ارسالها: 14491
#321
Posted: 17 Jun 2014 20:48
طلای ناب
مانند تصويري كه پيچد در دل دود ـ
ياد آيدم تصوير دوري از جواني
در دور دست خاطرم چون سايه ابر ـ
نقشي است از ويرانه هاي زندگاني .
***
ز آنروزگان هيچ در يادم نمانده است ـ
جز آنكه روز رنج من آغاز ميشد
هر بامدادان ميگشودم ديده از خواب ـ
چشمم بروي ماتمي نو باز ميشد
***
هر صبح، بر خورشيد، ميگفتم: سلامي
هر شام، بر مهتاب ميخواندم: درودي
اما ميان صبح و شام خود نديدم ـ
نه در دل اميدي و نه بر لب سرودي
***
در هر سحر، با ديدن نقش سپيده ـ
گفتم بخود: در اين سپيده ها فريب است
هر جا كه ديدم چهره اي تابنده چون مهر ـ
گفتم: نقابي بر رخ ديوي مهيب است
***
ديدم چو برگ مرده اي را در ره باد ـ
آگه شدم از برگريز زندگاني
هر كجا كه ديدم غنچه اي از شاخه افتاد ـ
آمد بيادم: عمر كوتاه جواني
***
يكشب بخود گفتم كه: اي بيگانه با خويش!
اي خفته در ناي وجودت موج فرياد !
غير از زيان، سودت چه بود از زندگاني ؟
آخر چه مي خواهي از اين « ويرانه آباد » ؟
***
چون خسته اي ماندي ز راه و بر تو بگذشت ـ
بسيار پائيز و زمستان و بهاران
اما در اين هنگامه ها سودي نبردي ـ
جز ديدن داغ عزيزان، مرگ ياران
***
هر نقش تو از زندگي غم بود و غم بود
ديدي براه عمر خود رنج از پس رنج
هرگز نبودت صبح و شام شادي اندوز
يكدم نديدي لحظه هاي عافيت سنج
***
رود سياهي در پي رودسپيدي است ـ
اين شب كه ميپويد روزي شتابان
تكرار در تكرار، مي بيني بهر سال ـ
اسفند و فروردين وتير و مهر و آبان
***
هان اي مسافر در چه كاري، در چه راهي؟
آخر چه مي خواهي از اين منزل بريدن؟
نقش تو اي گمكرده ره، در اين سفر چيست ـ
جز سنگ ره خوردن، بلا بر خود خريدن؟
***
تا برگشايم پرده اي از راز هستي
بسيار شبها در پس زانو نشستم
انديشه ها چون ابر در هم ميگذشتند
اما از آن انديشه ها طرفي نبستم
***
در ناتواني ها ز پا افتادگي هاـ
يكشب توانم داد، دست دستگيري
دل را جواني داد و جان را نور بخشيد ـ
فرزانه پيري، عارف روشن ضميري
***
گفتا كه: اي گمكرده راه زندگاني !
دل بد مكن اينجا سراي رنج و درد است
هر كس كه در دنيا ندارد رنگ اندوه
بيهوده جو، بيهوده گو، بيهوده گرد است
***
مارا به بزم ديگري خوانده است معشوق
آن بزم را باشد شرابي ماتم آلود
ما رهروان مقصد آزادگانيم
سر منزل پاكان، رهي دارد غم آلود
***
آنرا كه ميخواهد پاك از عيب ها كرد
در كوره هاي تلخكامي ميگدازند
ما را به آتش هاي دنيا ميسپارند
تا از وجود ما طلاي ناب سازند .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#322
Posted: 17 Jun 2014 20:48
طلاق
مادر ! ـــ مرو، براي خدا پيش ما بمان
از ما جدا مشو
بر قطره هاي تلخ سر شكم نگاه كن
بنگر بدست كوچك و لرزان طفل خويش
از قصه طلاق و جدائي سخن مگو
از پيش ما ، مرو
از ما جدا مشو .
***
اشك نياز به رخ زرد ما ببين
ما جوجه هاي تازه رس بي ترانه ايم
بر جوجه هاي غم زده ،سنگ ستم مزن
مادر ! هراس در دل ما موج ميزند
دستم به دامانت
از قصه طلاق ، در اين خانه دم مزن.
***
بابا ! شكسته شيون من در گلوي من
در پيكرم،حكومت بيم است و اضطراب
بنگر به خواهرم ـــ
كاين طفل خردسال ـــ
ميلرزد از هراس ـــ
ميترسد از طلاق ـــ
فرياد التماس مرا گوش كن پدر!
ما با وفاي مادر خود ، خو گرفته ايم
مادر ، بهشت ماست
او سربند آتيه و سرنوشت ماست.
***
مادر ! اگر ز كلبه ما،پا برو ن نهي ـــ
فردا چه ميشود؟
مائيم و موج درد ـــ
مائيم و روي زرد ـــ
مائيم و داستان غم انگيز بي كسي ـــ
ما دست التماس به سويت گشاده ايم ـــ
شايد ز راه مهر، به فريادمان رسي
***
بابا ! ـــ فداي تو
لختي درنگ كن
ما را بچنگ موج حوادث رها مكن
انديشه كن پدر
ما را ببين چگونه به پايت فتاده ايم
از خشم در گذر
بي مادر بلاست
ما را اسير فتنه بي مادر ي مكن
مادر اگر رود ، شب ما بي ستاره است ـــ
در آشيانه اي كه به هم انس بسته ايم ـــ
ويرانگري مكن.
***
اي نازنين پدر !
و اي مادر ي كه شمع دل افروز خانه اي
از خشم بگذريد
اي جان ما فداي شما، آشتي كنيد
جغد طلاق، بر سر ما ضجه مي زند
لعنت بر اين طلاق
از بهر ما نه ، بهر خدا آشتي كنيد.
***
ما كاروان كوچك وهمراه بوده ايم
اي ُاف بر اين طلاق ـــ
كز تند باد او ـــ
نا گه چراغ قافله خاموش مي شود
و ندر شبي سياه ـــ
در شوره زار عمر ـــ
هر يك ز ما به كوره رهي ميرود غريب
و زياد روزگار،فراموش مي شود
***
مادر ! ـــ مرو ، برا ي خدا پيشمان بمان
از ما ، جدا مشو.
بر قطره هاي تلخ سر شكم نگاه كن
بنگر به دست كوچك و لرزان خويش
از قصه طلاق و جدائي سخن مگو
از پيش ما مرو
از ما جدا مشو.
بابا ! ـــ فداي تو
لختي درتگ كن
بي مادر بلاست
ما را اسير فتنه بي مادري مكن
مادر، اگر رود شب ما بي ستاره است
در آشيانه اي كه به هم انس بسته ايم ـــ
ويرانگري مكن.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#323
Posted: 17 Jun 2014 20:52
به چه مانند کنم موی پریشان تو را؟
به چه مانند کنم موی پریشان تو را؟
به دل تیره ی شب؟
به یکی هاله ی دود؟
یا به یک ابر سیاه
که پریشان شده و ریخته بر چهره ی ماه؟
به نوازشگر جان؟
یا به لطفی که نهد گرم نوازی در سیم؟
یا بدان شعله ی شمعی که بلرزد ز نسیم؟
به چه مانند کنم حالت چشمان ترا؟
به یکی نغمه ی جادویی از پنجه ی گرم؟
به یکی اختر رخشنده بدامان سپهر؟
یا به الماس سیاهی که بشویندش در جام شراب؟
به غزلهای نوازشگر حافظ در شب؟
یا به سر مستی طغیانگر دوران شباب؟
به چه مانند کنم سرخی لبهای تو را؟
به یکی لاله ی شاداب که بنشسته به کوه؟
به شرابی که نمایان بود از جام بلور؟
به صفای گل سرخی که بخندد در باغ؟
به شقایق که بود جلوه گر بزم چمن؟
یا به یاقوت درخشانی در نور چراغ؟
مرمر صاف تنت را به چه مانند کنم؟
به بلوری رخشان؟
یا به پاکی و دل انگیزی برف؟
به یکی ابر سپید؟
یا به یک مخمل خوشرنگ نوازشگر گرم؟
به یکی چشمه ی نور؟
یا به سیمای گل انداخته از دولت شرم؟
به پرندی که کند جلوه گری در مهتاب؟
به گل یاس که پاشیده بر آن پرتو ماه؟
یا به قویی که رود نرم و سبک در دل آب؟
به چه مانند کنم؟
من ندانم
به نگاهی تو بگو
به چه مانند کنم......؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#324
Posted: 17 Jun 2014 21:00
صیاد
كه با فرياد هر تيري ـــ
بر آري ناله ها از ناي هر حيوان صحرائي
ولي آگه نيست از حال آهو بره اي در شام تنهائي
الا اي مرد صحرا گرد، اي صياد تير انداز!
در آن شبها كه سرمست از شكار بره ي آهو ـــ
درون بستر نازي ـــ
زماني ديده را برهم گذار و گوش را وا كن
بفرمان مروت چشم دل را سوي صحرا كن
بگوش جان و دل بشنو ـــ
صداي ضجه هاي ماده آهوئي
كه خون گرم فرزند عزيزش، كرده رنگين دشت و صحرا را
و با پستان پر شيرش بهر سو در پي فرزند مي پويد
دلش پر داغ و لبش خاموش
تمام دشت را در پي جستن فرزند مي بويد
الا اي مرد صحرا گرد اي صياد تير انداز
پر مرغان صحرا را به خون رنگين مكن هرگز
ز خون گرم آهو بره اي دامان پاكت را
مكن ننگين مكن هرگز
***
الا اي مرد تير انداز اي، اي صياد صيد افكن!
تو حال كودك بي مادري را هيچ ميداني؟
غم آن بره آهو را ز بانگ جانگدازش هيچ مي خواني؟
تو ميداني كه آن آهو بره شبها ـــ
سر خود را ز غمها مي زند بر سنگ؟
همه شامش بود دلگير ـــ
همه صحبتش بود دلتنگ؟
تو آنروزي كه صيد بره آهو مي كني سرمست ـــ
نگاهت هيچ بر چشم نجيب مادر او هست؟
طپش هاي دل پر داغ مادرش را نميبي؟
دلت بر حالت آن بي زبان آهو نمي سوزد؟
ز آه او نمي ترسي؟
در اين آغاز بد فرجام، آخر را نميبيني؟
***
تو هنگامي كه از خون ميكني رنگين پر كبو ترها
چنين انديشه اي داري ـــ
كه اين سيمين تنان آسماني جوجه اي دارند؟
نميداني اگر مادر به خون غلتد ــــ
تمام جوجه ها بي دانه مي مانند؟
و به اميد مادر منتظر در لانه ميماند؟
***
الا اي مرد تير انداز اي صياد صيد افكن!
بگو با من ـــ
چه حالت ميرود بر تو ـــ
اگر تيري خدا ناكرده فرزند ترا بر خاك اندازد؟
وزين داغ توان فرسا ـــ
صداي ضجه تلخ ترا در گنبد افلاك اندازد؟
***
الا اي مرد تير انداز اي صياد صيد افكن!
ببانگ ناله تيري ـــ
سكوت دلپذير دشت را مشكن
بفرمان هوسبازي ـــ
به خاك وخون مكش هر لحظه فرزندان صحرا را
بحال آهوان بي زبان انديشه بايد كرد
از اين راهي كه هر جاندار را بي جان كني برگرد
بخون رنگين مكن بال كبوترهاي زيبا را
***
در آن ساعت كه ميگيري هدف ، حيوان صحرا را
به چشمانش نگاهي كن
ببين دربرق چشمش التماس را
كه با درماندگي در لحظه هاي مرگ مي گويد:
«ايا صياد ! رحمي كن ،مرنجانم را »
« پر و بالم بكن اما نسوزان استخوانم را »
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#325
Posted: 17 Jun 2014 21:01
شهر طلایی
ميدود در پيكرم خوابي پريشان
خواب مي بينم كه در آنسوي دريا در جهاني دور-
از درو ديوار يك شهر طلايي-
ميچكد باران نور رنگ رنگ از هر چراغي
هر هوسجو از زني خود كامه ميگيرد سراغي
ميخزد در هر سرا بر هر پرند سينه يي لبهاي داغي.
كوچه ها از نكهت سكر آور بس عطر مالامال-
قصرها از بانگ موسيقي گرانبارست
وبلورين جامها از باده گلرنگ سرشارست
آبشار نور ميريزد به بازوهاي مهتابي-
و به برف شانه هاي ياس رنگ پرنيان پيوند-
موج شهوت ميدود در مويرگهاي جوان و پير-
بانگ نوشانوش ميپيچد بزير سقف هر تالار
ميشكوفد غنچه هر بوسه اي در سايه لبخند
در پس هر «بار»-
كامجويان در كنار كام بخشان سپيد اندام-
مست و پيروزند
باده نوشان در حريم گرم آغوشان شيرين كار-
شهوت افروزند.
***
در همين شهر طلايي-
كوچه هاي تنگ و تاريك و مه آلوديست
كوخ ها و كلبه ها وكومه هاي ناله اندوديست-
كز درونش بوي مرگ و فقر ميخيزد
وز هوايش بر سر هر رهگذر باران اشك تلخ ميريزد.
در پس هركوچه يي بيغوله يي
كز درونش بوي مرگ وفقر ميخيزد
وز هوايش بر سر هر رهگذر باران اشك تلخ ميريزد.
در پس هر كوچه يي بيغوله يي تنگ است و دهشت بار
درهمين بيغوله ها بس دخمه ها چون غار
در دل هر غار، ميلولند و مينالند
پاك جاناني همه انسان و بي آزار
روزشان بس كور-
شامشان بس تار.
***
در دل اين كلبه ها و كومه هاي سرد-
«بانگ موسيقي» صداي گريه زنهاي غمگين است
«جام مي» دلهاي مردان تهيدست است
چك چك باران كه ميريزد بر اين ويرانه ها از سقف-
شيرخواره كودكان را لاي لاي سرد وسنگين است
***
در چنين بيغوله هاي تار-
كودكان گرسنه با چهره هاي زرد در خوابند
دختران بي پدر با كاروان درد همراهند
عطر مستي بخششان گر در رسد ازراه-
بوي جانداروي قرص كوچك نان است
نغمه يي كز نايشان خيزد-
ناله هاي آشكار از درد پنهان است
***
بوسه هاشان بوسه يي برگونه هاي سرد-
خنده هاسان خندهيي بر كاروان درد.
كودكاني شب نياسوده-
دختراني غصه فرسوده-
مادراني محنت آلوده-
شوهراني روز تاشب در پي يك لقمه نان بس راه پيموده-
شب نشينان غم و اندوه سرشارند
وز غم بي خان و ماني ها گرانبارند.
نه چراغ نور بخشي-
تا كه يكشب گرد هم درهاله اندوه بنشينند
نه شعاع آرزويي
تاره فرداي خود را پيش پابينند
***
اشكريزان ميزنم فرياد:
هاي... اي شهر طلايي... باتوام اي پير سنگين خواب!
اي كه ميچرخي به گرد خود چنان گرداب!
ناله زورق نشينان به دريا مانده را بشنو
بي سرانجامان توفان ديده را درياب
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#326
Posted: 17 Jun 2014 21:03
شکایت ( برای پسرک هوشمندم سها )
اي سها، اي اختر شبهاي من !
اي چراغ روشن فرداي من !
اي نگاهت از چمن گلخيزتر !
وي لبت از مي شرار انگيزتر
اي دو چشم تو، دو شمع روشنم
اي صفاي جان و نيروي تنم !
چون پرستو، پرزنان از دورها
آمدي از سرزمين نورها
آمدي تا، بندي دنيا شوي
در سفر، همكاروان ما شوي
آمدي در عرصه بيدادها
تا شود، كر، گوشت از فريادها
همسفر با ما شدن رنج آورست
جاي مي، خون جگر در ساغر است
ما همه صيديم و دنيا دام ماست
جان سپردن در قفس فرجام ماست
سروريها در كنار بندگيست
لحظه لحظه مرگ، نامش زندگيست
روي هر كو با شرف تر ، زردتر
كامرانتر، هر كه او نامردتر
كام هر كس از كفت شيرين شود
دوست نه، بل دشمن ديرين شود
خاطر يكتن در اينجا شاد نيست
درد هست و رخصت فرياد نيست
بي خوا را بر خداجو برتريست
بولهب را رتبه پيغمبريست
زندگاني عرصه رجاله هاست
جاي موسا نوبت گوساله هاست
اي سها! از آشنايان دور باش
سوي تاريكي مرو، در نور باش
برگريز مهر و پائيز وفاست
گر بتو زخمي رسد از آشناست
در نگاه آشنايان دشمنست
خنده هاشان خنده اهريمنيست
اين جماعت محو آب و دانه اند
با زبان مردمي بيگانه اند
كس از ايشان آشناي راز نيست
سازشان با اهل معني، ساز نيست
ديده تا بر آشناسان دوختم ـ
سوختم از آشنائي، سوختم
اي سها! اينان بسي نامردمند
در كوير خوي حيواني گمند
با گروهي جيفه خنوار و زرپرست ـ
زندگي از مرگ جانفرساترست
اي دريغ اينان مرا نشناختند
در قمار آشنائي باختند
كس ز نزديكان نداند كيستم
تا بدانندم كه هستم، نيستم
از تو پنهان چون كنم؟ تا بوده ام
در دل اين جمع، تنها بوده ام
گر گلي از باغ شادي چيده ام
ز آشنايان نه، ز مردم ديده ام
آورم دو بيت نغز از « مولوي »
شاعر انديشمند معنوي
« اي بسا هندو و ترك همزبان »
« وي بسا دو ترك، چون بيگانگان »
« پس زبان همدلي خود ديگرست »
« همدلي از همزباني بهتر است »
من ندانم اين جماعت چيستند ؟
همدلم نه، همزبان هم نيستند
بگذريم از اين سخنها بس كنيم
دل بسوي حق ز هر ناكس كنيم
آنكه دل را روشني بخشد خداست
« ماسوا » بيگانه و او آشناست
اي سها! من جز خدا نشناختم
زين سبب باگرده اي نان ساختم
خون دل خوردم كه مانم سر فراز
تا نسايم بر دري روي نياز
دل منو كن بنور ايزدي
تا كه ايمن داردت از هر بدي
جان و دل را از بديها پاك كن
غير ايزد جمله را در خاك كن
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#327
Posted: 17 Jun 2014 21:04
شاهکار آفرینش
اي علي اي شاهكار اوستا آفرينش !
اي جمالت جلوه گاه ذات پاك كبريايي !
اي علي اي دست تو دست تواناي الاهي !
اي علي اي حكم عالمگير تو حكم خدايي .
***
اي علي نام تو و داغ تو را در سينه دارم
من بلوح سينه دردآشنا نقش تو كندم
هر دم آهنگ علي برخيزد از ناي وجودم
اي علي بشنو نواي عشق را از بند بندم .
***
رزم را يكتا سواري، فتح را تنها اميدي
هان! تويي شير خدا سر حلقه شمشير زنها
عدل را نيكو پناهي، رحم را تنها نشاني
هان! تويي يار يتيمان، ياور بيت الحزنها
***
شب نخفتي تا يتيم بي امان آرام گيرد
گرسنه ماندي كه خوان بي نوا بي نان نماند .
خون دل خوردي كه خون مردمي بيجا نريزد
خون خود را ريختي تا ظلم را بنيان نماند .
***
قصه هاي زورمندان ديدم و بسيار ديدم
چون علي در عرصه عالم هماوردي نديدم
از بزرگان داستانها خواندم و بسيار خواندم ـ
راستي در آفرينش چون علي مردي نديدم .
***
هر چه خواندم از علي سرمايه توحيد من شد
من بنور شاه مردان يافتم راه خدا را
مكتب پيغمبران را او معلم بود و منهم ـ
در جمال پاك او ديدم جمال انبيا را .
***
هيچگه در آفرينش بي علي سيري نكردم
من به نور صبحگاهي ديده ام نور علي را
از خدا هرگز ندانستم جدا او را كه ديدم
روز و شب در گردش چرخ زمان دست ولي را .
***
قصه ها از پهلوانان خوانده ام، اما چه گويم؟
پهلوان هرگز نريزد اشك پيش مستمندان
ليكن اي آگه دلان! تاريخ مي داند كه هر دم
ديده اند اشك علي را پيش روي دردمندان .
***
عاجزي در دست ظالم، ظالمي بدخواه عاجز
هر كه را غير از علي ديدم، بدين هنجار ديدم
شاه مردان را بكوي دردمندان اشكريزان
ليك با گردنكش خود كامه، در پيكار ديدم
***
داستان پهلوانان را بسي خواندم وليكن
زورمندان را نباشد رسم و راه مهرباني
جز علي شير خدا كس را ندانم كز سر مهر ـ
اشك ريزد بر يتيمان در شكوه پهلواني
***
روزها شير خدا بود و دل مردم نوازش
شامها اندوه مردم بود و چشم اشكبارش
در جوانمردي فريد دهر بود آن بي همانند
لافتي الا علي، لاسيف الا ذوالفقارش .
***
اي علي اي تكسوار پهن دشت آفرينش !
من چه گويم، قطره وصف پهن دريا كي تواند؟
تو ابر مردي، يگانه گوهر بحر وجودي
بي قريني در جهان، وين نكته را تاريخ داند .
***
آيه « اليوم اكملت لك دين » فاش گويد:
تو اميد امتي، شاهنشه خم غديري
اي علي! بر شانه پاك محمد پا نهادي ـ
تا بداند عالمي، در آفرينش بي نظيري .
***
گر بشر گويم تو را از گفته خود شرمگينم
ور خدا خوانم تو را، زانديشه خود بيمناكم
فاش گويم، در تو ديدم جلوه ذات خدا را
وين سخن حق است و از آن نيست نه شرمم نه باكم .
***
چشم در راه تو دارم، اي شه آزاد مردان !
تا بتابي نوري از ملك ولايت در ضميرم
راه حق پويم اگر نور تو گردد راهبانم
فيض حق يابم اگر دست تو باشد دستگيرم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#328
Posted: 17 Jun 2014 21:04
سوگند
الاهي بدلهاي افروخته
بجانهاي از عاشقي سوخته
بآهي كه بر جاني آتش زده
بجاني كه سوزد چو آتشكده
به اشكي كه در ماتمي ريخته
چو گوهر به مژگاني آويخته
بچشمي كه از غم در آن خواب نيست
بجاني كه يكدم در او تاب نيست
بلبخند تلخ تهي دستها
بفرياد از عاشقي مست ها
بهر كس كه سوزيست در جان او
بدردي كه مرگ است درمان او
بآن مادر پير دلسوخته
كه چشمش براه پسر دوخته
به پايي كه پوينده راه تست
بدستي كه هر شب بدرگاه تست
بهر نو عروسي كه ناكام، مرد
به پر بسته مرغي كه در دام، مرد
به پير تهي دست با آبروي
بزنهاي غمگين آشفته موي
به دردي كه در سينه ها خفته است
به رازي كه در سينه، ناگفته است
به بيمار آشفته از دردها
بانده فقر جوانمردها
بانعام خود سر فرازيم ده
ز ديگر كسان بي نيازيم ده
خدايا! بخون شهيدان تو
بآيات جانبخش قرآن تو
به آه سحر خيز شب آشنا
به بيمار با سوز تب آشنا
به آن دل كه از غصه ويرانه است
بآن زن كه آهش غريبانه است
بشبناله بينوايان پير
به طفل يتيمي كه ناخورده شير
بعشقي كه با شرم آميخته
به اشكي كه در عاشقي ريخته
بمردي كه شرمنده و خسته پاي
بدست تهي رو نهد بر سراي
به اشك جوانان پرهيزكار
كه ريزد ز بيم تو در شام تار
به شبهاي تلخ دل افسردگان
ببانگ عزاي جوانمردگان
بموئي كه از غم پريشان شده
بروئي كه در گريه پنهان شده
به آن واپسين دم كه هنگام مرگ
جواني خورد جرعه از جام مرگ
به شبناله مادري دردناك
كه دارد عزيزي در آغوش خاك
بآن بي پناهي كه در بيكسي
بنالد كه يكدم بدادش رسي
بده بخت آنم كه ياري كنم
ز غمخوارگان غمگساري كنم
الاهي باندوه پيغمبران
بدلهاي تابان دين پروران
به زندانياني كه در غربتند
بآوارگاني كه در غربتند
بآن دل كه در آن بجز آه نيست
بجاني كه از شادي آگاه نيست
به آخر دم مادري دلپريش
كه گريد بفرزند تنهاي خويش
به آنان كه از غصه آكنده اند
بغربت بهر سو پراكنده اند
به بيمار حيران مرگ انتظار
به بدرود محكوم در پاي دار
بطفلي كه آهيش در سينه است
و تنها كس او در آئينه است ـ
سيه جامه پوشد ز شام سياه
بشب شير نوشد ز پستان ماه ـ
بخسبد غريبانه در سوز تب
بآهنگ لالائي مرغ شب
بدان شام سريد كه عريان تني
شود گرم، با ياد پيراهني
به صبح يتيمان شب زنده دار
بشام غريبان بي غمگسار
ببخشا مرا دولت بندگي
كه فردا نگريم ز شرمندگي
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#329
Posted: 17 Jun 2014 21:08
سنگی به نام زندگی
تنهاي تنها-
غمناك غمناك-
پا مينهم در كوچه هاي آشنائي
از برگ برگ هر درخت كوچه ي پير
ميپيچدم در گوش،فرياد جدائي
***
اين كوچه روزي سرزمين عشق من بود
عشقي كه چون خورشيد،چون ماه-
برصبح من اميد ميريخت
برشام من لبخند ميزد
***
اين كوچه روزي زادگاه شاعري بود
اما زمانه-
او را كنون در هاله ي ماتم نشانده
آن شاعر تنها كه در هر قطره اشكش-
دست جداييها نگين غم نشانده
***
درسالها دور....
گلبانگ شاد كودكي غافل زتقدير
همچون شباويز-
در پيكر اين كوچه ها آهنگ ميريخت
وز تندباد خنده هايش-
از باغ لبهاش-
هرلحظه در هر جا گل صدرنگ ميريخت
***
اندوه اندوه
آن كودك ديرين كنون مردي غمين است
گلبانگ او،آهنگ او،ازياد رفته است
لبخند او بر روي لبهايش فسرده است
گلبوته هاي خنده اش بر باد رفته است
***
ديوار وبام كوچه هم تلخ و عبوسند
گوئي تمام خانه ها در خواب مرگست
هرجا درختي بود سرسبز-
امروز،هيمه است
بي بار و برگ است
. . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . .
اي واي،اي واي
***
اينجا سراي حشمت ديرينه ي ماست
اين خانه روزي كعبه ي اميد ما بود
درعالمي تلخ-
با كلبه ي ديرينه دارم گفتگوها
گويم كه:اي ديوار و بام خانه ي ما!
از روشنايي دور مانديد
چون ديگر از كوي شما مهتاب رفته است
آن بخت روشن-
در زير ابري جاودان در خواب رفته است
آن اختر بخت-
در سالهاي كودكي روشنگرم بود
بي او اميدم مرد،عشق و هسبيم مرد
او مادرم بود.
***
همراه اشكي ميكشم از سينه آهي
با خويش ميگويم كه:اي واي!
آن روز... آن سال...
در اين سرا،آري در اين ويرانسرا بود
بيچاره مادر-
در پاي اين ديوار در حال دعا بود
گوئي كه ديروز است آن در خاك خفته-
آرام و مبهوت-
گرم نيايش با خدا بود
***
اي خانه ي ما! درتو ميپيچيد شبها-
بانگ دعايش
آواي نرم جويبار گريه هايش
در گوش من،در گوش تو،ديريست مانده است-
آن دلربا آهنگ گرم لاي لايش
***
اي بام،اي در،اي زمين خانه ي ما!
بي او دلي درسينه دارم ليك مرده است
جاني بتن دارم ولي بي او فسرده است
***
اي بام و در! آگاه باشيد
اينك منم ويرانه اي متروك و خاموش
اينك منم گور تمام آرزوها
سنگي بنام زندگي برسينه ي سردم نشسته است
برروي اين سنگ گرانبار-
نام نكوي «مادر»من نقش بسته است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#330
Posted: 17 Jun 2014 21:09
سرود قرن
مخوان آواز،اي دختر!
صداي نغمه ي مستانه ات را در گلو بشكن
پسر،آواز عشق انگيز را بس كن
سرود لحظه هاي كاميابي را به دور افكن
***
تو اي دختر كه شور نغمه از لبهات لبريز است
براي نغمه هايت فكر ديگر كن
تواي مرد جوان كز كام ها در سينه ات بانگي طر بخير است
سرود قرن را سر كن
***
بخوان آواز،اما همراه بانگ دلاويزت
بگوش مارسان شبناله هاي بينوايان را
صداي دردمندان بلاكش را
نواي مبتلايان را
***
مخوان آواز عشق انگيز اي دختر
اگر آواز ميخواني-
بخوان آواز دردانگيز آن مرد نگونبختي-
كه شب بادست خالي مي كند آهنگ كاشانه
و با شرمي غم آلوده-
بجاي نان بپاي كودكانش اشك ميريزد
و غمگين كودكان او-
بگردش در تضرع چون كبوترهاي بي دانه
***
تواي دختر! براي نغمه ي خود فكر ديگر كن
سرود قرن راسركن
سرود مادرن تنها كه دور از روي فرزند است
سرود مرد بي آرام زنداني-
گه با اميد ديدار زن و فرزند،در بند است
***
سرود سرنوشت كودك بي مادري تنها
كه شب با ديدگان اشكپالا ميرود در خواب
سرود بينوا طفلي
كه باشد خنده اش بي رنگ
دل بي مادرش بيتاب
***
اگر آواز ميخواني -
بخوان آواز درد آلوده ي پيران غمگين را -
كه در پيري تهي دستند -
نفسهاشان توانا نيست -
غروب زندگي در چشمشان پيداست
گه و بيگاه بغضي در گلو دارند -
كوير زندگي در زير پا و كوله بار غصه ها بر دوش
و مرگ خويش را هر لحظه صد بار آروز دارند
***
اگر آواز ميخواني -
سرود دختري بي عشق را برخوان
كه در جانش گل عشقي شكوفا نيست
دلي دارد ولي در چشم اين و آن دلارا نيست
نگاه گرم و دلبندي كه جانش را بر افروزد -
بزير آسمانها نيست
***
پسر، آواز را بس كن
اگر اواز ميخواني -
بخوان آواز آن بيمار بيكس را -
كه چشم بيفروغ خويش را با انتظاري تلخ
براه دوستي ناديده ميدوزد
و از تكضربه هاي پاي هر عابر -
باميد عيادتها -
لبان نيمرنگش ميشود خندان
بشوق آنكه با ديدار، شمعي در دل تنگش بر افروزد
ولي جنبنده اي از حال آن بيمار آگه نيست
بغربت تلخ ميميرد
و مرغ جان او از تنگناي شهر تنهائي -
بسوي كبريا پرواز ميگيرد
***
اگر آواز ميخواني
بخوان آواز غمگين يتيمان را
كه همچون طوطي بي نغمه خاموشند
و بر سر هايشان چتر محبت سايه افكن نيست
بدلها راهشان بسته است
***
اگر آواز ميخواني -
بخوان آواز ان مادر كه از قهر تهيدستي
يگانه كودكش را بر سر راهي، رها كرده است
و با چشمان اشك آلود
سر، سوي خدا كرده است
و با جاني كه بيتا بست -
براي عزت و اقبال فرزندش دعا كرده است
و باغمهاي رنگارنگ -
سوي خانه ميپويد
بهر گامي نگاهي سوي طفلش ميكند غمناك
و زير لب هميگويد:
خدايا، مادري غمگين و تنها، كودكش تنهاست
دلم را بر غمي سنگين شكيبا كن
ومين و آسمانت را بگو با كودكي تنها مدارا كن
***
تو اي دختر،سرود قرن را سر كن:
سرود تلخ آن قومي -
كه شهر و خانه شان در زير پاي تانگ ميلرزد
و در مرگ جوانهاشان ز خشم و غصه لبريزند
و فرزند انشان چون برگهاي زرد پائيزي
ز رگبار مسلسلهاي دشمن، بيگنه بر خاك ميريزند
***
سرود مادري ترسان
كه شب هنگام از فرياد بمبي ميشود بيخواب
سرود كشته اي در عرصه ي پيكار
كه ميپوشد كفن بر پيكر او نيمه شب مهتاب
***
تو اي دخهر كه شور نغمه از لبهات لبريز ست
براي نغمه هايت فكر ديگر كن
تو اي مرد جوان كز كام ها در سينه ات بانگي طر بخيز است
سرود قرن را سر كن
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟