انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 4 از 36:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  33  34  35  36  پسین »

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی


مرد

 
معنای آدم

زندگی یعنی چه یعنی آرزو کم داشتن
چون قناعت پیشگان روح مکرم داشتن

دیو از دل راندن و نقش سلیمانی زدن
بر نگین خاتم خود اسم اعظم داشتن

کنج درویشی گرفتن بی نیاز از مردمان
وندر آن اسباب دولت را فراهم داشتن

جامهی زیبا بر اندام شرف آراستن
غیر لفظ آدمی معنای آدم داشتن

قطره ی اشکی به شبهای عبادت ریختن
بر نگین گونه ها الماس شبنم داشتن

نیمشب ها گردشی مستانه در باغ نیاز
پاکی عیسی گزیدن عطر مریم داشتن

با صفای دل ستردن اشک بی تاب یتیم
در مقام کعبه چشمی هم به زمزم داشتن

تا براید عطر مستی از دل جام نشاط
در گلاب شادمانی شربت غم داشتن

مهتر رمز بزرگی در بشر دانی که چیست
مردم محتاج را بر خود مقدم داشتن
     
  
مرد

 
قناری بی پرواز

دخترم
برادرت دیگر به خانه باز نمی گردد
به ستاره ها بگو
دیگر آن ماه به آسمان نمی تابد
دریغا ک شبهای سیاه و سنگینی را در پیش داریم
غنچه ها را به تسلیتی دلخوش کن
که بهاران ما برای همیشه به خزان پیوست
لک لک های مهجر
قصه ی هجرت او را برای من بازگفتند
دیگر صدای خش خش پای او در خانه ی خاموش ما نمی پیچد
دخترم اشتباه مکن
اگر همهمه یی در باد می شنوی
این صدای شیون برگهاست
که در عزای قناری خاموش ما می گریند
قفس خالی را از بالای پنجره بردار
و پرهای خون آلود پرنده رابرباد ده
زیرا نغمه ی همیشه اش را به یادم می آورد
دخترم
بیا شب ها در مرگ برادر نوجوانت با هم بگرییم
شاید تسکین یابیم
نه نه دخترم
در خانه را باز بگذار
شاید او از هوا بازاید
اما نه
گویا پریشان می گویم
آخر قناری من پرش بر خاک ریخت
قناری من خون آلود بود
مگر قناری پر شکسته ی خون آلود
به قفس باز میگردد
هیهات از این خوش باوری
اما نه باور بی هنگام اگر چه فریبست
شاید دست کم پدر داغدیده را
دلخوش کند
دخترم
قفس قناری ما را بر پنجره بیاویز
اما درش را مبند
شاید قناری پریده به آشیانه باز اید
آه خداوند
تاب این کوه غم را ندارم
این غم ویران کننده را با چه کس قسمت کنم ؟
این غم استخوان مرا می تراشد
قناری پر شکسته ی من خون آلودست
قناری من بی تغمه است
قناری من بی پروازست
     
  
مرد

 
گمان جدایی

دمی فکر رهایی را نکردم
خیال آشنایی را نکردم
جدایی را گمان کردم ولیکن
گمان این جدایی را نکردم


لحظه ی پرواز

پسر گمشده ام
مرغک زخمی من
فصل زیبای بهار
وقت پرواز تو در عرصه ی صحرا ها بود
لیک بال تو شکست
خواستی نغمه زن باغ بهاران باشی
خشم توفان خزان
گلوی نغمه سرایت را بست
پسر گمشده ام
تو بگو من چه کنم با غم داغ بزرگ
من تنها چه کنم ؟
مرغکم پر زد و رفت
سینه ام چون قفسی است
بی پرنده قفس خالی خود را چه کنم
پسرم مرد و به چشمم همه باغ است خزان
سینه می سوزد از این داغ خدایا چه کنم
مرغک من پر خون الودت
همزبان دل تنهای منست
نغمه ی خاموشت
لحظه ی تنهایی
تسلیت گوی دلم در همه شب های منست
مرغک خاموشم
همه شب زمزمه پرداز توام
در سکوت شب خود تشنه ی آواز توام
مرغک خون آلود
سوی کاشانه بیا
پر بزن منتظر لحظه ی پرواز توام
     
  
مرد

 
سوختن در قفس

ه داغت آرزو مرد و هوس سوخت
در این آتشفشان حتی نفس سوخت
خدایا سوز دل را با که گویم
که زیبا مرغک من در قفس سوخت


گل من بنشین

چون فصل بهار آمد با من به چمن بنشین
دامن مکش از دستم بنشین گل من! بنشین

خوش خویی و گلرویی، مهتاب سمن بویی
تا دل ببری از گل ای غنچه دهن! بنشین

تو ماه منی یارا! تا خیره کنی ما را
مریخ و ثریا را بر زلف بزن بنشین

بنشین که صفا داری گیسوی رها داری
گر مهر به ما داری چون مه به چمن بنشین

گردیم، سمندت را، صیدیم، کمندت را
گیسوی بلندت را بر شانه فکن، بنشین

ای گلرخ گلدامن پرهیز کن از دشمن
چون دوست شدی با من بر دیده ی من بنشین

ماه چمنی جانا چون یاسمنی جانا
سیمینه تنی جانا در پیش سمن بنشین

در پای تو چون خاکم نه خاک که خاشاکم
بنگر دل غمناکم آن را مشِکن بنشین

من عاشق دلتنگم، خوارم چون گل سنگم
بر گونه ی بی رنگم، یک بوسه بزن و بنشین

تو عطر وطن داری، دانم غم من داری
گر شور سخن داری، با ما به سخن بنشین
     
  
مرد

 
غنچه های هنر

چگونه جلوه کند ماه در برابر تو
که آفتاب نتابد زشرم منظر تو

به شاخه بوسه زدی شاخه در خزان گل کرد
بهار می شود از یوسه ی مکرر تو

مسیح چشم تو جان می دهد به ناز نگاه
فدای معجزه چشمان ناز پرور تو

نظیر روی تو هرگز نمی توانم دید
مگر که اینه یی آورم برابر تو

مرا به گل چه نیازی که لحظه لحظه نسیم
شمیمی آورد از گیسوی معطر تو

به یک نگاه دلم را در آتش افکندی
خدا بداد رسد از نگاه دیگر تو

فقیر میکده را هم به جرعه یی دربای
چو ریخت دست زمان باده یی به ساغر تو

به جان دوست ز جانت ملال برخیزد
اگر خدا بنشیند به عمق باور تو

تو سایه بخش عقابان ابر پیمایی
چه قدرتیست که ایزد نهاده در پر تو

گلاب می چکد از خامه ات مبارک باد
که غنچه های هنر میدمد از دفتر تو
     
  
مرد

 
درود آسمانی ها

زبانم بسته ای یاران کجا شد همزبانی ها
دریغا دست گرمی کو چه شد آن مهربانی ها

چه می جویی ره بستان تو ای بلبل که آخر شد
بهار گلفشانی ها صفای نغمه خوانی ها

عسل در جام کن ساقی که از مستان این مجلس
به جز تلخی نمی بینم

چه شد شیرین زبانی ها
گره از ابروان برچین لبت را شهد باران کن

به نخوت پیش ما منشین چه سودا از سرگردانی ها
جهان سفله پرور با خردمندان نمی جوشد

فغان از دانش اندوزی دریغ از نکته دانی ها
گل آوردم ولی دشمن به چشمم خار می پاشد

چنین دادند نامردم جزای گلفشانی ها
ز مهر روی فرزندان دلم خورشید باران شد

بود لبخند گل پاداش رنج باغبانی ها
جوانا می روی غافل کجا دانستی از مستی

که می تازد توانایی به سوی ناتوانی ها
ز پیر خسته در راهی بر آمد آه جانکاهی

که دور ما گذشت اما دریغا از جوانی ها
به دنیا هر چه دل بندی نداند رسم دلداری

سرانجام از تو جان خواهد به جرم جانفشانی ها
تو بر پشت زمین گر روی خوش بر خلق بنمایی

چو باران بر سرت بارد درود آسمانی ها
     
  
مرد

 
روز میلاد

برای من شب کتم است روز میلادت
فدای آن که چنین خوب و نازنین زادت

بپوی در ره شادی تو مبارک باد
بنوش شهد جوانی که نوش جان بادت

تو مرغ عشق منی نغمه خوان گلشن باش
خدا نگه بدارد ز چشم صیادت

اگر چه خسرو مایی ولیک شیرینی
همیشه شاد بمانی به کام فرهادت

نسیم یاد تو همراه لحظه های منست
بگو چگونه توان بود غافل از یادت

سپاس گوی خدا باش و دل ز دوست مگیر
به شکر چهره ی زیبنده ی خدادادت

گزند اگر رسدت ناله در سحر افکن
که لطف حق همه دم می رسد به فریادت

دعا کنم که همه عمر تو به سامان باد
به گوش کس نرسد ناله از دل شادت

گزافه گوی نیم عیش خوش به کامت باد
برای من شب کام است صبح میلادت
     
  
مرد

 
ای دور نزدیک

ای همزاد
ای همرنگ
ای بی من و همیشه با من
یاد تو چون پرستوها
یا چون لک لک های مهاجر
لحظه لحظه به باغ خیالم سفر میکند
گفتی که هر شب واژه های شعرم را
با اشک میشویی
من هم هر لحظه یاد تو را در پریشانی خیال می پیچم
ای عطر عاطفه
گفتی کهع با شعر من همسفر یادی
پروازت مبارک باد
من هم هنگامی که مرغان دریایی
پرواز شوخ و شنگ خود را می آغازند
و گه گاه بر موج تن میسایند
سفررا در ذهنم تداعی می کنند
سفری که آرزویش آسان است
و پرواز مشکل
ای نزدیک دور
و ای دور نزدیک
خطی است در کنار افق و دوردست دریا ها
که خط جدایی ماست
تو هنگامی که بر بال های عقاب سفر نشستی
پرواز کردی و از آن خط گذشتی
اما آن خط برای من خط جداییست
گویی آن خط دیوار حصار بلندیست
و من و تو در دو سوی دیوار
فریاد می زنیم و
اشک می ریزیم
یکدگر را می شناسیم
صدای هم را می شنویم
اما دریغ
چهره ی هم را نمی بینیم
و چه سخت است
شنیدن و ندیدن
دوست داشتن و به هم نرسیدن
در خیال من این دیوار تا کهکشان برافراشته است
اما من نا امید نیستم
یکی در سینه ام فریاد می زند پرواز کن
بر تارک دیوار خواهی رسید
و از آن سو همزادت را و عشقت را خواهی نگریست
هزاران حیف
پر می زنم اما پرواز نه
گویی دست صیادی پر های پرواز مرا بریده است
شوق پرواز هست اما قدرت پرواز نه
خورشید من
غروب شفق را به تماشا می نشینم
سفر خورشید را می گویم
چه زیبا سفر میکند
اما چه غریب
چه تنها
چه بی کس
چه بی مشایعت
چون عروسی با تو ابر
همانند عروس بی مادر
نخست می خندد و سپس می گرید
و آرام آرام به دیار تو می اید
من غروبش را مینگرم و تو طلوعش را
من وداعش را می شنوم و تو سلامش را
من بدرودش را و تو درودش را
از من قهر می کند و با تو آشتی
می خواهم به او پیغام بدهم
تا از سوی من ببوسدت
اما صدایم را نمی شنود و در هاله ی ابر پنهان می شود
گاه به قول بچه ها دالی میکند و گاه می گریزد
او می رود ومن میگریم
او بدرود می گوید و من در دل به تو درود میفرستم
در این هنگام است که لبخند تو را
در برکه ی اشک خویش تماشا می کنم
و چه تماشای دلپذیری
خود را فریب می دهم که اگر من میگریم
تو میخندی
و اگر پیام آور من نیست
لاجرم نگاه مرا با تو هماهنگ و متصل می کند
اگر هیچ نیست
اگر بی پیام من به سوی تو می اید
دست کم یک نقطه ی نگاه مشترک که هست
یک نقطه ی اتصال یک بهانه ی دیدار
ببین به چه چیزها دلخوشم
آری من با غروب خورشید می گیریم
و تو با طلوع او می خندی
اما نمی دانم چرا در همان لحظه
ناگهان چشمان فریبنده ات را در هاله یی از ابر می نگرم
که کریم تر از ابر می گرید
و بلور اشک های کریمانه ات
از میان مژگان سیاهت از میان یک جفت چشم نگران
و غمگین
از میان ابر از میان افق جوانه می زند و می شکفد
و در اقیانوسی دور می چکد
سقوط اشکها تو در آب ها
موج بر نمی انگیزد و طوفان را به آشوب دعوت میکند
ای غمگین
ای زاده ی غم
ای نشاط و ای فرزند نشاط
ای واژه ی صفا و صمیمیت
ای معنی کرامت
ای همه ایثار
ای عشق و ای تجسم محبت
ای همه پرواز
هر شب که با یاد تو به خلوت می روم
در این آهنگم که سازهای شعر را کوک کنم
و نوت های واژه ها را بنویسم
و هماهنگی کلمات را به انتظار بنشینم
تا در تالار سکوت احساس خود را روی چنگی
افسونگر یپاشم
واژه های رقصنده
چون رنگین حباب هایی
در رویا و در بلندای خیالم در هم میلولند
و چون قطرات اشک رنگین در هم می لرزند
و رنگین کمان شعر
در شرق اندیشه ام و بر دیواره ی افق خیالم تقش می بندد
سپس همه آهنگ می شوند
هماهنگ می شوند
وزن می شوند
شور و حال می شوند
و شعر می شوند
شعری که تو می پسندی
ای من
ای همزاد
ای همسفر سالهای زندگی ام
سالهاست و شاید قرنهاست که من و تو
یک روح در دو پیکریم
یک معنی در دو واژه ایم
یک خورشید در دو آسمانیم
یک عشق در دو سینه ایم
و یک هستی در دو نیم ایم
شاید هم از یک روح
دو پیکر ساخته باشند
نازنینم
خیلی حرف دارم
اشکم اجازه می دهخد که بنویسم و بنویسم
اما یکی در سینه ام می گوید نه
ننویس
شاید او نخواند
شاید دوست نداشته باشد
ایا راست می گوید ؟

بدرود
شب بخیر
     
  
مرد

 
روشن بگو

در مهر بی نظیری در دلبری به نامی
چشم نو را بنازم کز هر نظر تمامی

در جامه یی پرندین چون شمع در حبابی
یا چون شراب گلرنگ لغزان میان جامی

دل های عاشقانست در دام گیسوانت
صد افرین چه صیدی صد مرحبا چه دامی

میخانه پیش چشمت تشبیه ناصوابی
گلخانه پیش رویت تصویر ناتمامی

بلبل زند صلایت آن دم که می نشینی
گل سر نهد به پایت وقتی که می خرامی

گل یا که ماهتابی یا زهره یا شهابی
ای آفتاب مجلس روشن بگو کدامی

ساقی اگر تو باش جان را به می فروشم
وز چشم تست ساغر جم را دهم به جامی

تنهای این دیارم ما را بخوان به بزمی
نکام روزگارم دل را رسان به کامی

هر شام مرغ بختم اید به غرفه ی من
اما هر صباحی پر میکشد به بامی

آن طرفه نازنینان رفتند از کنارم
ماییم و چشم گریان در حسرت پیامی

ای باد نو بهاران دورست کوی یاران
گر بگذاری بدان گل از ما رسان سلامی

جان در غزل دمیدی اعجوبه ی زمانی
گل بر سخن نشاندی جادوگر کلامی
     
  
مرد

 
وداع

آخرین شب گرم رفتن دیدمش
لحظه های واپسین دیدار بود

او به رفتن بود و من در اضطراب
دیده ام گریان دلم بیمار بود

گفتمش از گریه لبریزم مرو
گفت جانا ناگزیرم ناگزیر

گفتم او را لحظه یی دیگر بمان
گفت می خواهم ولی دیرست دیر

در نگاهش خیره ماندم بی امید
سر نهادم غمزده بر دوش او

بوسه های گریه آلودم نشست
بر رخ و بر لاله های گوش او

ناگهان آهی کشید و گفت وای
زندگی زیباست گاهی گاه زشت

گریه را بس کن مرا آتش مزن
ناگزیرم از قبول سرنوشت

شعله زد در من چو دیدم موج اشک
برق زد در مستی چشمان او

اشک بی طاقت در آن هنگامه ریخت
قطره قطره از سر مژگان او

از سخن ماندیم و با رمز نگاه
گفت میدانم جدایی زود بود

با نگاه آخرینش بین ما
هایهای گریه بدرود بود
     
  
صفحه  صفحه 4 از 36:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  33  34  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA