انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 27 از 36:  « پیشین  1  ...  26  27  28  ...  35  36  پسین »

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی


مرد

 
زنده ی مرگ آلود

مر من طی شد و دل در پی سارست هنوز
دیده ی متظرم لحظه شمارست هنوز

روزگاری شد و گرد از دل این دشت نخاست
چشم ما در ره گردان سوارست هنوز

آتش افتاد در این باغ ز بیداد خزان
باغبان منتظر باد بهار ست هنوز

چشمه های سرخ شد از خون غزالان چمن
چشم صیاد به دنبال شکارست هنوز

لها رفت که نا زنده ی مرگ آلودیم
آسمان بر سر ما سنگ مزارست هنوز

مرغ جان را سر پرواز بود از دل خاک
لیک بر جان تن ما کهنه حصارست هنوز

طوطی سبز شباب از قفس عمر گریخت
اشک من در ره او اینه دار ست هنوز
     
  
مرد

 
پیوند ارواح

ساده لوحی گفت با فرزانه یی
از چه با اهل جهان بیگانه یی
همچو من با خلق عالم یار باش
گفت عارف این ناید ز من همی
همدم من همدلم باید همی
همدلی گر نیست تنهایی نکوست
رق باید داد دشمن را ز دوست
هر که دارد چشم .و لب دلدار نیست
دلبر من هر پری رخسار نیست
کی بود خویشی به جز بیگانگی
مرغ دریا را به مرغ خانگی
روح ها را خویشی و پیوندی است
روح با نا اهل مردم بندی است
ذره ذره کاندرین ارض و سماست
جنس خود را همچو کاوه و کهرباست
جاذبی باید که مجذوبت کند
بر صلیب عشق مصلویت کند
نیست هر هم صحبتی همزاد تو
کر کجا باید غم فریاد تو
با خدا گفتی بسا اندر دعا
که مرا محشور کن با اولیا
تا که نا اهلی دعا را سود نیست
وین کلید کعبه ی مقصود نیست
تا که نا پاکی دعا بی حاصلست
بی تجانس هر دعایی باطلست
از ریا و خشم و شهودت دور شو
زان سپس با اولیا محشور شو
هر دعا باید بجوشد از نهاد
ورنه گل هرگز نروید از جماد
میوه خواهی بی درخت و خاک و آب
این دعا هرگز نگردد مستجاب
چون اجابت در رگ و جان تقی است
بی نصیبی بهره ی نا متقی است
بال پرواز دعا اعمال تست
لفظ هم مستی فزای حال تست
پاک شو پس گفتگو با پاک کن
خود ملک شو سیر در افلاک کن
آشنایی بین جن و انس نیست
هیچ کس مایل به نا همجنس نیست
در نیامیزد به یکدیگر دو ضد
حشر یعنی روح های متحد
آب و آتش در نیامیزد به هم
گر درآمیزد جهان ریزد بهم
دام را الفت نباشد با ددان
وین سخن حق است پیش بخردان
من اگر مردم گریزم خود رواست
روح من با ناکسان نا آشناست
دزد را با سارقان خویشی بود
حشر هم مولود همکیشی بود
گر که خواهی خود بدانی چیستی
نیک بنگر تا جلیسی کیستی
جان گرگان و سگان از هم جداست
متحد جانهای شیران خداست
     
  
مرد

 
چرا

چرا تو ای شکسته دل خدا خدا نمی کنی ؟
خدای چاره ساز را چرا صدا نمی کنی ؟

به هر لب دعای تو فرشته بوسه می زند
برای درد بی امان چرا دعا نمی کنی

ز پرنیان بسترت شبی جدا نبوده یی
پرند خواب را ز خود چرا جدا نمی کنی

به قطره قطره اشک تو خدا نظاره می کند
به وقت گریه ها چرا خدا خدا نمی کنی

سحر ز باغ ناله ها گل مراد می دمد
به نیمه شب چرا لبی به ناله وا نمی کنی

دل تو مانده در قفس جدا ز آشیان خود
پرنده ی اسیر را چرا رها نمی کنی

ز اشک نقره فام خود به کیمیای نیمشب
مس سیاه قلب را چرا طلا نمی کنی

به بند کبر و ناز خود از آن اسیر مانده یی
که روزی عجز و بندگی به کبریا نمی کنی
     
  
مرد

 
دلبستگی ها

پای همت را فروبستیم با دلبستگی ها
شد نصیب ما از این دلبستگی ها خستگی ها
دست ما با هم اگر پیوند گیرد گل برآرد
قطره را دریا توانی کرد با پیوستگی ها


گمشده

برقست این عمر
بادست این عمر
سرتاسر عمر من و تو
تنها دو روزست
یک روز هنگام تولد
روز دگر هنگامه ی مرگ
اما میان این دو روزی را ندیدم
لیکن اگر دیدی تو روز زندگی را
آن روز را با عشق و شیدایی به شب بر
شب را سحر کن
با او به هر جایی که دل خواهد سفر کن
یک روز طفلی
یک روز پیری
پس کو میان این و آن روز جوانی
در خود نظر کن
من فاش گویم
روز جوانی را ندیدم
گر تو جوانی را به شهر عمر دیدی
ما را خبر کن
     
  
مرد

 
آشفتگی

من آن درخت غریبم که یک جوانه ندارم
کویرزادم و از برگ و گل نشانه ندارم

منم چو مرغ گریزان دشت در دل شبها
ز هیچ سوی نشانی ز آشیانه ندارم

سرم به زیر پر غربتست وپای به زنجیر
برای نغمه مستانه یی بهانه ندارم


پوزش

تو رنجه بودی ز دیدن من ولی سفر را بهانه کردی
مرا در این غم ز پا فکندی اسیر آه شبانه کردی

به روزگاران چو عندلیبی با یاد رویت ترانه خواندم
به وقت رفتن به تیر غمها گلوی ما را نشانه کردی

اگر ز دستم به جان رسیدی وگر محبت ز من ندیدی
مرا ببخشا خطا ز من بود تو ای پریرو خطا نکردی

نشانی از ما دگر نجویی بهانه بس کن چرا نگویی
که رنجه بودی ز دیدن من ولی سفر را بهانه کردی
     
  
مرد

 
بیا

ای سفر کرده بیا سوی من و شاد بیا
هر زمانی که غمم در دلت افتاد بیا

عمر چون برگ خزانست و اجل همچو نسیم
فرصتی نیست شتابی کن و چون باد بیا

جان شیرین منی تا ز لحد برخیزم
پایکوبان به سر تربت فرهاد بیا


قفس

ای شب تاریک
پنجره را باز کن به روی سپیده
تا که ز پستان صبح شیر بنوشم
ای غم پاییز
بر رخ باغ و بهار پنجره بگشا
تا که ز گلبرگ یاس جامه بپوشیم
با که بگویم
شب همه شب جغد شوم گوش من آزرد
سینه ام از غم گرفت در شب تاری
کو نفس صبح تا که دختر خورشید
رنگ طلایی زند به بال قناری
ای نفس صبح شام تار مرا کشت
بندی چاهی شدم که حبس نفس شد
مرغ اسیرم در سراچه ی دلتنگ
روز و شب من چو میله های قفس شد
رهگذرا دلو خود به چاه درانداز
تا که من از عمق چاه غم بدرایم
از قفس آزاد کن مرا به
شادی نغمه ی آزادی بشر بسرایم
     
  
مرد

 
ای دست غیب

من مرغ بی ترانه ام آزاد کن مرا
ویرانه ی زمانه ام آباد کن مرا

شبها غم تو همدم تنهایی منست
هممراه غم بیا و شبی شاد کن مرا

نه گنبد فراموشخانه ییست
پا بر سر زمانه بزن یاد کن مرا

دنیا برای مرغ دلم غیر دام نیست
ای دست غیب زین فس آزاد کن مرا


دلتنگی

ای گل عمر من بیا تنگدلم برای تو
گر به سرم گذر کنی سر فکنم به پای تو

نام تو ذکر هر شبم عطر تو مانده بر لبم
بسکه زدم ز عاشقی بوسه به نامه های تو

موی سپید فام من مژده ی مرگ می دهد
از تو چرا نهان کنم زنده ام از برای تو
     
  
مرد

 
لحظه ها و صحنه ها

در گوشه ی باغ گنجشکی خرد
می اید و با شوق و شادی
پر می زند لای درختان
نا گه به یکدم می گریزد
با جیک جیک خویش می گوید که ای باغ
آزاد بودم
آزاد ماندم
آزاد رفتم
اید به گوشم نیمه شبها
آوای یک زندانی از دور
با ناله گوید
آزاد بودم
در دام ماندم
از یاد رفتم
چشمان بی نور یتیم خردسالی
در لحظه های مرگ گوید
من میوه اندوه و رنجم
یک قطره اشک روزگارم
ناشاد بودم
ناشاد ماندم
ناشاد رفتم
این لحظه ها این صحنه ها این رنج ها را
بسیار دیدم روزگاری
با دیدن این پرده های زندگی رنگ
افسوس خوردم
در خلوت خود گریه کردم
بی خواب ماندم
هر نیمه شب تا کشور فریاد رفتم
یک شب به اندوه
پرسیدم از خویش
آخر چه بود این لحظه های شاد و غمگین
در گوش جانم هاتفی گفت
ای مرد غافل
عمر تو بودم
با سرعت برق
بر باد رفتم
     
  
مرد

 
قارون چه شد شداد کو ؟

خواهم برآرم نعره یی در سینه ام فریاد کو
شیری به بند افتاده ام جولانگه آزاد کو

باشد به تیرم برزند گر این قفس را بشکنم
من سینه را کردم سپر بی باکی صیاد کو

گفتم سلیمان را دهم از جور دیوان آگهی
ای وای من هد هد چه شد پیک سریع باد کو

من کاغذین پیراهنی از خون دل پوشیده ام
اما کجا باید شدن آن بارگاه داد کو

ر گوشه نا آسوده یی با خاطر فرسوده یی
در مردم چشمان نگر جز مردمی ناشاد کو

ویرانه شد آبادها خود نوحه شد فریاد ها
ی نوحه گر آخر بگو در سینه ها فریاد کو

ای روزگار بی امان بیداد و دادت بگذرد
فرعون کو قیصر کجا قارون چه شد شداد کو ؟
     
  
مرد

 
دریغ

من رشته رشته روزهای زندگی را
کم کم به دست خویش چون زنجیر کردم

تا رشته ها زنجیر شد یک عمر بگذشت
عمری که در هر لحظه اش تقصیر کردم

با این کمند پر توان هر سو دویدم
بس آهوان عشق را نخجیر کردم

اما زیان بردم که در دام هوس ها
آن قدر ماندم تا که خود را پیر کردم


مرد تنها

مرد تنها بودم اما بی تو تنها تر شدم
آتشی افسرده بودم لیک خاکستر شدم

باغ جانم از بهار مهر تو گلخیز بود
فصل پاییز جدایی آمد و پر پر شدم
     
  
صفحه  صفحه 27 از 36:  « پیشین  1  ...  26  27  28  ...  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA