انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Ali Shariati | دکتر شریعتی


مرد

 


دوست داشتن برتر از عشق است!

عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی. اما دوست داشتن پیوندی است خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال. عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی‌ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع می‌کند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج می‌یابد.

عشق در غالب دل‌ها، در شکلها و رنگهای تقریبا مشابهی، متجلی می‌شود و دارای صفات و حالات و مظاهر مشترکی است، اما دوست داشتن در هر روحی جلوه‌ای خاص خویش را دارد و از روح رنگ میگیرد و چون روح‌ها، برخلاف غریزه‌ها، هر کدام رنگی و ارتفاعی و بُعدی و طعم و عطری ویژه خویش دارد، می‌توان گفت که به شماره هر روحی، دوست داشتنی هست.

عشق با شناسنامه بی‌ارتباط نیست و گذر فصل‌ها و عبور سالها بر آن اثر می‌گذارد، اما دوست داشتن در وَرای سن و زمان و مزاج زندگی می‌کند و بر آشیانه بلندش، روز روزگار را دستی نیست...

عشق در هر رنگی و سطحی، با زیبایی محسوس، در نهان یا آشکار، رابطه دارد. چنانچه شوپنهاور می‌گوید:

"شما بیست سال بر سن معشوقتان بیافزایید، آنگاه تأثیر مستقیم آن را بر احساس‌تان مطالعه کنید"!

اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج و جذب زیبایی‌های روح که زیبایی‌های محسوس را به گونه‌ای دیگر می‌بیند.

عشق طوفانی و متلاطم و بوقلمون صفت است، اما دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار و سرشار از نجابت.

عشق با دوری و نزدیکی در نوسان است. اگر دوری به طول انجامد ضعیف می‌شود، اگر تمام دوام یابد به ابتذال می‌کشد، و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطراب و "دیدار و پرهیز"، زنده و نیرومند می‌ماند.

اما دوست داشتن با این حالات ناآشنا است . دنیایش دنیای دیگری است.

عشق جوششی یک جانبه است. به معشوق نمی‌اندیشد که کیست ؟! یک "خود جوشی ذاتی" است ، و از این رو همیشه اشتباه می‌کند و در انتخاب بسختی می‌لغزد و یا همواره یک جانبه می‌ماند و گاه ، میان دو بیگانه ناهمانند، عشقی جرقه می‌زند و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمی‌بینند ، پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنایی آن، چهره یکدیگر را می‌توانند دید و در اینجاست که گاه، پس از جرقه زدن عشق، عاشق و معشوق که در چهره هم می‌نگرند، احساس می کنند که همدیگر را نمی‌شناسند و بیگانگی و ناآشنایی پی از عشق - که درد کوچکی نیست - فراوان است.

اما دوست داشتن در روشنایی ریشه می‌بندد و در زیر نور سبز میشود و رشد میکند و از این روست که همواره پس از آشنایی پدید می‌آید، در حقیقت، در آغاز دو روح خطوط آشنایی را در سیما و نگاه یکدیگر می‌خوانند، و پس از "آشنا شدن" است که خودمانی می‌شوند، - دو روح ، نه دو نفر، که ممکن است دو نفر با هم در عین رو در بایستی‌ها، احساس خودمانی بودن کنند و این حالت بقدری ظریف و فرّار است که بسادگی از زیر دست احساس و فهم می‌گریزد - و سپس طعم خویشاوندی، و بوی خویشاوندی، گرمای خویشاوندی، از سخن و رفتار و آهنگ کلام یکدیگر احساس می شود و از این منزل است که ناگهان، خود بخود ، دو همسفر بچشم می‌بینند که به پهن دشت بی‌کرانه مهربانی رسیده‌اند و آسمان صاف و بی لک دوست داشتن بر بالای سرشان خیمه گسترده است و افقهای روشن و پاک و صمیمی "ایمان" در برابرشان باز می‌شود و نسیمی نرم و لطیف - همچون یک معبد متروک که در محراب پنهانی آن، خیال راهبی بزرگ نقش بر زمین شده و زمزمه درد آلود نیایش‌اش ، مناره تنها و غریب آن را به لرزه می آورد.

هر لحظه پیام الهام‌های تازه آسمان‌های دیگر را بهمراه دارد و خود را، به مهر و عشوه‌ای بازیگر و شیرین و شوخ، هر لحظه، بر سر و روی این دو میزند.

عشق، جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی "فهمیدن" و "اندیشیدن" نیست. اما دوست داشتن ، در اوج معراج‌اش، از سر حد عقل فراتر می‌رود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین می‌کند و با خود به قله بلند اشراق میبرد.

عشق زیبایی‌های دلخواه را در دوست می‌آفریند و دوست داشتن زیبایی‌های دلخواه را در "دوست" میبیند و می‌یابد.

عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق.

عشق بینایی را میگیرد و دوست داشتن میدهد.


عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن.
     
  
مرد

 


تشیع علوی - تشیع صفوی

تشیع حقیقت - تشیع مصلحت


"تشیع مصلحت"، تشیع صفوی است و در برابرش تشیع علوی که" تشیع حقیقت" است. همیشه مصلحت، روپوش دروغین زیبایی بوده است، تا دشمنان"حقیقت"، حقیقت را در درونش مدفون کنند. و همیشه "مصلحت" تیغ شرعی بوده است تا حقیقت را رو به قبله ذبح کنند. که مصلحت همیشه مونتاژ دین و دنیا بوده است.

...آنچه گفتی حقیقت است، راست میگویی،خوب تحلیل کردی و نظریه‌ات "کاملا نظریه اسلام است" اما! ...مصلحت نیست.

این منطق کیست؟ این مصلحت‌اندیش و منطقش، دشمن و مخالف علی است، و با همین ابزار و ضربه است که علی، خانه‌نشین می‌شود و هنوز هم همین "مصلحت نیست"ها را چون سدی در برابر همه جنبشها و کوشش‌ها می‌بینیم.

میگوید: "فلان کتاب پر از روایت مجعول است، افکار را خراب میکند ضررش از هر کتاب ردیهای برای عقاید مردم این زمان بیشتر است..." میپرسیم: "پس بفرمایید تا مردم بدانند و با خواندنش منحرف نشوند، جوانان نخوانند تا با خواندنش به اسلام بدبین نشوند!" بله ، ولی ... خوب ... مصلحت نیست!

میگوید: "سینه‌زنی و قمه‌زنی و تیغ‌زنی و جریده‌کشی و نعش‌بندی و این حرکات با اسلام سازگار نیست، لخت شدن مردها در انظار، آسیب زدن به بدن، شرعاً جایز نیست"، میگوییم: "پس اعلام بفرمایید تا نکنند، مخالفان اسلام و تشیع نبینند، شما خودتان درستش کنید تا دیگران جور دیگری جمعش نکنند..." مى‌فرماید: "بله، ولی... مصلحت نیست"

اعتراف میکند که: "این جور وعظ و تبلیغ دیگر برای این زمان مؤثر نیست، در برابر هجوم تبلیغات غیرمذهبی و ضد مذهبی و مجهز به آخرین وسائل ارتباطی و آموزشی و تبلیغی و شیوههای هنری و فنی و علمی جدید نمیتواند مقاومت کند و از اسلام دفاع اثربخشی کند، باید فیلم را، تلویزیون را، تأتر را، رادیو را در خدمت بیان جدید مذهب آورد..."

خوشحال می‌شوی از اینهمه روشن‌بینی و هوشیاری و احساس زمان و نیاز زمان و قدرت نقد تحلیل اجتماعی و پیشنهاد میکنی که: "اشکالی ندارد ما حاضریم هر کاری از دستمان برآید در این راه انجام دهیم." بلافاصله: "بله، ولی هنوز زود است ، فعلا مصلحت نیست، مصلحت نیست ، مصلحت نیست ، مصلحت نیست.

آری، حقیقت نیست اما مصلحت است، حقیقت است اما مصلحت نیست.

"این است شعار" تشیع مصلحت"

"تشیع مصلحت"، نابود کننده "تشیع حقیقت" است، همچنانکه در تاریخ اسلام ، "اسلام حقیقت"، قربانی "اسلام مصلحت" شد، که آغاز نبرد میان مصلحت و حقیقت در سقیفه بود، و مصلحت پیروز شد و از همانجا، همچنان ادامه دارد و همچون دو خطی که از یک نقطه آغاز میشود و با زاویه یک درجه‌ای از هم دور میشوند و هر چه میگذرد فاصله بیشتر میشود و بیشتر تا فاصله حقیقت و مصلحت، میشود فاصله ظلم و عدل، امامت و استبداد، جمود و اجتهاد، ذلت و عزت...، یعنی گذشته و حال.

این است که برای گریز از تمامی مسئولیتهای شیعه بودن (مذهب مسئولیت) راه حل‌هایی ساخته‌اند و میسازند، تا خوابشان نیاشوبد. من که تمام عمر شاهد قربانی شدن و پایمال شدن حقیقت‌ها، بوسیله انسانهای مصلحت پرست بوده‌ام، در مورد "مصلحت" عقده پیدا کرده‌ام و اعتقاد یافته‌ام که

هیچ چیز غیر از حقیقت، مصلحت نیست


تشیع علوی تشیع صفوی


تشیع علوی تشیع پیروی است
تشیع صفوی تشیع ستایش

تشیع علوی تشیع مسئولیت است
تشیع صفوی تشیع تعطیل همه مسئولیتها

تشیع علوی تشیع آزادی است
تشیع صفوی تشیع عبودیت

تشیع علوی تشیع انقلاب کربلا است
تشیع صفوی تشیع فاجعه کربلا

تشیع علوی تشیع اختیار است
تشیع صفوی تشیع جبر

تشیع علوی یاری حسین است
تشیع صفوی گریه بر حسین

تشیع علوی تشیع انسانیت است
تشیع صفوی تشیع قومیت
مقصر منم که خیال کردم هیچکس باز عاشق نمیشه
حواسم نبود شاه توی دست آخر یا ماته یا کیشه
     
  
زن

 


ای آزادی

ای آزادی، تو را دوست دارم، به تو نیازمندم، به تو عشق می‌ورزم، بی تو زندگی دشوار است، بی تو من هم نیستم، هستم، اما من نیستم، یک موجودی خواهم بود تو خالی، پوک، سرگردان، بی امید، سرد، تلخ، بیزار، بد بین، کینه دار، عقده دار، بی‌تاب، بی‌روح، بی‌دل، بی‌روشنی، بی‌شیرینی، بی‌انتظار، بیهوده، منی بی تو، یعنی هیچ!

ای آزادی، به مهر تو پرورده‌ام، ای آزادی، قامت بلند و آزاد تو، مناره زیبای معبد من است، ای آزادی، کبوتران معصوم و رنگین تو، دوستان همراز و آشنای من‌اند، کبوتران صلح و آشتی‌اند، پیک‌های همه مژده‌ها و همه پیام‌های نوید و امید و نوازش من‌اند.

ای آزادی، کاش با تو زندگی میکردم، با تو جان می‌دادم، کاش در تو می‌دیدم، در تو دم می‌زدم، در تو می‌خفتم، بیدار می‌شدم، می‌نوشتم، می‌گفتم، حس میکردم، بودم .

ای آزادی من از ستم بیزارم، از بند بیزارم، از زنجیر بیزارم، از زندان بیزارم، از حکومت بیزارم، از باید بیزارم، از هرچه و هر که تو را در بند میکشد بیزارم .

ای آزادی، مرغک پر شکسته زیبای من، کاش میتوانستم تو را از چنگ پاسداران وحشت، سازندگان شب و تاریکی و سرما، سازندگان دیوارها و مرزها و زندان‌ها و قلعه‌ها رهایت کنم، کاش قفست را می‌شکستم و در هوای پاک بی‌ابر و بی‌غبار بامدادی پروازت می‌دادم.

اما.... دستهای مرا نیز شکسته‌اند، زبانم را بریده‌اند، پاهایم را غل و زنجیر کرده‌اند و چشمانم را نیز بسته‌اند.... و گرنه، مرا با تو سرشته‌اند، تو را در عمق خویش، در آن صمیمی‌ترین و راستین منِ خویش می‌یابم، احساس میکنم، طعم تو را هر لحظه در خویش می‌چشم، بوی تو را همواره در فضای خلوت خویش می‌بویم، آوای زنگ‌دار و دل‌انگیزت را که به ستایش بالهای فرشته‌ای در دل ستاره زیر آسمان شبهای تابستان کویر می‌ماند همواره میشنوم، همه روز با تو‌ام، گام به گام همچون سایه با تو همراهم.

هرگز تنهایت نمی‌گذارم، همه جا، همه وقت تو را در کنارم و مرا در کنارت می‌بینند، هستم، چشمهایت را درست بگشای، نه آن چشمها که با آن متولی را میبینی...

آنگاه که خدا کالبدم را ساخت تو را ای آزادی بجای روح در من دمید، و بدین گونه با تو زنده شدم، با تو دم زدم، با تو به جنبش آمدم، با تو دیدم و گفتم و شِنُفتم و حس کردم و فهمیدم و اندیشیدم ....

و تو.... ای روح گرفتار من، میدانی، میدانی که در همه آفرینش چه نیازی دشوارتر و دیوانه تر از نیاز کالبدی است به روحش؟

اما.... تو را که میرغضبهای استبداد ، فراشان خلافت از من باز گرفتند و مرا که به "تنهایی دردمندم" تبعید کردند و به زنجیر بستند، چگونه میتوانند از یکدیگر بگسلند که نگاه را از چشم باز نمیتوانند گرفت و چشم را از نگاهش باز نمیتوانند گرفت و من ای آزادی! با تو می‌بینم!

ای آزادی، خجسته آزادی خواهم که تو را به تخت بنشانم
یا آنکه مرا به پیش خود خوانی یا آنکه تو را به پیش خود خوانم!

ای آزادی،

چه زندانها برایت کشیده‌ام و چه زندانها خواهم کشید!
و چه شکنجه‌ها تحمل کرده‌ام و چه شکنجه‌ها تحمل خواهم کرد.

اما خود را به استبداد نخواهم فروخت،
من پرورده آزادی‌ام ، استادم علی است، مرد بی‌بیم و بی‌ضعف و پر صبر،

و پیشوایم مصدق مرد آزاد، مردی که، هفتاد سال برای آزادی نالید.
من هر چه کنند، جز در هوای تو دم نخواهم زد.

اما، من به دانستن از تو نیازمندم، دریغ مکن،
بگو هر لحظه کجایی و چه میکنی؟

تا بدانم آن لحظه کجا باشم، و چه کنم؟

(W)

...! (برداشت آزاد)
     
  
زن

 


ثار(۱)

فلور وقتي مي‌گوييم، من سيلان شط طلايي را حس مي‌كنم، از كلمه‌ي فلورانس! از كجاش؟ از خودِ آهنگش. ببينيد شناخت يك كلمه چقدر دقيق و چقدر عميق و چقدر با ارزش است. ثوره، يكي از همين كلمات است،بعضي‌ها مي‌گويند يك بيوگرافي هم دارد و آن اين است كه فلورانس در عين اين‌كه اسم يك مكاني است كه همه مي‌شناسند، در عين حال كه براي يك شاعر، موزيكش معناي يك چيز ديگري را مي‌دهد، يك بيوگرافي هم دارد، آن بيوگرافيش مربوط به رابطه‌اي است كه اين كلمه با يك داستان دارد، با يك قضيه دارد. مثال مي‌زند كه نيز «فلورانس» اسم زني عفيف بود، كه زيبا بود و پاكدامن بود، فلان و فلان و در دوره‌ي كودكي ما اين يك شخصيت خيلي محبوبي و من در بچگي از او يك بتي از عفت، از زيبايي و از شرم ساخته بودم و اين يك رابطه‌ء اختصاصي است كه من در خودم احساس مي‌كنم بين فلورانس و ان داستان كه پيوند پيدا كرده با اين كلمه و بنابر اين يك كلمه، يك بيوگرافي هم دارد، در فرهنگ‌هاي غني خيلي مهم است، مثلاً كلمه‌ي «رند» اصلاً معناي مافوق عالم، دانشمند و عاقل مي‌دهد، حتي يك چيز خاصي است.

ثوره يك بيوگرافي تاريخي دارد و آن اين‌كه همين رابطه‌اش با آن قضيه جامعه‌شناسي و تاريخي است كه به اين كلمه يك غناي بيش از حد مي‌دهد در اين جاست كه معني كلمه از محدوده‌ي وجودي خود كلمه‌ي خيلي فراتر مي‌رود، كلمه‌اي داريم بنام ثار. ثار كه در دعاها مي‌خوانيم، يا ثارالله و ابن ثاره، به خود امام حسين (ع) مي‌گوييم كه تو ثار خدا هستي، ثار چيست؟

اصلاً در جامعه‌شناسي عرب، اساساً در فرهنگ عرب، پيش از اسلام در قبايل، نظام، نطام قبايلي است. بزرگ‌ترين كار انقلابي اسلام، تبديل يك نظام قبايلي است به يك نظام اجتماعي، يعني از مجموعه‌ء قبايل كه خودش يك زيربناي اجتماعي خاصي است پيغمبر اسلام در ظرف چند سال كه چنين حادثه‌اي در تاريخ امكان ندارد- براي اين‌كه اين كاري است كه در طول چندين قرن آن هم با تغيير زيربناي اقتصادي و سياسي عميق بايد شكل بگيرد- و پيغمبر اسلام در يك نسل اين تبديل زيربنايي بزرگ انقلابي را انجام داده و آن تبديل يك نظام قبايلي، به يك نظام اجتماعي كامل، يك امت، يك جامعه، يك سوسيته ساختن است. در نظام قبايلي عرب رسمي بوده كه در تمام نظام‌هاي قبايلي دنيا وجود دارد و آن اينكه هر قبيله، يك شخص واحد است، يعني فرد وجود ندارد- در نظام قبايلي- بلكه قبيله وجود حقيقي دارد، هر فرد خودش هيچ نيست، در عين حال تمام قبيله است، در بعضي از دهات خيلي پرت كه هنوز اين تمدن نجس ما به اونجاها نرفته- شما يك بيگانه‌ايد، وارد ده مي‌شويد همه‌ء كساني كه در جلو دروازه در راه شما هستند شما مي‌بينيد همه جمع شدند و شما را به يك منزلي دعوت مي‌كنند؛ خواهش مي‌كنم بفرماييد يك امشب اينجا تشريف داشته باشيد، يك امشبي اينجا استراحت كنيد. در صورتيكه منزل مال اين‌ها نيست مال هيچ‌كدام نيست، صاحبش اصلاً تو صحراست و يا اصلاً توده نيست، براي چي؟ براي اين‌كه آن روح ما، اصالت ما، اصالت قبيله خودش را در اينجا نشان مي‌دهد. شما يك بيگانه‌اي هستيد، وارد شديد مهمان هستيد مهمان كي؟ مهمان حسن، حسين، اما آن حسن و حسين چون فرديست در اين جامعه، در اين امت در اين قبيله مساويست با تمام قبليه يعني شما مهمان قبيله‌ايد، بنابراين هر كسي خودش را صاحب‌خانه مي‌داند و ميزبان شما و چون هر كسي خانه‌اي مطابق شأن شما ندارد آن خانه‌اي را كه تناسب بيش‌تر با شخصيت شما دارد شما را به آن خانه دعوت مي‌كند ولو آن‌كه صاحبش هم نباشد، مجاز هم هست اينكار را بكند، اجازه هم دارد و اين معلوم مي‌شود كه هنوز مالكيت فردي به اين صورت كه در نظام اجتماعي كه فرد شخصيت مستقل مي‌گيرد از لحاظ روحي لااقل به وجود نيامده يعني همه چيز مال قبيله است، شخصيت هم همين طور است شما به يك فرد اگر توهين كنيد هرگز قبيله احساس نمي‌كند كه تنها به آن توهين كرده‌ايد، تمام وجدان اين جمع جريحه‌دار مي‌شود و همه خودشان را متهم و دشنام ديده و شنيده احساس مي‌كنند و در صدد عكس‌العمل برمي‌آيند و شما بايد از طايفه عذرخواهي بكنيد.

در صورتي‌كه در يك جامعه، شما به يك فرانسوي توهين كنيد، به يك آمريكايي توهين كنيد، به خود آن بابا توهين كرده‌ايد، آن آمريكايي ديگر هيچگونه عكس‌العملي نشان نمي‌دهد. يا به يك تهراني شما توهين كنيد يا به يك مشهدي توهين كنيد، هيچ‌وقت مشهدي‌هاي ديگر، تهراني‌هاي ديگر احساس نمي‌كنند كه آن‌ها مورد اهانت واقع شده‌اند، هر كسي حساب شخصي خودش را دارد ولي در جامعه‌ي قبيله‌اي يك شخص وجود دارد به اسم قبيله، كه معمولاً رييس قبيله، توتم قبيله آن خداي قبيله، تجسم آن روح جمعي است يك روحي كه افراد گوناگون، تن‌هاي گوناگون دارد، هزار تا، دو هزار تا، حالا هرچي. از لحاظ حقوق هم اين مسئله وجود داشته، حقوق قبايلي يك حقوق جمعي است و آن اينكه اگر يكفردي از قبيله‌ي مثلاً بني غطفان، فردي را از قبيله بين‌زهره كشته باشد، قاتل او قاتل نيست، مقتول هم مقتول نيست، بلكه قاتل بني غطفان است مقتول بني‌زهره، اصلاً تماماً يعني هر فردي از بني‌غطفان قاتل است و كشنده است بنابراين براي انتقام گرفتن، كافيست كه هر يك از افراد بني زهره هر وقت دستشان رسيد به هر فردي از افراد بني‌غطفان كه قاتل جزو آن قبيله است آن را بكشد اين انتقام گرفته شده ولو فرد كشته شده هم هيچ ربطي به قاتل نداشته و يا اصلاً نشنيده باشد هيچ تقصير هم نداشته باشد ولي به هر حال عضو آن قبيله است يعني قبيله يك خون، طلب دارد و آن قبيله است كه يك خون را ريخته. افراد از لحاظ قبايلي شخصيت حقوق ندارند براي اولين بار اسلام آمد كه مسئلهء فديه و مسئله‌ء حقوق را فرديش كرد به خاطر اين‌كه جامعه مي‌خواست بسازد، به‌خاطر اين‌كه روابط قبيله‌اي را مي‌خواست نابود كند يكي از راه‌هايش هم ايجاد حقوق فرديست كه قاتل همان كسي است كه دستش بخون آلوده است و صاحب خون، همان كسي است كه پيوند خانوادگي دارد با مقتول، باباش است، پسرش است، هر كه هست.
(W)

...! (برداشت آزاد)
     
  
زن

 


ثار (۲)

حالا اين زيربناي اجتماعي قضيه است، اينجا درست دقت كنيد چقدر قضيه زيبا مي‌شود و چقدر عميق مي‌شود. يك فردي از يك قبيله‌ء ديگر را كشت آن قبيله‌اي كه يك كسي از افرادش كشته شده صاحب خون است، آن كشته ثار اين قبيله است درست روشن است كشته ثار اين قبيله است. ما يك قبيله‌اي هستيم يكي از افراد قبيله‌ء دشمن آمده يكي از بچه‌هاي ما را كشته، اين، باباش يا مادرش يا پسرش صاحب خون نيستند. ماها همه صاحب خون هستيم آن ثار خانواده‌اش نيست، ثار پدرش، ثار مادرش، ثار پسرش ثار پسر بزرگش نيست، ثار قبيله است، ثار ماست. خوب، يعني چه، يعني ما يك خون طلب داريم از دشمن. غيرت، يعني تحمل نكردن اين بار ثار بردوش خويش. غيرت قبيله‌اي يعني هر كس ثار را ببخشد يا در صدد انتقام برنيايد معلوم مي‌شود كه ناموسش را هم مي‌فروشد. كسي كه خودش را بفروشد، ناموسش را هم مي‌فروشد، دينش را مي‌فروشد، غيرت ندارد. بنابراين هر قبيله‌ء غيرتمندي وقتي يك ثار دارد حتماً بايد انتقام آن را از دشمن بگيرد.

در اين جا يك افسانه‌اي هم هست كه در عين حال كه دروغ است، از اين راست‌تر حقيقتي در تاريخ انسان نيست. و آن اين است كه- چقدر حقايق گاهي به صورت افسانه، اساطير بيان مي‌شود و آدم بايد آن را بفهمد، گاهي در اساطير مطالبي هست كه از مطالب تاريخ ما حقيقت بيشتري دارد، همه بلايي به سرش آورده‌اند، اما اساطير عبارتست از همه‌ي آن حقايق و آرزوها و آن اصولي كه انسانيت به آن معتقد بوده ولي تحقق پيدا نكرده به صورت افسانه بيان كرده- چقدر عاليست! مي‌گويد وقتي يك فردي از قبيله‌ء ما كشته مي‌شود روح اين قبيله به صورت چادر نشين است كوچ مي‌كند، ييلاق مي‌كند، قشلاق مي‌كنند، خونش مي‌ريزد. اما روح او به صورت پرنده‌اي ضجه كنان شب و روز در پيرامون قبيله و دور سر يكايك جوان‌هاي قبيله، زن و مرد قبيله مي‌چرخد و ضجه مي‌كشد و شكنجه مي‌بيند و فرياد مي‌كشد و افراد قبيله‌اش را به انتقام مي‌خواند و هيچوقت آرام نمي‌گيرد اين مرغ، اين پرنده، تا وقتى انتقامش از دشمن گرفته شود. درست روشن است؟ اين افسانه؟ بنابراين وقتيكه قبيله‌اي يك ثار دارد و بايد از قبيله‌ء دشمن بگيرد ثارش را و انتقامش را، اين، احساس مي‌كند تا وقتي يك خون را از دشمن نريخته، انتقام را نگرفته، اين يك موجود ملعوني است كه دايماً پرنده‌ء ثار برگرد سرش شب كه مي‌خوابد، توي خانه‌اش كه مي‌رود، مسافرت كه مي‌رود، مشغول عيش و عشرت كه هست، غذا كه مي‌خورد، نماز كه مي‌خواند، هركاري در هر حالي كه هست رهايش نمي‌كند و فرد قبيله اگر غيرت داشته باشد و حميت، صداي ضجه و دعوت آن مرغ را بگوشش مي‌شنود. اين يك رابطه قبايلي است و يك سنت قبايلي است در مسئله ثار.

خوب، يك انقلاب بزرگ فرهنگي فكري كه پيغمبر اسلام كرده- يك جاي ديگر اشاره كرده‌ام- و آن اين است كه بسياري شده كه فرهنگ و سنت رايج جامعه‌اش را گرفته كه حتي جاهلي بوده اما در آن در درون اين تعبير در درون اين سنت در درون اين فكر و فرهنگ يك محتواي نو علمي انقلابي انساني ريخته و آن اينكه ثار قبيله‌اي را تبديل كرده به يك ثار ايدئولوژيك، به يك ثار انساني، هم‌چنان كه رابطه اخوت بين قبايل را تبديل كرد به اخوت بين انسان‌هاي همفكر به جاي هم‌خون، همانطور كه پيوند بين افراد يك قبيله را- ولايت قبيله‌اي را- تبديل كرد به يك ولايت سياسي فكري انساني، همانطور كه بيعت يك فرد را با رييس قبيله، تبديلش كرد در حج به بيعت هر فرد با حجرالاسود، به عنوان رمزي از دست راست خداوند و مي‌دانيم كه هر كسي كه در بيعت يك رييس قبيله‌اي هست در بيعت يك قبيله‌اي است، تابع آن رييس است و وقتي به بيعت يكي ديگر درمي‌آيد همه‌ء بيعت‌هاي قبليش حذف مي‌شود يعني بيعت جديد در عين حال كه يك بيعت جديد اثباتي است جنبه‌ء تعيني نفي‌اي هم دارد و آن هم نفي كننده و نهي كننده و مسخ كننده‌ء تمام بيعت‌هاي قبلي است. از آنها آزاد مي‌شود، بنابراين تمام افرادي كه در بيعت قبيله‌اي هستند در بيعت در برابر خان يا رييس قبيله هستند بعد از بيعت با خدا در عين حال كه به صورت يك مولا يا يك بنده يا يك عضو قبيله‌ء خدا مي‌شوند در عين حال از همهء پيوندها و بيعت‌هاي قبايلي و جاهلي آزادند. مي‌بينيم اين‌ها همه سنت‌يابي است كه در جامعه هست، از صورت منحط جاهلي قبايلي تبديلش مي‌كند به عالي‌ترين و نوترين و انقلابي‌ترين مفاهيم كاملاً تازه و از فرهنگ استفاده مي‌كند. يك انقلابي سطحي بي‌ريشه نيست كه مجموعه‌اي از مفاهيم من درآوردي نوظهور را بخواهد تحميل كند و ديكته كند بر يك مردمي كه در برابر اين مفاهيم اين اصطلاحات، اين دستورها، اين فرمان‌ها هاج و واج مانده‌اند كه يعني چه؟ از ريشه‌ء زندگيشان و واقعيت تاريخشان و فرهنگشان بيرون مي‌كشد و مفاهيم و يك سنت و يك فرهنگ اين همه عميق كه تا مغز استخوان مردم و سنت و تاريخشان و فرهنگشان و غيرتشان و خونشان فرو رفته با همه‌ي اين روابط تبديل مي‌كند به ثار فكري، به رابطه‌ي دو قبيله اما نه قبيله‌ء نژادي بلكه قبيله‌ء فكري، قبيله‌ء طاغوتي و قبيله الهي. اين دو قبيله است اين دو قبيله را به رسميت مي‌شناسد.
(W)

...! (برداشت آزاد)
     
  
مرد

 


ثار(۳)

قرآن، اسلام، همه و همه دعوت بر اساس يك نظام قبيله‌اي جديد است در تاريخ بشر يك قبيله با خدا بيعت كرده، يك قبيله با طاغوت بيعت مي‌كند، اين دو قبيله همان رابطه‌اي كه قبايل جاهلي با هم داشتند به خاطر ثار، اين دو تا هم سر ثارشان دارند و همان خونخواهي ثار كه دائماً بيخ گوش تو، هي ضجه مي‌شد و انتقام مي‌طلبد به صورت اين ثار در مي‌آيد و سنگيني مسئوليت خونخواهي آن ثار به گردن يكايك افراد قبيله‌ء خدا مي‌افتد و هر كه غيرت دارد مسلماً اين صدا را دائماً مي‌شنود.

بنابراين آيا فكر نمي‌كنيد كه در كلمه‌ي ثوره بيش از آنچه كه «رولوسيون» يا كلمه‌ء انقلاب كه فقط زير و روشدن يك نظام اجتماعي را بيان مي‌كند و هيچ محتواي ديگر ندارد مفهوم ثار هم از اين ريشه خفته است؟ و در اين جا ديگر ثوره تنها يك شورش در يك برهه از زمان از طرف يك گروه در برابر يك نظام نيست بلكه ثوره عبارتست از قيام افراد قبيله‌ء خدايي در هر نسل براي انتقام گرفتن از آن قبيله طاغوتي كه از آن‌ها يك خون به گردن دارد و يك خون طلب دارد، ثوره، از اينجاست كه كلمه‌ء ثوره با خون پيوند پيدا مي‌كند، كلمه‌ء ثوره با تسلسل تاريخي پيوند پيدا مي‌كند، كلمه ثوره با مسئوليت مستمر انسان در طول تاريخ پيوند پيدا مي‌كند.

عجيب است كه از اين كلمهء ثار تمام فلسفه‌ء تاريخ اسلام را در ديد شيعي به خصوص كه يك فلسفه تاريخ كامل است مي‌شود استخراج كرد، براي اين‌كه اگر نگاه كنيم فلسفه تاريخ بشر، فلسفه تاريخ انسان اساساً در ديد شيعي اسلام عبارتست از آدم تا آخرالزمان. اين طول فلسفه‌ء تاريخ است كه اسلام در ديد شيعي عرضه مي‌كند، تفسير مي‌كند، توجيه مي‌كند و آن اين است كه مي‌بينيم. عجيب است اولين قدمي كه تاريخ بشر با آن قدم شروع مي‌شود با يك ثار شروع مي‌شود. هابيل، يعني اولين آدم، انسان، حقيقت انسان يعني پدر همه، آدم پدر هر دو قبيله است، اما بعد از آدم، انسان دو قبيله‌اي مي‌شود قبيله‌ء طاغوتي، قبيله‌ء الهي، آن تقسيم بندي قبايلي كه اسلام قبول دارد آن دو قطبي شدن انسان كه در طول تاريخ همواره وجود دارد و بدون آن اصلاً اسلام را نمي‌شود فهميد، تسلسل امامت را نمي‌شود فهميد، اساساً مكتب ابراهيم را نمي‌شود فهميد، مي‌بينيم كه بعد از آدم تاريخ انسان شروع مي‌شود. آدم جز تاريخ بشر، جز تاريخ نيست آدم حقيقت انسان است، كليت انسان است اما بعد از آدم است كه جامعه‌ء بشري تشكيل شده، انسان، اجتماع، زندگي، روابط انساني به شكلي كه اكنون مي‌بينيم در محدوده‌ء بسيار كوچك شكل گرفته يعني دو قطبي شدن جامعه انساني شروع شده و اولين بار كه شروع مي‌شود با يك ثار شروع ميشه يعني قبيله‌ء قابيلي يك خون مي‌ريزد از قبيله‌ي هابيلي و بعد اين وراثت آغاز مي‌شود.

يك رابطه‌اي بين وراثت و ثار وجود دارد كه اين دو تا مفهوم فلسفهء تاريخ انسان را در اسلام مي‌سازند معني مي‌كنند اين كلمه‌ء وراثت همان‌طور كه در دعاها زياد داريم، راجع‌به خود امام حسين به خصوص، زيارت وارث داريم كه اساساً بر اساس وراثت است، اين‌ها را به ما درس داده‌اند، اين‌ها چيزهايي نيست كه ما حالا بفهميم و يا از خودمان بسازيم، اين‌ها چيزهايي بوده كه در مكتب ما خيلي روشن بوده منتهي ناآگاهي رابطه را قطع كرده والا زيارت نشان مي‌دهد كه من، امام حسين را به عنوان يك حلقه از اين زنجير طولاني كه از آدم تا آخرالزمان به هم پيوسته است و به هم ارتباط دارد مي‌شناسمش و به همان دليل با او حرف مي‌زنم و به آن عنوان در برابرش قرار گرفته‌ام و تلقي‌اش مي‌كنم و مي‌شناسمش كه كيه و كارش را هم به همان دليل مي‌گويم. بنابراين در فلسفه‌ي تاريخ ما بشر شروع شد با يك ثار، قبيله‌ء هابيلي يك خون اكنون طلبكار است از قبيله‌ء قابيلي، و بنابراين وراثت از همين اين‌جا شروع مي‌شود اين وراثت در اشكال مختلف، تعبيرهاي مختلفي در روايات، قرآن، احاديث، فرهنگ اسلامي، تاريخ همه هست، حتي سعي شده است كه به عناوين مختلف، به صورت شجره‌نامه، به صورت حتي يك وسيله، يك ابزار، يك سمبل و امثال اين‌ها پيامبران را به هم ارتباط بدهند.

به عنوان يك تسلسل و يك پيوستگي جريان واحد، يك وحدت تاريخي مي‌خواهد درست كند كه به صورت مجرد، حادثه‌هاي گوناگون در زمين‌ها و زمان‌هاي مختلف تلقي نكنيم، يك جريان واحد و آن اين است كه حتي در داستان حضرت يوسف نقل مي‌كنند كه عصايي چوب دستي از او مي‌ماند و بعد حضرت شعيب مي‌گويد خواهش مي‌كنم اثاثيه حضرت يوسف را كه تقسيم مي‌كنيد، عصايش همين چوبش را بدهيد به من يادگاري، مي‌بينند كه چوبش به درد نمي‌خورد مي‌دهند به او اين چوب دستيش است به عنوان يادگاري چقدر معني دارد، اين‌ها از هزار كتاب تاريخ مستند ارزشش بيش‌تر است روح و معني تاريخي در آن است آن‌ها ملفوظات و حوادث است. بعد اين باغي درست مي‌كند، در باغش مشغول آبياري است بعد مي‌خواهد مثلاً فلان درخت را بكارد چوب دستش بود توي زمين گل فرو مي‌كند تا كارش را انجام دهد مي‌رود و برمي‌گردد مي‌يبند كه از اطراف شاخه زده و ريشه رسته و هر كار مي‌كند، كنده نمي‌شود ولش مي‌كند بله با همين شگفتي و همين ابهام مي‌گذارد، معلوم مي‌شود يك جرياني است. ول كرد و رفت مدت‌ها مي‌گذرد تا موسي گذرش به آن‌جا مي‌افتد و به صورت كارگري در آن‌جا مي‌آيد در خدمتش، بعد همين‌طور كه توي درخت‌ها مي‌گردد چشمش به اين درخت مي‌افتد، رمزهايي روي درخت مي‌شناسد، مي‌فهمد، مي‌بيند، مي‌خواند، مي‌فهمد اين چيست، مثل مويي كه از خميري بيرون بكشند اين درخت پر ريشه و محكم را كه شعيب آن همه زور زد تكونش نداد، مثل مويي از توي خمير مي‌كشد بيرون، و بعد مي‌بيند چيز خوبي است دور و برش را صاف مي‌كند و مي‌بيند يك چوب دستي خوبي است و بعد با همان چوب‌دستي كه مي‌رود و فرعون را درازش مي‌كند. چقدر عاليست واقعاً و چقدر درس‌هاي عميقي در اين‌هاست، مي‌بينيم مي‌خواهد پيوند بزند رسالت موسي را به رسالت يوسف كه از لحاظ ظاهر تاريخ پيوندي و رابطه‌ء متصل در آن‌ها نمي‌بينيم اين اتصال مي‌دهد، يك اتصال معنوي از اين‌هاست از اين چيزها هست و خيلي نمونه‌هاي زياد وجود دارد، در نگين‌هاي انگشتر و غير و نشان مي‌دهد در فرهنگ ما تلاش زيادي است براي اين‌كه تمام اين‌ها را به هم پيوند بدهيم در يك سطح تمام بشريت.
در عجبم از مردمی که خود زير شلاق ظلم و ستم زندگی ميكنند و بر حسينی میگریند كه آزادانه زيست....
‎‏(دکتر علی شريعتی‏)‏
     
  ویرایش شده توسط: Anjjella   
مرد

 


ثار(۴)

ما متأسفانه آنقدر جهان بيني‌مان كوچك است كه تمام عاشورا تازه از روز تاسوعا شروع مي‌شود و بعد از ظهر فردا هم تمام مي‌شود و بعد ديگر خبري نيست. در تاريخ تا روز چهلم كه باز اربعين است و شله‌اي و بعد قضيه تمام شده است تا سال بعد يعني يك روز و نيم، در صورتي‌كه مسئله يك روز و نيم نيست مسئله ابديت تاريخ است، در اين همه وسعت و واقعاً اگر فرصتي بود اين جهان‌بيني فلسفه تاريخ را با نوترين و علمي‌ترين فلسفه تاريخي كه الان داريم در تلقي عموم روشنفكران دنيا مقايسه‌اش مي‌كردم آن‌وقت ارزش اين، نسبت به آن فلسفه‌ء تاريخي كه بر اساس ديالكتيك ابزار توليد بنا شده، اختلافش معلوم بود كه اين فلسفه تاريخ اسلامي از اول با خود آگاهي و مسئوليت خودآگاهانه انسان بنا شده، آن فلسفه جبر تاريخ ماركسيتي بر اساس بازي جبري مادي ابزار توليد، تحول پيدا مي‌كند تا بالاخره جبراً به خود آگاهي انسان مي‌رسد يعني در اينجا انسان، مسئوليت تاريخي انسان و خودآگاهي انسان معلول جبرمادي، توليدي، اقتصادي است، در فلسفه جبر و حتميت تاريخي اسلامي بر روي خودآگاهي انسان و براساس خطاب به انسان خودآگاه است از همان اول انسان وار مي‌گويد تو صاحب خوني، بايد از طرفت خونت را بگيري دركي؟ چه وقت؟ فرصت از آغاز تاريخ بشر تا انتهاي تاريخ، تمام، مجال خونخواهي انسان است، فرصت خونخواهي انسان است.

مي‌بينيم اولين ثار كه بين اين قبيله به وجود مي‌آيد و به گردن بين‌هابيل است در برابر بني‌قابيل، براساس آن وراثت است، اين خون همين‌طورارث مي‌رسد نسل به نسل، چنان‌كه آن خونريزي نيز، اين وراثت كه در رابطه‌ء ثار و انتقام‌گيري ثار بنا شده، شروع شده و تداوم دارد، كي به انتها مي‌رسد؟ باز با ثار. براي اين‌كه آخرالزمان قيام جهاني، نجات بشري، تحقق عدالت، صلح و برابري، اين‌ها همه هست اما بزرگ‌ترين لقب آن نجات دهندهء آخرين انسان از اين رابطهء ثار و ثاركشي كه همه‌ءتاريخ بشر را شكل مي‌دهد اسمش منتقم است، منتقم، انتقام چه چيز را مي‌گيرد؟ همه مي‌گويند انتقام قاتلين سيدالشهدا نه!! انتقام ثاري كه به گردن بني‌هابيل است و اين ثار، هر نسل هر نسل يك رابطه‌ء پيچيده‌اي پيدا مي‌كند و آن اينكه هر نسل به دعوت آن روح كه به افراد قبيله هر جا مي‌روند و هر كاري كه مي‌كنند و در هر حالي ضجه مي‌كند و دعوت مي‌كند به خونخواهي، در هر نسل غيرتمندان و احرار و صاحبان فتوت و حميت آن فتيه‌ها، اين‌ها به خونخواهي پا مي‌شوند و در هر قيام به خونخواهي براي گرفتن ثارشان بازخوني مي‌دهند و باز ثار ديگري بر ثار پيش اضافه مي‌شود و باز به گردن نسل وارث بعد مي‌افتد، نسل وارث بعد باز بايد انتقام دو خوني را كه طلب دارد از بني‌قابيل بگيرد از قبيله‌ء دشمن بگيرد، از قبيله‌ء طاغوت، باز در اين قيام خونخواهي باز خون‌هايي مي‌ريزد و خون‌هايي ريخته مي‌شود و اين ثارهايي باز بر ثار افزود و باز اين خون‌هاي روزافزون، قرن افزون، نسل افزون‌باز به گردن نسل بعد، نسل بعد...

مي بينيم ثار در طول تاريخ اسلام در فلسفه‌ء تاريخ ما ثار در تزايد است، ثار بر روي ثار، ثار بر روي ثار و هر نسلي آن ضجه‌ها را كه ثارهايش او را به خونخواهي و انتقام از دشمن فرا مي‌خواند شديدتر مي‌شود، شديدتر مي‌شود، به طوري‌كه اگر غيرت و حميت و آگاهي وجود داشته باشد تمام فضاي تاريخ ما پر از ضجه و دعوت خونخواهي ثارهاست. ثارهاي ما، اما اين ثارها ثارهاي قبيله‌اي نيست، ثار الله است، اينها «ثار الله» ها هستند كه بايد از قاتلين بني طاغوت گرفته شوند و اما جبرش از كجاست؟ تاريخي كه اينقدر بر خونخواهي و رسالت و آگاهي و دعوت ما مبتني است بنابراين بر اساس اراده‌ء ماست اما در عين حال تاريخ جبرا به خونخواهي كامل و تمام و خاموش شدن و آرام شدن و پيروز شدن و خشنودي همهء ثارهاي خدا در طول تاريخ بشر خواهد انجاميد و تاريخ به انتقام مطلق و جهاني همه‌ء ثارها خواهد انجاميد و اين قطعي و جبري است. مي‌بينيم يك جبر تاريخي است كه بر اساس دعوت از انسان به خونخواهي مبتني است، مي‌بينيم مفهوم ثار همراه با وراثت مجموعه‌ء تاريخ انسان و فلسفه تاريخ انسان را در ديد شيعي اسلامي تفسير مي‌كند با ثار شروع مي‌شود و تداوم و تكامل و توسعه پيدا مي‌كند. تا وقتي به انفجار مي‌رسد و انفجار عبارتست از گرفتن انتقام از بني طاغوت و آن‌جاست كه گردن قبيله‌ء هابيل از اين بار سنگين اين همه‌ء خون‌هايي كه به وراثت همين‌طور نسل به نسل برگردنش مانده آزاد مي‌شود و در آن‌جاست كه بشر به نجات، صلح و عدالت مي‌رسد و تا آن روز تمام داستان زندگي انسان داستان تلاش براي خونخواهي است، از آدم تا آخرالزمان و حسين وارث يكي از ورثه است كه خودش به صورت يك ثار درآمد و فرزندش و باباش اين‌ها همه‌ء ثارهاي خداي هستند و پدر ثارهاي خدا و پسر ثارهاي خداست به هر حال ثار و ثوره در اين ديد، آنوقت ثوره در اين ديد چه معني عميقي پيدا مي‌كند، ثوره: تلاش، يورش، قيام همه چيز معني دارد اما هدف چيست؟‌هدف انتقام كشيدن از بني‌قابيل است كه آن‌همه دستش به خون ثارهاي عزيز ما آغشته است و اين همه جواب گفتن به دعوت آن پرنده‌هايي است كه بر گرد سر قبيله‌ء ما دايماً ما را مي‌خوانند و ضجه مي‌كشند و ما را به انتقام‌خواهي و خون‌خواهي فرا مي‌خوانند. ثوره، ثار، وراثت، داستان شروع تاريخ، يعني اولين ثار هابيل و بعد آخرالزمان يعني تحقق انتقام جهاني، مجموعاً فلسفه‌ء تاريخ اسلام را در ديد شيعي آن تفسير مي‌كند.


برگرفته از حسين وارث آدم مجموعه آثار ۱۹
در عجبم از مردمی که خود زير شلاق ظلم و ستم زندگی ميكنند و بر حسينی میگریند كه آزادانه زيست....
‎‏(دکتر علی شريعتی‏)‏
     
  
مرد

 


نامه به فرزند

پسرم، احسان، دومین نامه‌ات را که از «بلوغ» تو خبر می‌داد، دریافت کرده‌ام. آنچه را نمی‌توانی به‌فهمی، کلمات نه‌نوشته‌ایست که در نامه تو خواندم و نیز آنچه را که تاکنون نمی‌توانی دریابی، حالت ناگفتنی و حتی نافهمیدنی است که همراه نامه‌ات پاک کرده بوی و با پست فرستاده بودی و نامه‌ات را در پنج شش دقیقه، دو سه بار خواندم و اما، پنج شش روز است که مدام مشغولم و هنوز از خواندن آن فارغ نشده‌ام و انگار که هرچه سطور بیشتری را از آن می‌خوانم، سطوری که می‌ماند بیشتر می‌شود و هرچه از آن می‌فهمم، آنچه باید از آن به‌فهمم، بیشتر می‌ماند و گویی – به تعبیر قشنگ مولانا – «این معنی – که به سراغ من فرستاده‌ای – هفته‌ای است که سر در دنبال من دارد» و عمری را هم اگر بر پشت زمین در فرار باشم، چون سایه‌ای سمج در تعقیبم خواهد بود و تا آن لحظه که خود را در گودال سیاه گوری افکنم، رهایم نخواهد کرد.

و چه تعبیر نامتناسبی! چرا به‌گریزم؟ مگر نه من چهارده سال است که از نخستین گامی که بر روی این زمین ما نهاده‌ای، چشم براهت دوخته‌ام تا به من برسی، به من که سی‌و‌نه سال است در همین گوشه – نه – در وسط همین جاده، ایستاده‌ام، تنها و غریب، جاده‌ای بر سینه تافته این «کویر» با کوله‌بار سنگین رنج، لب‌های تفتیده از عطش، پاهای مجروح از سنگلاخ آتش و دستهایی خالی، بی‌سلاحی و سپری و حتی تکیه‌گاه عصایی و بی‌برق گهگاهی امیدی و حتی، کورسوی چراغ راهی، در دوردست‌ترین افق‌های برابرم!

و تو می‌‌شناسی این «کویر» را و می‌فهمی که «این تاریخی که در صورت جغرافیا مجسم شده است»، «هم تاریخ من است، هم فرهنگ من، هم سرگذشت ملت من و سرشت مذهب من».

می‌رفتم و هرچندی می‌ایستادم و به قفا می‌نگریستم و نگاه‌های منتشر مشتاقم، بر خط جاده راه می‌کشید تا مگر تو را ببینم، ببینم که در آن دور‌ها، چون نقطه لرزانی بر سینه ابهام این کویر، پیش می‌آیی و همچون ابوذر، در پیش‌نگاههای چشم به راه پیامبر که در تبوک، با «سپاه سختی» آهنگ نبرد با روم در سر داشت و دغدغه آمدن ابوذر، در دل، در عمق صحرا، این «لکه تیره» در هر قدم «نقطه روشن» می‌شود و روشن‌تر، و این «جندب‌بن جناده دور» در هر دم صحابی‌ی نزدیک می‌شود و نزدیک‌تر...

...ابوذر

و آن «ابهام» من، تو می‌شوی، «احسان» من! و احسان خدا را ببین، که می‌بینم رسیدی! ناگهان! و زود‌تر از آنکه انتظارت را داشتم. و عجبا! که می‌بینم، آمده‌ای و آب همراه داری،

که می‌دانستی پدرت – چه می‌گویم؟ - دوستت، دوستانت، این «جیش‌العسره» که با سپاهی از روم و مزدور روم در تبوک، به سختی در است، از این کویر آتش‌ریز و مرگبار «نفوذ» می‌گذرند، در زیر بارش خورشید دوزخ صحرا، صحرای برزخ!

و تو شادی مرا نمی‌فهمی، که برای فهم این شادی، فهمیده بودن کافی نیست، باید پدر بود و از خدای عزیز محمد و ابوذر، از خدای مستضعفین، خدای من و تو، این «رفیق» رحیم و رحمان – که احسانش از همه مرزهای کفر و دین، پاکی و ناپاکی، و حتی دوستی و دشمنی می‌گذرد – با تمامی وجودم می‌خواهم و دامنش را به سرسختی و گستاخی یک «طلبکار لجوج» – همچون آن نابینای مهاجمی که دامن عیسی را در رهگذری چسبیده و‌‌‌ رها نکرد – چنگ می‌زنم و‌‌‌ رها نمی‌کنم تا در حق تو احسانم، نیز چون من، احسانی کند، تا روزی تو هم چون من، لذت این شادی را بفهمی! با خود گفته بودم که هر وقت این فاصله‌ای را که تقدیر میان من و تو ایجاد کرده است، طی کردی و از راه رسیدی، پیش از هر حرفی و هر کاری، اول تو را به نشانم و گزارش این «کار» را به تو بدهم، تا به‌دانی که من، با این امانتی که به دستم سپردند چه کردم و این راه را تا کجا آمدم و از فردا که به دست تو می‌افتد، به‌دانی که با آنچه کنی و از کجا باید راه را ادامه دهی.

اکنون که برای نخستین بار تو را دیدار می‌کنم و تو برای نخستین بار، به حرف من گوش می‌دهی، متأسفم که م‍ده‌ای ندارم که به تو بدهم، خبر‌هایم همه سرخ است و سیاه و گزارش عمرم نیز نه چندان مثبت و موفق!

دراین گفتگو – که منم که با تو سخن می‌گویم و آن هم نه سخن دنیا – کلمات بازیچه‌های مصلحت‌بازی و سیاست‌بازی و تقیه‌بازی نیستند، رسولان پیام‌آور معصوم‌اند که از حقیقت سخن می‌گویند و حامل «روح‌اند»، نه آن روحی که فیلسوف‌ها و صوفی‌ها و زاهد‌ها و قرآن‌خوان‌های سرقبر از آن حرف می‌زنند و علما درباره‌اش بحث می‌کنند که هست یا نیست و چگونه است؟ و من نمی‌دانم آن چیست و نمی‌خواهم به‌دانم و به‌پرسم تا از خدا «لن‌ترانی» به‌شنوم و جواب سربالایی که یعنی «فوضولی موقوف»! «به تو چه»؟ یسئلونک عن الروح، قل: الروح من امر ربی!

مقصودم آن «روح» است که خدا، او را مستقل از همه فرشتگان، به تنهایی نام می‌برد، آنکه همه فرشتگان به زمین فرود می‌آید. کی؟ در «شب قدر»! شبی که چون همیشه جهان تاریک است و زمین در دهان دیو سیاه ظلمت، شب، که در همه ماهیت‌ها و کیفیت‌ها و رنگ‌ها و طرح‌های وجودی، همه پدیده‌ها و اختلاف‌ها و تضاد‌ها و تنوع‌ها و درجه‌ها و ارزش‌ها و اندازه‌ها، همه موجودات، در آن یکی هستند و آن یکی، عدم، هر یکی چون همه و همه هیچ! و این اقتضای حاکمیت ظلمت است که در آن هر مرزی محو است و اقتضای حکومت ظلم، که در آن، هر مرزی، به «تعدی» نفی می‌شود و مسخ؛ خوب، بد می‌نماید و بد، خوب؛ دوری‌ها نزدیک و نزدیکی‌ها دور؛ سرخی و سفیدی و سبزی چون بی‌رنگی همه سیاه؛ =ستی دره و بلندی قله هم‌سطح؛ گوهر و خر مهره، مروارید و مردار و معبد و مزبله، محراب و مغازه، توحید و شرک، تقوی و تعفن، حقیقت و دروغ، شهید و جلاد، پاک و پلید، روحانیت و سحر، جادوگری و وحی، حسین و یزید، همه در هم ریخته‌اند و قاتی‌پاتی و درهم برهم و بالا و پائین و پائین بالا و چپ و رو و وا‍گونه؛ و گویی انقلاب شده است. انقلاب سیاه، یعنی قره‌قاتی بودن همه‌چیز و همه‌کس، قره‌قاتی بودن انسان و حیوان و جُماد، که شب است و سیاهی بر زمین حاکم و قاتی یعنی بهم‌ریختگی، قره یعنی سیاه! و بالای سیاهی رنگی نیست. پس، در حکومت سیاهی، هیچ‌چیز، چیزی نیست؛ هیچکس، کسی نیست و مرزی و درجه‌ای و ذاتی و نوعی و ارزشی و صفتی و وضعی و حق و باطلی و صفی... پدید نیست که همه چیز ناپدید است و بنابراین، همه یکی و آن یکی؟ هیچ! هیچی که سیاه است؛ یعنی در شب، فقط شب هست؛ در چیرگی سیاهی عام، بر جهان، جهانیان، «واحد» ‌اند و در جهان، «وحدت»، همچون مردگان، همچنانکه بر قبرستان.

شب که می‌رود «همه چیز روشن می‌شود»، یعنی: «اختلاف»! و صبح که برمی‌خیزد، خفته‌ها برمی‌خیزند و صف‌ها جدا می‌شوند و جبهه‌ها کشف می‌شود، یعنی: «تضاد»!

و این یکی از «آیات روشن» خداست. و نمی‌دانم چرا این آیه روشن کتاب خدا را تاریک می‌بینند که: «کان الناس امه واحده».

مردم، یک توده واحدی بودند، همه با هم یکی و همه با هم در یک صف، یکنواخت، قالبی، متشابه، متساوی، هم‌ارز و هم اندازه هم، در یک وضع، یک راه، یک احساس، یک تیپ، یک فکر و یک فرهنگ و یک تاریخ و یک ادب و همه مثل هم، همه افراد یک جمع، کپیه یکدیگر و همه نسل‌های یک جامعه، پشت در پشت، نسخه بدل یک «متن»، یک «اصل»، «جد بزرگ قبیله»!

و این بود که هیچ چیز نبود که به‌توان آدم‌ها را با آن سنجید و از هم جدا کرد. از ناچاری اسم‌ها و صفت‌ها و مرز‌ها و درجه‌ها و ارزش‌ها و حالت‌ها و صف‌هایی را که اصلاً به خود انسان‌ها و اختلاف‌های انسانی ربطی ندارد و انتخاب می‌کردند تا با آن‌ها افراد و گروه‌های بشری را نامگذاری کنند و توصیف نمایند و از یکدیگر مشخص سازند؛ مثل خاک، یک قطعه از زمین را: شرقی، غربی، استوایی، چینی، رومی، مصری، یونانی، ایرانی، ترکستانی... (وطن)؛ یا رنگ پوست بدن را: سرخ، زرد، سفید، سیاه! (ن‍‍ژاد)؛ یا خون را: یهود، عرب...! (ملت)؛ یا پدربزرگ را: بنی اسرائیل، بنی عطفان، هخامنشیان، اشکانیان، ساسانیان... (قوم، قبیله)؛ یا فقط با هم یک‌جا جمع بودن را: جامعه اروپایی، جامعه ایران، جامعه آمریکا... یا شکل حکومت را: امپراطوری رم، شاهنشاهی ایران، ملوک‌الطوایفی اروپای قرون وسطی؛ یا شکل تولید را: گله‌دار‌ها، کشاورز‌ها، صنعتکار‌ها، فئودالیته، بورژوازی...؛ یا حتی شکل زندگی و تجمع را: شهری، روستایی، چادرنشین...؛ یا اندازه پول و زوری که دارند: ارباب، رعیت، متوسط؛ یا شکل کاری که می‌کنند: روحانی، نظامی، بازاری، کارگر، دهقان؛ یا جنسیت را: زن، مرد، خنثی؛ یا سن و سال را: جوان، کامل و پیر...

این‌ها هیچکدام خصومت انسانی نیست و فرق آدم‌ها را، ارزش‌های مختلف انسان‌ها را، صف‌ها و جهت‌ها و مسئولیت‌ها و هدف‌ها و صفت‌ها و خوبی‌ها و بدی‌ها و زشتی زیبایی‌ها و حق و باطل‌ها و درجه وجودی و قیمت انسانی و نوعیت فطرت و کیفیت خلقت و چگونگی نقش و اثر و کار و کرامت و فکر و اراده و آگاهی و آزادی و انتخاب و خلاصه، اندازه حقیقی وجود‌ها و موجودیت‌های انسانی انسان‌ها را نشان نمی‌دهد.

مثل اینست که شاگردان یک مدرسه را این‌جور تقسیم کنیم که: تمام شاگردانی که کت و شلوار خط‌دار دارند در یک صف، آنهائی که ساده پوشیده‌اند در یک صف؛ مودار‌ها در یک کلاس، کچل‌ها در یک کلاس دیگر؛ چاق‌ها در سیکل اول، لاغر‌ها در سیکل دوم؛ بچه‌هائی که خانه‌شان تو خیابان است مبصر و آنهایی که در پس کوچه شاگرد عادی؛ آنهائی که با اتومبیل شخصی می‌آیند، معدلشان بیست، آنهائی که با دوچرخه می‌آیند دوازده؛ آن‌ها که با اتوبوس، تجدیدی، آن‌ها که پیاده، رفوزه، و شاگردانی هم که پول توجیبی ندارند، از مدرسه اخراج! از تحصیل محروم، چون مسلماً پول برای اسم‌نویسی در مدرسه ندارند.

خرپول‌زاده‌ها، برای تحصیل، اروپا و آمریکا، و در بازگشت، رییس و استاد و صاحب‌منصف و مسلط بر مردم، پولدارزاده‌ها تحصیل در مدارس دولوکس و تحصیلات عالیه دانشگاهی، کم‌پولزاده‌ها، تحصیلات متوسط نمی‌ه‌کاره، بی‌پول‌زاده‌ها، بی‌سواد، در تحصیل و علم به رویش بسته، برود دنبال عمله‌گی، که سنت تاریخی دوران سلطنت انوشیروان دادگر و دولت بزرگمهر حکیم است که حکومت متحد «عدالت و حکمت»، هزاروچهارصد سال پیش حکم صادر کرد که «کفشگرزاده» حق ندارد، به هیچ قیمتی، حتی اگر پدرش همه هستی‌اش را بدهد، تحصیل کند؛ چون، تحصیلکرده که شد، جزئ طبقه انتلکتوئل، تحصیلکرده و روشنفکر... – طبقه دبیران می‌شود و فکر و علم که موهبتی است شریف و اهورائی و باید در انحصار اشراف و یا روحانیون بماند، بدست طبقات پست کارگر و کاسب شهری و دهقان دهاتی می‌افتد که بی‌شرف‌اند و بی‌روحانیت و معنویت و آن وقت، هم حکومت و هم مذهب، از انحصار «نجیب‌زادگان» در می‌آید و دستهای زمخت و خاک‌آلود و پینه‌بسته نانجیب‌ها به دامان این موهبت خدایی و آسمانی می‌رسد...»

این‌جور تقسیم‌بندی، می‌بینی که تقسیم‌بندی انسانی نیست، یعنی حقیقت وجودی انسان‌ها را نشان نمی‌دهد و در نتیجه این صف‌بندی‌ها و مرزکشی‌ها همه جعلی و فرضی و الکی است و در واقع، در تاریکی و سیاهی حاکم – که چشم‌ها نمی‌بینند و هیچکس خود را و دیگران را تشخیص نمی‌دهد، زیرا نه نوری هست و نه ملاکی – همه یکی هستند، همه در ظلمت و ظلم، به هم درآمیخته و نامعلوم و نامرئی، یک «امت واحده» هستند. «ترازوی قیامت»! «هرکه به وزن یک ذره» خدمت کرده باشد، آن را می‌بیند، هر که به وزن یک ذره خیانت کرده باشد آن را می‌بیند». و آنگاه پاداش و کیفر، بهشت و آتش! و آنگاه تقسیم‌بندی انسان‌ها، نه براساس خاک و خون و شغل و طبقه و رنگ‌پوست و پول‌جیب و... بلکه براساس «عمل»، «عمل انسانی»، یعنی آنچه با «آگاهی»، «انتخاب» و «آفرینندگی» - که سه استعداد ویژه انسانی‌اند – خلق کرده‌ای، انجام می‌شود و صف‌بندی آدم‌ها، صفی: ملعون، مغضوب، دوزخی، به فرمان دقیق و درست ترازوی «عدالت»، و شهادت، با گوش و چشم و دل خود انسان‌ها، که در اسلام، نه تنها هر فردی، به تنهایی، که هر عضوی از یک فرد به تنهایی مسئول است: ان‌السمع و البصر و الفواد، کل اولئک کان عنه مسئولا. وصفی: نجات‌یافته، سرفراز، بهشتی، پس از عبور از «ترازو»، در صحرای «محشر عمل»، «قیامت عدل» و ارزیابی انسان‌ها، رسیدن به حساب‌ها و کتاب‌ها، دوصف، کشیده از ترازو – پایگاه عدالت – تا تقدیر – سرانجام حیات – سرنوشتی که هر کسی، با سر انگشتان خویش، آگاهانه، نوشته است، صفی:... این «دعوت» و این «روح» و این «بعثت» و این «حشر» و این «قیامت» و این «بازگشت حیات» و این «تجدید ولادت» و این «معاد» و این «عدل» و «میزان» و این «روز حساب» و این «کیفر و پاداش» و این تقسیم‌بندی یک «سنت الهی» است. تنها ویژه پس از مرگ نیست، پیش از مرگ نیز هست.

«قیامت» و «معاد» یک «سنت» است؛ سنت، یک قانون خدایی حاکم بر هستی است و حاکم بر حیات و بر انسان. قیامت و معاد، در همین جهان در زندگی هر فردی هست، در زندگی هر جامعه‌ای، در هر عصری، هر تاریخی. وحی، بعثت پیامبران و دعوت آنان به قیام برای «قسط» در هر زمانی، هر زمینی، صور اسرافیلی است که بر «قبرستان سرد و ساکت یک عصر» می‌دمد و روحی است که بر کالبدهای مرده، فضیلت‌های فلج‌شده و نبوغ‌های مدفون و انسانهای مرگ‌زده و تنهاهای زندان خفقان و سیاهی و پوسیدگی و مرگ بر پا می‌شود و «میزانی» بر پا می‌گردد و آدم‌ها بدان سنجیده می‌شوند و صف‌ها را از هم مشخص می‌گردند و جبهه‌ها در برابر هم قرار می‌گیرند و آنگاه، حق و باطل، خدمت و خیانت، زشتی و زیبایی، با هم درگیر می‌شوند و جهاد آغاز می‌شود و حساب و کتاب و بهشت و دوزخ و...

پیشانی‌های سیاه فروافتاده

پیشانی‌های سپید سرفراز!

نامه‌های عمل سیاه.

نامه‌های عمل سپید.

در عجبم از مردمی که خود زير شلاق ظلم و ستم زندگی ميكنند و بر حسينی میگریند كه آزادانه زيست....
‎‏(دکتر علی شريعتی‏)‏
     
  ویرایش شده توسط: Anjjella   
مرد

 


نامه به مهندس عبدالعلى بازرگان(۱)

برادر عزيزم آقاي مهندس عبدالعلي بازرگان، در اين سفر اخيرم به ‌تهران که برايم سفري تازه بود و پر از تازگي‌ها، بخصوص که براي نخستين بار و بر خلاف آنچه هميشه مي‌خواستم و حتي برخلاف هر احتمالي که درباره خودم مي‌دادم، هم نوع فلسفي و بلاغي شدم و اهل وعظ و منبر و حسينيه! و اين تنها به‌خاطر ضرورت اعتقادى و فکرى من بود که شرکتم را در آن بخصوص در وضع ناپايدار و پرنوسانى که يافته بود و بالاخص امتثال امر استاد مطهرى که به‌ايشان سخت معتقدم و مي‌ديدم که چگونه ميان خوارج و بني‌اميه هر دو گير کرده است!

گفتم شايد آمدن من و آوردن پدرم در اين موقعيت حسينيه را براي گرفتن آن شکلي که ما مي‌پسنديم و مي‌خواهيم، کمک کند و گروهي که احساس مي‌کنند يا احساس مي‌نمايند، که ميان خوارج يا بني‌اميه يکي را ناچار بايد برگزيد و تحمل کرد، که راه ديگري نيست، شايد متوجه شوند که اگر بخواهند يا بکوشند بتوانند اين مؤسسه کبير را از دست کسبه نجات دهند و به‌جاي جمعيت جمع کردن و مجلس گرم‌کردن نياز نسل جديد را که حرف مي‌خواهد و درد دارد و نيازمند خوراک تازه‌اي است از ياد نبرند.

به هرحال، بگذريم که سخن دراين کار بسيار است و من گمان نمي‌کنم که ماه رمضان را در ارشاد شرکت کنم، چه نمي‌خواهم به‌صورت وعاظ در آيم بخصوص که امروز حسينيه دارد شکل واعظ خانه مجلل و مدرني را به‌خود مي‌گيرد و من هرگز نمي‌پسندم که به‌شيوه آن دسته از امل‌هاي مدرن که پشت بلندگو سينه مي‌زنند، يک نوع مذهبي متجددي خود را نشان دهم از همان نوع ايراني‌هايي که مغز و روح و روحيه‌شان همان ايراني خالص آشغال است و اداي فرنگي‌هاي متمدن را در مي‌آورند و چه مسخره!

گرچه هنوز مردد هستم که بيايم يا نيايم، تصميم قطعي داشتم که نيايم. بعد اعلان حسينيه که چاپ شد ديدم همان کارچاق‌کن‌هاي دست‌بند و دسته‌باز، از همان حقه‌بازي‌ها و باندبازي‌هاي عاميانه و کثيفي که در کار دين و خدا و تبليغ مردم مي‌کنند و اين حرف‌ها را همه ابزار دکان پليد خودفروشي‌ها و خودنمايي‌هايشان کرده‌اند و مخالفت و مبارزه و هم‌چشمي و رقابت را در دين از سطح و شکل رقابت‌هاي کسبي و بازاري هم منحط‌تر و زشت‌تر کرده‌اند و به‌صورت دسته‌بندي‌هاي داخل حرمسراهاي قديم درآورده‌اند، بله، از همان کارها و حقه‌ها و کلک‌ها، سر بنده بي‌تقصير هم که توي آن وادي‌ها نيستم درآورده‌اند و چنان برنامه را تنظيم کرده‌اند که حد اعلاي اهانت را که در چنان متني ممکن است نسبت به‌کسي روا داشت از من دريغ نکرده‌اند! من تعجب کردم و حتي باور نکردم و گفتم شايد من نمي‌فهمم و مقصود چيز ديگري است. بعد حضرت آقاي مطهري نامه‌اي محبت‌آميز نوشتند و توضيح دادند که آن نويسنده برنامه اشتباه کرده و بعد از تنظيم برنامه به‌ماها هيچ‌کدام هم نشان نداده است.

قضيه درست برعکس بوده ست؛ در آنجا شش سخنران گذاشته بودند، هر کدام پنج شب و من در هيچ‌کدام نبودم. در بين شماره ۴ و ۵ تبصره باز کرده بود، که «در ضمن فلاني» در مقدمه برنامه «سخنراني مي‌کند»! خلاصه در اينجا همه تعجب کردند از مقامي که من به‌دست آورده‌ام و آن اينکه فلاني در تهران توي يک تکيه پامنبري مي‌کند تا مردم جمع شوند و مجلس آماده شود تا وقتي روضه‌خوان اصلي بيايد!

آقاي مطهري توضيح داده بودند که در جلسه شوراي حسينيه تصميم گرفته شده بود که اول من (ايشان) صحبت کنم و بعد تو (که خلاصه هندوانه زير بغل بنده!). به‌هرحال صحبت اين بوده است که شبهاي ۱۹ تا ۲۴ که شب‌هاي حساسي است دو سخنران باشد: من و استاد مطهري و حتي من بعد از ايشان باشم و به‌هرحال جلو يا دنبال ـ فرقي نمي‌کند ـ ؛ دو سخنران اصلي در هر شب. صحبت برنامه و مقدمه برنامه در بين نبوده است. حال بعد چي شده که اعلان آنجوري ماهرانه و معني‌دار تدوين شده و من از رديف سخنران‌ها افتاده‌ام و بعد برنامه مقدمه پيدا کرده و من در مقدمه برنامه حسينيه قرار گرفته‌ام، معلوم نيست و معلوم هست! به‌هرحال مسلم است که غرضي در کار بوده است و آن هم از نوع بسيار کوچکش و غيرانسانيش؛ زيرا غرض‌ورزي درباره کسي که نه پا تو کفش کسي کرده و نه از جنس آنهاست و نه مريدهاي خر آنها به‌من سواري مي‌دهند و نه من اهل خرسواري هستم و من مهمان بوده‌ام و با هزار اصرار و مقدمه‌چيني و استدلال... يک‌مرتبه آمدم و يکي دوبار حرفي زدم و آنها هم با سبکي که معارض کار آنها نيست و مي‌دانند که هرگز به‌دکان و دستگاه آنها، من و تيپ من صدمه‌اي نمي‌زنند، حساب‌هايي است که با خودشان دارند و مصالحي است که در روابط با دوست و دشمن و منافع و مضار خودشان مي‌انديشند و اينجور لگدي هم به‌من زدند! خدا مي‌داند که من در اين قضيه به‌خاطر لجن‌مال کردن اسم خودم عصباني نشدم؛ البته نمي‌گويم ناراحت نشدم، طبيعي است اگر کسي بيخودي توي يک روزنامه به‌کسي که با او سروکاري نداشته فحاشي کند و يا تحقيرش کند، اوقاتش تلخ مي‌شود، حتي اگر اين شخص امام باشد، چه برسد به‌من که يک آدم معمولي‌ام؛ ولي عصبانيتم و حتي نااميديم از اين بود که تا کجاها اخلاقاً سقوط کرده‌ايم و آن هم در کجاها! و آن هم در چه راهي و به‌خاطر چه هدفي و در چه وضعي!

معني ندارد که آدم زندگي را و ثروت را و مقام را ول کند و از همه چشم بپوشد و وارد وضعي شود به خاطر خدا و اخلاق و فکر و معني و در اين صف، تا حلقومش در منجلاب خودبيني‌ها و خودجويي‌ها و پستي‌ها و رذالت‌هاي اخلاقي و رقابت‌هاي کسبي و خيانت و اتهام و دروغ... فرو رود! اگر من اهل اين کارها باشم، در همين دانشگاه خودمان مي‌کنم که هم گناهش کمتر باشد و هم سودش بيشتر، هم شهرت هست و هم ثروت و هم مقام؛ نه آنجا که هيچ نيست جز شهرت، و آن هم شهرت اينکه بنده هم پالکي فلسفي شده‌ام و هم نوع بلاغي و ديگر پاچالدران منبر و تکيه و روضه و سينه و شله!

بله، ترديدم در اين است که اگر قاطعانه رد کنم، آقاي مطهري خيال مي‌کنند به‌خاطر توهيني که در کيهان به‌من شده است و به‌امضاي حسينيه مرا پامنبر روضه‌خوان‌ها معرفي کرده‌اند، من از شرکت در حسينيه خودداري کرده‌ام؛ درصورتي‌که اگر من کاري را درست بدانم چندان خودخواه نيستم که به‌اين خاطر از آن برگردم... من مثل يکي از همين منبري‌هاي معروف نيستم که گفته بود و تهديد کرده بود که اگر مرا نگذاريد که در حسينيه سخنراني کنم و تبليغ دين کنم ممکن است روحيه‌ام ضعيف شود و از دين برگردم! جل‌الخالق! براي جلوگيري از انحراف ديني کسي نشنيده بود که بايد دعوتش کرد که مردم را از انحراف ديني بازدارد! و در عين حال حرف درستي زده است و واقعاً براي آنها دين چنين چيزي است و منبر چنان چيزي!

معذرت مي‌خواهم دلتان را با اين حرف‌ها بدرد آوردم، جاش نبود، ولي به‌قول علي، شقشقهٌ هدرت...

من اهل محفل و مجلس و هياهو و حتي معاشرت نيستم؛ گرچه هميشه در کارهاي اجتماعي و سياسي بوده‌ام، اما جنس روحم با انزوا و خاموشي سازگار است. آخر من هم دهاتي‌ام و دهاتي اصيل که خصوصياتش در اين رساله آمده است و از اين کارهاي اجتماعي و هياهويي، با بهانه‌اي که وجدانم را قانع کنم، مي‌گريزم.

نامه سرکار را هم زيارت کردم و از اينکه رفقاي دانشجو سخن مرا پسنديده‌اند و اظهار لطف کرده‌اند سپاسگزارم. مسلماً حرف مرا هم بايد فقط دانشجو بفهمد و بشناسد. آن تکيه‌اي‌ها که مشتري من نيستند، من با آنها فاصله‌اي بيشتر احساس مي‌کنم تا با لامذهب‌هاي خوش‌فهم.
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  ویرایش شده توسط: yemard1   
مرد

 


نامه به مهندس عبدالعلى بازرگان(۲)

اما درباره اين مقاله، مثل همه نوشته‌هاي ايشان من جز اعجاب آميخته با لذت از هوشياري شگفت و قدرت خلق و ابتکار و تأليف و بخصوص نتيجه‌گيري و به‌کار گرفتن ماهرانه همه دانستنيهاي گوناگون براي رسيدن و رساندن به‌مقصود دلخواه هيچ نظري نمي‌توانم بدهم و به‌خود چنين حقي نمي‌دهم که رحم الله مراء عرف قدر نفسه؛ جز اينکه در دو اصل من ترديد دارم و آن يکي اين است که آيا در مسائل انساني و بخصوص جامعه‌شناسي و روان‌شناسي اجتماعي که ترکيب پيچيده‌اي از مسائل انساني است، مي‌توان به‌عامل تام، (Fact dominant) قايل شد؟ و اگر آري، آيا مي‌توان قطعاً گفت که اين عامل در سيستم معيشت و طريقه ارتزاق است؟ من شخصاً بيشتر ميل دارم که در جامعه‌شناسي به‌شيوه «گورويچ» به‌«تعداد عواملي که در هم تأثيرات متقابل دارند» تکيه کنم و به‌ قول او به ‌Sociologie differentielle؛ درصورتي‌که در اين تحقيق يک نوع تعليل توحيدي جامعه‌شناسي و روانشناسي اجتماعي ايران است و يافتن علت‌العلل يا علت غالب و آن در عين حال که «سيستم معيشت و طريقه ارتزاق» عنوان شده است، ولي از لحن بحث توجيه چنين برمي‌آيد که بيشتر عامل جغرافيايي عامل تام گرفته شده است. سيستم معيشت و طريقه ارتزاق البته به‌گونه‌اي توجيه شده است که مستقيماً و منحصراً معلول عامل جغرافيايي است و اين خود يک مکتب جامعه‌شناسي است که مبناي آن را محيط جغرافيايي جامعه مي‌داند و از «ابن خلدون» تا «ايولاکوست» معاصر گروهي برآنند.

آنچه در اينجا مطرح مي‌شود اين است که آيا اگر به‌جاي «ماها» «بربرهاي شمال آفريقا» در ايران ساکن بودند، درست همين حال و حالات را داشتند که ما داريم؟ آيا در ديگر کشورها به‌ميزاني که داراي وضع جغرافيايي مشابهي با ما هستند، از نظر روحي و اجتماعي نيز به‌ما شبيه‌اند؟ و گذشته از آن، اختلاف شديدي که از نظر خصايل و خصايص ميان اقوام مختلف ساکن ايران وجود دارد در چيست؟ و نيز در ايران بايد ميان مردم شمال ايران کمترين شباهتي با مردم جنوب ايران نباشد.

مسئله ديگر: ضعف احساس مليت در ايران يکسره معلول تفرق نواحي مزروعي و مسکوني و عدم ارتباط عنوان شده است، درصورتي‌که من دو عامل ديگر را مؤثرتر مي‌دانستم: يکي اسلام، که هم يک مذهب خارجي است (از نظر مليت ايراني) و هم روحي جهاني و بين‌المللي دارد و بخصوص مخالف صريح اصل مليت است و بالاخص که يک امت بزرگ و پايدار تشکيل داد که ملت‌هاي مختلف و از جمله ايران را در خود حل کرد؛ و ديگري تسلط پياپي عناصر بيگانه بر اين مملکت است که از نظر قدرت و تأثير و مدت بر حکومت‌هاي ايراني نژاد برتري داشته‌اند. عوامل دست دوم، يک هجوم پياپي اقوام همسايه و ورود و حلول آنها در متن جامعه و بخصوص فئوداليسم سياسي که شکل سياسي غالب دوره‌هاي تاريخي ما بوده است و هر يک از اين ملوک الطوايف بر قسمتي از ايران و قسمتي از اراضي و بلاد مجاور خارج ايران حکومت داشته‌اند و بنابراين مرزهاي ملي و مرزهاي سياسي که کمتر بر هم منطبق بوده‌اند محو مي‌شده است، و يکي ديگر نيز همان شرايط خاص جغرافيايي و پراکندگي زندگي که عامل ضعف تفاهم ملي و اشتراک احساس قومي بوده است. غالب اين عوامل مربوط به‌بعد از اسلام است و تاريخ ناظر و شاهد است که پيش از اسلام احساس مليت در ايرانيان بسيار قوي بوده است و قوي‌تر از مذهب.

مسئله ديگري که در زمينه بحث و بخصوص شيوه بحث طرح‌اش بسيار به‌جاست، تکيه بيشتر بر روي مسئله‌اي است که R.Grousset آن را در La Face de l'Asie درباره ايران آورده است (و اين يکي از کتاب‌هايي است که مثل کتاب «پرتو» توجهش براي اين رساله بي‌فايده نيست) و آن توجه اوست به‌موقعيت جغرافيايي ايران در عالم که آن را «چهارراه تاريخ» خوانده است و معبر دائمي اقوام گوناگون و افکار و مذاهب مختلف؛ چنانکه گويي ايران با همه اقوام و تمدن‌هاي عالم قديم همسايه است و چهارراه و مرکز همه آنها، آيا توجه به‌همين اصل معبر بودن و چهارراه بودن، بسياري از خصوصياتي را که استاد تنها از وضعيت کشاورزي و روستايي ايران استناد کرده‌اند تعليل نمي‌کند؟ نمي‌گويم اين عامل به‌جاي آن عامل، ولي در کنار آن. اين کيفيت جغرافيايي در طول تاريخ، به‌مردمي که همواره در رهگذر ديگران و مردم و مذاهب رنگارنگ بوده‌اند يک نوع رفتار و اخلاق و روحيه شهرهاي زواري و توريستي و قهوه‌خانه‌هاي سر راهي را نمي‌دهد؟ بي‌تفاوتي در برابر حوادث، بي‌تعصبي، انطباق با هرچه پيش آيد، سازگاري و رنگ عوض کردن، نان به‌نرخ روز و مشتري خوردن، دروغ و چاپلوسي و ذلت و نداشتن غرور و اصالت و توجه به‌خواست و مزاج ديگران و محو شخصيت خود و... که غالباً اينها صفاتي است که در مردم «سرِگذر» بيشتر ديده مي‌شود تا مردم دهاتي و مستقل و مستغني از غير.

در پايان بحث، مسائلي که به‌عنوان طرح‌ها و گام‌هايي براي جبران اين نقايص روحي و اجتماعي مطرح شده است، در عين حال که درست است و پذيرفتني، ولي به‌نظر من از نظر شدت و تأثير با لحن و بحث متن نمي‌خورد. از خواندن متن رساله خواننده قانع مي‌شود و معتقد، که اين ضعف‌هاي اخلاقي و رواني که در ما هست، صفاتي سطحي و گذرا و عوارضي موقتي نيست، بلکه معلول جبري و قطعي علل ريشه‌دار و محکم اجتماعي است. و بنابراين نه زخم‌هايي سطحي است که بتوان التيام داد يا جراحي کرد، بلکه زاييده مزاج و اقتضاي سرشت و ساختمان اين اجتماع است و بنابراين، در حالي‌که انحراف‌ها و ضعف‌ها اين‌چنين عميق و ريشه‌دار و جدي تلقي مي‌شود و تفسير، بايد در آن هنگام که از راه علاج و جبران سخن به‌ميان مي‌آيد، خواننده در برابر يک راه حل بسيار قاطع و عامل يا عوامل نيرومند و کوبنده و سازنده‌اي بسيار مؤثر قرار گيرد تا بتواند با شناختي که نسبت به‌بدي‌ها و کجي‌ها پيدا کرده است به‌آن معتقد و اميدوار گردد؛ ولي من به‌عنوان يک خواننده اين‌جور احساس کردم که هنگام بيان و تفسير و توصيف دردها و نقص‌ها، نويسنده لحن قاطع و مطمئن همراه با نظري دقيق و عميق و مسلم دارند و چون سخن بر سر ارائه راه حل و مبارزه با آن انحراف‌ها پيش مي‌آيد نويسنده قاطعيت و قوت و شدت و اطمينان خويش را از دست مي‌دهند و با لحني ضعيف‌تر سخن مي‌گويند.

آيا در عين حال که تحليل و تعليل جامعه‌شناسي و اقتصادي و جغرافيايي روانشناسي و اجتماعي ايراني را مي‌پذيريم، با توجه به‌مواردي از تاريخ اين ملت که در آن احساس نيرومند مشترک و تفاهم و اشتراک و تحريک و تجهيز همگاني و شدت و قاطعيت و تصميم در ميان همين مردم پديدار مي‌گردد (بسياري جريانات مذهبي اسلامي، نهضت ابومسلم يعني نهضت ايرانيان عليه بني‌اميه، نهضت تشيع، اسماعيليه و... نادر و... اين اواخر «بابِيت» و «مشروطيت» و...)، نمي‌توان معتقد شد که در عين حال ملت ما استعداد يافتن يک ايمان تازه، يک هدف مشترک، تحريک و تجهيز عمومي و حرکت اجتماعي وسيع مذهبي يا سياسي يا اجتماعي را دارد و گذشته از آن، يافتن يک ايمان تازه و نيرومند و داشتن يک هدف مشترک بسياري از ضعف‌ها و بيماري‌هاي مزمن و ريشه‌دار روحي و اخلاقي را به‌طرز معجزه‌آسايي شفا مي‌بخشد و جامعه را قوي و راست و دگرگون و سالم مي‌سازد؟

در خاتمه، عذر مي‌خواهم از اين فضولي‌ها، گرچه فضولي نيست و بيان خيالات و انديشه‌هايي است که هر خواننده‌اي در ضمن مطالعه اثري در ذهنش مي‌گذرد.

آنچه را بايد جداً عذرخواهي کنم که اشتباه کرده‌ام، اين است که طبق عادت بسيار بد معلمي و کتاب چاپ‌کني، من بدون توجه، در ضمن مطالعه اين دو دفتر، هرجا که به‌نکته‌اي املايي مي‌رسيدم که در رونويسي، کاتب انداخته و يا من خيال مي‌کرده‌ام که اگر تغيير کند بهتر است، در آن دست برده‌ام و بعد که متوجه شدم بسيار شرمنده شدم و خواهش مي‌کنم که شما اين دستبرد! را ناديده بگيريد و متن را همچنان که بوده است نگه‌داريد؛ البته غير از مواردي که در املا کلمات يا افتادگي‌ها به‌چشم مي‌خورد که چون اين متن لابد همين‌جوري به‌چاپخانه مي‌رود، کار غلط‌گيري را آسان‌تر مي‌کند.

در اينجا مي‌خواهم مطلبي را که چند ماه است مرا به‌شدتي که در بيان نمي‌گنجد به‌خود مشغول داشته است و يک لحظه از آن غافل نيستم عنوان کنم و آن تمام کردن آن شاهکار معجزه‌نماي کار درباره قرآن است. من کشف ايشان را درباره قرآن درست و بي‌مبالغه، شبيه کار گاليله درباره منظومه و نيوتن درباره جاذبه و پاستور درباره بيماري و... مي‌دانم. آنها کليد علمي وحي طبيعي را به‌دست آورده‌اند و ايشان کليد علمي وحي کلامي را. من آن روز که ايشان طرح اين کار را بيان مي‌کردند، دچار يک گيجي و حيرت بي‌سابقه‌اي شده بودم و آنچه بر حيرتم مي‌افزود اين بود که چطور؟ چرا آقاي مهندس اين حرف را با اين سادگي و لحني اين‌چنين عادي بيان مي‌کنند؟ چطور در ضمن چنين کاري به‌کار ديگري هم مي‌توانند بينديشند؟ چرا آن را کاري در رديف ديگر کارها مي‌دانند؟ من به‌همان مقداري که آن روز توضيح فرمودند، آنچه دستگيرم شد چنان خارق‌العاده بود که ناگهان احساس کردم که به‌قرآن يک ايمان علمي پيدا کردم، ايمان علمي، همچنان که به‌منظومه شمسي با ترکيب آب يا حرکت بادها ايمان علمي دارم. يعني ديدم که «وحي» است! ديدم!

من فکر مي‌کنم که ايشان پس از رسيدن به‌اين تز قاعدتاً قدرت انديشيدن و اشتغال به‌هر امر ديگري را چه فکري و چه عملي و هر چه، از دست مي‌دهند و چنان در آن غرق مي‌شوند که نمي‌توانند در رديف آن مسائل ديگري را هم در مغز و زندگي و روح و کار خود طرح کنند. زيرا من هيچ مسئله‌اي را نه تنها درباره قرآن بلکه دين و بلکه خدا و اثبات «ماوراءالطبيعه» و... همه چيز در رديف آن نمي‌بينم. اين حادثه‌اي است در علم مذهب؛ اين تنها اثبات قرآن و وحي نمي‌کند، اثبات وجود خدا و غيب را مي‌کند، آن‌هم اثبات خدا نه با زبان عرفان و اخلاق و فلسفه و عقل، نه با علم، آن هم علوم دقيق و آن هم دقيق‌ترين آن رياضي!

باز هم در شگفتم که چرا آن روز آقاي مهندس آن طور عادي از آن سخن مي‌گفتند! آن کار بزرگ همه حرف‌ها و دليل‌ها و منطق‌ها را بي‌ارزش و يا لااقل کم‌ارزش کرده است. من با اطلاع و استعداد کمي که دارم چند بار در کلاس و مباحثه با دانشجويان با اين شرط که «هرچه قدرت انکار و رد و حتي لج داريد براي نپذيرفتن اين استدلال من در وحي بودن قرآن به‌کار بريد» و همه جا با وجود همين شرايط به‌آن متد که استدلال کرده‌ام موفقيت مطلق بي‌استثنا آميخته با ايمان و شگفتي و اعجاب خارق‌العاده به‌دست آورده‌ام. نه تنها اقناع‌کننده است، اعجاب‌آور و ايمان‌آور است.

من به‌عنوان يک معلم دانشجويان اين نسل و به‌عنوان يک شاگرد ايشان از ايشان استدعا مي‌کنم و التماس مي‌کنم که هرچه زودتر اين کار را تمام کنند هرچه زودتر. هيچ کاري امروز در دنيا نيست که از اين فوري‌تر و حياتي‌تر باشد. شما هم وادار کنيد و شرايط و مجال و حال را فراهم آوريد. کاش اين کار از همان اول به‌عربي يا فرانسه يا انگليسي منتشر شود!




قربانتان علي شريعتي
     
  
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
شعر و ادبیات

Ali Shariati | دکتر شریعتی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA