انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 31 از 36:  « پیشین  1  ...  30  31  32  ...  36  پسین »

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی


زن

 
جامه سبز بهار


باز كن پنجره را، دختركم فصل بهار ست
بكناري بزن اين پرده را غمگين دلازار
باز كن پنجره را ـ
تا زند دختر خورشيد، بر اين غمكده لبخند ـ
تا وزد موج نسيمي بمن از دامن دربند
تا دمد نور سپيدي بتو، از سينه البرز
تا رسد عطر دلاويز گل از سوي دماوند
باز كن پنجره را فصل بهار است
باغ، بيدار شد از خواب دي و بهمن و اسفند
***
دختر كوچك من فصل بهار است
باز كن پنجره را ـ
تا بدين كلبه رسد نغمه مرغان خوش آهنگ
تا نسيمي بسر و زلف تو ريزد گل صد رنگ
تا بخوانيم بهمراه كبوتر، غزل صبح
تا برانيم بآواز قناري غم خود را زدل تنگ
***
دخترم! فصل بهار است بر اين پنجره ها، پرده مياويز
تا به بينيم بهر سو، گذر چلچله ها را
دشت تا دشت درخت است و بر اندام درختان ـ
جامه سبز بهارست
جلگه تا جلگه ز گلهاي همه پر نقش و نگار است
همه انگشت نهالان ـ
چشم، تا كار كند غرق نگين هاي شكوفه است
همه جا، دست زمين، لاله فروش است
همه سو، موج هوا، عطر نثار است .
***
باغ را بنگر و فواره الماس فشان را
ارغوان ريخته بر دامن هر دشت
دشت را بنگر و اين فرش زمردوش ياقوت نشان را
***
دخترم! آينه را از سر اين طاقچه بردار
كه در اين فصل دلاويز ـ
همه جا آينه بندان بهار است
يكطرف پيش رخت، آينه روشن مهتاب ـ
يكطرف آينه چشمه رخشنده آرام ـ
يكطرف آينه قدي سيمينه البرز ـ
با چنين آينه بندان بهاري ـ
هر طرف روي كني آينه خيز است ـ
هر كجا پاي نهي آينه زار است
***
شانه را دور بيفكن
كه تو را گر نبود شانه، نه اندوه و نه بيم است
بهترين شانه تو دست نسيم است
***
دخترم! عطر چه خواهي ؟
كه نسيم سحري عطر فروش است
موج هر باد كه بر زلف تو پيچد ـ
پيك خوشبوي بهارست و رباينده هوش است
***
دخترم! باز كن از گردن خود رشته گوهر
تا كه بانوي بهاران ز شكوفه ـ
به سروشانه سيمين تو گوهر بفشاند
يا برانگشت ظريف تو نگين از گل رنگين بنشاند
***
هر چه زيبائي و زيباست در آغوش بهارست
مرغكان بر سر هر شاخه گل، گرم سرودند ـ
تازه گلها همه در باغچه آماده رقصند ـ
خوشنوا چلچله ها، زمزمه گر، مست نشاطند ـ
لك لكان صيحه كنان پيك درودند ـ
سارها چرخ زنان در دل ابرند ـ
گاه، چون موج خروشان، همه در اوج فرازند
گاه، چون برگ درختان همه در قوس فرودند .
***
باز كن پنجره را، دختركم فصل بهار ست
بكناري بزن اين پرده را غمگين دلازار
باز كن پنجره را ـ
تا زند دختر خورشيد، بر اين غمكده لبخند ـ
تا وزد موج نسيمي بمن از دامن دربند
تا دمد نور سپيدي بتو، از سينه البرز
تا رسد عطر دلاويز گل از سوي دماوند
باز كن پنجره را فصل بهار است
باغ، بيدار شد از خواب دي و بهمن و اسفند
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
جوانی


جواني ، داستاني بود
پريشان داستان بي سرانجامي
غم آگين غصه تلخي كه از يادش هراسانم
به غفلت رفت از دستم، وزين غفلت پشيمانم
***
جواني چون كبوتر بود و بودم يكي طفل كبوتر باز
سرودي داشت آن مرغك ـــ
كه از بانگ سرودش مست بودم، شادمان بودم
به شوق نغمه مستانه او نغمه خوان بودم
نوائي داشت
حالي داشت
گه بي گاه با طفل دلم قال و مقالي داشت
***
جواني چو كبوتر بود و من بودم يكي طفلي كبوتر باز
كه او را هر زمان با شوق ، آب و دانه اي ميدادم
پرو بال لطيفش را بلبل ها شانه مي كردم
و او را روي چشم و سينه خود لانه مي دادم
***
ولي افسوس
هزار افسوس
يكي روز آن كبوتر از كفم پر زد
ز پيشم همچنان تير شهابي، تند، بالا رفت
***
به سو ي آسمانها رفت
فغان كردم ـــ
نگاهم را چنان صياد ـــ دنبالش روان كردم
ولي اوكم كمك چون نقطه شد و ز ديده پنهان شد
به خود گفتم كه :آن مرغك به سوي لانه مي آيد
اميد رفته روزي عاقبت در خانه مي آيد
ولي افسوس
هزار افسوس!
به عمري در رهش آويختم فانوس جشم را
نيامد در برم مرغ سپيد من
نشد گرم از سرودش خانه عشق و اميد من
كنون دور از كبوتر ، لانه خالي، آسمان خاليست
بسوي آسمان چون بنگرم تا كهكشان خاليست
***
منم آن طفل ديروزين ـــ
كه اينك در غم هم نغمه اي با چشم تو مانده
درون آشيان ز آن همنواي گرم خو يك مشت « پر » مانده
« پر او چيست داني؟ هاله ي موي سپيد من
فضاي آشيان خاليست
چه هست آن آشيان؟ ـــ
ويران دلم ، ويرانه ي عشق و اميد من
***
هزار افسوس!
هزار اندوه!
جواني رفت، شادي رفت ، روح و زندگاني رفت
غم آمد، ماتم آمد دشمن عشق و اميد آمد
پدر بگذشت، مادر رفت، شور عشق از سر رفت
سپاه پيري آمد ، هاله ي موي سپيد آمد
***
كنون من مانده ام تنها
ز شهر دل گريزان، رهنورد هربيابانم
سراپا حيرتم، درمانده ام، همرنگ اندوهم
چنان گمكرده فرزندي
به صحراي غريبي، بي كسي ، هم صحبت كوهم
***
صدا سر ميدهم در كوه:
كجائيد اي جواني، شادماني، كامرانيها؟!
جواب آيد به صد اندوه:
كجائيد اي جواني، شادماني، كامرانيها...؟!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
تنها

افسرده ، بي پناه ، پريشانحال ــــ
افتاده ام به گوشه ي تنهائي
من يكطرف نشسته ام و غمها
ايستاده اند گرم و صف آرائي
***
در بزم گرم زندگيم، بيگاه
سنگي فتاد و ساغر من بشكست
طفلم رميد و همسر من بگريخت
دستي رسيد و رشته ما بگسست
***
عمري قرار زندگيم بودند
رفتند و هيچ صبر و قرارم نيست
خواهم ز چنگ حادثه بگريزم
ايواي من كه پاي فرارم نيست
***
كو خنده هاي كودك دلبندم؟
آن گر مخوي نغمه سرايم كو؟
آنكس كه كودكانه گه بيگاه ـــ
ميگفت قصه ها ز برايم كو؟
***
ايواي از شكنجه هاي تنهائي
كو همسرم؟ كجاست هماغوشم؟
فرزند من كجاست كه با شادي ـــ
بالا رود ز دست و سر و دوشم؟
***
خاموش مانده خانه من امشب
در آن خروش و همهمه بر پا نيست
دلبند كودكم كه دلم ميبرد ـــ
آرام جان خسته «‌ بابا » نيست
***
اي تك ستاره هاي شب تارم
اي اشكها! ز ديده فرو ريزيد
اي لحظه هاي غم زده! بنشينيد
اي ديوهاي حادثه! بر خيزيد
***
در اين شب سياه غم آلوده
من هستم و سكوت غم انگيزي
وز اين سياه چال ،نصيبم نيست ـــ
جز واي واي شوم شباويزي.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
پاییز

از مهرگان بيزارم و از نام پائيز-
وز مهر دارم ديده اي از گريه لبريز
در مهر بي مهر-
هر برگ زردي كز درختي پير و رنجور -
ميافتد و ميلغزد و بر خاك راهي مي نشيند-
همراه آهي كز دلم سرميكشد تلخ-
در خاطرم ياد سياهي مي نشيند.
از باد پائيز-
مي پيچدم در ياد، فرياد جدايي
وز برگريزش ميدود در خاطر من-
پژمردن آن عشق ديرين خدايي
***
در ماه پائيز
او بي خبر از حال من خاموش ميرفت-
اما مرا در سينه فريادي نهان بود
يك كاروان اندوه در راه سفر داشت-
خود كاروانسالار پير كاروان بود.
***
يك روز ابري،روز خاموش و غم انگيز
او بود و من،اما مه او ... يكعمر،تلخي
من بودم و او-
اما نه من .... يك كوه،اندوه
در پيش رو، كوه مصيبت دشت تا دشت-
در پشت سر، درياي محنت،كوه تاكوه.
او رفت خاموش-
من ماندم و اشك-
من ماندم و آه-
من ماندم و فرياد جانكاه.
آن نام جانداروي شيرين-
وآن عشق جاويدان ديرين-
تالحظه هاي مرگ پيوند-
تا واپسين دم ميدود در ياد تلخم
او را چه نامم؟
او را چه گويم؟
او نيمي از من بود و من نيمي از اويم
آن بخت خفته-
همزاد من، نيروي من، بال وپرم بود-
او مادرم بود
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بیمار

سرم سنگ، دهانم تلخ، چشمم شمع بي نور ست ـ
نفس در سينه زندانيست ـ
چو روز آيد بچشمم دختر خورشيد، بيمارست ـ
شبانگه در نگاه من عروس ماه؛ رنجورست ـ
تمام شهر، گورستان وهم انگيز ـ
سراسر خانه ها آرامگاه سرد و متروكست ـ
فضا انباشته از بوي تند سدر و كافورست
و هر جا ديده ميچرخد ـ
چراغانست اما در نگاه من ـ
چراغي بر سر گورست.
***
شبانگه اختران بر آسمان، چون آبله بر روي بيمارند ـ
و ابري تيره چون مه را فرو پوشد ـ
بخود گويم كه چشم آسمان كورست .
سحرگاهان بگوشم صحبت گنجشكها چون آيه مرگست
نگاه هر كبوتر بر لب ديوار ميگويد:
ـ درخت عمر تو بي بار و بي برگست
تنت در قلعه ديو سياه مرگ، محصورست
***
در آن دم همره بانگ خوش پير مناجاتي،
دو لرزان دست را بر آسمان گيرم
و نوميدانه با آواي محزوني سلامت از خدا خواهم
ولي در عمق جانم آشناي ناشناسي ميزند فرياد:
كه راهم تا سواد تندرستي، ايمني، فرسنگها دورست
***
خداوندا !
سرم سنگين، دهانم تلخ، چشمم بي نورست
نفس در سينه زندانيست
بچشمم دختر خورشيد بيمارست
و ماه آسمان پيرست، رنجورست
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
به که باید دل بست ؟

به كه بايد دل بست؟
به كه شايد دل بست؟
سينه ها جاي محبت، همه از كينه پر است .
هيچكس نيست كه فرياد پر از مهر تو را ـ
گرم، پاسخ گويد
نيست يكتن كه در اين راه غم آلوده عمر ـ
قدمي، راه محبت پويد
***
خط پيشاني هر جمع، خط تنهائيست
همه گلچين گل امروزند ـ
در نگاه من و تو حسرت بيفردائيست .
***
به كه بايد دل بست ؟
به كه شايد دل بست ؟
نقش هر خنده كه بر روي لبي ميشكفد ـ
نقشه يي شيطانيست
در نگاهي كه تو را وسوسه عشق دهد ـ
حيله پنهانيست .
***
زير لب زمزمه شادي مردم برخاست ـ
هر كجا مرد توانائي بر خاك نشست
پرچم فتح بر افرازد در خاطر خلق ـ
هر زمان بر رخ تو هاله زند گرد شكست
به كه بايد دل بست؟
به كه شايد دل بست؟
***
خنده ها ميشكفد بر لبها ـ
تا كه اشكي شكفد بر سر مژگان كسي
همه بر درد كسان مينگرند ـ
ليك دستي نبرند از پي درمان كسي
***
از وفا نام مبر، آنكه وفاخوست، كجاست ؟
ريشه عشق، فسرد
واژه دوست، گريخت
سخن از دوست مگو، عشق كجا ؟ دوست كجاست ؟
***
دست گرمي كه زمهر ـ
بفشارد دستت ـ
در همه شهر مجوي
گل اگر در دل باغ ـ
بر تو لبخند زند ـ
بنگرش، ليك مبوي
لب گرمي كه ز عشق ـ
ننشيند بلبت ـ
به همه عمر، مخواه
سخني كز سر راز ـ
زده در جانت چنگ ـ
بلبت نيز، مگو
***
چاه هم با من و تو بيگانه است
ني صد بند برون آيد از آن، راز تو را فاش كند
درد دل گر بسر چاه كني
خنده ها بر غم تو دختر مهتاب زند
گر شبي از سر غم آه كني .
***
درد اگر سينه شكافد، نفسي بانگ مزن
درد خود را به دل چاه مگو
استخوان تو اگر آب كند آتش غم ـ
آب شو، « آه » مگو .
***
ديده بر دوز بدين بام بلند
مهر و مه را بنگر
سكه زرد و سپيدي كه به سقف فلك است
سكه نيرنگ است
سكه اي بهر فريب من و تست
سكه صد رنگ است
***
ما همه كودك خرديم و همين زال فلك
با چنين سكه زرد ـ
و همين سكه سيمين سپيد ـ
ميفريبد ما را
هر زمان ديده ام اين گنبد خضراي بلند ـ
گفته ام با دل خويش:
مزرع سبز فلك ديدم و بس نيرنگش
نتوانم كه گريزم نفسي از چنگش
آسمان با من و ما بيگانه
زن و فرزند و در و بام و هوا بيگانه
« خويش » در راه نفاق ـ
« دوست » در كار فريب ـ
« آشنا » بيگانه
***
شاخه عشق، شكست
آهوي مهر، گريخت
تار پيوند، گسست
به كه بايد دل بست ؟
به كه شايد دل بست ؟
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
به پسرم سهیل

« سهيل » اي كودك دردانه ي من!
چراغ تابناك خانه ي من!

بگو بابا!چطوره حال سركار؟
صفا آورده اي،مشتاق ديدار!

سهيلم!منتي برما نهادي
كه پابر ديده ي بابا نهادي

بتو گفتم:دراينجاپاي مگذار
عنان مركب خود را نگهدار

دراين سامان بغيرازشوروشرنيست
شرافت جزبدست سيم و زرنيست

شرف،هرگز خريداري ندارد
درستي،هيچ بازاري ندارد

همه دام و دد يك سر دو گوشند
همه گندم نما وجو فروشند

«عبادت» جاي خودرا بر «ريا»داد
صفا و راستگويي از مد افتاد

جوانمردان،تهي دست و تهي پاي
لئيمان را بساط عيش،برجاي

نصيحتها،ترا بسيار كردم
مواعظ را بسي تكرار كردم

كه اينجا پا منه،كارت خراب است
مبين درياي دنيا را...سراب است

ولي حرف پدر را ناشنيدي
زحوران بهشتي پاكشيدي

قدم را از عدم اينسو نهادي
به گند آباد دنيا رو نهادي

بكيش من بسي بيداد كردي
كه عزم اين «خراب آباد»كردي

ولي اكنون روا نبود ملامت
مبارك مقدمت،جانت سلامت

تو هم مانند ما مأمور بودي
دراين آمد شدن معذور بودي

كنون دارم نصيحت هاي چندي
بيا بشنو ز«بابا» چند پندي

نخستين،آنكه با ياد خدا باش
زراه دشمنان حق جدا باش

ولي راه خدا تنها زبان نيست
در اين ره از رياكاران نشان نيست

«خداجو» با «خداگو» فرق دارد
حقيقت با هياهو فرق دارد

«خداگو» حاجي مردم فريب است
«خداجو» مؤمن حسرت نصيب است

«خداگو» بهر زر خواهان حق است
وگر بي زر شود از پايه لق است!

«خداجو» را هواي سيم و زر نيست
بجز فكر خدا,فكر دگر نيست

مرو هرگز ره ناپاك مردان
ز ناپاكان هميشه رو بگردان

اگر چه عيب باشد راستگويي!
ولي خواهم جز اين،راهي نپويي

اگر چه دزد،كارش روبراه است
ولي دزدي بكيش من گناه است

اگر دستت تهي شد،دل قوي دار
براه رشوه خواران پاي مگذار

نصيحت ميكنم تا زن نگيري
تو اين قلاده بر گردن نگيري

تو كه در خانه ي خود زن نداري
خبر ازحال زار من نداري

نميگويم كه مامان تو بد خوست
اگر يك زن نكو باشد فقط اوست

زن من بهترين زنهاي دهر است
ولي با اينهمه،زن عين زهد است

سهيلم،هوش خود را تيزتر كن
زابليسان آدم رو حذر كن

تو باما بعد از اينها خوبتر باش
روان مادر وجان پدر باش

بود چشم اميد ما بدستت
من و مادر،فداي چشم مستت

بعمر خويش باما با وفا باش
به پيري هم عصاي دست ما باش

دلم خواهد كه بينم شادكامت
نشيند مرغ خوشبختي ببامت

من از اول «سهيلت» نام كردم
ترا باروشني همگام كردم

خدا را از سر جان بندگي كن
به نيروي خدا رخشندگي كن

بيا و حرمت مارا نگهدار
پس از ما هم «سهيلا» را نگهدار

«سهيلا» خواهرت را رهبري كن
به تيره راهها،روشنگري كن

مده از دست،رسم مهرباني
باو نيكي بكن تا ميتواني

تو بايد رنج او باجان پذيري
اگر از پا فبد،دستش بگيري

پس از ما گر كسي خير ترا خواست-
خدااول،پس از او هم «سهيلا» ست

شما بايد كه با هم جمع باشيد
به تيره راهها،چون شمع باشيد

بهين چيزي كه شهد زندگانيست-
فقط يك چيز. . آنهم مهربانيست

پس از ما،يادگار ما،شماييد
نشان از روزگار ما،شماييد

دلم خواهد كه روي غم نه بينيد
بجز آسودگي همدم نه بينيد

شويد از جام عيش جاودان مست
تو و او را به بينم دست در دست
***
نصيحت هاي من پايان گرفته
ولي طبعم ز لطفت جان گرفته

دوباره گويمت اين پند در گوش
مبادا گفته ام گردد فراموش؟

مرنجان خواهر پاكيزه خو را
زكف هرگز مده دامان او را

«سهيلم» باش جانان «سهيلا»
برو جان تو و جان «سهيلا»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بهار و زمستان ( به واپسین فرزندم سروش )

پسرم، اي " سروش " كوچك من!
اي چراغ شبان تار پدر!
تو يكي غنچه اي و من گل پير -
تو شكفتي، ولي پدر پژمرد -
خرمي رفت از بهار پدر.
*****
آمدي، تا پدر به خويش آيد
نرم نرمك، ره سفر گيرد.
مرغ نوپاي تازه پروازي
آمدي تا كه مرغ خسته ي پير -
زين قفس، جاودانه پر گيرد.
*****
" من " و " تو" چيست؟ هيچ مي داني؟
معني واژه هاي: " بود " و " نبود "
تو يكي برگ استواري و من -
برگ لرزنده بر درخت وجود
*****
تو بهاري و من زمستانم
آمدي تا كه من به خواب شوم
من چو برفم، تو همچو خورشيدي
پيش خورشيد، بايد آب شوم
*****
پسرم، اي " سروش " كوچك من
تو بهاري و من زمستانم
تو بدين باغ، پا نهادي و من -
فصل بدرود گوي بستانم
*****
" غنچه " لبخند مي زند كه دگر
باغ، جاي " گل كهن " نبود
توئي آن نو دميده غنچه ي من
با تو اين باغ، جاي من نبود
*****
" باغ " گفتم، ولي خطا گفتم
عرصه ي ما " كوير" " باغ نما " ست
" ماه " و " خورشيد" هم به ديده ي من -
دو - سيه گنبد "چراغ نما"ست
*****
اگر اين عرصه، باغ و، گر راغ است
ما كه رفتيم، بر تو ارزاني
دارم اميد، زين سفر نكشي -
همچو من، سالها پشيماني
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بر مزار مادرم

باز آمدم بپرسش حال تو اي اميد
اي مادري كه هر نفسم گفتگوي تست
باز آمدم كه بوسه زنم برمزار تو
اي مادري كه هر نفسم گفتگوي تست
***
باز آمدم كه شكوه كنم از غم فراق
وز بانگ ناله، روح ترا با خبر كنم
مادر! غم تو همنفسم شد بجاي تو
با اين غم بزرگ ، چه خاكي بسر كنم؟
***
جان پسر فداي تو، اي مادر عزيز
كي داني از فراق ، چها بر پسر گذشت؟
هر لحظه اي كه در غم مرگت ز ره رسيده
با سوز آه آمد و با چشم تر گذشت
***
غمخانه است سينه ي من در فراق تو
آنكس كه هست از غم من باخبر، خداست
آگه نبودم از غم بي مادري، ولي ـــ
مرگت پيام داد كه: بي مادري بلاست
***
وقتي ز دست ما و نماند از براي ما
غير از غمي ، شكسته ودلي، جان خسته اي
تو مرغ جاودان بهشتي شدي ولي ـــ
داند خدا كه پشت پسر را شكسته اي
***
مادر! بخواب خوش ، كه زيادم نميروي
جانم فداي تو ، منزل مباركت
مادر بخواب ، كعبه ي من خاك كوي تست
قربان خاك كوي تو ، منزل مباركت.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بازگشت

تو اي گمكرده راه زندگاني
نداده فرق، پيري از جواني
« تو پنداري جهاني غير از اين نيست ؟»
« زمين و آسماني غير از اين نيست ؟»

« چنان كرمي كه در سيبي نهان است »
« زمين و آسمان او همانست »

گمان داري جهان هست و خدا نيست ؟
در اين كشتي اثر از ناخدا نيست

رهت روشن، ولي چشم تو تاريك
تو در بيراهه، اما راه، نزديك

من و تو، قطره درياي جوديم
من و تو، رهرو شط وجوديم .

رسيم آنجا كه در آغاز بوديم .
به نعمت بر سرير ناز بوديم
***
ز دريا روزگاري ابر برخاست
من ابرش گويم اما عين درياست .

شتابان شد بهر سو چون سواران
بهر جا قطره قطره ريخت باران

ولي اين قطره ها چون درهم آميخت
از اين پيوستگي رودي بر انگيخت

من و تو قطره اي در چنگ روديم
گهي بالا و گاهي در فروديم

گهي بيني كه ره بر رود، تنگست
بهر گامش بسي خارا و سنگ است .

ولي اين رنج ره، پايان پذير است
تو را دستي توانا، دستگير است .

بدنبال سفرها منزلي هست
زراعت هاي ما را حاصلي هست

تو پنداري همين صحرا و دشتست ؟
و اين رود دمان بي سر گذشتست ؟

تو بيني رود را بر لب فغانهاست
نداني كاين فغان از هجر درياست .

چو بر دريا رسد آرام گيرد
چو عاشق كز نگارش كام گيرد

اگر در رنج و گر در پيچ و تابيم
دوباره سوي دريا ميشتابيم .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 31 از 36:  « پیشین  1  ...  30  31  32  ...  36  پسین » 
شعر و ادبیات

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA