انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 29 از 36:  « پیشین  1  ...  28  29  30  ...  35  36  پسین »

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی


مرد

 
قلب لشکر

لحظه ی میعاد تا او حلقه بر در می زند
مرغ بی تاب دلم در سینه پر پر می زند

هر نگاهش باغ صدرنگیست و چون صورتگران
مردم چشمش دمادم رنگ دیگر می زند

دلربای من مرا تنها نخواهد هیچگاه
هر کجا باشم خیالش بر دلم سر میزند

غم هر زمان تازد به جانم باک نیست
یار من بوسه یی بر قلب لشکر میزند


پاسخی از همزاد

تنها و بی امید
بی یاور و غریب
در چاهسار سرد زمان می گریستم
می گفتم ای دریغ
عمری در این سراچه ی تقدیر زیستم
اما کسی نگفت
من در میان این همه بیگانه کیستم
عمر آن بود که با نفس دوست بگذرد
ورنه چه عمر صد بود و چه دویستم
ز بی کسی به اینه گفتم حدیث خویش
کای هم نفس بگو که در این دهر چیستم
همزاد من در‌اینه با آه سرد گفت
من ایه ی غمم
بیهوده زیستم
گر هستی است این
انگار نیستم
     
  
مرد

 
استغنا

مردم گلچینم و از باغ سحر پا نکشم
دست امید خود از دامن شلها نکشم

خاطر خرم ما را چه نیازی به بهار
رخت از خلوت دل جانب صحرا نکشم

ذره ام لیک ز خورشید نخواهم مددی
با همه تشنگی ام منت دریا نکشم

غم ما به بود از شادی منت آلود
درد را می کشم و ناز مسیحا نکشم

با چنین عمر شتابان غم امروز بسست
دم غنیمت شمرم محنت فردا نکشم

گر از این کهنه سرا رخت سفر باید بست
پس چرا دست طمع از سر دنیا نکشم


همای ذوق و هنر

خدای من همه اشکم نظر به چشم ترم کن
شکسته خاطر دهرم از این شکسته ترم کن

دل فسرده ی بی عشق را به سینه نخواهم
مرا در آتش شوقی بسوز و شعله ورم کن

روا مدار که لب از نوای عشق ببندم
ندیدم مرغ شب و یار بلبل سحرم کن

در آن نفس که سپاه هوس به جنگ من اید
توان حمله بیاموز و نغمه ی ظفرم کن

زمانه بی هنری می خرد زمان هنر نیست
گناه رفته ببخشا و فارغ از هنرم کن

تو ای رفیق موافق به مهر پنجره بگشا
از یان هوای غم آلود زندگی بدرم کن

کجاست خلوت دل تا ز های و هو بگریزم
به کوی بی خبری گر گذر کنی خبرم کن

همای ذوق و هنر بودم به خاک تپیدم
فغانم ار نشنیدی نگه بال و پرم کن
     
  
مرد

 
گرفتم آن همه باشد

سکوت می کشدم ذوق نغمه خوانی کو
مجوی نکته زمن حال نکته دانی کو

کجاست عشق که جان مرا برافروزد
وفا و مهر چه شد عطر مهربانی کو

شبی که همره یاران مهربان تا صبح
صفا کنیم به مهتاب پرنیانی کو

طلوع آن شب روشن که با نگاه خیال
نظر کنیم به گلهای آسمانی کو

فرشته یی که به ناز دو چشم جادویی
به هر نگاه بوسه ی نهان کو

زبان درد مرا هیچ کس نمی داند
صفای همدلی و لطف همزبانی کو

گل محبت و گلزار دوستی پژمرد
وگر که یافت شود حال باغبانی کو

یکی که دل برباید به یک نگاه کجاست
نیاز عاشقی و ناز دلستانی کو

دریغ و درد که پیری رسید و عمر گذشت
گرفتم آن همه باشد بگو جوانی کو
     
  
مرد

 
ملامت

ای دل که می بریدی از ما
آن دلارایی چه شد
آن بلور قامت و آن اوج زیبایی چه شد
یاد داری گونه های دلفرب خویش را
کو چراغ گونه هایت آن فریبایی چه شد
مخمل لب برق دندان ناز لبخند تو کو
دلبری ها را چه کردی آن دلارایی چه شد
گیسوان بر شانه ها افشاندن و ناز نگاه
گردش مستانه ی چشمان مینایی چه شد
دیده ی اینه ها حیران اندام تو بود
وای بر حال تو آن غوغای رعنایی چه شد
با دل شاد و لب خندان چو گل غلتیدنت
در میان پونه های سبز صحرایی چه شد ؟
هر طرف صد ها تماشایی ثنا خوان تو بود
آن ثنا خوانی کجا رفت آن تماشایی چه شد
ای که تنها مانده یی با خاطرات خویشتن
آنکه میبردی هزاران دل به تنهایی چه شد
آن خرامان رفتن و آن سرگرانی ها کجاست
کار عشاقت که سر میزد به رسوایی چه شد
ای بسا شبهای رویایی که بودی شمع جمع
اینک ای تنها بگو شبهای رویایی چه شد
نوبت پیری زمان ناتوانی ها رسد
آن جوانی ها کجا رفت آن توانایی چه شد
     
  
مرد

 
ماهی و نهنگ

کره ی خاک همچو دریاییست
ما همه ماهیان این دریا
آسمان چون حباب بر سر ماست
ما شتابان میان این دریا
ماه و خورشید پیش دیده ی من
زورق نقره است و کشتی زر
کس نداند که این دو کشتی نور
چند قرن است می رود به سفر
زرمداران و زورمندان نیز
گر نکو بنگری نهنگانند
که به جز بلع ماهیان ضعیف
ره و رسم دگر نمی دانند
گر جدایی نبود در صف ما
عرصه ی روزگار تنگ نبود
ماهیان گر که متفق بودند
اندرین بحر یک نهنگ نبود
     
  ویرایش شده توسط: sinarv1   
مرد

 
آزادی در قفس

بار دیگر غم عشق آمد و دلشاد م کرد
عزم ویرانی من داشت و آبادم کرد

دشت تا دشت دلم وادی خاموشان بود
تندر عشق یه یک صاعقه فریادم کرد

نازم آن دلبر شیرین که به یک طرفه نگاهم
آتشی در دلم افروخت که فرهادم کرد

قفس عشق ز هر باغ دل انگیزترست
شکر صیاد که در این قفس آزادم کرد

یار شیرین من ار تلخ بگوید شهدست
وین عجب نیست که گویم غم او شادم کرد
     
  ویرایش شده توسط: sinarv1   
مرد

 
امیدهای در گور

در دل هر گور تاریکی امیدی خفته است
در کنار هر گنهکاری سعیدی خفته است

هر کجا دیدی که سروی رسته در آغوش باغ
زیر پایش سرو بالای رشیدی خفته است

لاله ی سرخی که با داغ دلی روید ز خاک
خود شهادت می دهد کانجا شهیدی خفته است

بید مجنون چون پریشان کرد گیسو باد گفت
عاشقی دیوانه زیر چتر بیدی خفته است
     
  
زن

 
باشم یا نباشم

دوست می دارم که با خویشان خود بیگانه باشم
همدم عقلم چرا همصحبت دیوانه باشم

دل به هر کس کی سپارم من در دلها مقیمم
تا نتوانم شمع مجلس شد چرا پروانه باشم

آزمودم آشنایان را فغان از آشنایی
آرزومندم که با هر آشنا بیگانه باشم

مرغ خوشخوانم و گر در حلقه ی زاغان نشینم
کی توانم لحظه یی در نغمه ی مستانه باشم

مردمی گم شد میان آشنایان از تو پرسم
با چنین نامردان بیگانه باشم یا نباشم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
شکوه کعبه

مردمان بسیار اما مردمی کم دیده ام
ای بسا نا اهل را در اهل عالم دیده ام

تا به شادی مینشینی غم رسد از گرد راه
بر لب خندان هر گل اشک شبنم دیده ام

کلبه ی درویش و خواب امن او حاوید باد
کاندر ان اسباب دولت را فراهم دیده ام

حق نمایانست در اینه ی اشک یتیم
من صفای کعبه را در آب زمزم دیده ام

گر چه طرحی در دل از آدم کشیدم تا مسیح
صورت دلخواه را در نقش خاتم دیده ام
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
از خویش بیگانه

میان ما و فرزندان حصاریست
حصاری از زمان ها وز مکانها
حصاری از دو نسل نا هماهنگ
حصاری از زمین تا آسمانها
پدر در جذبه ی افکار خویشست
پسر مستی که هوشیاری نداند
زمان در دستشان چون ریسمانست
یکی این سو یکی آن سو کشاند
پدر با خشم می غرد به فرزند
که من پرورده ی دنیای خویشم
پسر چین بر جبین آرد که ای مرد
برو من در پی فردای خویشم
پدر گوید که فرزندم تبه شد
پسر در دل کند او را ملامت
پدر با خشم گوید ای تبهکار
برو از پیش چشمم تا قیامت
در این غوغا مگر مردی برآ?د
که با دانش بجوید ریشه ها را
به فتوای خرد با دست تدبیر
گره بندد بهم اندیشه ها را
به عمری بر در مغرب نشستن
سرانجامش نفاق خانگی شد
چو شرقی خویش را در غرب گم کرد
گرفتار ز خود بیگانگی شد
سموم غرب چون بر شرق توفید
خزان شد باغ فکر و سنت و کیش
پدر بیگانه شد با روح فرزند
پسر گمگشته یی بیگانه با خویش
چو غربی در تفکر برتری یافت
ز بیمش مرد شرقی رخنهان کرد
بسی کوشید غربی لیک شرقی
زین بنشست خود را نتوان کرد
چو مشرق بهر خود آسودگی خواست
ره اندیشه را مغرب بر او بست
چنان کوشید غربی در ره علم
که پل را پیش پای شرق بشکست
خود شرقی خویش را در خویش گم کرد
بسی کوشید غربی در شکستنش
اگر شرقی بجوید خویش را باز
بیفتد رمز پیرزوزی به دستش
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 29 از 36:  « پیشین  1  ...  28  29  30  ...  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA