انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 8 از 36:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  35  36  پسین »

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی


مرد

 
شغالان کجا شرزه شیران کجا

چو تازی عجم را به بازی گرفنت
عجم شیوی ی سرفرازی گرفت
ز نای دلیران برآمد خروش
به کردار دریا که اید به جوش
سپاهی همه گردان افراخته
ابرپهلوانان خود ساخته
مهین لشکر گر یزدان پرست
نیاوسد تا پشت دشمن شکست
ز بدخواه دیوانه باقی نماند
یکی اهرمن از عراقی نماند
چو لشکر برآمد به کردار کوه
کشانید بیگانه را در ستوه
چو آتش به هر سو گدازنده شد
به ناورد گه شیر تازنده شد
در آن دم که لشکر عزیمت گرفت
چه دشمن شغال انداخته
پریشیده ی آبرو باخته
چو روبه گرفتند راه گریز
نهان کرده رخ را به هر خاکریز
سرانجام لشکر چنان پیل مست
به سرپنجگی پشت دشمن شکست
ستیهنده گردان پرخاشجوی
قزودند بر خاک ما آبروی
ابر قهرمانان چو شیر دمان
گرفتند کشور ز نامردان
تو لشکر مخوانش که دریاست او
به دنبالش دشمن به هر جاست او
بدانگونه دشمن درآمد ز پای
که دیگر به کوشش نخیزد ز جای
بنازم دلیران ناورد را
برآشفتگان جوانمرد را
که چون پرچم رزم برداشتند
ز دشمن یکی زنده نگذاشتند
گر ایرانی افسرده در جنگ بود
به تاریخ بر نام ما ننگ بود
گر از جنگ پا را برون می کشید
عرب خاک ما را به خون میکشید
بر ایران زمین آنچنان تاختند
که از کشته ها پشته ها ساختند
بسی خانه در دهلران سوختند
ز موی زنان آتش افروختند
به ناگه دلیران به پا خاستند
به مرز وطن لشکر اراستند
که ایران پذیرنده ی نن نیست
چمن جای بوم بدآهنگ نیست
هزیمت گرفتند اهریمنان
بداندیشگان غرچگان ریمنان
به کس رخصت ترکتازی نماند
ره پیش و پس بهر تازی نماند
خزیدند آن زشت رفتارها
به هر غار چون خسته کفتارها
سرانجام شد خانه پرداخته
ز اهریمن آبروباخته
عراقی کجا ملک ایران کجا
شغالان کجا شرزه شیران کجا
بود خامه شرمی ز کردارشان
زبان بسته بهتر ز آزارشان
ز ایران دلیران پاکیزه خوی
به زن های دشمن نکردند روی
به خلوتسرایی نجستند راه
نکردند روز زنان را سیاه
نبردند از دختران یاره را
نکشتند پیران بیچاره را
به هر خانه رفتن ره جنگ نیست
چنین زشت بودن به جز ننگ نیست
که لشکر نشاید به کاشانه در
وگرنه پلنگان از او خوبتر
سرانجام شیراوژنان دلیر
به میدان مردی یکی شرزه شیر
تهمتن نژادان گردون سوار
که هر یک براید به یک صد هزار
به مردی به میدان برون تاختند
ز سر تن ز تنها سر انداختند
بکشتند خوکان بد کاره را
بداندیشه دزدان پتیاره را
تو ای گرد گردنکش سرفراز
بر اهریمنان بدایین بتاز
لگدکوب خود کنسر مار را
از ایران بران گرگ و کفتار را
به نامردان روز و شب در ستیز
به سرپنجگی خون خوکان بریز
نگهدار ایران آباد را
بزن گردن دزد بغداد را
که اینان همه مار افسرده اند
به سوراخها سر فروبرده اند
اگر سربرآرند از لانه ها
بریزند زهری به کاشانه ها
کجا مار زنگی بد انسان کند
که دزد عراقی به انسان کرد
ره مردمی را نداند همی
که نوزاد در خون کشاند همی
برانداز ایین اهریمنی
که کس برنخیزد پی دشمنی
چراغ درخشان ایران تویی
نگهبان مرز دلیران تویی
به مردی بمان ای گو پیلتن
که هر دم بکوبی سر اهرمن
     
  
مرد

 
عقاب تنها

منم آن عقاب تنها که به لانه پر ندارد
به فضای آسمانها هنر سفر ندارد

به حصار تیره ماندم چه بگویم از اسیری
بود آشیانه ی من قفسی که در ندارد

به پر خیال ایم همه شب به دیدن تو
دل چون کبوتر من غم نامه بر ندارد

منم و خیال خدامی به امید روشنایی
عجبا کسی ه جز من شب بی سحر ندارد

پدرم فراق ددیه سخنم به جان پذیرد
غم من کسی چه داند که غم پسر ندارد

همه عاشقیست کارم من و چشم مست یارم
دل و جان بی قرارم هوس دگر ندارد

به هنروری چنان شو که روی به قعر دریا
به کنار برکه منشین که به کف گهر ندارد

ز عقیق خون چشمم به غزل نگین نشانم
غم مدعی ندارم که از آن خبر ندارد

من و ناسزای دشمن که دمی نمی شکیبد
دل ما بر او بسوزد چه کند هنر ندارد
     
  
مرد

 
هزار خوشه عقیق

چو عکس یار دراینه ی جهان افتاد
خروش و ولوله در جمع عاشقان افتاد

ز یک نگاه که در باغ آفرینش کرد
شکوفه را به چمن آب در دهان افتاد

نگر به کاتب خلقت که از کتابت او
هزار شعشه در خط کهکشان افتاد

به مهر و مه نگاه کن که از خزانه ی غیب
دو سکه است که در دست آسمان افتاد

ز شرم چهره ی او صد هزار پرده ی رنگ
به باغ های گل و دشت ارغوان افتاد

ببین میان زمرد هزار خوشه عقیق
اگر نگاه تو بر شاخه ی رزان افتاد

انار را بنگر دانه سرخ و پرده سپید
چو آتشیست که بر روی پرنیان افتاد

حدیث او به چمن از زبان برگ شنو
کجاست گوش که ذکرش به هر زبان افتاد

دل چو اینه پر نقش شد ز روی نگار
ولی سیه دل بیچاره در گمان افتاد

قسم به مردم چشمن هر آنکه عشق نداشت
به هر کجا که شد از چشم مردمان افتاد

حضور ما چه بود در فراخنای وجود
چو قطره یی که به دریای بیکران افتاد

چو غنچه ریخت به خاک چمن ز تیر تگرگ
سرشک خون شد و از چشم باغبان افتاد

مکن ملامت پیران و زین کمند بترس
بسا جوان که چو تیری در این کمان افتاد

به خون دل زده ام غوطه کاینچنین گلرنگ
هزار نقش معانی به هر بیان افتاد

زدند فال سخن هر زمان به نام کسی
ببین که قرعه به نام من این زمان افتاد
     
  
مرد

 
عروس عشق

هرآنکه در شب غربت غم پسر دارد
ز روز غمزدهیی هممچو من خبر دارد

منم به یاد عزیزان چو مرد خسته دلی
که جسم در وطن و روح در سفر دارد

الا درازای شبها تویی که می دانی
صدای ناله ی من راه در سحر دارد

کجاست دست محبت که با عنایت بخت
ز روی سینه ی من غصه بردارد

منم به کنج قفس در هوای جنگل دور
خوشا به حالت مرغی که بال و پر دارد

من و دعای دمادم دعایی از سر سوز
به جان آنکه چو من چشم خود به در دارد

به انتظار عزیزی بسا پدر که مدام
دو گوش خویش به پیغام نامه بر دارد

صفای باغ بود از هوای بارانی
چو گل شکفته شود هر که چشم تر دارد

به عالمی ندهم حال عارفانه ی خویش
خبر ز خواجه ندارم که سیم و زر دارد

ز باده های مجازی به جز خمار مجوی
شرابخانه ی حق مستی دگر دارد

ز زیر زلف نگاهی به ناز کرد و گذشت
هزار شکر که چشمش به ما نظر دارد

نگارخانه ی طبعم ز یار نقش گرفت
عروس عشق بنازم که صد هنر دارد
     
  
مرد

 
از یاد نرفتنی

ای مادر ای امید
ای همنشین خاک
ای همعنان روح
آن رفعت و جلال تو یادم نمی رود
ای رسته از قفس
از زندگی ملال تو یادم نمی رود
در لحظه های دعا
یا آن زمان که چهره ی من رنگ غصه داشت
اشک غم زلال تو یادم نمی رود
تنها خدا گواست که شبهای بیشمار
یادتو همچو مرغ بهشتی ز غرفه ام
پر می زند مدام
ای آفتاب مهر
افسانه ی خیال تو یادم نمی رود
ای طوطی خموش
ای رود پر خروش
در لحظه های درد چو فریاد می زدی
توفانسرای حال تو یادم نمی رود
ای بوسه گاه رنج
گفتی به مرگ نام من از یاد میبری
اندیشه ممحال تو یادم نمی رود
گفتی که سال بعد مرا یاد میکنی
شرم من از سوال تو یادم نمی رود
مادر پس از گذشت شب و روز بیست سال
روز وداع و سال تو یادم نمی رود
با رفتن تو هفت هزار و دویست روز
چون روزگار مردم بی کس به من گذشت
هرگز گمان مبر که به یاد تو نیستم
یک لحظه هم خیال تو یادم نمی رود
     
  
مرد

 
شعله ی بغداد

لهیب شعله ی بغداد آسمان سوزست
زمین به زیر سم اسب دزد کین توزست

ز برق آتش تازی به کشت مردم پارس
دلم چه گونه نسوزد که استخوان سوزست

چه فتنه ایست خدایا که از تطاول آن
نگاهها چو به هم می رسد غم آموزست

به چشم مردم ما لحظه لحظه مردم چشم
ز خشم تازی بیگانه آتش افروزست

ز گریه های غریبانه در شبان سیاه
فضای سینه ی هر خسته ناله اندوزست

زنی به باخترام ناله کرد و با من گفت
کجا پناه برم کاین بلای هر روزست

ز راه مکر دم دم از دوستی زند دشمن
شگفت نیست که او گرگ پوستین دوزست
     
  
مرد

 
گریه در ناودان

غمی سنگین به چشم باغبان بود
که گل هایش به یغمای خزان بود
ز غم جان داد و یاران گریه سر کرد
صدای گریه اش در ناودان بود


تاریکی پندار

دریغا تو ای منصور حلاج
که در تاریکی پندار رفتی
به حق باید که میگفتی نانلعبد
اناالحق گفتی و بردار رفتی
     
  
مرد

 
فریاد آشناست

از دوردست خاک
درگوش من صداست
تنها قفط صدا
آری فقط صداست
آوای نرم دوست
فریاد آشناست
این صاحب صدا
هر لحظه با منست
اما ز من جداست
من باغ نیستم
اما دو غنچه ام
در غارت صباست
دریا نبوده ام
اما دو گوهرم
بر خاک ها رهاست
یعقوب نیستم
اما دو یوسفم
د چنگ گرگهاست
در این لهیب غم
چون کوه آهنم
برجا و استوار
مغرور و سربلند
این درد و این شکیب
همتای کیمیاست
گویم به خویشتن
ای دل صبور باش
تدبیر با شماست
تقدیر با خداست
در این هجوم درد
سرمایه امید
جانمایه ام دعاست
ای دوست ای رفیق
بهتر از این دو چیز
با من بگو کجاست
     
  
مرد

 
طوطی خاموش

ای دختر زیبا که امید دل مایی
قربان تو ایمن گونه خموشانه چرایی

ای طوطی خاموش به جانم مزن آتش
جان می دهمت تا به سخن لب بگشایی

غمگین مشو ای بلبل از نغمه فتاده
آن روز بر اید کهبه هر گل بسرایی

این گونه ملالت مگزین چهره برافروز
تا در بر هر اینه خود را بنمایی

لبخند بزن فصل خزان می رود از باغ
پژمرده مباش این همه آخر گل مایی

امروز اگر باغم خود خانه نشینی
یک روز چو مه بر سر هر بام برایی

گفتم که دعایت کنم ای گلبن امید
دیدم که تو خود سلسله جنبان دعایی
     
  
مرد

 
شعرم آهنگ تو دارد

من به غیر از تو نخواهم چه بدانی چه ندانی
از درت روی نتابم چه بخوانی چه برانی

دل من میل تو دارد چه بجویی چه نجویی
دیده ام جای تو باشد چه بمانی چه نمانی

من که بیمار تو هستم چه بپرسی چه نپرسی
جان به راه تو سپارم چه بدانی چه ندانی

ایستادم به ارادت چه بود گر بنشینی
بوسه یی بر لب عاشق چه شود گر بنشانی

می توانی به همه عمر دلم را بفریبی
ور بکوشی ز دل من بگریزی نتوانی

دل من سوی تو اید بزنی یا بپذیری
بوسه ات جان بفزاید بدهی یا بستانی

جانی از بهر تو دارم چه بخواهی چه نخواهی
شعرم آهنگ تو دارد چه بخوانی چه نخوانی
     
  
صفحه  صفحه 8 از 36:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA