ز سفر می اید
پیر کنعانی من چشم تو روشن که پسر
از پی روشنی چشم بدر می اید
این خروسی که زند بانگ به ویرانه یش ب
پیک شادیست که از شهر سحر می اید
مژده ای حلقه نشینان شب تار که باز
شمع ماه از پس این ابر به در می اید
بیهوده مخور دست بزن پای بکوب
سر برافراز که این غصه به سر می اید
باش و بنگر که پس از اشک شب و ناله ی صبح
سیل پیروزی و فریاد ظفر می اید
فتح در کام شکست است و نشاط از پی غم
گر که امروز نشد روز دگر می اید
حاصل گفته ی من با ثمر کرده ی تست
هر چه شر بر سر ابنا بشر می اید
عزم ما گر نبرد راه به تایید خدا
از خروش من و خشم تو چه بر می اید
با فریب اهل سخن را نتوان برد ز راه
که ز شعر هنری بو ی هنر می اید
     
  
مرد

 
سایه ی دیوار

سخن از گل به زبان آری و جز خار نداری
شوق گفتار به دل داری و کردار نداری
نقشه ها در سر خود می کشی اما هنرت کو
نقش یک دایره در گردش پرگار نداری
جلوه ها میکنی و بر تو کسی دل نسپارد
وده مکن هیچ خریدار نداری
روزگاری که برادر ز برادر بگریزد
کنج آسوده به جز سایه ی دیوار نداری
ای درد که در سینه ی خاموش تو جوشد
ای بسا درد که در سینه ی خاموش تو جوشد
لیکن از بیم کسان قدرت اظهار نداری
در کویری که تو تنهایی و خورشید گلدازان
چه توان کرد که جز سایه ی خود یار نداری
راز با چاه بگو در دل شبهای غریبی
کیه بر دوست مکن محرم اسرار نداری
گریه در خویش کن و با دل خود گرم سخن شو
زندگی رفت و تو در مرگ جوانی به فغانی
همتی کن که دگر فرصت بسیار نداری
     
  
مرد

 
سخنی با خویش

ای آنکه بر اینه نظر دوخته داری
دانم که غم یار و دل سوخته داری

جز چشم تو بر سوز نهانت نزند آب
با غیر مگو گر دل افرووخته داری

با خویش بیامرز و ز بیگانه بپرهیز
آسوده تویی گر که لب دوخته داری

با سعی و هنر گر که نیازت به کسی نیست
گنجیست که در زیر سر اندوخته داری


صبح آزادی

بلبل شدم بر نغمه ی من راه بستی
کفتر شدم بال امیدم را شکستی

سازی شدم تا در شب تاری بمویم
دستی برآوردی و تارم را گسستی

آهو شدم در سایه ی جنگل خزیدم
با تیر بی هنگام در خونم کشیدی

سبیب شدم تا بر درختی خانه گیرم
دستی شدی نا گه مرا ز شاخه چیدی

رودی شدم تا سر به دریا ها گذارم
سنگی شدی شوق و شتابم را گرفتی

رفتم که مردابی شوم در خواب رفته
طوفان شدی آرام و خوابم را گرفتی

غمحانه یی دارم به نام زندگانی
افسرده ام ای نغمه ی شادی کجایی

زندانی شب های تلخ و سهمگینم
آخر بگو ای صبح آزادی کجایی
     
  
مرد

 
پروازی در نور

از نوای مرغ حق دیشب روانم پر گرفت
آتشی ناگفتنی در بند بندم در گرفت
خود نمی دانم چه حالت رقت بر من کز نشاط
جان من زین خاک شوق عالم دیگر گرفت
مرغکی الماسگون با پنجه یی یاقوت رنگ
ز آسنمان آمد مرا در زیر بال وپر گرفت
نیمشب با هودج تابنده را بستر گرفت
بر تا جایی که پایم بر سر مریخ بود
گرد تا گرد مرا مهر و مه و اختر گرفت
باغ شب بود و گل نور و هوای کوی دوست
دل بر آن بزم خدایی از ملک ساغر گرفت
نور بود و جذبه بود و رفعت پروازها
باز مرغک زان مکان هم راه بالاتر گرفت
ناگهان زیبا سروشی لرزه بر جانم فکند
گوش من آن نغمه را بانگ خوش داور گرفت
گفت می دانی کدامین بننده را داریم دوست
آنکه یک دم گرد اندوه از رخ نادر گرفت
     
  
مرد

 
دوزخی

پای دیوار نشستم لحظه یی
ناگهان برخاست آوایی ز خشت
گفت من روحی پلید و سرکشم
شد سرانجامم تباه از کار زشت
روح شیطانی مرا از راه برد
وای وای از جور نفس بدسرشت
سر فرو پیچیدم از فرمان حق
نه به مسجد رو نهادم نه کنشت
هر چه کردم کاتب خلقت نگاشت
هر چه گفتم دست نامریی نوشت
آه اینک شب نشین دوزخم
هرکسی خرمن کند بذری که کشت
نه عجب گر ره به دوزخ برده ام
جای اهریمن نباشد در بهشت
سرنوشت من چنین شد جهد کن
تا تو را چون من نباشد سرنوشت
     
  
مرد

 
آخرین چاره

عقاب آمد از اوج و پر باز کرد
کلاغان ز بیمش گریزان شدند
چو پر زد به هم گرزه ماران همه
به سوراخ ها سینه خیزان شدند
سگی تا زند نعره ی بر عقاب
نوایی ز هر یوز دریوزه کرد
شغالی هم از جنگل دوردست
به سودیا ترساندنش زوزه کرد
شگفتا که خرگوش و روباه و موش
به میل زمان با هم آمیختند
به هر گوشه ی دشت روباهکان
دویدند و غوغا برانگیختند
عقاب سبکخیز پولد چنگ
چو فریاد زشت شغالان شنود
بر آن دشت پهناور زوزه خیز
شتابنده ابری شد و پر گشود
زغن گفت کاین آهنین چنگ تو
رباید به هر لحظه آرام من
برو سایه را ز سرم بازگیر
که گردد پرت حلقه ی دامنمن
به پاسخ عقاب هوا گرد گفت
بر این بوم و بر سایه افکن منم
به نیروی پرهای پروازگر
به هر اوج تا ابر پر می زنم
تو گر بیم داری ز چنگال من
به کوشش بر ای و پری باز کن
اگر خواهی از چنگ من ایمنی
دو گز برتر از ابر پرواز کن
     
  
صفحه  صفحه 26 از 36:  « پیشین  1  ...  25  26  27  ...  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA