ارسالها: 14491
#331
Posted: 17 Jun 2014 21:10
سخنی در پرده ( به دختر خوب و پاکدلم سهیلا )
دخترم! با تو سخن ميگويم
گوش كن، با تو سخن ميگويم :
زندگي در نگهم گلزاريست
و تو با قامت چون نيلوفر ـ
شاخه پر گل اين گلزاري
من در اندام تو يك خرمن گل مي بينم
گل گيسو ـ گل لبها ـ گل لبخند شباب
من به چشمان تو گلهاي فراوان ديدم
گل تقوا ـ
گل عفت ـ
گل صد رنگ اميد
گل فرداي بزرگ
گل دنياي سپيد
***
ميخرامي و تو را مينگرم
چشم تو آينه روشن دنياي منست
تو همان خرد نهالي كه چنين باليدي
راست، چون شاخه سر سبز و برومند شدي
همچو پر غنچه درختي، همه لبخند شدي
ديده بگشاي و در انديشه گلچينان باش
همه گلچين گل امروزند
همه هستي سوزند
***
كس بفرداي گل باغ نميانديشد
آنكه گرد همه گلها بهوس ميچرخد ـ
بلبل عاشق نيست ـ
بلكه گلچين سيه كرداريست ـ
كه سراسيمه دود در پي گلهاي لطيف ـ
تا يكي لحظه بچنگ آرد و ريزد بر خاك
دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاك
تو گل شادابي
به ره باد، مرو
غافل از باغ مشو
***
اي گل صد پر من!
با تو در پرده سخن ميگويم :
گل چو پژمرده شود جاي ندارد در باغ
گل پژمرده نخندد بر شاخ
كس نگيرد ز گل مرده سراغ
***
دخترم! با تو سخن ميگويم:
عشق ديدار تو بر گردن من زنجيريست
و تو چون قطعه الماس درشتي كمياب
« گردن آويز » بر اين زنجيري
تا نگهبان تو باشم ز « حرامي » هر شب
خواب بر ديده من هست حرام
بر خود از رنج به پيچم همه روز
ديده از خواب بپوشم همه شام
***
دخترم، گوهر من !
گوهرم، دختر من !
تو كه تك گوهر دنياي مني
دل بلبخند « حرامي » مسپار
« دزد » را « دوست » مخوان
چشم اميد بر ابليس مدار
***
ديو خويان پليداي كه سليمان رويند
همه گوهر شكنند
« ديو » كي ارزش گوهر داند ؟
نه خردمند بود ـ
آنكه اهريمن را ـ
از سر جهل، سليمان خواند
***
دخترم ـ اي همه هستي من !
تو چراغي، تو چراغ همه شبهاي مني
به ره باد مرو
تو گلي، دسته گل صد رنگي
پيش گلچين منشين
تو يكي گوهر تابنده بي مانندي
خويش را خوار مبين
***
آري اي دختركم، اي به سراپا الماس
از « حرامي » بهراس
قيمت خودمشكن
قدر خود را بشناس
قدر خود را بشناس
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#332
Posted: 17 Jun 2014 21:12
ستایشگر
جنبش اول كه قلم بر گفت
حرف نخستين، ز « سخن » در گرفت
بي سخن آوازه عالم نبود
اينهمه گفتند و سخن كم نبود
ما كه نظر بر سخن افكنده ايم
مرده اوئيم و بدو زنده ايم
خط هر انديشه كه پيوسته اند
بر پر مرغان سخن بسته اند
ليك، سخن را به درم، كار نيست
شان سخن، مدح « درم دار » نيست
اهل سخن مردم آزاده اند
و آندگران خيل گدا زاده اند
مرد « سخن » چون به « درم » خو گرفت ـ
كار سخنهاي وي آهو گرفت
چيست سخن؟ آنچه روانت دهد
بر زبر عرش، مكانت دهد
پرده رازي كه سخن پروريست
سايه يي از پرده پيغمبريست
كيست سخنور؟ كه خدائي كند
روح دهد، عقده گشائي كند
شعر بر آرد با ميريت نام
كالشعراء امرا ء الكلام
شاعر روشندل خورشيد راي
ماه فلك را بكشد زير پاي
به كه سخن، ديرپسند آوري
تا سخن از دست بلند آوري
هر چه در اين پرده نشانت دهند
گر نپسندي به از آنت دهند
مرد سخن، آنكه علم برزند
خيمه ي از ابر فراتر زند
چون به سخن گرم شود مركبش
جان به بلب آيد كه ببوسد لبش
هم، نفسش راحت جانها شود
هم، سخنش مهر زبانها شود
كار سخنور، طلب موزه نيست
ملك سخن، عرصه در يوزه نيست
نيست سخنور كه نياز آورد
پيش « درم دار » نماز آورد
منزله مرد سخنور بسيست
عرش، كجا منزل هر ناكسيست ؟
آنكه در اين پرده نوائيش هست ـ
خوشتر از اين حجره سرائيش هست ـ
با سر زانوي ولايت ستان ـ
سر ننهد بر سر هر آستان
مرد سخن در طلب مزد نيست
وينهمه، جز كار « سخن دزد » نيست
دزد سخن، آنكه بود جيفه خوار
همچو گدا بر در دينار دار
اف به سخن پيشه كه آزاده نيست
شاد به انعام خدا داده نيست
گر كه « سخن » در گرو « زر » شود
« بيهنري » كار سخنور شود
پيروي ياوه سرايان كند
گاه سخن، كارگدايان كند
لب بسخن دارد و در هر نظر ـ
ديده به انعام خداوند زر
در طلب طعمه يكروزه است
ديده او كاسه در يوزه است
گر كه « زر اندوز » شود « زرنثار »
با زر او مرد سخن را چه كار ؟
دم زند از او كه گدائي كند
با زر او كار گشائي كند
مرد سخن در پي ترفند نيست
خوي « گدا » خوي « هنرمند » نيست
آنكه ز چلپاسه بگيرد سراغ
نيست « فلك سير »، كه زاغ است ، زاغ
مرد سخن، بسته دينار نيست
هيچ عقابي پي مردار نيست
***
بهر درم ياوه سرائي مكن
در حرم شعر، گدائي مكن
چند پري چون مگس از بهر قوت
در دهن اين تنه عنكبوت ؟
نقد سخن در گرو و زر مكن
روي گدائي به توانگر مكن
دادن زر، گر همه جان دادنست
ناستدن، بهتر از آن دادنست
گر چه فروزنده و زيبنده است
خاك بر او كن كه فريبنده است
اين چه نشاط است كزو خوشدلي ؟
غافلي از خود كه ز خود غافلي
در پي مرداري و چون كركسان
مرد سخن نيست چو تو ناكسي
گر كه پي روزي يكروزه اي
گرسنه اي، تشنه در يوزه اي
هر سخنت در غم بي ناني است
اين چه سخن، وين چه سخن داني است ؟
رسته شوي گر كه تو خستو شوي
ورنه گدا روي و گدا خو شوي
خاك بفرقت كه بدين بندگي
مرگ تو خوشتر بود از زندگي
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#333
Posted: 17 Jun 2014 21:13
زندگی
زندگي دفتري از خاطره هاست
خاطراتي شيرين-
خاطراتي مغشوش-
خاطراتي كه زتلخي رگ جان ميگسلد.
ما ز اقليمي پاك-
كه بهشتش نامند-
بچنين رهگذري آمده ايم.
گذري دنيانام-
كه نامش پيداست-
مايه پستي هاست.
ما ز اقليم ازل-
ناشناسانه بدين دير خراب آمده ايم
چو يكي تشنه بديدار سراب آمده ايم
مادر آن روز نخست-
تك و تنها بوديم
خبري از زن و معشوقه و فرزند نبود
سخني ازپدر و مادر دلبند نبود
يكزمان دانستيم-
پدرومادر و معشوقه و فرزندي هست
خواهر و همسر دلبندي هست
***
زندگي دفتري از خاطره هاست
خاطراتي كه زتلخي رگ جان ميگسلد:
روزي از راه رسيد-
كه پدر لحظه بدرودش بود
ناله در سينه تنگ-
اشك در چشم غم آلودش بود
جز غم و رنج توانكاه نداشت
سينه اش سنگين بود-
قوت آه نداشت.
با نگاهي ميگفت:
پس از آن خستگي و پيري و بيماريها-
دفتر عمر پدر را بستند
اي پسر جان، بدرود!
اي پسر جان، بدرود!
لحظه اي رفت و از آن خسته نگاه-
اثري هيچ نبود
پدرم چشم غم آلوده حيرانش را
بست و ديگر نگشود.
***
زندگي دفتري از خاطره هاست
خاطراتي كه ز تلخي رگ جان ميگسلد:
روزي از راه رسيد-
كه چنان روز مباد
روز ويرانگر سخت
روز طوفاني تلخ
كه به درياي وجودم همه طوفان انگيخت
زورق كوچك بشكسته ما-
در دل موج خروشنده دريا افتاد
كاخ اميد فرو ريخت مرا-
مادر خسته تن خسته دلم-
زمن آهنگ جدائي دارد
حالت غمزده اش-
چشم ماتمزده اش بامن گفت:
كه از اين بندگران عزم رهائي دارد.
***
مادرم آنكه چو خورشيد بما گرمي داد-
پيش چشمم افسرد
باغ سر سبز اميدم پژمرد
اشك نه، هستي من-
گشت در جانم و از ديده برخسار دويد
مادرم رفت و به تاريكي شبها گفتم:
آفتابم زلب بام پريد.
***
زندگي دفتري ازخاطره هاست
خاطراتي كه ز تلخي رگ جان ميگسلد:
لحظه يي ميايد-
لحظه يي صبر شكن-
كه يتيمي سر راهي گريد
پدري نيست كه گردي ز رخش برگيرد
مادري نيست كه درمانده يتيم-
جاي در دامن مادر گيرد.
***
زندگي دفتري از خاطره هاست:
بارها ديده ام و مي بينم-
مادري اشك آلود
با نگاهي پردرد
چشم در چشم غم آلود پسر دوخته است
وز تهي دستي خويش-
بهر تنها فرزند-
سالها حسرت و ناكامي اندوخته است
پشت سر مي بيند-
دشت تا دشت، غم و غربت و سرگرداني
پيش رو مينگرد-
كوه تا كوه پريشاني و بي ساماني
من بجز سكه اشك-
چه توانم كه بپايش ريزم؟
نه مرا دستي هست-
كه غمي از دل او بردارم
نه دلي سخت كزو بگريزم
***
ما همه همسفريم
كاروان ميرود و ميرود آهسته براه
مقصدش سوي خدا آمدهايم-
باز هم رهسپر كوي خدائيم همه
ما همه همسفريم
ليك در راه سفر-
غم و شادي بهم است
ساعتي در ره اين دشت غريب-
ميرسد «راهروي خسته» به «خرم كده» يي
لحظه يي در دل اين وادي پير-
ميرسد «همسفري شاد» به «ماتمكده»يي
***
زندگي دفتري از خاطره هاست
خاطراتي شيرين-
خاطراتي مغشوش-
خاطراتي كه زتلخي رگ جان ميگسلد:
يكنفر در شب كام-
يكنفر در دل خاك
يكنفر همدم خوشبختي هاست-
يكنفر همسفر سختي هاست
چشم تا باز كنيم-
عمرمان ميگذرد
وز سر تخت مراد-
پاي بر تخته تابوت گذاريم همه
ما همه همسفريم
پدر خسته براه-
مادر بخت سياه-
سوواران پسر و دختر تنها مانده-
عاشقاني كه زهم دور شدند-
دختراني كه چو گل پژمردند-
كودكاني كه به غربت زدگي-
خفته در گور شدند-
همگي همسفريم.
***
تا ببينيم كجا، باز كجا،
چشممان باردگر-
سوي هم بازشود؟
در جهاني كه در آن راه ندارد اندوه-
زندگي باهمه معني خويش-
ازنو آغاز شود.
زندگي دفتري از خاطره هاست
خاطراتي شيرين-
خاطراتي مغشوش-
خاطراتي كه زتلخي رگ جان ميگسلد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#334
Posted: 17 Jun 2014 21:14
زندانی
آي . . . زندانبان!
صداي ضجه زنداني در مانده را بشنو
در اين دخمه ي دلتنگ جان فرساي را بگشا
از اين بندم رهايي ده
***
مرا بار ديگر با نور خورشيد آشنايي ده
كه من ديدار رنگ آسمان را آرزو مندم
بسي مشتاق ديدار زن و لبخند فرزندم
من دور از زن و فرزند ـــ
به يك ديدار خشنودم
به يك لبخند، خورسندم
***
الا اي همسرم ، اي همسفر با شادي و رنجم!
از پشت ميله هاي زندان، ترا دلتنگ مي بينم
و رويت را كه زيبا گلبن گلخانه ي من بود ـــ
بسي بيرنگ مي بينم.
***
به پشت ميله هاي سرد، چشمت گريه آلود است
در آغوش تو مي بينم سر فرزند را بر شانه ات غمناك
مگو فرزند ... جانم ، دخترم، اميد دلبندم
تو تنها، دخترم تنها
***
چو مي آئي به ديدارم ـــ
نگاهت مات و لب خاموش
نميخواني ز چشمانم ـــ
كه من مردي گنه آلودم اما پشيمانم
ترا در چشم غمگين است فرياد ملامت ها
مرا در جان ناشاد است غوغاي ندامت ها
ترا مي بينم و بر اين جدائي اشك ميريزم
نميداني چه غمگينم
غروب تلخ پائيزم
***
الا اي نغما خوان نيمه شب ، اي رهنورد مست!
كه هر شب ميخزي از پشت اين ديوار ،مستانه
و ميپويي بسوي خانه ي خود، مست و ديوانه
دم ديگر در آغوش زن و فرزند، خورسندي
نه در رنجي، نه در بندي ـــ
ولي من آشناي رنجم و با شوق، بيگانه
تو بر كامي و من ناكام
تو در آن سوي ، آزادي
من اينجا بسته ام در دام
ميان كام و ناكامي، نباشدغير چندين گام
بكامت باد، اين شادي
حلالت باد، آزادي
***
تو اي آزاده ي خوشبخت، اي مرد سعادتمند!
كه شبها خاطري مجموع و ياري نازنين داري
ميان همسر وفرزند ـــ
دلت همخانه ي شادي ـــ
لبت همسايه ي لبخند
بهر جا ميروي آزاد ـــ
بهرسويي كه دل مي گويدت رو ميكني خورسند
نه در رنجي و نه دربند
بكامت باد، اين شادي
حلالت باد، آزادي
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#335
Posted: 17 Jun 2014 21:15
لبخند
لبخندها فسرد
پيوندها گسست
آواي لاي لاي زنان در گلو شكست
گلبرگ آرزوي جوانان بخاك ريخت
جغد فراق بر سر ويرانه ها نشست
از خشم زلزله-
پوپك،شكسته بال بصحرا پريد و رفت
گلبانگ نغمه در رگ ناي شبان فسرد
هر كلبه گور شود
عشق و اميد،مرد
***
در پهندشت خاك كه اقليم مرگهاست
با پاي ناتوان و نفسهاي سوخته
هر سو دوان دوان-
افسرده كودكان زپي مادران خويش
دلدادگان دشت-
سرداده اند گريه پي دلبران خويش
***
در جستجوي دختر خود مادري غمين
با صد تلاش پنجه فرو ميبرد بخاك
او بود ودختري كه جز او آرزو نداشت
اماچه سود؟دختر او،آرزوي او-
خفته است در درون يكي تيره گون مغاك
***
بس كودكان كه رنگ يتيمي گرفته اند
بس مادران بخاك غريبي نشسته اند
بس شهرها كه گور هزاران اميد شد
شام سياه غم بسر شهر خيمه زد
آه غريب غمزدگان شكسته دل-
بالا گرفت و هاله ي ابري سپيد شد
***
آن كومه ها كه پرتو عشق و اميد داشت-
غير از مغاك نيست
آن كلبه ها كه خانه ي دلهاي پاك بود-
جز تل خاك نيست
***
اين گفته بر لبان همه بازمانده هاست:
كاي دست آفتاب!-
ديگر مپاش گرد طلا در فضاي شهر
اي ماه نقره رنگ!
ديگر مريز نقره بويرانه هاي ده
مارا دگر نياز بخورشيد وماه نيست
ديگر نصيب مردم خاموش اين ديار
غير از شبان تيره و روز سياه نيست
***
خشكيد چشمه ها و بجز چشمه هاي اشك-
در دشت ما نماند
افسرد نغمه ها و بجز واي واي جغد-
در روستا نماند
***
ديگر حديث غربت وتنها نشستن است
ياران خوش سخن همگي بيزبان شدند
آنانكه بود بر لبشان داستان عشق-
خود «داستان» شدند
***
اين گفته بر لبان همه بازمانده ماست:
هان،اي زمين دشت!
ما را تو در فراق عزيزان نشانده اي
ما را تو در بلاي غريبي كشانده اي
ماداغديده ايم
با داغديدگي همه دلبسته ي توايم
زينجا نميرويم
اين دشت،خوابگاه جوانان دهكده است
اين خاك،حجله گاه عروسان شهر ماست
ما با خلوص بر همه جا بوسه ميزنيم
اينجا مقدس است
اين دشت عشقهاست
***
هر سبزه اي كه بردمد ازدامن كوير-
گيسوي دختريست كه در خاك خفته است
هر لاله اي كه سرزند ازدشت سوخته-
داغ دل ز نيست كه غمناك خفته است
اما تو اي زمين
اي زادگاه ما!
ما باتو دوستيم
زين پس شرار قهر به بنياد ما مزن
ما را چنانكه رفت اسير بلا مكن
اين كلبه ها كه خانه ي اميد و آرزوست-
ويرانسرا مكن
ور خشم ميكني
ويرانه كن عمارت هر قريه را ولي-
مارا ز كودكان و عزيزان جدا مكن
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#336
Posted: 17 Jun 2014 21:16
یتیم
سلام، اي دختر بي مادر تنها !
كه ميبينم بزير پاي تو اقليم فردا را
سلام، اي كودك امروز، اي نام آور فردا
كه ميدانم بفرمان تو ملك آسمانها را
غمت نازم ـ
چرا چشمت پر اندوه است ؟
بدلها رنگ غم ميپاشد اين چشمان پر اندوه
بخند اي تكسوار شهر تنهائي !
كه موج خنده اي گرمت دل انگيز است
بخند اي تك نهال دشت غربت ها !
كه از لبخند تو، دنياي انسانها طربخير است
***
مباش اندوهگين اي تك نورد راه آينده !
نگه كن، همچو دامان طبيعت مادري داري
زمين و آسمان با تو
اميد جاودان با تو
خداي مهربان با تست
مباش اندوهگين اي دختر فردا !
ز مادر بهتري داري .
زمان چون باد ميپويد
يتيمي بر سر كوچ است
اگر دل بر خدا بندي ـ
يتيمي واژه اي پوچ است
***
لبت را رنگ شادي ده
كه پيروزي برويت با لب پر خنده ميخندد
نگه بر آسمانها كن ـ
بچشمت ماه ميخندد ـ
تمام آسمان با چهره ي تابنده ميخندد
در اين دنياي پهناور ـ
زمين از تو، زمان از تست، عشق جاودان از تست
لبت نازم بخنده باز كن لب را
كه در برق نگاهت كوكب پيروزي آينده مي خندد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#337
Posted: 17 Jun 2014 21:18
های و هوی باد
آهوان را هر نفس از تيرها فريادهاست
ليك صحرا پر ز بانگ خنده صيادهاست
گل بغارت رفت و چشم باغبان در خون نشست
بسكه از جور خزان بر باغها بيدادهاست
غنچه ها بر باد رفت و نغمه ها خاموش شد
هر پر بلبل كه بيني نقشي از آن يادهاست
باغبان از داغ گل در خاك شد اما هنوز
هاي هاي زاريش در هوي هوي بادهاست
گونه ام گلرنگ و چشمم پرده پرده غرق اشك
لب فرو بستم ولي در سينه ام فريادهاست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#338
Posted: 17 Jun 2014 21:19
همه جا پاییز است
من درختي بودم
پاي تا سر همه سبز
همه سر سبز اميد
همه سرمست بهار
كه به9 هر شاخه ي من نغمه ي فروردين بود
و به امداد سبكپويه نسيمي ناگاه ـــ
برگ برگم همه را مشگر صحرا بودند
بزم ما رنگين بود
***
در شبان مهتاب
در دل حجله ي دشت ـــ
بوسه ميزد بلبم دختر ماه
مست ميكرد مرا نغمه ي رود
موج ميزد بدلم شوق گناه
***
دختر پاك نسيم
پاي تا سر همه لطف
با تني عطر آگين ـــ
بود هنگام سحر گرم هماغوشي من
ميشد از لذت آن كام، سرا پاي وجودم فرياد
بند بندم همه شوق ـــ
برگ برگم همه شاد.
***
واي،اندوه اندوه
آن درختم امروز
كه بصحراي وجود
دست يغماگر طوفان زمان
جامه ي سبز مرا غارت كرد
وآنچه مانده است براي تن من عريانيست
منم و تف زده دشتي كه كوير است كوير
نه در آن نغمه روديست نه آبادانيست
***
آن درختم،اما ــ
نيستم مست بهار
يا كه سر سبز اميد
ديگر اي دامن دشت
برگ برگ تن من،قاصد فروردين نيست
بزم مارنگين نيست
***
ديرگاهيست كه روشن نكند دختر ماه ــ
دشت تاريك مرا
همه جا خاموشي است
واي تاريكي و تنهائي،دردانگيز است
چه شد آن شور بهار؟
چه شد آن گرمي عشق؟
همه جا پائيز است
كوه تا كوه به گرد سر من اندوه است
دشت تا دشت به پيش نگهم نوميديست
سينه ام از غم بي عشقي و ي همنفسي لبريز است.
***
دختر پاك نسيمي كه هما غوشم بود
در دل دشت گريخت
برگهائي كه مرا برگ اميدي بودند ــ
دانه دانه همه ريخت
***
اينك اينك منم ودامن دشتي خاموش
اينك اينك منم و هيزم خشكي بي سود
شاخه هايم همه چون دست دعا سوي خداست
كاي خدا آتش سوزنده و ويرانگر تو
در همه دشت،كجاست؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#339
Posted: 17 Jun 2014 21:20
وحی
در آن ايام، خاك فتنه خيز مكه، يعني مهد بدكاران
درون ظلمت جهل و تباهي دست و پا ميزد
توانگر، آتش حسرت بجان بينوا ميزد
ستمكش، بر در هر خانه دست التجا ميزد
شبانگاهان ـ
نوائي غم فزا در ناي مرغ شب گره ميخورد
سحرگاهان خروس صبح اگر ميخواند ـ
گروهي تيره جان بي سعادت را صلا ميزد
***
بهركس ميرسيدي، حربه الحاد در كف داشت
رهي گرپيش پائي بود، راه ننگ و پستي بود
و گر رنگي بروئي بود، رنگ بت پرستي بود
محبت، مردمي، انصاف، پاكي، پاك انديشي ـ
ميان توده ها گم بود .
چپاول، زورگويي، ناجوانمردي، تبهكاري ـ
يگانه كار مردم بود.
در اين هنگامه ها، مردي غمين با چشم تر هر شب
به « كوه نور » در « غار حرا » ميرفت
همه شب با غمي سنگين ببال مرغ انديشه ـ
ز « كوه نور » تا عرش خدا مي رفت
لبش خاموش بود اما سرا پايش پر از فرياد
به پرواز خدائي تا دل بي انتها ميرفت
تني لرزان، دلي ترسان، ز بيم حق تعالي داشت
و در آن غاز تنهائي
رواني روشن از كر و بيان عرش اعلا داشت
***
بدان اين مرد برتر، آشناي راز سرمد بود
كه از دلبستگي ها و ز تعلق ها مجرد بود
ستوده بود و پاكان جهان آفرينش را سرآمد بود
نفس را نكهت جاويد مي بخشم بنام او
مهين پيغمبر عالم
هما عرش پرواز خدا سير فلك پيما
ابر مرد جهان، آموزگار ما « محمد » بود
***
بلي او، آن يگانه، آن فلك سير خدا پيوند ـ
بهمراه دلي نوراني و عزمي گران چون كوه ـ
ز « كوه نور » شبها ديده بر « ام القري » ميدوخت
و در اندوه جهل مردم « ام القري » ميسوخت
***
يكي شب « كوه نور » آبستن رمزي خدائي شد
شبي رخشان ز بام آسمان آبي « ملكه »
ندانم عرشيان از خوشه پروين
به دربار محمد در « حرا » گل ميفرستادند
و يا با ريزش صدها ستاره آسمانيها
زمين را بوسه ميدادند
***
شبي حيرت فزا دست خداي آسمانها بر سر كعبه
گل مهتاب ميپاشيد
بچشم مردم « ام القري » در آن شب روشن
ز بام لاجوردي سرمه ها خواب ميپاشيد
در آن مهتاب شب، غار حرا خورشيد در خود داشت
محمد در دل « غار حرا » در خويش گريان بود
شبستان وجودش پر ز نور پاك يزدان بود
در آن هنگامه شهر مكه بود و خواب و مدهوشي
محمد بود و شور جذبه و بانگ نفس هايش
در آن شب حال مهمان « حرا » نقشي دگرگون داشت
شراري بود از دنياي غيبي در سراپايش
دل « كوه حرا » شد گرم
گمان كردي كه نبضش بي امان مي زد
تو گفتي ميدود نور خدا در جوي رگهايش
***
به كوته لحظه اي چشم محمد، گرم شد از خواب
ولي در خويش حيران بود .
بناگه برق زد در پشت چشمش، ديده را وا كرد
ز پشت ديدگان تا عرش، نوري را تماشا كرد
بخود لرزيد از وحشت
نگاهي پر ز انديشه بسوي آسمانها كرد
دهانش باز ماند از حيرت نوري شبانگاهي
صداي نبض خود را ميشنيد از دِهشتي سنگين
بديدار شگفتي ها ز جاي خويشتن بر جست
عرق چون شبنم سردي بچهر روشنش بنشست
غريوش در دل « كوه حرا » پيچيد
فغانش از زمين بر رفت و در عرش خدا پيچيد
***
ببانگي پر تضرع گفت:
كريما! كردگارا! پاك يزدانا! خداوندا!
حكيما! مهربانا! بي نيازا! بي همانندا!
ببخشا بر محمد لطف جاويدان سرمد را
بگير از مهرباني دست لرزان محمد را
مرا در كشف راز غيب، ياري ده
بجان من توان پايداري ده
كريما! سخت حيرانم
چه مي بينم؟ نميدانم .
***
محمد بود و نوري از زمين تا بينهايت ها
محمد بود و در دل زين معماها حكايت ها
دوباره موج آهنگش طنين افكند زير گنبد گيتي
من امشب سخت حيرانم
چه مي بينم؟ نمي دانم .
عجب نوريست اين نور شگفت امشب
كجا خورشيد و ماه آسماني اين ضيا دارد ؟
نگه چون ميكنم دنباله تا عرش خدا دارد
كريما! سخت حيرانم
چه مي بينم؟ نمي دانم
***
محمد در سخن با خويش بود آنگاه چون تندر
نوائي آسماني در دل غار حرا پيچيد
صدائي در زمين از سوي عرش كبريا پيچيد
در آندم، حق تعالي، گوش بر بانگ خدا ميداد
محمد، مات و حيران، گوش بر بانگ خدا مي داد:
بخوان هان اي محمد! گفت: من خواندن نمي دانم
ندا آمد: بخوان با من اي امي مكه !
بناگه چشمه نوري بجان پاك او تابيد
دوباره اين ندا آمد:
بخوان اي بارگاه كبريا را بهترين بنده
بخوان بر نام قدس پر شكوه آفريننده
خداوندي كه انسان را ز خون بسته مي سازد
بخوان بر نام پاك خالق اكرم
بنام آنكه دانش را به نيروي قلم آموخت
بنام آن خداوندي كه از رحمت ـ
بجان مردم نادان چراغ معرفت افروخت .
***
محمد از شكوه وحي مي لرزيد
در آن ساعت ـ
محمد بود و شهر مكه و وحي خداوندي
پس از آن شب جهان داند كه در گفتار پيغمبر ـ
سخن از عشق حق بود و حديث آرزومندي
***
محمد از دل « ام القري » اين نغمه را سر داد ـ
كه: اي انسان! خدا يكتاست
بجز يكتا پرستي هيچ راه رستگاري نيست
بديگر راهها گر پا گذاري غير خواري نيست
در اين آيين جاويدان
لب خود را فرو بند از سپيدي وز سياهي ها
تو را تا كي سخن از قصه رنگ است
در اين آئين سخن از رنگها ننگست
به كيش راستين ما
گرامي تر بود آنكس كه در وي گوهر تقواست
گر از شرق است، ور از غرب است
گر از روم است، ور از زنگست
چه گويم از شكوهت؟ اي محمد اي مهين فرزانه عالم !
مرا پاي سخن لنگست
ز تو فرزانه تر در پهندشت آفرينش كيست ؟
ستايش را توانم نيست ميدان سخن تنگست
ولي با جاودانه نام تو هر روز و هر شب در دل گيتي
بهين گلبانگ جاويدست
سخن از تو ببام هفت اورنگست
ابر مردا! زوالي نيست گلبانگ حقيقت را
بياد تو ز مهد خاك، تا نه گنبد افلاك
هميشه، هر زمان، هر شب
نوازشگر، نسيم بانگ توحيد است
طنين افكن نوائي گرم آهنگ است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#340
Posted: 17 Jun 2014 21:21
وصیت
بچه ها! آرام
بابا حرف دارد با شما
بي صدا باشيد اي دلبند فرزندان من!
باش ما دارم سخن، اي همسفرهاي پدر!
اي « سهيلم » ـــ
اي « سهيلا » ـــ
اي « سها » ـــ
« سامان » من !
***
من ميان خنده هاتان زندگي را يافتم
كيمياي زندگي در نور لبخند شماست
همرهان رفتند و من در راه حيرت مانده ام
مانده ام در راه ودل در مهر و پيوند شماست
***
راه ما، راه درازي نيست ، كوته جاده ايست
مركب ما مركب عمر است و اسبي باد پاست
ضربه ي تند نفس ها حلقه مي كوبد به در
با تو گويد: « كاين سراي كالبد ، مهمانسراست »
***
چند روز زندگي ، راهيست پر شيب و فراز
تلخ و شيرين، رنج و راحت ، زشت و زيبا بگذرد
روزگار پير ، صدها نسل را در خاك كرد
از هزاران خاندان بگذشت، و زما بگذرد
***
ما همه برگ درختانيم در گلزار عمر
بي خبر سيلي طوفان خشم بادها
آهوان شاد شنگوليم سرگرم چرا
غافل از چنگال گرگ و حيله صيادها
***
پهندشت زندگي غير از خيال آباد نيست
عمر مردم چيست؟
خوابي ـــ
سهمگين افسانه اي
چيست دنيا؟ چيست اين دير آشنا ي زود سير؟
سرد مهري ـــ
زشترويي ـــ
از وفا بيگانه يي
***
سفره اي گسترده ي ايام چندي بيش نيست
ما همه بر خوان چندين روز ه مهمان هميم
تانفس داريم و ما بر سر خوان مهلتي است ـــ
يار هم، غمخوار هم، پيوند هم، جان هميم.
***
آنچه شيرين مي كند ايام را، مهر است مهر
پا مي فشاريد هرگز بهر آزار كسي
بر گشاييد از ره مردم نوازي بيدرنگ
روز گاري گر گره بينيد در كار كسي
***
دل چو بي ياد خدا شد، نيست دل، گوريست سرد
اي عزيزان! اين شمار واپسين پند ست و بس
هر كجا باشيد، دل را با خدا داريدخوش
نورباران دل از ياد خداوند است و بس
***
من سبكبارم، غم بود و نبودم ، نيست، نيست
گر غمي دارم، غم امروز و فرداي شماست
دل ز مهر آفرينش كنده ام اي همدمان
گر دل ويرانه اي باشدمرا، جاي شماست
***
بر دعا دستي بر آرم تا ز مهر ايزدي ــــ
سرزند مهتاب خوشبختي ز ايوان شما
بختتان پيروز و فرداي شما بركام باد
جانتان بي رنج، اي جانم به قربان شما
هان ، همين فرداست ، فردا، اينكه گوئيد اي فسوس ـــ
طبع نور افشان بابا، رنگ خاموشي گرفت
هان ، همين فرداست، فردا، آنكه بينند اي عجب ـــ
نام من از يادتان راه فراموشي گرفت
***
آه... آمد بر سرم پيك اجل با داس مرگ
نازنينان!عاقبت روز جدائيها رسيد
بسته شد راه گلويم، سينه سنگيني گرفت
آشنايان! روز مرگ آشنائيها رسيد.
***
آه...
سينه سنگين تر شد و پيك اجل با داس مرگ
پيش آمد ـــ
پيشتر ـــ
آمد جلو ـــ
نزديك شد
آه. . آه، آمد به چشمانم غبار مرگ ريخت
من نميبينم شما را ـــ
ديده ام تاريك شد.
***
آه...
بچه ها! آرام
بابا را سخن پايان گرفت
شادمان باشيد اي دلبند فرزنذان من
آه بدرود، اي شكوفا غنچه ها ي باغ عمر ـــ
اي « سهيلم » ـــ
اي « سهيلا » ـــ
اي « سها » ـــ
« سامان » من!
بدرود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟