ارسالها: 14491
#311
Posted: 17 Jun 2014 16:55
ای خدا
اي خدا! اي رازدار بندگان شرمگينت
اي توانائي كه بر جان و جهان فرمانروايي
اي خدا! اي همنواي ناله ي پروردگانت
زين جهان، تنها تو با سوز دل من آشنايي
***
اشك، ميغلتد بمژگانم ز شرم روسياهي
اي پناه بي پناهان! مو سپيد روسياه
بر در بخشايشت اشك پشيماني فشانم
تا بشويم شايد از اشك پشيماني گناهم
***
واي بر من، با جهاني شرمساري كي توانم
تا بدرگاهت بر آرم نيمه شب دست نيازي؟
با چنين شرمندگيها، كي زدست من بر آيد
تا بجويم چاره ي درد دلي از چاره سازي؟
***
اي بسا شب، خواب نوشين، گرم ميغلتد بچشمم
خواب ميبينم چو مرغي ميپرم در آسمانها
پيكر آلوده ام را خواب شيرين ميربايد
روح من در جستجوي ميپرد تا بيكرانها
***
بر تن آلوده منگر، روح پاكم را نظر كن
دوست دارم تا كنم در پيشگاهت بندگيها
من بتو رو كرده ام، بر آستانت سر نهادم
دوست دارم بندگي را با همه شرمندگيها
***
مهربانا! با دلي بشكسته، رو سوي تو كردم
رو كجا آرم اگر از درگهت گوئي جوابم؟
بيكسم، در سايه ي مهر تو ميجويم پناهي
از كجا يابم خدائي گر بكويت ره نيابم؟
***
اي خدا! اي راز دار بندگان شرمگينت
اي توانائي كه بر جان و جهان فرمانروايي
اي خدا! اي همنواي ناله ي پروردگانت
زين جهان، تنها تو با سوز دل من آشنايي
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#312
Posted: 17 Jun 2014 20:20
اندوه و شادی
هر جا كسي با خاطري خرم نشسته است
در خنده هايش، پرده غم نشسته است
اندوه هم در دل نماند جاودانه
زيرا « غم و شادي » كنار هم نشسته است
شايد نپايد، زانكه شادي چون چراغي
در رهگذار صر صر ماتم نشسته است
هر جا كه ديدم ـ در كنار « شادماني »
« اندوه » در جان بني آدم نشسته است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#313
Posted: 17 Jun 2014 20:22
آی ... انسان
آي ... انسان!
اي سوار سركش مغرور!
اي شتابان رهرو گمراه!
اي بغفلت مانده ي خود خواه!
هان..!عنان بركش سمند باد پايت را
نيك بنگر گوشه اي از بيكران ملك خدايت را
لحظه اي با چشم بينش كهكشان ها را تماشا كن
چشم سر بربند-
چشم دل بگشاي
روشنان بيشمار آسمان ها را تماشا كن
هر چه بالاتر پري اين آسمان را انتهايي نيست
بيكران آفرينش رابجز جان آفرين فرمانروايي نيست
جاده هاي كهكشان تابي نشان جزرد پايي نيست
زير سقف آفرينش-
صد هزاران جرم رخشان است كز چشم تو پنهان است
اينهمه نقش عجب را نقشبندي هست بيمانند
كوردل آنكس كه پندارد خدايي نيست
آي... انسان!
اي سوار سركش مغرور!
گر بزير پا در آري «ماه» و «مريخ» و «ثريا» را
كي توان با جسم خاكي رفت تا عرش خداوندي؟
بارگاه حقتعالا را بجز يكتا پرستي رهنمايي نيست
***
هر ستاره در دل شب ميزند فرياد:
اين جهان آفرينش را خدايي هست
در پس اين قدرت بي انتها قدرت نمايي هست
بال خاكي بشكن و بال خدايي ساز كن اي رهرو گمراه
تا به پيمايي فضاي بيكران كبريايي را
ديو شهوت را بكش،پاي هوس بربند
بنده شو اي سركش خودخواه
تا بمرغ جان تو بخشند پرواز خدايي را
خويش را گر نيك بشناسي-
ميزني بر كهكشانها خيمه گاه پادشايي را
***
آي... انسان!
اينكه پنداري به اقبال طلا جاويد خواهي ماند
گوش دل بر خاك نه تا بشنوي فرياد قارون را
آن نگونبختي كه پردكرد از طلا صحرا وهامون را
اينك اينك ميزند فرياد:
جاي زر،صندوق چشمم خانه مار است
سينه ام از خاك گورستان گرانبار است
***
اي بغفلت مانده ي خودخواه!
آيد آنروزي كه بيني بار و برگت نيست
چاره جز تسليم در چنگال مرگت نيست
آن زمان فرياد برداري:
كاين طلاها غارتي از رنگ زرد دردمندانست
اينهمه ياقوت آتش رنگ-
آيتي از خون دلهاي پريشانست
توده ي سيمين مرواريد-
يادگار صد هزاران چشم گريانست
***
آي... انسان!
اي طلاها را خدا خوانده!
اي بزر دلبسته،وز راه خدا مانده!-
روزگاري ميرسد كز خاك بر خيزي
از ره درماندگي خاك قيامت را بسر ريزي
تا كه چشمت بر عذاب جاودان افتد-
چون گراز زخم خورده،مضطرب هر سوي بگريزي
***
بنگري چون پيش چشمت راست،صحراي قيامت را-
بركشي از بيم كيفر،تلخ فرياد ندامت را:
كاي خدا راه رهايي كو؟
از چنين سوزنده آتش ها-
سايبان از رحمت و لطف خدايي كو؟
ناگهان آيد سروش از غيب:
اي سيه روز سيه كردار!
زرپرستان و ستمكاران بد آئين وبدخو را-
دربساط عدل ما آسوده جاني نيست
كيفر غولان مردم خوار-
جز عذاب جاوداني نيست.
آي... انسان!
اي بسا شب مست خفتي در كنار كيسه هاي زر
ليك دانستي ندانم يا ندانستي-
سفره ي همسايه ي بيمار،بي نان بود
جاي نان در پيش چشم كودكاني خرد-
ناله بود و دردبودو چشم گريان بود
***
آي... انسان! سركشي بس كن
عقربكهايزمان در صد هزاران سال
بر شمرده تك نفسهاي بسي فرعون و قارون را
چشم ماه و ديده ي خورشيد-
ديده بيرون از شماره،بازي گردنده گردون را
***
ميبرد شط زمان مارا
مهلت ديدار بيش از پنجروزي نيست
دل منه بر شوكت دنيا
اين عروس دلربا غير از عجوزي نيست
اين طلايي را كه تو معبود ميخواني-
جز بلاي خانه سوزي نيست
***
روزو شب شط زمان جاريست
آنچه ميماند از اين شط خروشان نيك كرداريست
خاطري را شاد بايد كرد
جاي سيم و زر دلي بايد بدست آورد
آزمندي ها زبيماريست
زر پرستي آتش اندوزيست
رستگاري در سبكباريست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#314
Posted: 17 Jun 2014 20:23
آرزو
خواه كه تو اي پاره ي دل ! زنده بماني
چون ماه جهانتاب، در خشنده بماني
تا بنده سهيل مني و شمع سرايم
خواهم ز خدا ، روشن و تابنده بماني
ا
اميد من آن است كه در گلشن هستي ـــ
چون غنچه گل با لب پر خنده بماني
چون زهره به پيشاني عالم بدرخشي
تاجي شوي بر سر آينده بماني
خواهم كه پس از من چو يكي نخل برومند ـــ
تا زنده كني نام پدر زنده بماني
نام تو « سهيل » است و فروغ دل مائي
خوام كه همه عمر ، فروزنده بماني
اي نور دلم ! بندگي خلق روا نيست
خواهم كه به درگاه خدا، بنده بماني.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#315
Posted: 17 Jun 2014 20:25
قمارباز
وقت سحر رسيده و مردي قمار باز-
از «برد و باختگاه» سوي خانه ميرود
اين بي ستاره مرد-
وين پاكباخته-
اندوهگين و مست بكاشانه ميرود
دلمرده ميخزد
ديوانه ميرود
***
يكماه پيش دختر مرد قمار باز-
همراه اشكها-
با حالتي نژند-
ميگفت:اي پدر!
هر روز در حياط دبستان ميان جمع-
ياران همكلاس بمن طعنه ميزنند
كاين ژنده پوش دختر غمگين چه بينواست
كس با خبر نشد
او كيست از كجاست
***
ياران همكلاس من از ساغر غرور
مستند،مست ناز
اما نصيب دختر تو سر فكند گيست
واي اين چه زندگيست؟
***
آن بي ستاره مرد
در چشمهاي دختر اندوهگين خويش-
لختي نگاه كرد
اشكي زديده ريخت
گفتا كه:اي شكوفه ي اميد وآرزو
بس كن،سخن مگو
اندوهگين مباش
دردانه دخترم
ماه دگر بجامه ي نو پيكر ترا-
زيبنده ميكنم
وين چشمهاي غمزده را چون ستارها-
تابنده ميكنم
***
ماه دگر رسيد و پدر باهزار اميد-
با دسترنج خويش-
ميرفت تا به وعده ي پيشين وفا كند
اما ميان راه-
لختي درنگ كرد
باخويش جنگ كرد
افسوس عاقبت-
انديشه اي سياه،پدر را زراه برد
در عالم خيال-
انديشه كرد تاكه فزوني دهد به مال
ميخواست تا كه خانه ي دولت بنا كند
وز رنج بيشمار-
خود را رها كند
***
ابليس در روان و تن مرد،كار كرد
وآن بي ستاره مرد-
عزم قمار كرد
***
در ساعتي دگر
آن مرد خود فريب-
چشمش بخالهاي ورق بود و هر زمان-
در خاطرش ز غصه ي دختر حكايتي
رنگش پريده بود وزهر باخت در عذاب
وز بخت واژگون بزبانش شكايتي
***
آن بي ستاره مرد
در رنج بود و درد
بس باخت،پشت باخت
با ناله هاي سرد
***
يكبار دچار«دام» ورق را بدست داشت
در چشمهاي «دام» به حسرت چو ديده دوخت
چشمان مات دختر خود را خيال كرد
گوئي كه دام در كف آن مرد جان گرفت
يكباره دختري شد و باز اين سخن سرود:
هر روز در حياط دبستان ميان جمع
ياران همكلاس بمن طعنه ميزنند
كاين ژنده پوش دختر غمگين چه بينواست
كس با خبر نشد
او كيست؟ از كجاست؟
ياران همكلاس من از ساغر غرور
مستند،مست ناز
اما نصيب دختر تو سرفكندگيست
واي اين چه زندگيست؟
***
آمد بياد مرد،دروغين نويد خويش:
اندوهگين مباش
دردانه دخترم!
ماه دگر بجامه ي تو پيكر ترا-
زيبنده ميكنم
وين چشمهاي غمزده را چون ستاره ها-
تابنده ميكنم
***
همراه برق اشك كه در ديده ميدواند
آهسته ناله كرد
گنگ و پريده رنگ-
خاموش مانده بود
ناگاه بانگ غرش رعب آور حريف-
در جان او دويد:
-خوابي؟ بگو،جواب بده،وقت ما گذشت
بيچاره مرد گفت: «سه پت» ليكن آن حريف
گفتا كه:«رست» گفت كه:-ديدم-سپس زشوق
بيتاب و بيقرار-
روكرد دست خويش وبگفتا كه:چار «آس» ديد
***
آن پاكباخته
ناگاه صيحه زد
تابش زدست رفت وتنش سنگواره شد
مار سياه غم-
در خاطرش خزيد
يكباره آسمان دلش بي ستاره شد
در لحظه اي دگر
سيماي دخترش كه به اميد مانده بود
باچشم منتظر
در پيش ديدگان پدر رنگ ميگرفت
و آن گفته ها كه از سر حسرت سروده بود
آن عرصه را براي پدر تنگ ميگرفت
***
آن بي ستاره مرد
اشكي زديده ريخت
با چشم اشكبار-
ديوانه وش زحلقه ي بدگوهران گريخت
***
در راه ميخزيد
ميرفت بي اميد
كاخ اميد دختر خود را خراب ديد
با چشم بي فروغ بهرجا نظر فكند
درياي زندگاني خود را سراب ديد
***
آن گفته هاي شاد
باز آمدش بياد:
اندوهگين مباش
دردانه دخترم
ماه دگر بجامه ي نو پيكر ترا
زيبنده ميكنم
وين چشمهاي غمزده را چون ستارها
تابنده ميكنم!
***
وقت سحر رسيده و مردي قمار باز
از «برد و باختگاه» سوي خانه ميرود
اين بي ستاره مرد
وين پاكباخته
اندوهگين و مست بكاشانه ميرود
دلمرده ميخزد
ديوانه ميرود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#316
Posted: 17 Jun 2014 20:27
فریاد بدرود
اين روزها، اين روزهاي استخوانسوز
پايان عمر عشق و آغاز جدائيست
اين لحظه ها، اين لحظه هاي مرگ پيوند
آخر نفسهاي چراغ آشنائيست
***
چشمت پر از حرف است و لبهاي تو خاموش
سر ميكشد از جان تو فرياد بدرورد
من بر تو حيران،بر تو گريان،برتو مشتاق
پا تا سرم سرد ونگاهم آتش آلود
***
در ديده ي مات تو آهنگ وداع است
ايواي من،در اين سفر باز آمدن نيست
اي جان من! در چشم بيتابم نگه كن
تو ميروي اما مرا جاني بتن نيست
***
تو ميروي، تو ميروي غمناك غمناك
اما تو ميخواهي كه من گريان نباشم
تو ميروي،تو ميروي اي گرمي جان
اما زمن خواهي تن بيجان نباشم
***
درماندگي از ديده ي من ميتراود
جغد غريبي بر سر بامم نشسته است
مست از تو بودم،ساقي بزمم تو بودي
بي روي تو مي ريخته، جامم شكسته است
***
تو ريشه بودي من درخت سبز بودم
با دوريت هر شاخه ام بي بارو برگست
اكنون كه ميبينم ترا در چنگ پائيز
در گوش من، در جان من ، فرياد مرگست
***
ميبوسمت ميبوسمت اي تك مسافر
ميبينمت بهر سفر پا در ركابي
جانا درنگي، تاسپند اشك ريزم
بر آتش دل-از چه اينسان در شتابي؟
***
من باتو عمري همسفر بودم در اين راه
در پيش پاي ما بسي صحرا و دشت است
اما تو راهت را چدا كردي زراهم
خواندم ز چشمت كاين سفر بي باز گشت است
رفتي؟ برو،دست خدا همراهت ايدوست
چون فرصت ديدار، بيش از يك نفس نيست
تو ميروي اما من آن مرغ خموشم
كاين باغ در چشم غمينم جز قفس نيست
***
اين روزها اين روزهاي استخوانسوز
پايان عمر عشق وآغاز جدائيست
اين لحظه ها، اين لحظه هاي مرگ پيوند
آخرنفسهاي چراغ آشنائيست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#317
Posted: 17 Jun 2014 20:29
غربت
روزگاري رفت و من در هر زمان ـ
آزمودم رنج « غربت » را بسي
درد « غربت » ميگدازد روح را
جز « غريب » اين را نميداند كسي
هست غربت گونه گون در روزگار
محنت غربت بسي مرگ آور است
از هزاران غربت اندوه خيز
غربت « بي همزباني » بدتر است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#318
Posted: 17 Jun 2014 20:37
عید
عيد آمد و درخت غم من شكوفه كرد
نو شد جهان وباز غم كهنه جان گرفت
عيد آمد و بهار به هر باغ سر كشيد
امادل من از ستم عيد غم نهاد-
رنگ خزان گرفت.
همراه هر نسيم بهاري كه ميوزد-
توفان رنج خسته دلان ميرسد ز راه
باهر جوانه يي كه زند خنده بر درخت-
غم ميزند جوانه به دلهاي بي پناه
***
آن روزها كه چشم يتيمان خردسال-
در خون نشسته است-
هرگز بچشم مرد خردمند عيد نيست
سالي كه جاي پاي سعادت در آن نبود-
در ديدگاه مردم دانا سعيد نيست.
***
آن عيد چيست كز پي آن بيوه يي فقير-
هستي بباد داده ومحنت خريده است؟
***
آخر چگونه عيد كنم من؟ كه عيدها-
ديدم بروي بيوه زنان رنگ بيم را
آن عيد نيست روز غم و دهشت منست-
روزي كه پيش چشم-
بينم برهنه پايي طفل يتيم را
***
من شادمان چگونه زيم در سراي عيد؟-
كز هر سرا نواي غم آگين شنيده ام
دل را چگونه پر كنم از شادي بهار؟-
كز هر كرانه ام-
بس پير بينواي تهيدست ديده ام.
***
هان،اي يتيم خرد!
اي كودك غريب!
لبخند عيد بر من غمگين حرام باد-
گر با غم تو بر لب سردم نشسته است.
هان، اي كهنه جامگان!
عريان تنان شهر!
عيشم شكسته باد اگر باچنين غمي-
لبخند عيد بر لب من نقش بسته است.
***
اي مرد بينوا كه به هر عيد خانه سوز-
شرمنده در برابر فرزند بينمت!
اي مرغك شكسته پر اي بينوا يتيم!
رويم سياه باد!
دستم تهيمت،گوهد اشكم نثار تو
نوروز، چون زراه رسد همره بهار-
گريم به حال و روز تو و روزگار تو.
***
عيد آمد و درخت غم من شكوفه كرد.
نوشد جهان و باز غم كهنه جان گرفت
عيد آمد و بهار به هر باغ سر كشيد-
اما دل من از ستم عيد غم نهاد-
رنگ خزان گرفت.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#319
Posted: 17 Jun 2014 20:41
علی را چه بنامم ؟
علي را چه بنامم ؟
علي را چه بخوانم ؟
ندانم، ندانم
ثنايش نتوانم، نتوانم
علي دست خدا بود
علي مست خدا بود .
علي را چه بنامم ؟
علي را چه بخوانم ؟
ندانم ندانم
ثنايش نتوانم نتوانم
خدا خواست كه خود را بنمايد .
در جنت خود را برخ ما بگشايد .
علي ره بهمه خلق نشان داد .
علي رهبر مردان صفا بود
علي آينه ي پاك خدا بود .
علي را چه بنامم؟
علي را چه بخوانم؟
ندانم، ندانم
ثنايش نتوانم، نتوانم
***
علي گر چه خدا نيست
وليكن ز خدا نيز جدا نيست
برو سوي علي تا كه وفا را بشناسي
ببر نام علي تا كه صفا را بشناسي .
اگر آينه خواهي كه به بيني رخ حق را
علي را بنگر تا كه خدا را بشناسي .
چه گويم سخن از او؟ كه نگنجد به بيانم
ندانم كه سخن را به چه وادي بكشانم ؟
ندانم، ندانم
ثنايش نتوانم، نتوانم
علي مرد حقيقت
عل شاه طريقت
عي مرهم دلهاي خراب است
ره كوي علي راه صواب است
علي را چه بنامم؟
علي را چه بخوانم؟
ندانم، ندانم
ثنايش نتوانم، نتوانم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#320
Posted: 17 Jun 2014 20:46
طلوع محمد
زمين و آسمان " مكه " آن شب نورباران بود
و موج عطر گل در پرنيان باد مي پيچيد -
اميد زندگي در جان موجودات مي جوشيد -
هوا آغشته با عطر شفا بخش بهاران بود
شبي مرموز و رويايي -
به شهر " مكه " مهد پاكجانان دختر مهتاب مي خنديد
شبانگه ساحت " ام القري " در خواب مي خنديد
ز باغ آسمان نيلگون صاف و مهتابي -
دمادم بس ستاره مي شكفت و آسمان پولك نشان مي شد
صداي حمد و تهليل شباويزان خوش آهنگ -
به سوي كهكشان ميشد.
*****
دل سياره ها در آسمان حال تپيدن داشت -
و دست باغبان آفرينش در چنان حالت -
سر " گل آفريدن " داشت.
*****
شگفتيخانه ي " ام القري " در انتظار رويدادي بود
شب جهل و ستمكاري -
به اميد طلوع بامدادي بود.
سراسر دستگاه آفرينش اضطرابي داشت
و نبض كائنات از انتظاري دم به دم مي زد
همه سياره ها در گوش هم آهسته مي گفتند
كه: امشب نيمه شب خورشيد مي تابد
ز شرق آفرينش اختر اميد مي تابد
*****
در آن حال " آمنه " در عالم سرگشتگي مي ديد:
به بام خانه اش بس آبشار نور مي بارد
و هر دم يك ستاره در سرايش مي چكد رنگين و نوراني
و زين قدرت نمايي ها نصيب او -
شگفتي بود و حيراني
*****
در آن دم مرغكي را ديد با پرهاي ياقوتي
و منقاري زمردفام
كه سويش پر كشيد از بام -
و در صحن سرا پر زد
و پرهاي پرندين ره به پهلوي زن دردآشنا سائيد
به ناگه درد او آرام شد، آرام
به كوته لحظه اي گرداند سر را " آمنه " با هاله اميد
تنش نيرو گرفت و در دلش نور خدا تابيد
چو ديد آن حاصل كون و مكان و لطف سرمد را -
دو چشمش برق زد تا ديد رخشان چهر " احمد " را -
شنيد از هر كران عطر دلاويز محمد را
سپس بشنيد اين گفتار وحي آميز:
- الا، " اي آمنه " اي مادر پيغمبر خاتم!
سرايت خانه ي توحيد ما باد و مشيد باد
سعادت همره جان تو و جان " محمد " باد
*****
بدو بخشيده ايم اي " آمنه " اي مادر تقوا!
صداي دلكش " داوود " و حب " دانيال" و عصمت " يحيي "
به فرزند تو بخشيديم
كردار" خليل " و قول " اسماعيل " و حسن چهره ي " يوسف "
شكيب " موسي عمران " و زهد و عفت " عيسي "
بدو داديم: خلق " آدم " و نيروي " نوح " و طاعت " يونس "
وقار و صولت " الياس " و صبر بي حد " ايوب "
بود فرزند تو يكتا -
بود دلبند تو محبوب -
سراسر پاك -
سراپا خوب.
*****
دو گوش " آمنه " بر وحي ذات پاك سرمد بود
دو چشم " آمنه " در چشم رخشان " محمد " بود -
كه ناگه ديد روي دختراني آسماني را -
به دست اين يكي ابريق سيمين در كف آن ديگري طشت زمرد بود
دگر حوري، پرندي چون گل مهتاب در كف داشت
" محمد " را چو مرواريد غلتان شستشو دادند
به نام پاك يزدان بوسه ها بر روي او دادند
سپس از آستين كردند بيرون " دست قدرت " را -
زدند از سوي درگاه خداوندي -
ميان شانه هاي حضرتش " مهر نبوت " را
سپس در پرنياني نقره گون، آرام پيچيدند
وز آنجا " آسمان دختران " بر " عرش " كوچيدند.
همان شب قصه پردازان ايراني خبر دادند:
كه آمد تكسواري در " مدائن " سوي " نوشروان "
و گفت: اي پادشه " آتشكده ي آذرگشسب " ما -
كه صدها سال روشن بود -
هم امشب ناگهان خاموش شد، خاموش
به " يثرب " يك " يهودي " بر فراز قلعه اي فرياد را سرداد:
كه امشب اختري تابنده پيدا شد
و اين نجم درخشان اختر فرزند " عبدالله " -
نوين پيغمبر پاك خداوندست
و انساني كرامندست
*****
يكي مرد عرب اما بيابانگرد و صحرائي
قدم بگذاشت در " ام القري " وين شعر را برخواند:
" كه اي ياران مگر ديشب بخواب مرگ پيوستيد؟
چه كس ديد از شما آن روشنان آسماني را؟
كه ديد از " مكيان " آن ماهتاب پرنياني را؟
زمين و آسمان " مكه " ديشب نورباران بود
هوا آغشته به عطر شفا بخش بهاران بود
بيابان بود و تنهايي و من ديدم -
كه از هر سو ستاره در زمين ما فرود آمد
به چشم خويش ديدم ماه را از جاي خود كندند -
ز هر سو در بيابان عطر مشگ و بوي عود آمد.
بيابان بود و من، اما چه مهتاب دلارائي!
بيابان بود و من، اما چه اخترهاي زيبائي!
بيابان، رازها دارد
ولي در شهر، آن اسرار، پيدا نيست
بيابان، نقش ها دارد كه در شهر آشكارا نيست
كجا بوديد اي ياران؟!
كه ديشب آسمانيها زمين " مكه " را كردند گلباران
ولي گل نه، ستاره بود جاي گل
زمين و آسمان " مكه " ديشب نورباران بود
هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود."
*****
به شعر آن عرب، مردم همه حالي عجب ديدند
به آهنگ عرب اين شعر را خواندند و رقصيدند:
كه اي ياران مگر ديشب به خواب مرگ پيوستيد؟
چه كس ديد از شما آن روشنان آسماني را؟
كه ديد از " مكيان " آن ماهتاب پرنياني را؟
بيابان بود و تنهايي و من ديدم -
كه از هر سو ستاره در زمين ما فرود آمد
به چشم خويش ديدم ماه را از جاي خود كندند -
زهر سو در بيابان عطر مشگ و بوي عود آمد
بيابان بود و من، اما چه مهتاب دلارائي!
بيابان بود ومن، اما چه اخترهاي زيبائي!
بيابان رازها دارد
ولي در شهر، آن اسرار، پيدا نيست
بيابان، نقش ها دارد كه در شهر آشكارا نيست
كجا بوديد اي ياران؟!
كه ديشب آسمانيها زمين " مكه " را كردند گلباران
ولي گل نه، ستاره بود جاي گل
زمين و آسمان " مكه " ديشب نورباران بود
هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود
*****
روانت شادمان بادا!
كجايي اي عرب اي ساربان پير صحرايي؟!
كجايي اي بيابانگرد روشن راي بطحايي؟!
كه اينك بر فراز چرخ، يابي نام " احمد " را
و در هر موج بيني اوج گلبانگ " محمد " را
" محمد " زنده و جاويد خواهد ماند
" محمد " تا ابد تابنده چون خورشيد خواهد ماند
جهاني نيك مي داند -
كه نامي همچو نام پاك " پيغمبر " مويد نيست
و مردي زير اين آسمان همتاي " احمد " نيست
زمين ويرانه باد و سرنگون باد آسمان پير -
اگر بينيم روزي در جهان نام " محمد " نيست.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟