انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 9 از 36:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  35  36  پسین »

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی


مرد

 
پروانه ی آتش به جان

هر آن کس خدمت جانان به جان کرد
به گیتی نام خود را جاودان کرد

ز میدان گوی دولت را کسی برد
که حزن آلوده یی را شادمان کرد

همان خسرو به من مجنونی آموخت
که لیلای مرا شیرین زبان کرد

چو باد نوبهاری با درختان
نوازش های او دل را جوان کرد

چو شمع قامتش در مجلس افروخت
مرا پروانه ی آتش به جان کرد

بدو گفتم که چشمانت چه رنگست
نگاهش را به سوی آسمان کرد

بگفتم ماه پشت ابر زیباست
رخش را در پس گیسو نهان کرد

ز خورشید نگاهش تا نسوزم
به رویم زلف خود را سایبان کرد

از آن مستم که چشم می فروشش
دلم را با نگاهی میهمان کرد

مرا با یک اشارت زندگی داد
سپاس نعمتش را کی توان کرد

چو ذفت از آسمانم زهره ی بخت
به شب ها دامنم پروین نشان کرد

منم آواره در صحرای غربت
خوشا مرغی که جا در آشیان کرد

فراق شهرزاد قصه گویم
مرا با مرغ شب همداستان کرد

خداوندا جدایی کشت ما را
مگر ترک عزیزان می توان کرد
     
  
مرد

 
پرنده پر زد

پرنده پر زد و پر یادم آمد
غمی اندوه گستر یادم آمد
چو در مغرب فرو می رفت خورشید
وداع تلخ مادر یادم آمد
     
  
مرد

 
الاغ چیست

از جغد بی نصیب چه پرسی که باغ چیست
با عندلیب نغمه برآورکلاغ چیست

بزمجه ای که خاک خورد در مغاک ها
کی ره برد که باغ چگونه است و زاغ چیست

افسرده پیکری که عصب نیست در تنش
آگه نشد که سرد کدام است و داغ چیست

در جمع ابلهان چه کنی داستان عقل
لب را ببند کور چه داند چراغ چیست

بسیار آدمی که به ظلمتسرای جهل
در چشم من طویله نماید الاغ چیست
     
  
مرد

 
شاعر کیست

شاعر آنست که شعر از دل او برخیزد
برگ و بار غم شعر از گل او برخیزد

دردمندیست که چون لب بگشاید به سخن
نغمه ی سوختگان از دل او برخیزد

گل برآرد ز گلستان سخن در بر جمع
عطر عشق و هنر از محفل او برخیزد

سفر او سفر جذبه و عشق است و مدام
شور صد قافله از منزل او برخیزد

بذر اندیشه چو پاشد به در و دشت خیال
خوشه های هنر از حاصل او برخیزد

اوست دریای معانی
که به هر موج کلام
صد هزاران صدف از ساحل او برخیزد

دلبرست آن که به جان شعله زند وقت نگاه
شاعر آنست که شعر از دل او برخیزد
     
  
مرد

 
خوشه ی سبز محبت

چمن از سبزی چشم تو صفایی دارد
بلبل از باغ نگاه تو نوایی دارد

چشم سبز تو جلا داد به ایینه ی دشت
این چراغیست که پیوسته ضیایی دارد

نگه سبز تو را دیدم و با خود گفتم
چمن امروز عجب آب و هوایی دارد

آسمان و چمن و سبزه عزیزست و لیک
چشم سبز تو دگرگونه صفایی دارد

چشمی از چشم فریبای تو زیباتر نیست
راستی اینه هایت چه جلایی دارد

زین زمرد نگاه سبز به هر سو مفکن
خود ندانی که نگاهت چه بهایی دارد

خوشه ی سبز محبت ز نگاهت روید
که دراین مزرعه خوش نشو و نمایی دارد

در دو چشم تو بسی باغ بهاری پیداست
قصر نقاش عجب اینه هایی دارد

سبز در سبز بود باغ دو چشمت ای ماه
روشنست آنکه چنین صنع خدایی دارد
     
  
مرد

 
گریه ی اینده

آنکه روزی چون مه تابنده بود
دیدمش چین بر جبین افکنده بود
چشم او بی نور و دندان ریخته
گیسولان چون پنبه لب آویخته
زندگانی سرگردانی کرده بود
قامت او را کمانی کرده بود
قد خمیده دست لرزان گونه زرد
اشک غم در دیده بر لب آه سرد
موی او چون خار صحرا دلگزای
روی او چون شام غربت غم فزای
لقمه نتنش بود و دندانش نبود
دست بود اما به فرمانش نبود
روح خسته دل شکسته سبنه ریش
وقت رفتن در عزای پای خویش
زیر لب گفتم که ای وای از زمان
دیدی آخر کاینچنین شد آنچنان
آن زن جادونگاه و دلفریب
کی کنم باور چنین باشد غریب
وای با او بهمن پیری چه کرد
با گلستان فصل دلگیری چه کذد
ای خدا آن نغمه خوانی ها چه شد
آن نگاه دلکش پرناز ک.
زلف مواج کمند انداز کو
کو دلارایی کجا شد دلبری
حیرتا فریاد از این ناباوری
در جوانی ها کرا بود این گمان
کان کمان ابرو شود قامت کمان
هر نگاهش با کسی پیوند داشت
هر سر مویش دلی در بند داشت
زلفکش روزی پریشان ساز بود
قامتش آموزگار ناز بود
قد کشیده گونه گل گردن بلور
شانه ها از روشنی دریای نور
تا عیان می شد رخ زیبای او
گل فشان می شد به زیر پای او
تند می زد دل در ون سینه ها
باغ میشد دیده ی ایینه ها
خنده هایش شادی آور گل فشان
وه چه دندانی همه گوهر نشان
صد بهاران خفته در گلخنده اش
مست عشرت غافل از اینده اش
جام دل ها زیر پایش می شکست
لرزه در دلهای عاشق می نشست
گلفشان لبهای عاشق افکنش
صد نگه آویخته در دامنش
چشمهایش شبچراغ بزم ها
در نگاهش اختیار عزم ها
در بهار دلربایی غم نداشت
چیزی از ناز و جوانی کم نداشت
کم کمک دور جوانی ها گذشت
ناز ها و دلستانی ها گذشت
پیری آمد آن نگاه مست رفت
مایه های دلبری از دست رفت
قایق زرین خوشبختی شکست
کشتی بی ناخدا در گل نشست
آن بهار دلبری پاییز شد
گلبن بی گل ملال انگیز شد
اینک اینک شد هما مرغ قفس
هر چه می کوشد نمی اید نفس
در شگفتم کان نگاه تیرزن
شد مبدل بر نگاه پیر زن
مرغک غمگین کجا شاهین کجا
ای دریغا آن کجا و این کجا
راستی عمر جوانی ها کم است
از توان تا ناتوانی یک دم است
ای جوان نیرو نمی پاید بسی
برف دی بارد به موی هر کسی
از غرور خود مشو بیهوده مست
روزگارت می دهد آخر شکست
تا توانی با لب پر خنده با ش
با خبر از گریه ی اینده باش
     
  
مرد

 
زنگ قافله

جهان به کام کسان هر زمان نخواهد ماند
چه جای کام کزایشان نشان نخواهد ماند

ز راه سخره مخند ای جوان به قامت پیر
مه تیر قد تو هم بی کنمان نخواهد ماند

چو نوبت تو رسد فرصت رهایی نیست
ز چنگ مرگ کسی در امان نخواهد ماند

چه می بری به خود ای نازنین گمان خلود
مکه در کف تو جهان بی گمان نخواهد ماند

ز زنگ قافله فریاد کوچ می اید
چنانکه آتشی از کاروان نخواهد ماند

به روز واقعه منظومه ها فرو ریزند
چراغ مهر بر این آسمان نخواهد ماند

بهار و باغ دگر جست و جو کن ای بلبل
که با نسیم خزان آشیان نخواهد ماند

به دوستی قسم ای یار مهربان که مدام
جهان به کام دل دشمنان نخواهد ماند

پیاده را بنگر چون سواره میگذری
که این سمند تو را زیر ران نخواهد ماند

به گوش گل رسد آخر نوای مرغ چمن
همیشه زاغ در این بوستان نخواهد ماند

بهار می رسد از راه و گل به جوش اید
بگو به بلبل غمگین خزان نخواهد ماند

شبک به شانه ی من سر نهاد و دانستم
همیشه یار به من سرگردان نخواهد ماند

به روزگار نوین لب ز حرف کهنه ببند
که دور صوفی و پیر مغان نخواهد ماند
     
  
مرد

 
شیون بلبل

ز خاک نوجوانان گل براید
ز عطر زلفشان سنبل براید
بهاران اید و از داغ یاران
دوباره شیون بلبل براید
     
  
مرد

 
عاقبت اشتباه

ددیم صفای اهل دل و روی ماهشان
تابد فروغ عشق خدا از نگاهشان

بسیار صوفیان که دم از حق زنند لیک
معموره یی ز شرک بود خانقاهشان

ای زرپرست روز فقیران سیه مخواه
جز رنج روزگار چه باشد گناهشان

از اشک سینه سوختگان در امان مباش
گاتش زند به خرمن تو برق آهشان

از منعمان رفته بگویم حکایتی
تا بنگری معاینه حال تباهشان

هر شب چراغ مجلسشان پر فروغ بود
آن شام ها نشاند به روز سیاهشان

آن شب که کوخ فقر پر از وای وای بود
پر میکشید سوی فلک قاه قاه شان

از اشتباه چشم بخیلان به خون نشست
دیدی به چشم عاقبت اشتباهشان

بس کودکان که در شب سرما فسرده اند
زیرا نداده یی به شب خود پناهشان

بسیار بی کسان که به چاه مذلتند
با دست اقتدار برآور ز چاهشان

اقوام بی شمار به گورند و این زمان نبود
نشان ز ملت و از پادشاهشان

از روشنان شام دعا پرتوی بخواه
باشد که روشنی دهدت روی ماهشان
     
  
مرد

 
یک ستاره دارم

خدا کند که ز دلهای ما صفا نرود
غبار وسوسه در چشم پاک ما نرود

خدای خوان چو شدی دوری از تلاش مکن
که با دعای تن آسودگان بلا نرود

چه نغمه هاست کز آن موج فتنه برخیزد
ندیم عقل به دنبال هر صدا نرود

غلام همت درویش نخوت اندیشم
که از غرور به دربار پادشا نرود

روا بود که ز روز سیه بیندیشد
هرآنکه نیمشبان بر در خدا نرود

فغان زر طلبان از جحیم می شنوم
اگر که خواجه بداند پی طلا نرود

ز کاسه ها بدر اید دو چشم بی پرهیز
اگر به کوی کسان از در حیا نرود

توانگر به فتوت چنان سرآمد باش
که مفلسی ز سرای تو نارضا نرود

تو دست معجزه بنگر در آستین کلیم
که فتنه بر سر فرعون از عصا نرود

اگر ز خرمن همسایه شعله برخیزد
گمان مدار که دودش به چشم ما نرود

طبیب اگر که زبان را به مهر بگشاید
ز کوی او تن رنجور بی شفا نرود

به یک نگاه چنان در دلم نشست آن ماه
که یاد او ز سر من به سالها نرود

به شام تیره ی خود یک ستاره دارم و بس
چه روشنم گر از این آسمان سها نرود
     
  ویرایش شده توسط: shakaat   
صفحه  صفحه 9 از 36:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  35  36  پسین » 
شعر و ادبیات

Mehdi Soheili | مهدی سهیلی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA