انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 6 از 36:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  35  36  پسین »

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی


مرد

 

اینه ی زمان

ببین ز پنجره ی چشمت آسمان پیداست
ان که ز یک مردمک جهان پیداست

تو مست حق نشدی ورنه رنگ باده ی ناب
بدون جام ز هر شاخه ی رزان پیداست

به پرده پرده ی قدرت اگر نظر فکنی
به چشم عشق بسی نکته ی نهان پیداست

نشانه هاست از او روشنای چشم تو و
به هر طرف نگری صنع بی نشان پیداست

زبان برگ سحرگه به گوش گل می گفت
که یار غزل مرغ نغمه خوان پیداست

بگو به ظلمتیان بهر روشنایی دل
چراغهای درخشان در آسمان پیداست

به نقشبندی نقش آفرین اگر نگری
چه رنگها که به هر برگ ارغوان پیداست

نوای بلبل و فریاد آهوان بشنو
که ذکر ایزد یکتا به هرزبان پیداست

سفر نمی کنی از خود وگرنه تا در دوست
منازلیست که راهش ز کهکشان پیداست

چه بهره ایست تو را در بهای عمر عزیز
ز گفته شرم مکن سودت از زیان پیداست

به واژه واژه ببین نقش من که اینهوار
به پرده پرده ی گل رنگ باغبان پیداست

به لطف دوست در اینده نیز ناموریم
که این نشانه در اینه ی زمان پیداست
     
  
مرد

 
آتش و خاکستر

زمان در کار من افسونگری کرد
نپنداری که با من یاوری کرد
در اول آتشم زد از جدایی
در آخر موی من خاکستری کرد


جام مرگ

غافلیم ای دوستان از دام مرگ
این نفس ها خود بود پیغام مرگ
مست خویشیم و شراب عمر ما
قطره قطره می چکد در جام مرگ
     
  
مرد

 
ای دریا

در سکوت مدهش جنگل
در غروی ابری ساحل
موج دریا همچنان دیوانه یی مصروع
می کشد فریاد و سر را میزند بر سنگ
مرد تنها مرد غمگین مرد دیوانه
با دو چشم ماتت و اشک آلود
می کشد از قعر دل فریاد
های فرزندم
نازنین فرزند دلبندم
ای امید رفته در گرداب
بار دیگر آمدم بر ساحل دریا
تا دوباره بشنوم بانگ عزیبت را
سالها زان فاجغه بگذشت امامن
باز هم مرگ تو را باور نمیدارم
دخترم ای نور ای روشنترین مهتاب
ای امید رفته در گرداب
چشم پر اشکم چنان فانوس دریایی
باز دنبال تو میگردد
سالها زان فاجعه بگذشت اما من
با دل خوش باورم گفتم که می ایی
می شتابم هر طرف بیتاب
تا ببینم روی ماهت را به روی آب
تا بیابم گیسوانت را میان موج
تا به سویم بازگردی از دل گرداب
ای امید رفته از دستم کجا رفتی
سرنوشت را بپرسم از کدامین ماهی دریا
من کنار ساحل استادم صدایم کن
تا مگر بار دگر اید به گوشم بانگ غمگینت
تا که بردارم هزاران بوسه از گیسوی مشگینت
لحظه یی از دامن گردابها برگرد
تا ببینم بار دیگر خنده بر لب های شیرینت
دخترم برگرد
تا که بنشینم شبی دیگر به بالینت
های فرزندم
دخترم امید دلبندم
سالها زان فاجعه بگذشت
من کنار ساحل استادم صدایم کن
بانگ غمگینانه اش در دشت می پیجد
ناله ی او گریه آلودست
ای دریا نازنینم را کجا بردی
دترم جانم به لبم آمد کجا هستی
در جوابش ناله یی پر درد می اید
ای پدر من با تو ام اینجا
لرزه یی نا گه به جان مرد می اید
آه می اید به گوشم بانگ غمگینت
دخترم حس میکنم هر روز اینجایی
گر چه پنهانی ولی هر گوشه پیدایی
شاید اینک چون گلی بر روی دریایی
یا که شاید همچو مروارید در کام صدف هایی
ناله ی دختر به گوش مرد می پیچدنه
نه پدر غمگین مشو اینجام
خواب می بینم مگر ای دخترم جان پدر برگرد
چشم در راهم بیا از سفر برگرد
نازنینم انتظارت را کشت ما را دخترم بشتاب
عمر من چون شب شد ای مرغ سحر برگرد
دیگر از دریا صدایی جز هیاهو برنمیاید
لحظه های مدهش دردست
لحظه های ضجه ی مردست
موج ناآرام سر بر صخره می کوبد
نعره های مرد مجنون در فغان موج می پیچد
ای دریا دختر ما را کجا بردی
ای دریا گوهر ما را کجا بردی
ای دریا ای دریا ای ...ـ
بیشه تاریکست و دریا سهمگین و آسمان ابری
مرد تنها مضطرب مدهوش
ساحل آرام است اما اژدهای موج ها در جوش
قطره های اشک نومیدی به روی مرد می بارد
ناله های دخترک با همهمه می ایدش در گوش
موج می کوبد به ساحل ابر می گرید
مرد تنها کم کمک گم می شئود در جنگل خاموش
     
  
مرد

 
اصفهان

اصفهان ای اصفهان من تشنه زاینده رودت
هر زمان گویم سلامت هر نفس خوانم درودت

من به قربان تو و گل های زرد و سرخ و سبزت
جان فدای آسمان آبی و ابر کبودت

ای بسا شبها که عاشق بودم و تنهای تنها
گریه کردم گریه ها با هایهای زنده رودت

رنجها بردی ولی سر پیش ناکس خم نکردی
بارها آموزگار روزگاران آزمودت

سیلی افغان چو خوردی گریه ها کردم به خلوت
چون به فرقش کوفتی از جان فرستادم درودت

خوانده ام افسانه رنج و تعب را از سکونت
دیده ام مجموعه یدین و شرف را در وجودت

شادی و غم را نهادی پشت سر در روزگاران
دم به دم تاریخ گوید از فرازت و ز فرودت

چلستون ای چلستون از بزم های عهد دیرین
می رسد بر گوش من آوای نی بانگ سرودت

بر مشامم می وزد ای قصر تاریخی به شب ها
بوی جانبخش گلابت عطر روح افزای عودت

چارباغ ای چارباغ دلگشا سر سبز مانی
در امان دارد خدا پیوسته از چشم حسودت

باغ ها ای باغ های پر گل شهر سپاهان
زر ندارد آبرو در پیش خاک مشکسودت

ای سپاهان ای هنرهای جهان در آستینت
دست حق زد این همه نقش هنر بر تار وپودت

خود پل خواجو که چون سد سکندر می نماید
مانده بر جا از هنرمردان پیشین یادبودت

ای خداجوی سپاهان ای همه اخلاص و ایمان
ذوق عذفان در قیامت عشق یزدان در قعودت

می زند آتش به دل ها سوز گلبانگ نمازت
حال مستی در رکوعت طعم هستی در سجودت

زنده رود خوش بود هر نیمشب تنهای تنها
گریه کردن گوش دادن بر گل آواز سرودت

زنده رودا گریه کن چون من به سوگ نوجوانان
من فدای گریه هایت هایهایت رود رودت
     
  
مرد

 
بی توشه و بی خوشه

دلا بگذر از خواب و بیدار شو
مجالی نداری پی کار شو

همه دردها از دل ریش تست
تو ایینه شو چهره ها پیش تست

تو درمان دردی ولی غافلی
تو عالم نوردی چرا کاهلی

زمان نیست امروز فردای مگوی
چو گفتی به پیری دریغا مگوی

چرا بسته بالی پر باز کو
عقابا تو را حال پرواز کو

فسوسا که در کار سیم و زری
ندانی که خود از طلا برتری

بنی آدما هر من خو مباش
به دنبال شهوت به هر سو مباش

پس از عمر هفتاد و هشتاد سال
چه خسبی که دیگر نداری مجال

درختی ولی پیرو آشفته برگ
به گوشت رسد بانگ ناقوس مرگ

به بیهوده دستت ز هر سو دراز
به هرشاخه ات غنچه ی حرص و آز

تو باور نداری مگر مرگ را
که پاییز فانی کند برگ را

صلایی بزن باطن خفته را
به سامان رسان حال آشفته را

سفر پیش رویست و بی توشه یی
به کشت آمدی لیک بی خوشه یی

پرد ناگهان مرغ روح از قفس
چه سازی اگر بر نیاید نفس

چو رفتی به دست تهی وای تو
هزاران دریغا به فردای تو
     
  
مرد

 
قحط کمال

ما را از تلخگویی دشمن ملال نیست
در کیش ما ملال ز جاهل حلال نیست

از عشق من مپرس به چشمم نگاه کن
در عالم مشاهده جای سوال نیست

در کار قال عمر گرامی به سر رسید
دردا در این زمانه یکی اهل حال نیست

در چشم ما که روی چو خورشید دیده ایم
هر چهره ماه و هر خم ابرو هلال نیست

ما رهسپار بقاییم غم مدار
در دستگاه هستی مطلق زوال نیست

غافل مشو که مهلت توفیق اندکست
گر مرگ در رسد نفسی هم مجال نیست

با شعر تازه گوی ز پیشینیان ببر
ای خسته جان بکوش که قحط کمال نیست

مست حلاوت غزلم بی خبر ز خصم
ما را ز تلخگویی دشمن ملال نیست
     
  
مرد

 
جام مرگ

غافلیم ای دوستان از دام مرگ
این نفس ها خود بود پیغام مرگ
مست خویشیم و شراب عمر ما
قطره قطره می چکد در جام مرگ


ای بی خبر

این گنبد گردنده خدایی دارد
وین عمر گرانمایه بهایی دارد
ای بی خبر از مقصد خود آگه باش
کاین رفتن ما را به جایی دارد
     
  
مرد

 
امیدی و نومیدی

ماه بهمن با دو تن از دوستان
می گذشتم از فضای بوستان
ساخت گلزار گل پاک بود
باغ پاییزی بسی غمناک بود
شاخه ها بشکسته برگ آویخته
برگ ها پژمرده گلها ریخته
از کلاغان بوستان غوغا زده
گلبنان افسرده و سرما زده
دوستی شد خیره بر برگ رزان
چشم او شد گریه آلود از خزان
نالهیی از ناامیدی برکشید
زان سپس دستی به چشم تر کشید
همره آهی بگفت ای دوستان
گل نمی روید دگر در بوستان
گفتمش مقهور عقل خویش باش
نازنینا عاقبت اندیش باش
جاودانه مرگ بستان نیست نیست
تا قیامت این زمستان نیست نیست
می رسد روزی که گل خندان شود
گل ز شبنم اینه بندان شود
باز گردد رود ها با های و هوی
آب رفته باز می اید به جوی
آبشاران سرکشد از کوه ها
تا برد از جان ما اندوه ها
میشود پرواه مست از بوی گل
می رباید بوسه ها از روی گل
چون رسد بر باغها پای نسیم
غنچه می خسبد به لالای نسیم
چشمه ها سر می زند از سنگ ها
بر شود از بلبلان آهنگ ها
می چکد همچون ستاره در چمن
چک چک باران به روی یاسمن
غنچه از باران لطیف و نم زده
برگ گل ها تازه و شبنم زده
باش و آوای پرستو را ببین
در دل مرداب ها قو را ببین
جوی ها چون اینه در ماهتاب
عکس شب بو در میان جوی آب
بار دیگر شاخه پرگل می شود
می درخشد باز هم مهتاب ها
عکسش افتد در دل مرداب ها
قو به هر مرداب می اید بسی
سینه را بر آب میساید بسی
پوپک اید شانه بر سر روی بام
بشنوی از طوطیان بانگ سلام
گل براید از درون خارها
نسترن ریزد سر دیوار ها
بنگری صحن چمن آراسته
باغ و صحرا دلکش و دلخواسته
لاله ها جامی ز شبنم میزنند
وز نسیمی جام بر هم می زنند
می خورد برآبها چنگ نسیم
موج می رقصد به آهنگ نسیم
عطر گل در خانه ها پر می زند
پیک گل بار دگر در میزند
چون بهار اید زمرد پرورد
خوشه های سبز گندم آورد
باز بلبل گرد گل پر می کشد
نسترن از شاخهها سر می کشد
باش تا فردا و جشن گل ببین
بانگ شادی نغمه ی بلبل ببین
نیست این پژمردگی ها پایدار
ما بگردیم و بگردد روزگار
نا امیدان را امیدی می رسد
شام را صبح سپیدی می رسد
     
  
مرد

 
در کعبه

خدایا عاشقی کور و کرم کرد
هوای قرب بی بال و پرم کرد
به شمع خانه ات پروانه گشتم
به یک م شعله اش خاکسترم کرد
     
  
مرد

 
باز شب آمد

باز شب آمد و چشمم ز غمت دریا شد
ماه روی تو در این اینه ها پیدا شد

نامه ی مهرتو دردیده چراغی افروخت
که به یک لحظه جهان در نظرم زیبا شد

نامه ات پیرهن یوسف من بود و از آن
چشم یعقوب دل غمزده ام بینا شد

گفتم آخر چه توان کرد ز اندوه فراق
طاقتم نیست که این غصه توانفرسا شد

ناگهان ید تو بر جان و دلم شعله فکند
دل تنها شده ام برق جهان پیما شد

آمدم از پی دیدار تو با چشم خیال
در همان حالت سوازدگی در وا شد

باورت نیست بگویم که در آن غربت تلخ
قامت سبز تو در خلوت من پیدا شد

آمدی نغمه زنان خنده کنان سرخوش و مست
لب خاموش تو پیش نگهم گویا شد

بوسه دادی و سخن گفتی و رفتی چو شهاب
ی عجب بار دگر دور جدایی ها شد

ای پرستو ی مهاجر چو پریدی زین بام
بار دیگر دل غربت زده ام تنها شد

باز من ماندم و تنهایی و خونگرمی اشک
باز شب آمد و چشمم ز غمت دریا شد
     
  
صفحه  صفحه 6 از 36:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA