ارسالها: 4875
#41
Posted: 9 Jan 2013 09:27
سرود آفرینش
ترجمه نسبتاً آزاد اما وفاداری از مقدمه منظومه طولانی
«سفر تکوین» یکی از «دفترهای سبز» شاندل؛
نویسنده و شرقشناس فرانسوینژاد زاده تونس
در آغاز هیچ نبود، کلمه بود، و آن کلمه خدا بود»
و «کلمه»، بیزبانی که بخواندش، و بی «اندیشه»ای که بداندش، چگونه میتواند بود؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،
و با «نبودن»، چگونه میتوان «بودن»؟
و خدا بود و، با او، عدم،
و عدم گوش نداشت،
حرفهایی هست برای «گفتن»،
که اگر گوشی نبود، نمیگوییم.
و حرفهایی هست برای «نگفتن»؛
حرفهایی که هرگز سر به «ابتذالِ گفتن» فرود نمیآرند.
حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همینهایند،
و سرمایه ماورایی هر کسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد،
حرفهای بیتاب و طاقتفرسا،
که همچون زبانههای بیقرار آتشند،
و کلماتش، هر یک، انفجاری را به بند کشیدهاند؛
کلماتی که پارههای «بودنِ» آدمیاند...
اینان هماره در جستجوی «مخاطب» خویشند،
اگر یافتند، یافته میشوند
و
در صمیم «وجدان» او، آرام میگیرند.
و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،
و اگر او را گم کردند، روح را از درون به آتش میکشند و، دمادم، حریقهای دهشتناک عذاب برمیافروزند.
و خدا، برای نگفتن حرفهای بسیار داشت،
که در بیکرانگی دلش موج میزد و بیقرارش میکرد.
و عدم چگونه میتوانست «مخاطب» او باشد؟
هر کسی گمشدهای دارد،
و خدا گمشدهاي داشت.
هر کسی دو تا است و خدا یکی بود.
هر کسی، به اندازهای که احساسش میکنند، «هست».
هر کسی را نه بدانگونه که «هست»، احساس میکنند،
بدانگونه که «احساسش» میکنند، هست.
انسان یک «لفظ» است، که بر زبان آشنا میگذرد،
و «بودن» خویش را از زبان دوست، میشنود.
هر کسی «کلمه»ای است:
که از عقیم ماندن میهراسد،
و در خفقان جنین، خون میخورد،
و کلمه مسیح است،
آنگاه که «روحالقدس» ـ فرشته عشق ـ خود را بر مریم بیکسی، بکارت حسن، میزند و با یاد آشنا، فراموشخانه عدمش را فتح میکند و خالی معصوم رحمش را ـ که عدمی است خواهنده، منتظر، محتاج ـ از «حضور» خویش، لبریز میسازد و آنگاه، مسیح را که آنجا، چشم به راه «شدن» خویش بیقراری میکند، میبیند، میشناسد، حس میکند و اینچنین، مسیح زاده میشود، کلمه «هست» میشود، در «فهمیده شدن»، «میشود». و در آگاهی دیگری، به خودآگاهی میرسد، که کلمه، در جهانی که فهمش نمیکند، «عدمی» است
که «وجود خویش» را حس میکند، و یا «وجودی» که «عدم خویش» را.
و «در آغاز،
هیچ نبود،
کلمه بود، و آن کلمه، خدا بود».
عظمت همواره در جستجوی چشمی است که او راببیند،
و خوبی همواره در انتظار خردی است که او را بشناسد
و زیبایی همواره تشنه دلی که به او عشق ورزد
و جبروت نیازمند ارادهای که در برابرش، به دلخواه، رام گردد
و غرور در آرزوی عصیان مغروری که بشکندش و سیرابش کند
و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پرجبروت و مغرور،
اما کسی نداشت.
خدا آفریدگار بود
و چگونه میتوانست نیافریند؟
و خدا مهربان بود
و چگونه میتوانست مهر نورزد؟
«بودن»، «میخواهد»!
و از عدم نمیتوان خواست.
و حیات «انتظار میکشد»،
و از عدم کسی نمیرسد.
و «داشتن» نیازمند «طلب» است.
و پنهانی بیتابِ «کشف»،
و «تنهایی» بیقرار «انس».
و خدا از «بودن» بیشتر «بود»،
و از حیات زندهتر
و از غیب پنهانتر
و از تنهایی تنهاتر
و برای «طلب»، بسیار «داشت»
و «عدم» نیازمند نیست
نه نیازمند خدا، نه نیازمند مهر
نه میشناسد، نه میخواهد و نه درد میکشد و نه انس میبندد
و نه هیچگاه بیتاب میشود
که عدم «نبودن» مطلق است
اما خدا «بودن» مطلق بود.
و عدم فقر مطلق بود و هیچ نمیخواست
و خدا «غنای مطلق» بود و هر کسی، به اندازه «داشتنهایش»، میخواهد.
و خدا گنجی مجهول بود که در ویرانه بیانتهای غیب مخفی شده بود.
و خدا زنده جاوید بود
که در کویر بیپایان عدم «تنها نفس میکشید».
دوست داشت چشمی ببیندش، دوست داشت دلی بشناسدش
و در خانهای گرم از عشق، روشن از آشنایی، استوار از ایمان و پاک از خلوص خانه گیرد.
و خدا آفریدگار بود و دوست داشت بیافریند:
زمین را گسترد
و دریاها را از اشکهایی که در تنهاییاش ریخته بود پر کرد
و کوههای اندوهش را ـ
که در یگانگی دردمندش، بر دلش توده گشته بود ـ
بر پشت زمین نهاد؛
و جادهها را ـ که چشم به راهیهای بیسو و بیسرانجامش بود ـ بر سینه کوهها و صحراها کشید،
و از کبریایی بلند و زلالش آسمان را برافراشت
و دریچه همواره فروبسته سینهاش را گشود،
و آههای آرزومندش را ـ که در آن از ازل به بند بسته بود ـ
در فضای بیکرانه جهان رها ساخت.
با نیایشهای خلوت آرامش، سقف هستی را رنگ زد،
و آرزوهای سبزش را در دل دانهها نهاد،
و رنگ «نوازش»های مهربانش را به ابرها بخشید،
و از این هر سه ترکیبی ساخت و بر سیمای دریاها پاشید،
و رنگ عشق را به طلا ارزانی داد،
و عطر خوش یادهای معطرش را در دهان غنچه یاس ریخت،
و بر پرده حریر طلوع، سیمای زیبا و خیالانگیز امید را نقش کرد.
و در ششمین روز، سفر تکوینش را به پایان برد.
و با نخستین لبخند هفتمین سحر، «بامداد حرکت» را آغاز کرد:
کوهها قامت برافراشتند و رودهای مست، از دل یخچالهای بزرگ بیآغاز،
به دعوت گرم آفتاب، جوش کردند،
و از تبعیدگاه سرد و سنگ کوهستان بگریختند و، بیتاب دریا
ـ آغوش منتظر خویشاوند ـ
بر سینه دشتها تاختند
و دریاها آغوش گشودند و... در نهمین روز خلقت،
نخستین رود به کناره اقیانوس تنهای هند رسید و اقیانوس،
که از آغاز ازل، در حفره عمیقش دامن کشیده بود،
چندگامی، از ساحل خویش، رود را، به استقبال، بیرون آمد و رود،
آرام و خاموش،
خود را،
ـ به تسلیم و نیاز ـ
پهن گسترد،
و پیشانی نوازشخواه خویش ر
پیش آورد،
و اقیانوس
ـ به تسلیم و نیاز ـ
لبهای نوازشگر خویش را
پیش آورد
و بر آن بوسه زد.
و این نخستین بوسه بود.
و دریا، تنهای آواره و قرارجوی خویش را در آغوش کشید،
و او را، به تنهایی عظیم و بیقرار خویش، اقیانوس، بازآورد.
و این نخستین وصال دو خویشاوند بود.
و این در بیست و هفتمین روز خلقت بود
و خدا مینگریست.
سپس طوفانها برخاستند و صاعقهها در گرفتند و تندرها فریاد شوق و شگفتی برکشیدند و:
بارانها و بارانها و بارانها!
گیاهان روییدند و درختان سر بر شانههای هم برخاستند و مرتعهای سبز پدیدار گشت و جنگلهای خرم سر زد و حشرات بال گشودند و پرندگان ناله برداشتند و پروانگان به جستجوی نور بیرون آمدند و ماهیان خرد سینه دریاها را پر کردند...
و خداوند خدا، هر بامدادان، از برج مشرق بر بام آسمان بالا میآمد و دریچه صبح را میگشود و، با چشم راست خویش، جهان را مینگریست و همه جا را میگشت
و هر شامگاهان، با چشمی خسته و پلکی خونین، ازدیواره مغرب، فرود میآمد و نومید و خاموش، سر به گریبان تنهایی غمگین خویش فرومیبرد
و هیچ نمیگفت.
و خداوند خدا، هر شبانگاه، بر بام آسمان بالا میآمد و، با چشم چپ خویش جهان را مینگریست و قندیل پروین را برمیافروخت و جاده کهکشان را روشن میساخت و شمع هزاران ستاره را بر سقف میآویخت، تا در شب ببیند و نمیدید، خشم میگرفت و بیتاب میشد و تیرهای آتشین بر خیمه سیاه شب رها میکرد تا آن را بدرد و نمیدرید و میجست و نمییافت و...
سحرگاهان، خسته و رنگباخته، سرد و نومید، فرود میآمد و قطره اشکی درشت، از افسوس، بر دامن سحر میافشاند و میرفت
و هیچ نمیگفت.
رودها در قلب دریاها پنهان میشدند و نسیمها پیام عشق به هر سو میپراکندند، و پرندگان در سراسر زمین ناله شوق برمیداشتند و جانوران، هر نیمه، با نیمه خویش بر زمین میخرامیدند و یاسها عطر خوش دوست داشتن را در فضا میافشاندند و اما
خدا همچنان تنها ماند و مجهول، و در ابدیت عظیم و بیپایان ملکوتش بیکس! و در آفرینش پهناورش بیگانه. میجست و نمییافت.
آفریدههایش او را نمیتوانستند دید، نمیتوانستند فهمید. میپرستیدندش، اما نمیشناختندش و خدا چشم به راه «آشنا» بود.
پیکرتراش هنرمند و بزرگی که در میان انبوه مجسمههای گونه گونهاش غریب مانده است،
در جمعیتِ چهرههای سنگ و سرد، تنها نفس میکشید.
کسی «نمیخواست»، کسی «نمیدید»، کسی «عصیان نمیکرد»، کسی عشق نمیورزید، کسی نیازمند نبود، کسی درد نداشت... و...
و خداوند خدا، برای حرفهایش، باز هم مخاطبی نیافت!
هیچ کس او را نمیشناخت، هیچ کس با او «انس» نمیتوانست بست
«انسان» را آفرید!
و این، نخستین بهار خلقت بود.
برگرفته از هبوط در كوير مجموعه آثار ۱۳
دوستان از امروز تمامی پست ها در تاپیک
دانلود فیلم های سکسی با حجم مناسب و با کیفیت
ارسال میکنم
ارسالها: 4875
#42
Posted: 9 Jan 2013 09:28
دعای بیستم از صحیفه سجادیه
نیایش، در طلب اخلاق ستوده و افعال پسندیده
خدایا بر محمد و آلش رحمت فرست، و ایمان مرا به کاملترین مراتب ایمان برسان، و یقینم را فاضلترین درجات یقین ساز، و نیّتم را به بهترین نیتها و عملم را به بهترین اعمال ترفیع ده. خدایا به لطف خود نیّتم را کامل و خالص ساز؛ و یقینم را ثابت و پابرجای دار و به قدرت خود آنچه را که از من تباه شده اصلاح فرمای. بارالها، بر محمد و آلش رحمت فرست و مُهمّاتم را که باعث دلشمغولیِ من است، کفایت کن و مرا به کاری که فردا، از آن مورد سئوال قرار میدهی بگمار، و روزگارم را در آنچه برای آنم آفریدهای مصروف دار. از غیر خود بینیاز ساز و روزیت را بر من بگستر و به نگاه کردن به حسرت در مال و منال و جاه و جلالِ توانگرانم دچار مکن و عزیزم گردان و گرفتار کبرم مساز و بر بندگی خود رامم کن و عبادتم را به سبب خودپسندی تباه منمای، و خیر را برای مردم به دستم روا کن، و کار نیکم را به منّت نهادن باطل مگردان و اخلاق عالیه را به من مرحمت فرمای، و مرا از تفاخر و مباهات نگاهدار.
خدایا بر محمد و آلش رحمت فرست، و مرا در میان مردم به درجهای ترفیع مده، مگر آنکه به همان اندازه پیش نفس خویشم پست گردانی، و عزّتی آشکارا برایم به وجود می آورد، مگر آنکه به همان نسبت پیش نفس خویشم خوار سازی. خدایا بر محمد و آلش رحمت فرست، و از هدایتی پرسود و گراینده به مقصود برخوردارم ساز که روشی دیگر به جای آن نگزینم؛ و از طریقتِ حقّی، که از آن منحرف نگردم؛ و از نیّت صوابی، که در آن شک نکنم. مرا تا آنگاه که عمرم به جامهی خدمت در راه طاعت تو باشد زنده بدار. پس هر زمانی که بیم آن رود که مزرع عمرم چراگاه شیطان گردد پیش از آنکه شدت غضبت به سوی من بشتابد یا خشمت بر من مستحکم گردد، مرا به سوی خود فراگیر.
خدایا هیچ خویی که بر من عیب شمرده شود باقی مگذار، جز آنکه آن را اصلاح کنی و هیچ صفت نکوهیدهای را بجای منه، مگر آنکه آن را نکو سازی؛ و هیچ خصلت کریمهی ناقصی بر جای مگذار، جز آنکه آن را کامل کنی.
خدایا بر محمد و آل محمد رحمت فرست، و شدت کینهی کینهتوزان را دربارهی من به محبت، و حسد متعدّیان را به مودت، و بدگمانی اهل صلاح را به اعتماد، و دشمنی نزدیکان را به دوستی و بدرفتاری خویشان را به نیکویی و بیاعتنایی اقربا را به نصرت، و دوستی مجامله کاران را به دوستی حقیقی و اهانت مصاحبان را به حسن عشرت و تلخی ترس از ستمکاران را به شیرینی امنیت مبدّل ساز.
خدایا بر محمد و آلش رحمت فرست، و مرا بر کسی که دربارهام ستم کند دستی و بر آنکه با من مخاصمه کند زبانی، و بر آنکه عناد ورزد پیروزیای قرار ده؛ و در برابر آنکه با من مکر کند مکری و بر آنکه مرا مقهور خواهد قدرتی، و بر آنکه مرا عیب کند و دشنام گوید تکذیبی و از کسی که مرا تهدید کند سلامتی بخش و به اطاعت کسی که مرا به راه صواب آرد و پیروی کسی که مرا ارشاد کند، موفق دار. خدایا بر محمد و آلش رحمت فرست، و مرا توفیق ده تا با آن کس که با من غش و دغلی کند، به نصیحت و اخلاص مقابله کنم، و آن را که از من دوری گزیند به نیکویی پاداش دهم؛ و به آن که مرا محروم سازد به بخشش عوض دهم، و آن را که از من ببُرد با پیوستن مکافات کنم، و با کسی که از من غیبت کند، به وسیله ذکر خیرش مخالفت نمایم؛ و در برابر نیکی سپاسگذاری نمایم؛ و از بدی چشم بپوشم.
خدایا بر محمد و آلش رحمت فرست، و مرا به زیور صالحین بیارای و در گستردنِ داد، و فرو خوردن خشم، و خاموش کردن آتش فتنه و خصومت و جمعآوری پراکندگان و اصلاح میان مردمان و فاش کردن نیکیهای اهل ایمان و پوشاندن عیب ایشان و نرمخویی و فروتنی و خوشرفتاری و سنگینی و وقار، و حُسن معاشرت و سبقت جستن به فضیلت و برگزیدن انعام و تفضّل و فروگذاشتن سرزنش و خردهگیری و ترک احسان درباره نااهل و گفتنِ حق هر چند دشوار آید و اندک شمردن خیر در گفتار و کردارم گرچه بسیار باشد و بسیار دیدن شر در گفتار و کردار خویش گرچه اندک باشد و مرا در همگی این صفات به خلعت زیبای پرهیزگاران بپوش؛ و این صفات را به وسیلهی ادامه اطاعت و التزام جماعت و فروگذاشتن اهل بدعت، و به کار برنده رأی خود درآور و کامل ساز.
خدایا بر محمد و آلش رحمت فرست، و وسیعترین روزیهایت را بر من درهنگام پیر شدنم و قویترین نیروهایت را در من به هنگام خستگیام قرار ده و مرا به کاهلی در عبادتت، و کوری در تشخیص طریقتت و ارتکاب خلاف دوستیت و پیوستن با کسی که از تو جدا شود و جدا شدن از کسی که با تو بپیوندد مبتلا مساز. خدایا مرا چنان کن که هنگام ضرورت با سلاح یاری تو حملهور شوم و هنگام حاجت از تو مسئلت کنم و هنگام مسکنت پیش تو به تضرّع و زاری آیم؛ و مرا چون بیچاره شوم به کمک خواستن از غیر خود، و چون فقیر شوم به فروتنی برای مسئلت غیر خود، و چون بترسم به تضرّع پیش غیر خود گرفتار مکن که به آن سبب سزاوار خواری و منع و بیاعتنایی تو کردم. ای مهریانترین مهربانان.
خدایا آنچه را از آرزومندی و گمانگرایی و حسدورزی که شیطان در دل من همی افکند به یاد عظمتت و تفکر در قدرتت، و تدبیر بر ضد دشمنت مبدل ساز.
و آن کلمه زشت یا سخن ناستوده یا دشمن عِرضی یا شهادت باطل یا غیبت مؤمن غایب، یا بد گفتن به شخص حاضر و مانند اینها را که شیطان بر زبان من جاری کند، به سخن حمد، و مبالغه در ثنا، و سعی و دقت در تمجید، و شکر نعمت، و اعتراف به احسان و شمردن نعمتهای خودت، بدل فرمای.
خدایا بر محمد و آلش رحمت فرست، و چنان کن که ستمزده نشوم و حال آنکه تو بر دفاع از من قادری، و ستم نکنم و حال آنکه تو بر جلوگیری من توانایی و گمراه نشوم در صورتی که هدایت من برای تو ممکن است، و فقیر نگردم با اینکه گشایش زندگیم از جانب توست، و سرکشی نکنم با اینکه توانگریم از ناحیه توست.
خدایا به سوی آمرزش تو کوچ کردهام. و به سوی عفو تو آهنگ نمودهام و به گذشت تو مشتاق شدهام. و به فضل تو اعتماد کردهام؛ در صورتی که موجبات مغفرت تو نزد من نیست؛ و چیزی که به وسیلهی آن سزاوارعفو تو گردم در کردار من نیست. و پس از این حکم، که من خود درباره خویش راندم جز فضل و احسان تو چیزی سرمایه امیدی ندارم. پس بر محمد و آلش رحمت فرست و بر من تفضّل فرمای.
خدایا مرا به منطق هدایت گویا ساز، و به آیین تقوی مُلهَم نمای و به خوی و خصلتی که پاکیزهتر است موفق دار و به کاری که پسندیدهتر است بگمار. خدایا مرا به بهترین راه روان ساز و چنان کن که بر آیین تو بمیرم و هم بر آن آیین زندگی از سر گیرم.
خدایا بر محمد و آلش رحمت فرست، و مرا در مجاری اعمال و مجالی احوال از نعمت اعتدال برخوردار ساز و در اقوال و افعال از اهل صواب و سِداد و از ادله هدایت و رشاد و از زمره صالحینِ عباد قرار ده و رستگاری در معاد و سلامت از کمینگاه عذاب را نصیبم فرمای. خدایا برای خودت از نیروی نفس من آنچه را که باعث آزادی و پیراستگیاش گردد بِسِتان و آنچه را که وسیله تامین حوایج و اصلاح کار نفس من شود به آن بازگذار، زیرا نفس من در معرض هلاک است مگر آنکه توأش نگه داری. خدایا اگر غم به سوی من لشکر انگیزد، ساز و سلاح من تویی و اگر از همه جا و همه کس محروم شوم هدف امیدم تویی و اگر حوادث و شداید بر من هجوم آورد استغاثهام به تو است و هر چه از دست برود عوضش، و هر چه تباه شود اصلاحش نزد تو، و هر چه را ناپسند داری تغییرش به دست تو است. پس پیش از بلا عافیت، و پیش از طلب، توانگری، و پیش از گمراه شدن، هدایت را بر من أنعام کن؛ و مرا از رنج عیبجویی بندگان محفوظدار، و ایمنی از عذاب روز بازپسینم ارزانی دار، و از رهبری کاملم برخوردار ساز.
خدایا بر محمد و آلش رحمت فرست، و بدیها را به لطف خود از من برطرف کن، و مرا به نعمت خود بپروران و به کرم خود اصلاح فرمای، و به احسان خود مداوا کن؛ و در سایهی رحمتت جای ده؛ و در خلعت خشنودیت بپوشان؛ و چون کارها بر من دشوار و درهم شود، به صوابترین آنها و چون کردارها مشتبه گردد به پاکیزهترین و نافعترین آنها، و چون مذاهب متناقض شود به پسندهترین آنها موفق ساز. خدایا بر محمد و آلش رحمت فرست، و تارکم را به تاج بینیازی بیارای، و مرا به حسن تدبیر در امور بگمار، و دوام هدایت ارزانی دار، و به توسعه دستگاه آشفته مساز؛ و زندگی ساده و آرام عطا فرمای، و زندگانیم را به مشقت دایم و رنج روزافزون مبتذل منمای و دعایم را به سویم برمگردان، زیرا که من برای تو معارضی نمیشناسم و با تو مثل و مانندی نمیپرستم. خدایا بر محمد و آلش رحمت فرست، و مرا از اسراف بازدار، و رزقم را از تلف حفظ کن، و داراییم را به وسیله برکت دادنش افزون ساز، و مرا در انفاق از آن در امور خیر به راه صواب رهبری کن.
خدایا بر محمد و آلش رحمت فرست، و مرا از رنج بسیار کسب و تحصیل روزی بینیاز ساز، و رزق بیدریغ روزی کن تا از عبادت تو به طلب رزق مشغول نگردم؛ و سنگینیِ وَبال کسب روزی را بر دوش نکشم.
خدایا آنچه را که میطلبم به قدرت خود برآور، و از آنچه میترسم مرا به جوار عزّت خود پناه ده.
خدایا بر محمد و آلش رحمت فرست، و آبرویم را به توانگری نگاه دار، و منزلتم را به تنگدستی پست مکن، که از روزی خوارانت روزی طلبم، و از اشرار خلقت خواهش عطا کنم، تا به ستایش آنکه به من عطا کند، و به نکوهش آنکه منع کند مبتلا گردم، در صورتی که متصدّی حقیقیِ عطا تویی، نه ایشان.
خدایا بر محمد و آلش رحمت فرست، و مرا تندرستیای در عبادت و آسایشی در پارسایی ای و علمی توأم با عمل، و پارساییای مقرون با رفق و اقتصاد روزی ساز.
خدایا مدت عمر مرا با عفو خود به پایان بر، و آرزویم را در امید رحمتت به تحقق رسان؛ و راههایم را برای رسیدن به سر منزل خشنودیت هموار ساز، و عملم را در همه احوالم نیکو گردان.
خدایا بر محمد و آلش رحمت فرست، و مرا در اوقات غفلت برای یاد کردن خود، متنبّه کن؛ و در روزگار مهلت در اطاعت خود به کار دار، و راهی هموار به سوی محبت خود برایم آشکار ساز، و به وسیله آن خیر دنیا و آخرت را برایم کامل فرمای.
خدایا بر محمد و آلش رحمت فرست، مانند بهترین رحمتی که پیش از او بر کسی از خلق خود فرستادهای، و بعد از او بر کسی خواهی فرستاد؛ و ما را در دنیا بهرهای نیکو و در آخرت نیز عطایی نیکو به بخش؛ و مرا به رحمت خود از عذاب دوزخ نگاه دار.
برگرفته از نيايش مجموعه آثار ۸
دوستان از امروز تمامی پست ها در تاپیک
دانلود فیلم های سکسی با حجم مناسب و با کیفیت
ارسال میکنم
ارسالها: 198
#43
Posted: 16 Jan 2013 01:00
بنایی که پی ریختی را میسازیم
پیام اولین کنگره کنفدراسیون محصلین و دانشجویان ایرانی
(سومین کنگره کنفدراسیون محصلین و دانشجویان ایرانی در اروپا)
به جناب آقای دکتر محمد مصدق رهبر ارجمند جبهه ملی ایران
ای سردار پیر سر از زانوی اندیشهات بردار و خروش فرزندانت را بشنو که با سینههای مالامال از امید به فردای پیروزی، نام تو را میبرند.
ای دهقان سالخورده تاریخ ما... کاش میتوانستی دیوارهای قلعهای را که در آن زنجیرت کشیدهاند، بشکافی و بیرون آیی تا به چشم خویش ببینی از بذری که در مزرعه اندیشهها افشاندهای، نسلی روئیده است که جز به جهاد نمیاندیشد و جز به راه تو گام نمیگذارد و تو آنگاه میدیدی نهضتی را که تو رهبری کردی و او تو را پرورش داد، امروز دارای فرهنگی غنی است. فرهنگی که صفحاتش با خون نگاشته شده است و داستانش داستان شکنجهها، زندانها، اسارتها و محرومیتهاست و امروز نسلی که پس از هشت سال پیکارش ولوله در جهان انداخته است، از این فرهنگ الهام میگیرد.
ما نیز هزاران فرسنگ دور از دیار عزیز و یاران دلیر خویش راه مقدس همین نسل را دنبال میکنیم و بیآنکه لحظهای به منافع خویش و حتی به حیات خود بیندیشیم، دستاندرکار نبرد با پلیدی و تاریکی هستیم و امروز که در برابر همان دشمنانی که از چپ و راست بر تو میتاختند، ایستادهایم، میخواهیم در کوشش ملت خود به سوی روشنایی سهم شایسته خویش را داشته باشیم.
نام تو امروز نه تنها فضای ما را گرم میدارد، بلکه آسمانهای بیگانهای را که امروز ما در زیر آن بسر میبریم، با روح و دل ما آشنا ساخته است، زیرا هر کجا که میگذریم، سخن از تو است و پیکار مقدس تو.
ما به تو اعلام میکنیم که به راهی که رفتهای وفاداریم. نام تو محک آزادی و شرف ماست و شیرازه اتحاد و پیوند ما.
ما به تو اعلام میکنیم که دوش به دوش یاران تو میجنگیم و از شکنجه و کشتار خصم نمیهراسیم.
ما به تو اعلام میکنیم بنائی را که پی ریختی میسازیم، جهادی را که آغاز کردی به پایان میبریم و دیوارههای استبدادی را که شکافتی فرو میریزیم.
ما به تو اعلام میکنیم که همگام با ملت خویش بهپاخاستهایم تا شب سیاه ملک خویش را به صبح کشانیم و استعماری را که تو مجروح کردی، بمیرانیم و در راه تو و در پی تو، شرف و آزادی ملت خویش را از چنگال دژخیمان مردمخوار و غلامان جاننثار رهایی بخشیم و زنجیرهای گران را از پای تاریخ وطن خود برداریم.
درودهای گرم و آتشین فرزندان وفادار خویش را بپذیر!
پاریس – پنجم ژانویه ۱۹۶۲
(این پیام به قلم دکتر شریعتی نوشته شده است)
ویرایش شده توسط: moosam692
ارسالها: 198
#44
Posted: 16 Jan 2013 01:40
نگاهى به تاريخ فردا (۱)
البته دوستان نبايد توقع داشته باشند مطلب تازه و پختهاى بشنوند، زيرا فرصت فکرکردن درباره آن بيش از يکى دو ساعت نبوده؛ البته قبلاً راجع به اين مسئله در دانشگاه صحبت کردهام و اميدوارم بسيارى از مسائلى که در آنجا مطرح کردهام در اينجا به ذهنم بيايد و به عرض شما برسانم.
«تيبورمنده» دانشمند معروف و مجارى الاصل فرانسوي، و يکى از برجستهترين متفکران امروز درباره شناخت کشورهاى دنياى سوم - افريقا، آسيا و امريکاى جنوبى - کتابى دارد به نام: نگاهى به تاريخ فردا. من به حرفهاى او و به اين کتاب کارى ندارم، بلکه ميخواهم اين اصطلاح را عنوان کنم. براى اولين بار اين اصطلاح را از اين مرد شنيدهام و چه اصطلاح بزرگ و خوبى است. به قول آندره ژيد بعضى از کلمات براى آدم حق حيات دارند و اگر براى انسان حق حيات نداشته باشند، لااقل براى يک انديشه دارند؛ براى اينکه گاه يک حرفى در درون ما هست و خودمان نسبت به آن آگاهى نداريم و وقتى يک اصطلاح بجايى را ميشنويم، اين اصطلاح و اين کلمه خودش منشأ پيدايش انديشهاى و زاييدن فکرى در درون انسان ميشود. اصطلاح «تاريخ فردا» يک اصطلاح تازه انقلابى است.
تاريخ در متنش و در روحش هميشه گذشته را نشان ميداده (تاريخ يعنى گذشته)؛ در صورتى که اين اصطلاح يک اصطلاح انقلابى است: نگاهى به تاريخ فردا. بنابراين معلوم ميشود که امروز دنيا متوجه شده که بايد تاريخ فردا را هم نگاشت، يا لااقل درباره تاريخ فردا انديشيد، در صورتى که اين انديشه را بايد از پيش ميداشتيم و تاريخ را بهعنوان يک علم اصيل نگاه نميکرديم؛ در اين صورت تاريخ بهميزانى ارزش خواهد داشت که تاريخ فردا را بنگاريم. اگر تاريخ به ما کمک نکند که فردا را بشناسيم يا لااقل انسان امروز را يا انسانى را که در حال پيدايش است، به هيچ دردى نخواهد خورد؛ براى اينکه همه علوم بايد لااقل بهکار شناختن انسان و زندگى انسان، آينده و ايدئال انسان امروز و انسان فردا بخورد. شناختن انسان گذشته بايد مقدمهاى باشد براى شناختن خودمان و آيندهمان.
من ميخواهم نگاهى به تاريخ فردا بيفکنم، نه آنچنانکه تيبورمنده افکنده بلکه چنان که خودم معتقدم.
براى اينکه بتوانم حرفم را بفهمانم، در انديشه خودتان يک مخروط تصور کنيد، و تا آخر جلسه که حرفم تمام ميشود، هميشه اين مخروط را در ذهنتان نگاه داريد، چون اين قالب تمام سخنانى است که تا آخر خواهم گفت. اين مخروط قالب انديشه، قضاوت و شناخت ماست در هر تمدنى و هر جامعهاى و هر دورهاى.
تاريخ عبارت است از گذشته انسان نه بهصورت يک تسلسل مداوم و متناوب، بلکه بهصورت دورههاى پشت سر هم - اين، معنى تاريخ است. بشر از ابتدا تا حالا سه، چهار، پنج، ده و به قول «تاين بي» بيست و هفت دوره داشته؛ هر دورهاى مانند يک شيء زنده، يک موجود زنده داراى يک روحيه و افکار و گرايش و تمايلات خاصى است. ما امروز ميدانيم که هر دوره جديد حالات، خصوصيات، افکار و گرايشها و هدفهاى خاصى دارد که دوره پيش آنها را نداشته است. بنابراين براى شناخت هر دورهاى اين مخروط ضرورى است و هر دوره را به اين وسيله ميشود دقيق تقسيمبندى کرد و با بررسى دقيق آن حتى پيشبينى آينده را نمود.
براى مثال سه قرن عقب ميرويم و اين مخروط را در دوره قرون وسطى در اروپا پياده ميکنيم. قاعده اين مخروط که حجم بيشتر و سطح بيشتر اين مخروط را اشغال ميکند، همان توده مردماند - عوام.
اين مخروط يک قسمت تحتانى دارد، يک قسمت فوقانى و چنانکه ميبينيد قسمت تحتانياش از لحاظ سطح و حجم بيشتر از قسمت فوقانى است، و توده مردم در هر جامعهاى در قسمت تحتانى اين مخروط قرار دارند.
روشنفکران، دانشمندان و متفکران هر دورهاى در قسمت فوقانى مخروط جاى دارند. اسم اين [دسته] را براى اينکه اصطلاحى داشته باشم، روشنفکران يا تحصيلکردهها ميگذارم. مقصود از اينها گروهى هستند که کارشان بيشتر به انديشه مربوط است تا به يکى از اعضاى بدنشان يا به ابزار صنعت. بنابراين نويسندگان، علماى مذهبي، دانشمندان، شعرا، متفکران و فلاسفه جزء گروه بالاى مخروط هستند.
در هر جامعهاى عوام الناس - توده - در قاعده مخروط و روشنفکران در بالاى مخروط هستند. اين حالت در تمام جامعهها، حتى در جامعههاى بدوى نيز صادق است. در جامعه بدوى وقتى اين مخروط را پياده کنيم، توده مردم قبائل و افراد عامى قاعده مخروط را تشکيل ميدهند و يک قشر روشنفکرى هم دارند که همان جادوگران، دعانويسان، ريش سفيدان، فرزانگان وکسانى که به هرحال رهبرى مردم را ميکردند، هستند.
دورههاى مختلف پيش آمده، که در همه دورهها اين مخروط صادق است. و من اين اصل را استنباط کردهام که هرچه دورهها به زمان حال نزديکتر ميشود، از سطح قاعده مخروط که عوام هستند بهنفع قشر روشنفکران کاسته ميشود، يعنى از حجم توده کاسته شده و به حجم قشر روشنفکرى اضافه ميشود. يعنى حجم و تعداد روشنفکران هر دورهاى بيش از روشنفکران دوره پيش خواهد شد، و بنابراين حجم توده و عوام کمتر خواهد شد. براى اينکه فرهنگ عموميتر است و افکار بازتر و تعميم فکر و علم موجب اين ميشود که توده مردم بيشتر به سطح روشنفکران بالا بيايند و نزديک بشوند. بين روشنفکران و عوام يک مرز فاصل وجود ندارد؛ هرچه از سطح قاعده مخروط بالاتر برويم، عوام به روشنفکران نزديکتر ميشوند و در سطح بالاى مخروط يعنى سطح روشنفکران، هرچه به طرف پابين برويم، تحصيلکردهها و روشنفکران به عوام نزديک ميشوند و هرچه بالاتر برويم روشنفکران از عوام فاصله ميگيرند تا بهجايى ميرسند که تحصيلکردهها و روشنفکرهايى بهصورت بت روشنفکران هر دوره در ميآيند که منشأ انديشيدن روشنفکران در هر دوره را تشکيل ميدهند. مثلاً در زمان فعلى تيپهايى مثل ژان پل سارتر، برتراند راسل، شوارتز در سطح فوقانى قشر روشنفکران وجود دارند، و يک تحصيلکرده دبيرستانى در سطح تحتانى اين قشر نزديک به عوام قرار دارد. اين صورت مسئلهاى است که من عرض کردم براى اينکه حرفهاى ديگرى را بتوانم بزنم.
ویرایش شده توسط: moosam692
ارسالها: 198
#45
Posted: 16 Jan 2013 02:35
نگاهى به تاريخ فردا(۲)
مخروط را در قرون وسطى پياده ميکنيم. عوام قرون وسطى چه کسانى هستند؟ کسانى که در فرانسه، در ايتاليا، در انگلستان به کليسا ميرفتند؛ عباداتى که کشيشها دستور ميدادند انجام ميدادند و دستوراتى را که علماى رسمى آنها به نام انجيل و تورات، به نام عيسى و به نام خدا ابلاغ ميکردند، ميپذيرفتند و عمل ميکردند و اينها توده مردم قرون وسطى هستند. همين توده در دوره جديد وجود دارد با همان حالات و همان خصوصيات. روزهاى اعياد کريسمس وقتى که پاپ از پنجره آن کليساى سن سوپليس ظاهر ميشود، صدها هزار نفر افراد مسيحى را آنجا ميبينيم که چنان اشک ميريزند، و چنان از لباس و از زينت پاپ غرق لذت مذهبى و احساس شديد مذهبى ميشوند که قرون وسطى را به ياد ميآورند. درست حالات و احساسات و انديشههايشان، انديشههاى مردمى است که در قرون وسطي، در سه قرن پيش، در چهار قرن پيش در ايتاليا و فرانسه وجود داشتند. بنابراين وقتى ميگوييم حالا قرون وسطى نيست، مقصودمان تغييرى است که در قشر روشنفکرى اروپا پديد آمده نه در سطح عوام. بنابراين تمام انديشهمان بايد براى پيداکردن خصوصيات هر دورهاى روى اين سطح روشنفکرى قرار بگيرد. اما يک چيز ديگرى هم هست که بينهايت اهميت دارد و آن اين است که در هر دورهاى که اين مخروط را در آن پياده ميکنيم، علاوه بر سطح عوام در قاعده مخروط و طبقه روشنفکر در حاشيه فوقانى مخروط، افراد منفردى هستند که انديشه يا افکار و عقايدى برخلاف آنچه طبقه روشنفکر و غالب تحصيلکردهها معتقدند، ارائه ميدهند. اينها چه کسانى هستند؟ اينها را نميتوانيم جزء عوام بشماريم، براى اينکه اينها نويسندگان و نوابغ بزرگ بشرى هستند؛ بنابراين امکان ندارد در اين سطح قرار بگيرند. جزء طبقه روشنفکر هم نميتوانيم حسابشان کنيم؛ چرا؟ که حرفهايشان از جنس سخنى که روشنفکران بر آن معتقدند، نيست و اصولاً انديشه تازهاى را بهوجود آوردهاند که روشنفکران به آن هنوز معتقد نيستند بلکه بهعنوان حرف تازهاى است که مثل بمب منفجر کردهاند. اينها چه گروهى هستند؟ نميشود به اينها يک طبقه گفت زيرا که تعدادشان انگشت شمار است. اينها را ميتوان گفت: نوابغ. ميشود گفت کسانى که برخلاف روح جامعه، برخلاف سنت روشنفکري، برخلاف رواج و روش علم و عقل زمان حرف تازه مىآورند.
اين مسئله را در اواخر قرون وسطى پياده ميکنيم؛ عوام همان عوامى هستند که الان در اروپا هستند، اينها تابع کليسا هستند و تابع همان علماى سابق قرون وسطايياند. پيدايش تحصيلکردههايى که الان در اروپا هستند، از سه قرن پيش است يعنى از اوائل قرن هفدهم که اصولاً طبقه روشنفکر بهمعناى امروز تشکيل شده است. آنهايى که الان در ايران به نام روشنفکر و تحصيلکرده شناخته شدهاند و ميشناسيم، ماها هستيم، که تحصيلکردههاى فرهنگ جديد هستيم، کپيه روشنفکرانى هستيم که از قرن هفدهم در اروپا پديد آمدهاند و تا الان ما از آنجا تغذيه روحى ميکنيم، مثل آنها فکر ميکنيم، قالبهاى علمى و اعتقادى و فکرى آنها را تقليد ميکنيم. بنابراين ما زائده، آپانديس يا دنبالهرو تحصيلکردههايى هستيم که در قرن هفدهم در اروپا تشکيل شدهاند، و تا الان هم دانشگاهها را، علوم را و زندگى مدرن را آنها دارند ميچرخانند.
اين تحصيلکردهها و روشنفکران قرون وسطى چه کسانى هستند؟ کشيشها يعنى ملاهاى مسيحى هستند، کسانى که در اسکولاها درس ميخواندند، در مدارس وابسته به کليسا درس ميخواندند و هدفشان فهم حقايق مذهبي، روشنکردن مردم، رهبريکردن مردم، و يا به هرحال تسخير مردم در قيدها و بندها و قالبها و هدفهاى مذهبى بود. بنابراين وقتى اين مخروط را در قرون وسطى پياده کنيم، حاشيه روشنفکران عبارتاند از کشيشها و علماى مذهبي. علماى مذهبى را هم در قرون وسطى ميشناسيم چه کسانى بودند. اما در همين قرون پانزدهم و شانزدهم و هفدهم، افراد و نوابغى پديد آمدند و عليه طبقه تحصيلکرده قرون وسطى که ملايان مسيحى باشند، قد علم کردند و حرف تازه آوردند. مذهب و مکتب جامع اين افراد اين بود که در برابر ديانت مسيح يا در برابر خداپرستى يک کلمه ديگر گذاشتند که اصولاً شامل روش عمومى انديشه اين افراد - که در قرون شانزدهم و هفدهم و هجدهم در قله مخروط پديد آمدند اما هنوز طبقهاى را تشکيل نداده بودند - ميبود؛ اينها در برابر خداپرستى که مذهب روشنفکران قرون وسطى بود علمپرستى را گذاشتند. هدف اين بود که مذهب ميگفت آنچه را منصوص است، بايد پذيرفت و آنچه را که نيست، بايد طرد کرد. اينها ميگفتند آنچه ميانديشيم و با علم و تجربه به آن ميرسيم، معتقديم و آنچه نيست، ولو در کتب مذهبى و مقدس هم نوشته شده باشد، قبول نداريم مگر وقتى که با تجربه و تحقيق به آن برسيم. بنابراين علمپرستى عبارت بود از اولين فريادها و اولين نشانههايى که نوابغ بزرگى مانند کپلر، مانند گاليله، مانند بيکن و حتى پيش از آنها در اين قله، عليه طبقه روشنفکران مذهبى قرون وسطى به دنيا اعلام کردند.
اينها حرفشان را که ميزدند، اين طبقه عليهشان قيام ميکردند و اينها را محکوم ميکردند، تکفير ميکردند، زندانى ميکردند، ميسوزاندند و محاکمه ميکردند (محاکمه گاليله معروف است)؛ چرا؟ براى اينکه اينها افرادى هستند که دارند حرف تازه عليه طبقه روشنفکران و تحصيلکردههاى جامعه ميزنند. بنابراين در دوره قرون وسطي، اواخر قرون وسطي، عوام هستند؛ تحصيلکردهها - تحصيلکردههاى مذهبى وابسته به کليسا - هستند و در اين بالا چند فرد - ده تا بيست نفر - نابغهاى هستند که عليرغم انديشه و مکتب فکرى اين قشر (تحصيلکردههاى وابسته به کليسا) قيام کردهاند. اما به اندازهاى نيستند که طبقهاى را در جامعه به وجود بياورند؛ اينها افراد منفردند.
همين مخروط را ميآوريم و در دوره بعدى يعنى دوره فعلى پياده ميکنيم؛ ميبينيم طبقه عوام فرقى نکردهاند، فقط حجمشان کمتر شده و عدهاى از اينها تحصيلکرده و جزء قشر بالا شدهاند. اين قشر بالا را مطالعه ميکنيم: طبقه تحصيلکرده و روشنفکر قرون جديد بعد از قرون وسطى را ميبينيم که درست همان حرفهاى آن فردها، آن نوابغ منفردى را ميزنند که در قرن شانزدهم طبقه روشنفکر جامعه به حرفشان گوش نميداد.
ویرایش شده توسط: moosam692
ارسالها: 24568
#48
Posted: 28 Mar 2015 16:48
یک جلوش تا بینهایت صفرها
بخش ۱
مقدمه
روشنفکران متعهد مسلمان باید هنر حرف زدن با شش مخاطب را تمرین کنند:
روشنفکران جهان، برادران مسلمان، توده شهری، زنان، روستائیان و بچههامان!
و این یک "تمرین"، به عنوان برقرار کردن ارتباط ذهنی و انتقال این ایمان، برای بچه ها، و به عنوان دعوتی در آغاز کردن این راه، برای بزرگ ها، همفکرهای دست به قلم.
در این تمرین، من -ناشی ترین نویسنده و ناتوان ترین قلم در این راه - دشوارترین اندیشه را انتخاب کرده ام، تا نویسندگان ورزیده و قلم های توانا در انتخاب اندیشه های ساده تر تردید نکنند.
بچه های ما می فهمند
آدم وقتی فقیر میشه، خوبی هاش هم حقیر میشه، اما کسی که زور داره، یا زر داره، "هنر" میبینند "عیب" هاشه، "حرف حسابی" میشنوند "چرند" هاشه، "آروغهای بی جا و نفرت بار" شو، فلسفه و دانش و دین می فهمند، حتی "شوخی های خنک و بیربط" او، از خنده روده بر میکنه! ملت ها هم همینجورند.
روزی که ما مسلمانها پول داشتیم، زور داشتیم، فرنگیها از ما تقلید می کردند. استادهای دانشگاههای اسپانیا، ایتالیا، فیلسوفها و دانشمندهای اروپا، وقتی می خواستند درس بدهند، قبا لباده ملاهای ما را به تن می کردند، یعنی که ما هم بوعلی و رازی و غزالی ایم!
همون که باز، استادهای دانشگاههای ما امروز، تو جشنها، می پوشند، تا خود را به شکل استادهای دانشگاههای اسپانیا، ایتالیا، فرانسه و انگلیس بیارایند! یعنی که ما هم شبیه کانت و دکارتیم! ببین که لباده های خودمان را هم باید از دست فرنگی ها به تن کنیم!
صنعتگرهای مسیحی در اروپا! تقلب که می کردند، مارک "الله" را روی جنس های خودشان می زدند، یعنی که این ساخت اروپا نیست کار بلخ و بخارا و طوس وری و بغداد و شام و مصر و اسلامبول و قرناطه و قرطبه و اندلس است. حتی روی صلیب، مارک "الله" می زدند!
جنگهای صلیبی که شد، آنها افتادند به جان ما، ما افتادیم به جان هم، مسیحی ها و یهودیها یکی شدند، مسلمان ها صد تا شدند، سنی به جان شیعه، شیعه به جان سنی، ترک به جان فارس، عجم به جان عرب، عرب به جان بربر، بربر به جان تاتار ... باز هر کدام تو خودشان کشمکش، دشمنی، بدبینی، جنگ و جدل. حیدری، نعمتی، بالاسری، پائین سری، یکی شیخی، یکی صوفی، یکی امل، یکی قرتی...
نقشه جهان را جلو خود بگذار، از خلیج فارس یک خط بکش تا اسپانیا، از آنجا یک خط برو تا چین، این مثلث میهن اسلام بود، یک ملت، یک ایمان، یک کتاب.
حالا؟
مسلمان های یک مذهب، یک زبان، یک محل، توی یک مسجد، هفت تا "نماز جماعت" می خوانند! توی برادران جنگ هفتاد و دو ملت برپا شد. هر ملتی اسلام را رها کرد، رفت به سراغ قصه های مرده، خرابه های کهنه، استخوان های پوسیده... "خدا" را از یاد بردند، به "خاک" را به جاش آوردند.
توحید توی کتابها مرد، بشکل کلمات "و شرک توی جامعه جان گرفت، بشکل طبقات. دین فرقه فرقه شد و امت قوم وقوم و ما قطعه قطعه، هر قطعه ... و لقمه ای چرب، نرم، راحت الحلقوم. سر ما را به خاک بازی، به خون بازی، فرقه سازی، دسته بندی، به جنگهای زرگری، به بحث های بیخودی، به حرف های چرت و پرت، به فکرها وعلم های پوک وپوچ، به عشق ها وکینه های بی ثمر، به گریه ها و ندبه های بی اثر، به دشمن های عوضی، به خنده های الکی، بند کردند. چشم ما را به لای لایی خواب کردند.
فرنگی ها مثل مغول ها: "آمدند و سوختند و کشتند و بردند و ..." اما نرفتند!
و ما یا سرمان به خودمان بند بود و نخواستیم ببینیم، یا به جان هم افتاده بودیم و نتوانستیم ببینیم و یا اصلاً، برگشته بودیم به عهد بوق، به جستجوی قبرها، باد و بروتهای استخوان های پوسیده، استخوان پوسیده ها و نبودیم که ببینیم!
طلاهامان را بردند و ما را فرستادند دنبال عصر طلایی- دنبال نخود سیاه.
ملیت، نبش قبر، مذهب، شب اول قبر، حال: فراموشش کن، زندگی، ولش کن. هزار و دویست و پنجاه سال پیش، پدر شیمی قدیم - جابر- در کلاس مسجد پیامبر، نزد امام صادق، رئیس مذهب شیعه درس شیمی فرا می گیرد و هزار و دویست و پنجاه سال بعد نزد پیروان پیامبر و شیعیان امام صادق، درس شیمی در کلاس مدرسه حرام می شود. هزار و دویست سال پیش، ما برای اولین بار در یک جامعه اروپائی - اندلس - بیسوادی را ریشه کن می کنیم، و هزار و دویست سال بعد، بیسوادی، جامعه ما را ریشه کن می کند.
هشتصد سال پیش، اولین بار، دسته ای از جوانان ما، - "فتیه المغربین" - آمریکا را کشف می کنند و هشتصد سال بعد، آمریکا پیر جوان ما را ... - چه بگویم! آنها بیدار شدند و ما بخواب رفتیم. مسیحی ها و جهودها یکی شدند و ما صدتا. آنها پولدار شدند و زوردار و ما فقیر و ضعیف!
و کار ما؟
یک دستهمان هنوز هم مشغول کشمکش های قدیماند و نفهمیدند که در دنیا چه خبرها شده است. یک دسته هم که فهمیدهاند دنیا دست کیست، نشستهاند و مثل میمون، آدم ها را تماشا می کنند و هر کار آنها می کنند، اینها اداشان را در می آورند!
و در چشم اینها، فقط فرنگی ها آدم اند! آدم حسابی اند، چون فرنگی ها پول دارند، زور دارند. ما ها دیگر فقیر شدیم، خوبی هامان هم حقیر شده، آنها که پولدار شدند، عیبهاشان هم هنر شده!
آنها می خواهند همه مان و همه چیزمان را میمون بار بیارند و میمونوار: و استادهامان را، شاعرهامان را، بزرگ هامان را، شهرهامان را، خانواده هامان را و ... حتی بچه هامان را! آنها فقط از یک چیز می ترسند، از این می ترسند که ما دیگر از آنها "تقلید" نکنیم.
چطور می شود که از انها تقلید نکنیم؟ کاری کنیم که بتوانیم خودمان "بفهمیم". آنها فقط از "فهمیدن" تو می ترسند. از"تن" تو- هر چقدر هم قوی بشی- ترسی ندارند، از گاو که گنده تر نمیشی، می دوشنت، از خر که قوی تر نمیشی، بارت می کنند، از اسب که دونده تر نمیشی، سوارت میشند!
آنها از "فکر" تو می ترسند.
اینه که بزرگهائی که "فکر" دارند، باید فقط به چیزهای بیخودی فکر کنند، بچه ها را هم باید جوری بار بیارند که هر کاری یاد بگیرند و فقط و فقط بلد نباشند "فکر" کنند! بچههایی باشند نونوار تر و تمیز، چاق وچله، شاد و خندان، اما ... ببخشید!
شاد و خندان، اما ... ببخشید!
از چه راه؟ از این راه که عقل بچه هامان را از سرشان به چشمشان بیارند! چطوری؟ با روش آموزش و پرورش مدرن آمریکائی، سمعی، بصری!
یعنی باید چشمات فقط کار کند، یعنی باید گوشات فقط کار کند، چرا؟ برای اینکه آن چیزهایی را که پنهان می کنند و پنهانی می کنند نبینی، برای اینکه آن کارهایی را که یواشکی و بی سرو صدا می کنند، نشنوی.
و آنها هر چه می کنند، هرچه میآرند و می برند هم "پنهانی" است هم "بی صدا"!
اما بچه های ما، گربه سیاه دزد را، که در شب بی تابش ماه، پر از زوزه روباه، از دیوار بالا میاد، از پنجه تو می پره، حتی از راه آب های پوشیده، سوراخهای گرفته، دزدکی، یواشکی، تو میاد، هم خودش را، تو شب سیاه رنگ سیاهش را می بینند، هم از میان زوزه ها، صدای پای نرم بی صدا را می شنوند.
عقل فرنگی به چشمش است، به گوشش است، به پوستش است، تو مخاط دماغش است، تو بزاق دهانش است، چی می گم؟ علمش توی شکم است، هنرش زیر شکمش است، عشقش فقط پرستش لذت است، آزادیش فقط آزادی غارت است، فقط زر را می شناسد، فقط زور را می فهمد، گرگ است، روباه است، موش است.
ما ها را می خواد میش کنه: شیر مونه بدوشه، شپممونه بچینه، پوستمونه بکنه، دینمونه بگیره، دنیامونه بچاپه، پیرامونه خواب کنه، جوونامونه خراب کنه، زنامونه بی شرم، مردامونه بی شرف، دخترامونه عروسک، پسرامونه مترسک، بچههامونه بچه های خوشبختمون - نونوار، شیک و پیک، تر و تمیز، چاق و چله، شوخ و شنگ، با تربیت، با ادب، اما چی؟ سمعی بصری!
حیوان ها سمعی بصری بار میاند، فقط میتوانند ببینند، بشنوند، اما نه! بچه های ما " میفهمند"! برق هوش را در چشمهای تند بچه های برهنه حاشیه این کویر نمیبینی؟
آری، بچه های ما، همه چیز را می فهمند.
حتی جهان را، همه چیز جهان را، انسان را، همه چیز انسان را، حرکت همه چیز را، پوچی را، معنی را، دنیا را، آخرت را، برای خود را، برای خلق را، برای خدا را، حتی شهادت را و ...
"توحید" را، "یک، جلوش، تا بی نهایت - صفرها" را...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#49
Posted: 28 Mar 2015 16:49
یک جلوش تا بىنهایت صفرها
بخش ۲
قسمت اول
یکی بود،یکی نبود،
غیر از خدا،هیچ چی نبود.
هیچ کی نبود.
خدا تنها بود.
خدا مهربان بود.
خدا بینا بود،
خدا دوستدار زیبائی بود،
خدا دوستدار نیکی بود،
خدا دوستدار شایستگی بود،
خدا از سکوت بدش می آمد،
خدا از سکون بدش می آمد،
خدا از پوچی بدش می آمد،
خدا از نیستی بدش می آمد ...
خدا "آفریننده" بود،
مگر می شه "نیافریند"؟
ناگهان ابرها را آفرید،
و در فضای نیستی رها کرد.
ابرهائی از "ذره "ها،
هر ذره:
منظومه ای کوچک، نامش، اتم،
آفتابی در میان،
و پیرامونش، ستاره ای، ستارههائی، پروانهوار، در گردش،
کعبه ای، بر گردش، پرستندگان، در طواف!
از سنگ سیاه تا سنگ سیاه
ابرها به حرکت آمدند،
نیرومند، فروزان، پر چوش و خروش،
مثل دود،
مثل گرداب،
مثل آتش گردان،
اتمی بزرگ، نامش: منظومه،
آفتابی در میان،
پیرامونش، ستاره ای، ستاره هائی، پروانه وار، در گردش،
کعبه ای، برگردش، پرستندگان، در طواف !
از سنگ سیاه تا سنگ سیاه
زندگی پدید آمد،
گیاه ها:
از خزه های کوچک تا درختهای بزرگ،
و حیوان ها:
از میکروب ها، تا ماموتها،
و در آخر، انسان:
بدها و خوب ها،
بدها، بدتر از همه بدها،
خوب ها ، خوب تر از همه خوب ها:
بدها مثل شیطان،
خوب ها، مثل خدا.
زندگی، یک "ذره جاندار" ، یک "تخم"،
تخم یک گیاه:
در خاک سبز می شود، سر می زند، نمو می کند،
نهال می شود، جوان می شود، شاخ و برگ می افشاند،
گل و میوه می دهد، پیر می شود، خشک می شود، می میرد،
خاک می شود،
از او باز تخم می ماند ، مثل روز اول.
تخم یک حیوان:
جنین، نوزاد، کودک، نوجوان، جوان، کامل، پیر، مرگ، خاک.
از او باز تخم می ماند، مثل روز اول.
زندگی هم دور می زند:
تخم یک گیاه، تخم یک حیوان،
از صبح تولد تا شب مرگ، تمام عمر، در جنب و جوش،
در تلاش، در حرکت،
هر لحظه در جائی،
هر جا، در حالی،
همیشه و همه جا، در جستجوی لذت ، در پیرامون احتیاج،
از تولد تا مرگ زندگی هم دور می زند:
آفتابی در میان
- احتیاج -
در پیرامونش، زنده ای، زندههائی، پروانهوار، در گردش،
از نیستی، تا نیستی
(کعبه ای، بر گردش، پرستندگان، در طواف!
- از سنگ سیاه تا سنگ سیاه)
یکی بود، یکی نبود،
غیر از خدا،
هیچ چی نبود ، هیچ کی نبود.
جهان آفریده شد:
ذره ها، منظومه ها، زنده ها ..
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#50
Posted: 28 Mar 2015 16:49
یک جلوش تا بىنهایت صفرها
بخش ۲
قسمت دوم
زمین ها و آسمان ها، ستاره ها و آفتاب ها، مشرق ها و مغرب ها،
گیاهها و حیوانها، دیدنی ها و ندیدنی ها،
هر کدام در حرکت، در تلاش، با نظمی ثابت، در تغییری دائم،
زندگی سر زده از مرگ، مرگ زاده زندگی، روز سر زده
از شب، شب زاده روز.
همه چیز در حرکت، همه چیز دور زن:
آفتابی در میان،
پیرامونش، ستاره ای، ستارههائی، در گردش،
از هیچ، تا هیچ
(کعبه ای در میان، بر گردش، پرستندگان، در طواف!
- از سنگ سیاه تا سنگ سیاه)
یکی نبود،
غیر از خدا،
هیچ چی نبود،
هیچ کی نبود،
آفرینش پایان یافت و جهان بر پا شد ...
و زمین ها و آسمان ها، ستاره ها و آفتاب ها،
مشرق ها و مغرب ها، جاندارها و بیجان ها،
گیاه ها و حیوان ها، ذره ها، و منظومه ها ...
همه با نظمی ثابت، در تغییری دائم ، همه در حرکت،
حرکت همیشگی، همیشه در جستجو، در جستجوی
چیزی، دور زنان، به دور چیزی:
آفتابی در میان،
پیرامونش، ستاره ای، ستاره هائی، در گردش،
از نابودی، تا نابودی
کعبه ای در میان، بر گردش، پرستندگان، در طواف!
از سنگ سیاه تا سنگ سیاه
راستی! چرا تمام چیزهای جهان شکل کره است؟
زمین، ستاره، خورشید،
الکترون و پروتون،
هر ملکول، هر اتم،
هر ذره ای:
خشت بنای این جهان
منظومه ای:
شهری، دهی، از کشور بی سر و پایان جهان
چرا تمام حرکت های جهان دایره ای است؟
زمین، ستاره، خورشید،
هر ملکول، هر اتم،
هر ذره ای:
خشت بنای این جهان
منظومه ای:
شهری، دهی، از کشور بی سر و پایان جهان
هر زنده ای:
چه یک گیاه، چه جانور
دور می زند، دایره وار،
تمام چیزهای جهان می گردند، دایره وار:
آب، خاک،
شب، روز،
صبح، غروب،
هر ثانیه، هر دقیقه، هر ساعت،
هر هفته، هر ماه، هر فصل:
بهار، تابستان،
پائیز، زمستان،
هر سال!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند