انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 7 از 36:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  35  36  پسین »

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی


مرد

 
زخم کهنه

ای تلخ ای شرنگ
ای خانه زاد ننگ
ای دزد بد سرشت
ای هائن دو رنگ
گر در فلک ستاره شوی آرمت به چنگ
ور ماه نقره فام شوی پوشمت به شب
گر شب شوی به ضجه برانگیزمت ز خواب
ور در جهان به نام شوی پیچمت به ننگ
آب حیات اگر بشوی ریزمت به خاک
گر گل شوی به باغ و چمن می دهم به باد
گر دامنی ز غنچه شوی افکنم به آب
ور در میانه دم زنی از صلح و آشتی
با هر فریب و حیله برانگیزمت به جنگ
ای خانه زاد ننگ
ای خائن دورنگ
گر بر رخم غبار شوی شویمت به اشک
گر بر لبم ترانه شوی سوزمت به آه
گر یوسف زمانه شوی افکنم به چاه
گر جام پادشاه شوی کوبمت به سنگ
ای پست تیره رای
ای خانه زاد ننگ
دریا اگر شوی به خروش آرمت چو موج
گر بر شوی به ابر فرود آرمت ز اوج
گر پا نهی به بزم برون راننمت به قهر
شهدوم اگر دهی بنهم روی در شرنگ
گر بر شوی به کوه بیندازمت ز پای
گر صخره یی بزرگ شوی بر کنم ز جای
اینه گر شوی نهمت در میان زنگ
گر زلف چون کمند شوی می برم به تیغ
ور در هوا عقاب شوی می زنم به تیر
آن گونه کز زمین و زمان آرمت به تنگ
گر چون سگان کوی فغان بر کشی ز دل
هر لحظه گردن تو ببندم به پالهنگ
عیش از تو دورباد
ای خائن دورنگ
چشم تو کور بادای تلخ ای شرنگ
ای دزد بدسرشت
فکرت گسسته باد
ای خانه زاد ننگ
روح تو خسته باد
دست تو بسته باد
چون نام تو عشیره ی تو سرشکسته باد
اما تو نه ستاره شوی نه چمن نه ماه
ای پست روسیاه
ای اب زیر کاه
ای دشمن شرف
ای مظهر گناه
تو زخم کهنه یی
ای خوک جیفه خوار
ای ننگ روزگار
باید چو مار بادیه ها کوبمت به سنگ
ای خانه زاد ننگ
ای تلخ ای شرنگ
عیش از تو دور با د
ای خائن دورنگ
     
  
مرد

 
فکر خداوندی

ویان که ایزد را خریدارند بیدارند
خطا گویان که در دنیای پندارند بینارند

زراندوزان که از یاد خدا دورند مزدورند
گدیاین گر هوای او به سر دارند سردارند

ستمکاران اگر در کار دیوانند دوانند
بداندیشان اگر در ملک سردارند سربارند

نکویان دربر عاشق چو لرزانند ارزانند
و گر از صحبت بیگانه بیزارند گلزارند

فتوت پیشگان را نیست سودای زراندوزی
به زر باری ز دوش خلق بردرند اگر دارند

کسان گر دل به سوی دوست میرانند میرانند
گلندامان که یاد حق به دل دارند دلدارند

دغلکاران که در سیمای انسانن شیطانند
پلیدانی که دوزخ را خریدارند بسیارند

بدان کز جورشان مردم پریشانند ایشانند
به نیرنگ و فسون با این و آن یارند و عیارند

خداگویان اگر در خط منصورند محصورند
     
  
مرد

 
خط امان

راز دل خود با همه مردم نتوان گفت
باید که ز بیگانه نهان کرد و نهان گفت

در پرده عجب مطرب زیرک به نوا خواند
آن قصه که با جمع پریشان نتوان گفت

دستی به گریبان زد و افسانه ی بیداد
با مویه به صد شور و نوا جامه دران گفت

با زمزمه ها قصه ی عمرر گذران را
در اینه ی دیده ی من آب روان گفت

گل خنده زند لیک پریشان رود از باغ
رازیست که در گوش دلم بادی خزان گفت

احوال بهاران و غم مهلت گل را
نرگس به چمن گفت ولیکن نگران گفت

جان بر سر روشنگری بزم کسان کن
کاین پند مرا شمع فروزان به زبان گفت

بر دختر رز بنگر و مست از می حق باش
این طرفه سخن با دل من شاخ رزان گفت

ما رهرو اقلیم خداییم و غمی نیست
زان یاوه که تر دامن آلوده دهان گفت

شد جان و دلم تشنه ی پیغام محمد
کو رمز شرف را به جهان از دل و جان گفت

ای گمشده اقلیم خداوند نقطه ی امن است
کاین دایره را مرشد ما خط امان گفت
     
  
مرد

 
از کرده پشیمان

سفری در پیش است
سفری در ره دوست
سفری سوی خدایی که همه عالم ازوست
توشه ات کو که سفر دشوارست
کوله بارت خالیست
سفر دور و درازی داری
نه به دل حال نیاز
نه بر سر شوق نمازی داری
می رسد روز دریغت ای دوست
رسد آن روز که از کرده پشیمان باشی
وقت رفتن ز تهی دستی خویش
سخت گریان باشی
دردمندی و از آن بی خبری
بهر بیماری خویش
کوششی کن که به هر دم پی درمان باشی
اید آن دم که ز دیدار اجل
سخت گریان و هراسان باشی
همسفر آگه باش
روز دیگر دیرست
نکند سود تو را وقت رحیل
اگر از کرده پشیمان باشی
     
  
مرد

 
زیبای زیبا آفرین

ای خدا ای برتر از اندیشه ها
ای عیان در شاخه ها و ریشه ها

ای همه عالم پر از آوای تو
وی بیانم عاجز از معنای تو

عقل ما را عشق تو دیوانه کرد
جان ما را باده ات میخانه کرد

آسمان ها در خط پرگار تست
نقش گل ها پرده پرده کار تست

رنگ ها زد نقش تو بر کهکشان
آسمانها از تو شد اخترنشان

اختران گلهای باغ آسمان
کهکشان ها چلچراغ آسمان

زهره یک سو سوی دیگر مشتری
دیده ها حیران بین مینا گری

ای همه اندیشه ها حیران تو
پای هر پرگار سرگردان تو

آستانت سجده گاه سروران
طفل ابجد خوان تو پیغمبران

مرغکان از بهر تو عاشق وشند
اختران از عشق تو در آتشند

در پر پروازها پرواز تست
در گلوی بلبلان آواز تست

ای تمام سجده ها بر خاک تو
اختران سرگشته ی افلاک تو

خامه ی لطف تو در گلخانه ها
نقش ها زد بر پر پروانه ها

ای همه زیبا ی زیبا آفرین
من که باشم تا بگویم آفرین

از ازل چشم جهان سوی تو بود
آفرینش آفرین گوی تو یود
     
  
مرد

 
شرم حضور

ز آبشار نگاه تو نور می بارد
به جای اشک ز چشمت بلور می بارد

دل از خیال تو روشن شود به ظلمت شب
چو نور ماه که از راه ور یبارد

لبت ز تابش دندان ستاره بارانست
ز خنده های تو باران نور می بارد

چه دلنواز نگاهی که وقت دیدن تو
ز چشم اینه شرم حضور می بارد

دهان به خنده ی شیرین اگر که بگشایی
به جان مردم غمگین سرور می بارد

کجاست دیده ی موسی که بنگرد شب ها
هنوز شعشعه از کوه طور می بارد

به لطف طبع تو نازم که با عنایت دوست
ز واژه ی شعرت شعور می بارد

ظهور شعر تو بر ذهن نازک اندیشان
هزارها سخن ننو ظهور می بارد
     
  
مرد

 
آنچنانی

به خوابم آمد ایم جوانی
هخمه مویش سیه ابرو کمانی
عجب از سالخورد اینچنینی
که بیند خوابهای آنچنانی


دعا

مریضان اناالحق را الهی
بدین دیوانگی درمان ببخشند
خدایان دروغین کی توانند
به مور نیمه جانی جان ببخشند
     
  
مرد

 
چراغ دیده به رهت

شنیده ام که به غربت دلت قرار ندارد
شگفت نیست غم آن کسی که یار ندارد

به هر دیار که باشی دلی به سوی تو دارم
که رسم وشیوه ی دلدادگی دیار ندارد

ز روزگار چه نالی فغان ز حیله ی مردم
که مکر جامعه کاری به روزگار ندارد

رکاب زد به سمند مراد و دور شد از ما
سواد بادیه گردی از آن سوار ندارد

چه شام ها که نهادم چراغ دیده به راهش
خوشا کسی که به در چشم انتظار ندارد

ز خصم گرد ملالی به جان ما ننشیند
دلی که اینه ی حق شود غبار ندارد

به حق پناه ببر تا ز تیرگی بدرایی
که با چراغ خدا کس شبان تار ندارد

دوباره از در و دیوار شهر گل بدراید
مگو که فصل زمستان ما بهار ندارد
     
  
مرد

 
تنها زنده

بهاران بود و دل درحال پرواز
سفر کردم به خاک پاک شیراز
بزیر خیمه ی زرین خورشید
شدم مهمان کاخ تخت جمشید
ستون ها سنگی و دیوار سنگی
بر آنها نقشی از مردان جنگی
هنرمندان عهد باستانی
زده بر سنگ نقش داستانی
به سنگی صورت زرین کمر ها
نشان نیزه ها نقش سپرها
به دیگر سنگ طرح پادشاهان
همه فرماندهان صاحب کلاهان
کمانداران ستاده نیزه در دست
کنار تخت شاهان از ظفر مست
بناهایی که پیش چشم من بود
نموداری از ایران کهن بود
ستون قصر کورش سرشکسته
به دیوارش عقابی پر شکسته
شگفتی آمد و از تاب رفتم
در آن حیرتسرا در خواب رفتم
به رویا ددیم ایران کهن را
کی و گودرز و گیو و تهمتن را
بنا گه اردشیر از گور برخاست
که ما شاهنشهیم و عالم از ماست
بر آمد از میان ابر جمشید
یکی گوهر به تاجش می درخشید
در آن هنگامه دستی بر کمر زد
به سربازان درگه بانگ بر زد
که من پیروزمند روزگارم
ابر جنگاور گردون سوارم
در آن رویا بسی هنگامه دیدم
ز هر سو نعره ی گردان شنیدم
همه بازو ستبران نیزه داران
خروش اسب ها بانگ سواران
دری زرین ز هر سو باز می شد
شهنشاهی سخن پرداز می شد
که من شهنشه ایران زمینم
همه ایران بود زیر نگینم
در آن هنگامه فریادی برآمد
که سردار بزرگ اسکندر امد
سکندر آمد و بر تخت بنشست
پس از او ساقی آمد جام در دست
سپس آمد زن گیسو کمندی
پری رویی بتی بالا بلاندی
یکی پیراهن زربفت بر تن
هزاران دانه الماسش به دامن
سر زلف سیه را تاب داده
تن و گردن بلور آب داده
نگاهش فتنه ساز و زندگی سوز
دو چشمش چون دو فانوس شب افروز
قدش چون باغ گل رخ یاسمن زاد
ز سرسبزی چنان سرو چمن زاد
در آن ساعت که ساقی جام می داد
سکندر جام گلگونی به وی داد
زنک نوشید و رنگش سرخ تر شد
ز مستی نعره زد و از خود بدر شد
سکندر یوسه زد بر چشم مستش
گرفت آن ساغر می را ز دستش
که ای ارام جان برخیز برخیز
اگر رامشگری شوری برانگیز
از این مردم مرا خشمی نهانست
که اینجا سرزمین دشمنانست
گلنداما نه این جای درنگست
شتابی کن که ما را وقت تنگست
بخوان آواز یونانی به صد ناز
سپس در پرده ها اتش درانداز
سکندر مشعلی بر دست زن داد
ه صد دیوانگی داد سخن داد
رخش شدتیره از رای تباهش
به کاخ اندر طنین قاه قاهش
سپس آن تند خوی آهنین چنگ
بزد جام بلورین بر سر سنگ
زنک کز می سری پرخاشجوداشت
سر مشعل به پای پرده بگذاشت
زن دیوانه چون مشعل برافراخت
به هر جا پرده بود آتش درانداخت
از آتش کاخ دارا بی ستون شد
دو صد تندیس مرمر سرنگون شد
به هر سو چرخ می زد سنگ بر دست
هزاران جام دیرین سال بشکست
ز کاخی باستانی دود بر شد
شبی در شعله ی آتش بسرشد
ستونهای ستبر از پا در آمد
در و دیوار در خاکستر آمد
صدای ضجه از تاریخ برخاست
که اینجا قصر کورش کاخ داراست
گذشت آن ماجرای تلخ و ننگین
دو چشم باز شد از خواب سنگین
به خوابم دوره ی تاریخ کم بود
تو گویی قرنها نزدیک هم بود
شگفتی بود و من در دامن دشت
به حیرت کای چه خوابی بود و بگذشت
در این صحرا ز شاهان جای پا نیست
نشانیزان غرور و کبریا نیست
جلال و جاهشان بر باد رفته
ز اسکندر بر آن بیداد رفته
شگفتا سربسر تاریخ خوابست
به عبرت بین که دریا ها سرابست
رفیقا کلده یی کو بابلی کو
کهن شد قصه ها صاحبدلی کو
بگو کورش چه شد دارا کجا رفت
دروغین قدرت بیجا کجا رفت
چه شد آن کر و فر داستانی
کجا شد تخت و بخت باستانی
نشان از استخوان لشکری یست
وزآن آتش به جز خاکستری نیست
نه جمماند و نه کورش نی سکندر
عجب افسانه یی الله کبر
مرا این جمله آذین قنوت است
که تنها زنده حی لایموت است
     
  
مرد

 
هر که مرا صدا کند

ای که نسیم رحمتت
درد مرا دوا کند

آیینه ی دل مرا
عکس تو پر جلا کند

عشق سرشته با گلم
یادتو زنده در دلم

وه که گمان کنم تویی
هر که مرا صدا کند

شادی من رضای تو
راحت من بلای تو

مرحمتت مگر مرا با غمت آشنا کند
صبح نصیر من تویی

شام منیر من تویی
باز به شب زبان من

ذکر خدا خدا کند
مهر تو ماه من شود

خلق سپاه من شود
بر همه مردمان مرا

عشق تو پادشا کند
بر در او زبون منم

همسفر جنون منم
گر برسی به عاقلی

گو که مرا دعا کند
عاشق سرفکنده ام

بر در دوست بنده ام
وای به من اگر مرا با هوسم رها کند

بنده ی بندگان مشو
مرده ی زندگان مشو

عارف اگر بود کسی
خدمت شه چرا کند ؟

شاه تویی گدای نیی
از چه اسیر دانه یی

گو که زمانه سنگ را
بر سرت آسیا کند

عاشق او اگر شوی
بلبل نغمه گر شوی

یک گل باغ دل تو را
مرغ سخن سرا کند
     
  
صفحه  صفحه 7 از 36:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA