انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Ali Shariati | دکتر شریعتی


زن

andishmand
 
یک جلوش تا بى‌نهایت صفرها

بخش ۲

قسمت سوم

یکی بود،
یکی نبود، غیر از خدا هیچ چی نبود.
هیچ کی نبود،
زمین ها بود،
آسمان ها بود،
ستاره ها، خورشیدها،
مشرق ها، مغرب ها،
فضای جهان بی آغاز، بی پایان،
و در این گوشه،
آفتابی در میان،
پیرامونش، ستاره ای، ستاره هائی، پروانه وار،
در گردش، و مجموعاً: یک "منظومه"
و در آن گوشه، یک منظومه دیگر،
و در گوشه دیگر، یکی دیگر،
و یکی دیگر
هفت تا، هفتاد تا، هفتصد تا، هفت هزار تا،
هفتصد هزارتا، هفت میلیون، هفتاد میلیون،
هفتصد میلیون، هفتصد هزار میلیون، هفت
میلیارد، هفتاد میلیارد، هفتصد میلیارد، هفت
هزار میلیارد، کسی چه میداند چند میلیارد،
میلیارد، میلیارد ...!
چشمات را هم بذار و تو خیالت،
یک عدد "یک" روی کاغذ بنویس،
هر چقدر می تونی ، جلوی یک، صفر بذار،
صفحه ات که تمام شد، صفحه دیگر بگیر،
کاغذت که تمام شد، کاغذ دیگر بخر،
دواتت که ته کشید، دوات دیگر بیار،
جوهرت که ته کشید، جوهر دیگر بخر،
وقتی دستت خسته شد، از دوستت خواهش کن
که او صفر بذاره،
دست او که خسته شد، تو باز ادامه بده،
تو که غذا می خوری، او صفرها رو بذاره،
وقتی تو صفر می گذاری، او غذاشو بخوره،
شب که میشه، به نوبت بخوابین،
تو صفر بذار، او بخوابه،
وقتی که بیدار شد، تو بخواب، او صفر بذاره
پیر که شدین، به بچه هاتون بگین، کارتونو دنبال کنن
شب و روز، بنشینند و صفر بگذارند،
تا آخر عمرشان،
همین جور دست به دست، پشت به پشت،
تا آخر روزگار
آخرهای عمرتان،
وقتی دیگه پیر شدین،
پیر زمینگیر شدین،
یک لخظه دست از کار بکشین:
صفرا تونه روی کاغذ بشمارین،
خودتونه توی آئینه ببینین،
روز اول فقط دو تا بچه بودین،
فقط بلد بودین که صفر بذارین،
حالا دو تا پیر زمینگیر شدین،
فقط می تونین صفر بشمارین،
چی شد؟
هیچی!
باز بچه شدین،
مثل روز اول شدین،
اون روزها، بزرگترها دلشون براتون می سوخت،
نازتون می کردن، پرستاریتون می کردن، گاهی هم
مسخره تون می کردن، و حالا کوچکترها،
چون حالا بچه تر شدین،
حالا بچه پیرین،
بچه ریش و پشم دارین،
هفتاد سال، هشتاد سال، نود سال و صد سال راه رفته‌اید،
صد سال کار کرده‌اید،
از سال ها و سال ها و سالهای عمر گذر کرده‌اید،
آخر کار رسیده‌اید به اول!
باز بچه شده‌اید:
روی سفیدتون، سیاه
موی سیاهتون، سفید
قد سروتون، کمون
الف قامتتون، دور یک نقطه، یک پیچ
دور زده دایره وار و شده "نون".
سرتون خم شده روی پاهاتون،
گوشه ای نشسته گوله شده، زانو به بغل
سر به زانو، مثل چی؟
مثل جنین!
مثل روز اول!
خاک بودین، خوراک شدین،
لقمه ای در دهان بابا،
لقمه ای در دهان مامان،
ذره ای تو دل مامان،
ذره ای تو پشت بابا ...
مامان و بابا با هم عروسی کردن،
آن ذره و این ذره با هم یکی شدن،
آن " یکی"، "تو" شدی،
تو دل مامان
مثل یک تخم مرغ، تو دل مرغ،
با گرمی تن مامان، با خون بدن مامان ، تو زنده شدی،
تو بزرگ شدی، مثل یک تخم مرغ، زیر پرهای مرغ،
نه ماه گذشت، نه روز گذشت، نه ساعت گذشت،
مامان دردش گرفت،
"تخم مرغ را شکستی"
"یک هو، بیرون جستی"!
افتادی تو گهواره،
جشمات نمی‌دید،
گوشات نمی‌شنید،
پاهات نمی‌رفت،
دستات نمی‌گرفت،
مغزت کار نمی‌کرد،
هیچ چی نمی‌فهمیدی،
هیچ کس را نمی‌شناختی،
تو گهواره افتاده بودی
فقط سه کار بلد بودی:
۱- شیر مکیدن، ۲- زیرت شاشیدن،۳- گریه کردن!
صد سال گذشته،
چشمات نمی‌بینه، گوشات نمی‌شنوه، پاهات نمیره،
دستات نمی‌گیره، مغرت دیگ کار نمی‌کنه.
هیچ چی را باز نمی فهمی ، هیچ کس را باز نمی‌شناسی،
تو بسترت افتاده ای،
فقط سه کار بلدی:
۱- ... ۲- ... ۳- ...
بعد می میری،
می‌گذارنت تو دل زمین،
باز خاک می شی،
از تو هیچی نمی‌مونه،
"تو" می‌مونی،
آدمیزاد دور می زنه،
مثل زمین، مثل زمان، مثل بهار، مثل همه چیز:
آب، گل، درخت، زمین، ستاره، خورشید، منظومه ها،
کهکشانها، همه جهان!
هیچ بودی، خاک بودی، دور زدی، هیچ شدی، خاک شدی.
از تو چیزی که می مونه:
کاری که کردی می مونه،
هر کاری کردی می مونه،
... کاری اگر کردی، می‌مونی،
حالا بشین، بچه ء پیر،
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
یک جلوش تا بى‌نهایت صفرها

بخش ۲

قسمت چهارم

شماره ء ستاره ها، منظومه ها به چند رسید؟
"یک"، جلوش یک میلیون صفر؟
صد میلیون صفر؟ یک میلیارد؟ صد میلیارد...؟
نمی‌توانی بشماری،
"یک"، جلوش صد متر صفر؟ یک کیلومتر؟ صد کیلومتر؟ صد فرسنگ؟
هر چی که هست، ضربش کن در هر چه که هست،
هر چه که شد، باز ضرب کن در هر چه که شد،
هی ضرب کن، هی ضرب کن، هی ضرب کن،
صفحه اگر تمام شد، صفحه ء دیگری بگیر،
کاغذ اگر تمام شد، کاغذ دیگری بخر،
جوهر اگر تمام شد...
دستت اگر خسته شد...
خواب ... خوراک ... دوست، ادامه ... بچه ها ...،
شمارهء ستاره ها، منظومه ها، تمام چیزهای جهان،
به چند رسید؟
"یک"
جلو یک، صفر ها
هزار تا صفر؟
یک میلیون؟ یک میلیارد؟
صد کیلومتر؟ صد فرسنگ؟
از جلو "یک"، صف صفر، تا به کجا؟
آن سر شهر؟ آن سر کوه؟ تا دریا؟ تا صحرا؟ تا به افق؟
تا ... آن سر دنیا؟
ته دنیا؟
نه، نه، تا همیشه، تا همه جا،
تا هر جا که جا باشه،
تا آن جائیکه تو بتونی بشماری،
یا بتونی جلو "یک" صفر بذاری.
شمارهء جماد ها، نباتها،
پرنده ها، خزنده ها، چرنده ها، درنده ها،
آدم ها، فرشته ها،
زمین ها، آسمانها،
ستاره ها، خورشید ها، ذره ها، منظومه ها،
دیده ها، ندیده ها،
پست و بالا،
زشت و زیبا،
خوب و بد ها،
هر چه که هست،
هر چه که تو این دنیاست،
هر چی که دنیا اسمشه،
همه جهان، همه وجود، همه ش همینه!
معنی عالم همینه:
شمارهء تمام چیزهای جهان،
چه آشکار و چه نهان،
چه در زمین، چه آسمان،
جمادها، نبات ها،
جانوران، آدمیان،
ستاره ها، خورشید ها، منظومه ها،
شمارهء تمام هستی همینه:
"یک"
جلوش،
تا بی نهایت -
صفر ها.
ببین:
فقط "یک" عدده،
ببین:
فقط "یک عدد"ه، به غیر "یک"، هر چه که هست،
چه ده، چه صد، هزار، هزار، چه میلیون، چه میلیارد،
چه بیشمار-
شماره نیست، هیچ نیست،
هستند، اما نیستند،
نیستند، اما هستند،
"صفر"ند! یعنی "خالی"اند،
"هیچ"اند،
"پوچ"اند،
بی"معنی"اند، یک "عدد" خشک و خالی هم نیستند،
"نیستند"!
زیرا، فقط "یک" عدده،
چونکه، فقط "یکعدد"ه،
اما همین "صفر"، جلو "یک" نشست ... !!؟؟
وقتی صفر ها، جلو "یک" می نشینند،
"یک" را صد ها و میلیون ها و بیلیون ها می کنند،
اما صد ها و میلیون ها و بیلیون ها،
فقط "یک"اند.
صد ها "یک"، میلیونها "یک"، بیلیونها "یک" ...
زیرا،
فقط "یک" عدده،
دو و سه و چهار و پنج و شش و هفت و هشت و نه،
یعنی:
دو تا یک، سه تا یک، چهار تا یک، پنج تا یک، شش تا یک،
هفت تا یک، هشت تا یک، نه تا یک،
ده، یازده، دوازده، سیزده، چهارده، پانزده، شانزده،
هفده، هجده، نوزده، بیست،
سی و چهل و پنجاه و شصت و هفتاد و هشتاد و نود و صد ...
دویست و سیصد و چهارصد و پانصد و ششصد و هفتصد و
هشتصد و نه صد و هزار، میلیون و بیلیون و تریلیون ... و همه
فقط
"یک" است و بقیه صفر!
توی حساب:
فقط "یک" عدده،
تو این عالم:
فقط "یکعدد"ه،
بقیه هر چه که هست
صفر است،
همه صفرند،
هیچ اند،
پوچ اند،
خالی اند،
"صفر": یک دایرهء تو خالی،
دور می زند،
و آخرش می رسد به اولش و ...
هیچ!
همین!
فقط ،
یک است و جلوش -تا بی نهایت- صفر ها،
صفر: خالی، پوچ، هیچ!
وقتی بخواد "خود"ش باشه،
تنها باشه،
وقتی بخواد فقط با صفر ها باشه.
اما وقتی جلو "یک" بشینه ... !؟
وقتی بخواد فقط برای "یک" باشه،
از پوچی و از تنهائی در بیاد،
همنشین یک بشه!؟
تو بچه جان!
بچهء نه ساله، ده ساله!
که هیچ بودی، خاک بودی، خوراک شدی،
هشتاد سال دیگر، نود سال دیگر، یک بچهء پیر میشی،
هیچ میشی، خاک میشی،
دور می زنی،
دایره ای،
بی جهت، بی معنی، تو خالی:
باز از آخر، میرسی، به اول،
مثل صفر،
وقتی برای خودت زندگی کنی،
وقتی بخوای فقط برای "خودت" باشی،
تنها باشی،
وقتی بخوای فقط با صفرها باشی،
عمر تو، مثل یک خط منحنی، روی خودت دور میزنه،
مثل صفر،
باز از آخر، می رسی، به اول!
می‌مونی، می‌گندی،
مثل مرداب، مثل حوض،
بسته می شی، مثل دایره،
مثل "صفر"!
اما اگر جلو "یک" بشینی ...؟
اگر بخوای فقط برای "یک" باشی،
از پوچی و از تنهائی در بیای،
همنشین "یک" بشی ... !؟ باید برای دیگران زندگی کنی
عمر تو، مثل یک خط افقی پیش می ره،
مثل راه،
مثل رود،
وقتی بخواهی از "خودت"، دور بشی،
از آخر، به آبادی می رسی، مثل راه
از آخر، می ریزی، به دریا، مثل رود
اما اگر جلو "یک" بنشینی،
اگر بخوای فقط برای "یک باشی،
از پوچی و از تنهائی در بیای،
همنشین "یک" بشی،
باید برای دیگران بمیری،
عمر تو، مثل یک خط عمودی، بالا می ره،
مثل موج،
مثل طوفان،
مثل یک قله بلند مغرور،
تو تپه ها،
مثل درخت سرو آزاد،
تو خزه ها،
که به روی خورشید می رویه،
به آسمان قد می کشه -
مثل یک انسان بزرگ، یک "شهید"،
یک امام،
تو گرگ ها، تو روباه ها، تو موش ها، تو میش ها،
که "پا میشه"، که "می ایسته"،
بپا خیزی، بایستی،
تو صفر ها،
مثل "یک"!
بله،
فقط "یک" عدده،
زیرا:
فقط "یکعدد"ه،
شمارهء ستاره ها و ماه ها، ذره ها، منظومه ها،
زمین ها، آسمانها،
جماد ها، نباتها،
جانوران، آدمیان،
دیده ها، ندیده ها،
پست و بالا،
زشت و زیبا،
خوب و بد ها،
هر چی که هست
هر چی که توی این دنیاست
هر چی که دنیا توش است
شماره ء تمام چیزهای عالم،
"یک"،
جلوش تا
- بی نهایت -
صفر ها!
"یک"ی هست،
"یک"ی نیست،
غیر از "خدا"،
هیچ کس نیست،
غیر از "خدا"،
هیچ چیز نیست.

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 


پیروان علی و رنج‏هایشان

بخش ۱


چه رنجی بزرگتر از این که ملتی عاشق علی باشد و عاقبت یزید را داشته باشد؛ چه رنجی بالاتر از این که کسانی که می‌بینیم در چه سطحی از معنویت، از آگاهی، از منطق و انصاف هستند، باید از علی و از مکتب علی سخن بگویند و مردم را با علی آشنا کنند؛ چه رنجی بالاتر از اینکه در این دنیا یک ملتی، یک گروهی هست که مارک علی بر پیشانی سرنوشتش خورده، [ولی باید] از فقر، از خواب، از تخدیر، از تفرقه، از کوتاه اندیشی، از بدبینی، ضعف و ذلت رنج ببرد؛ و چه رنجی بالاتر از اینکه الان می‌بینیم نسل قدیم ما که به علی و به مذهب علی وفادار مانده، قدرت زایندگی و حرکت خودش را از دست داده و به جمود و توقف دچار شده و نمی‌تواند نسل آینده را به تاریخ و فرهنگ و مذهب علی پیوند بدهد و آن چه را که شهدای بزرگ شیعه و علمای بزرگ شیعه و بزرگان و فداکاران و مردم عاشق شیعه به این نسل سپرده اند، نمی تواند به نسل بعد از خود انتقال دهد. این نسل کهنه می شود، فرسوده می شود - و شده - و دارد رو به زوال می رود و دارد می میرد و جانشینش، پوچی و جانشینش، فقر معنوی و جانشینش، جهل و بريدگی و گسستگی با گذشته و با علی است.

الان در شرایط خاصی هستیم؛ هیچ شبی و هیچ لحظه ای بهتر از این شب و این لحظه نیست که چنین مسئله ای مطرح بشود؛ البته نه در چنین فرصتی و نه به وسله کسی چون من؛ ولی چه می باید کرد. به هر حال چنین پیش آمده است، من فرصت و حال این را ندارم که خیلی با احساسات صحبت کنم و خیلی منطقی و شمرده حرف بزنم؛ فقط شما از هر کلمه من مجموعه دردی را که در پشتش انباشته است بفهمید.

فرصتی است که از دست می رود؛ یک نسل وسط بین نسل آینده و گذشته وجود دارد، [که] همه امید ما و سرمایه ما همین است، همین گروهی که هنوز در جستجوی مذهب خودشان هستند، هنوز دغدغه شناختن مذهب خودشان را دارند و هنوز دوست دارند که علی را، چهره راستین علی را بشناسند، مذهب علی را بشناسند و راهش را و مکتبش را بشناسند؛ اما آن چنان که بر آن ها عرضه می شود برایشان قابل قبول نیست. این نسل متوسط، واسطه میان نسل گذشته و آینده، فرهنگ مذهبی ما و فرهنگ استعماری آینده، و [واسطه میان] نسلی است که به هر حال پیوسته به یک روح مذهبی بوده و نسل گسسته ای که پوک و پوچ پرورده خواهد شد و فردا وجود دارد؛ [اما] این نسل همیشه نیست، این گروه همیشه نخواهد بود.

این را به شما عرض کنم که ده سال دیگر، پانزده سال دیگر، بیست سال دیگر، اگر حسینیه های ارشادی در این مملکت وجود داشته باشد و بگذارند که وجود داشته باشد و بهترین برنامه ها را هم برای جوانان و تحصیلکرده ها و دانشجویان و نسل دانشگاهی بر اساس مذهب داشته باشد، دیگر مثل امروز این چنین ازدحام نخواهد شد، این چنین استقبال نخواهد شد، و این چنین نخواهد بود که هزاران دانشجو، هفت هشت ساعت در بدترین شرایط به یک مجمع دینی بیایند و به حرف مذهب گوش بدهند. اگر نجنبیم و اگر کاری نکنیم، دیگر دغدغه مذهبی در درونش نخواهد بود.

عده ای که هیچ وقت به اینجور محیط ها و به اینجور مجالس نمی آیند و اساساً مستمع عادی این مسائل نیستند، سرشان در زندگی فردی خودشان، یا در مسائل شغلی یا علمی یا صنفی گرم است و گاه به گاه، سال به سال چنین شبهایی می آیند؛ این ها هستند که باید این پیام را در چنین وقت ها و حالات و شرابط بیشتر از همیشه بشنوند، این پیام را از طرف یک روحانی، یک عالم، یک استاد یا یک مرجع نشنوید، از قول یک معلم بشنوید که مسیر را با تمام وجودش حس می کند و می بیند که دارد از دست می رود و می بیند که بیشتر از یک نسل دیگر فرصت نیست برای اینکه کاری بکنیم. اگر به علی، به مکتب او، به مذهب، به اسلام و به آنچه که مجموعه مقدسات ما و اعتقادات ما را تشکیل می دهد، واقعاً معتقدیم و واقعاً عشق می ورزیم و ایمان داریم، باید با شدت و با سرعت و با ایثار و با آمادگی فداکاری و تحمل و صبر و تلاش، دست به دست هم بدهیم تا کاری بکنیم. با این بدببیني ها، شایعه سازی ها، دروغ پردازی ها، و حلقوم های شوم و بدآموز - که به نام دین یا بنام علم یا به نام روشنفکری یا به نام ضد دین و یا به نام تمدن [تبلیغ می کنند] - تکه تکه مان می کنند، میانمان فاصله می اندازند، همدردها و همراه ها و هم سرنوشت ها را از هم جدا می کنند و کسانی را که باید در کنار هم باشند رو در روی هم قرارشان می دهند تا یک مشت و یک گروه اندکی را که در این دنیا وجود دارد و می تواند برای سرنوشت خودش و برای این مکتب و این مذهب کاری بکند، به شکل مجموعه ای پراکنده، مضمحل، رو به متلاشی شدن و در حال درگیری دائمی داخلی، که بهترین فرصت ها را در حال فحش دادن به هم، دشنام دادن به هم، به روی هم پریدن و همدیگر را مسخ کردن، تفسیق کردن، تکفیر کردن [هستند]، در بیاورند تا اینکه این فرصت از دست برود، تا اینکه کسانی که باید رو در روی دشمن بایستند، رو در روی همدیگر بایستند و می بینیم که متأسفانه دارند موفق می شوند.

ولی خوشبختانه تنها امید ما این است که این نسل میانین، نسلی که نه زیر بار تحمیل های غربی و فرهنگ جدید می رود و نه قالب های کهنه و فرسوده گذشته ای را که به نام مذهب می خواهند بر او تحمیل کنند می پذیرد، به دنبال کاری تازه برای دین خودش و ایمان خودش است و در اولین وهله [در صدد] شناختن حقیقت مذهب خودش است، آگاه است، خطر را حس کرده و متوجه شده، نیاز را با تمام وجودش حس می کند و احساس تعهد در او به وجود آمده و می بینیم هر جا که از هر کتابی، هر برنامه ای، هر کلاسی، هر سخنی - که بویی از آن چه که او می خواهد احساس می کند -، سراغ دارد، به طرفش هجوم مي‌آورد و با تمام نیرو و با تمام ایمان خودش به آن ها عشق می ورزد، به آن ها وفادار می ماند و خودش را [در قبال آن] متعهد احساس می کند، کسانی که جزء این گروه نیستند، اما در برابر مذهب، در برابر ایمانشان، در برابر سرنوشت مردمشان، در برابر سرنوشت بچه هاشان، در برابر سرنوشت آینده مملکتشان و ملتشان و نسلشان احساس مسئولیت دارند، باید از آن ها - تنها پایگاه و تنها نیرویی که برای آینده وجود دارد که می تواند برای این مذهب در این قرن کاری کند - ، پشتیبانی کنند؛ باید با قلم، با قدم، و حتی با کلمه[ آنها را] یاری کنند، و باید راه را برای پیشروی فکری و پیشروی ذهنی و اجتماعی این گروه بکوبند تا بهترین امکانات را آن ها داشته باشند برای اینکه به آرزوی خودشان - که شناخت حقیقت دین خودشان است - بپردازند و موفق بشوند.

رنج های پیروان علی بیشتر از رنج های خود علی است برای اینکه رنج های خود علی جز رنج های پیروانش نیست؛ علی بزرگتر از آن است که از رنج های خویش رنج ببرد. برای این است که می بینیم وقتی که در برابر کفر و در برابر شرک و در برابر دشمن رویاروی، در احد، در حنین، و در بدر می جنگد، مثل شیر مي‌غرد اما وقتي كه در ميان پيروان خودش است، در ميان شيعيان خودش است، توی مسجد کوفه خلیفه است و همه شیعیان او پیرامونش حلقه زده اند، آنجاست که فریادهای علی را می شنویم و آن جاست که با شدت و با خشم و در حال ناتوانی از فشار درد بصورت خودش سیلی می زند.

و امشب، امشب که علی کشته شده، ضربه خورده، یک سرنوشت و یک حیات و یک وجود دیگری نیز تداعی می شود و آن کشته شدن، ضربه خوردن و پایان یافتن حیات و حرکت و سرنوشت مکتب او، پیروان او، فرهنگ او و مجموعه اندوخته های عزیزی است که او و پیروان او و خاندان او و فرزندان عزیز او برای ما گذاشته اند. یکی از بزرگترین دردهای علی این است که ارزش های او - که در سطح زمان و زمین نمی گنجد - باید به دست ماها بیفتد، ماها متولیش باشیم و ماها مسئول شناختنش، مسئول عمل کردنش، مسئول پیروی کردنش و مسئول آگاه کردن بشریت به این مکتب نجات بخش باشیم. این، بزرگترین رنج است. امشب، یک شب بسیار بزرگ، عظیم، و دردآور[ است]، و شبی است که خاطره علی نه تنها همه رنج های این روح بزرگی را که از تمام جهان بزرگتر است، تداعی می کند بلکه خاطره رنج همه مصیب زدگان، همه محرومان و همه ستمدیدگان تاریخ بشری را تداعی می کند، برای این که علی تجسم عدالت مظلوم در تاریخ بشر است. علی نه تنها قرآن ناطق است بلکه آزادی ناطق است، عدالت ناطق است، و انسانیت متعالی ناطق است. همه رنج ها و شهادت ها و شکنجه ها و شلاق هایی که بشریت خورده و انسانیت زجر دیده، و همه ستم ها، همه پریشانی ها، همه فریب ها و همه خیانت ها که روح و وجدان بشریت[از آن ها] رنج می برد، در چهره علی و در حلقوم علی می نالد - رنج علی این است، و این است که امشب تا شمشیر را در فرق خودش و در مغز خودش حس می کند، اولین کلمه ای که از جانش کنده می شود این است که «فزت و رب الکعبه»: قسم به خداوند کعبه که نجات پیدا کردم.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 


بخش ۲


چگونه می شود که روح احساس داشته باشد، روحی انسان باشد و علی را عاشقانه نستاید و علی همه چیزش نباشد، علی در هر دو چهره در اوج کامل است: هم در چهره بزرگ زندگی او و هم در چهره مجموعه ای از همه ابعاد متعالی و ارزش های متعالي انسان (همان انسانی که مسجود همه فرشتگان و خلیفه خداوند است). هم دشمنان علی در اوج کمال جنایت و شیطنت و در همه ابعاد پلیدی انسانی هستند و هم خاندان علی و خانواده اش مجموعه ابعاد متعالی یک خاندانی را که در ذهن، بشریت مطلق پرست تصور می تواند کرد، زیر یک سقف، و توی یک چهاردیواری جمع کرده. بسیار ساده تر خواهد بود، اگر یک نویسنده ای، یک متفکری، همه ملت ها و طول تاریخ بشر را بگردد و برای هر نوعی، برای هر ارزشی و برای هر تیپی، یک قهرمان متعالی و برتر پیدا کند؛ می تواند به عنوان نمونه متعالی یک زن، زنی را در یک قرنی، در یک ملتی پیدا کند، و به عنوان نمونه متعالی یک انسان، یک مرد، یک قهرمان، یک شهید، می تواند در طول تاریخ بگردد و از میان شهدا، از میان آزادی خواهان و از میان مردان بزرگی که برای آزادی مردم اسارت خودشان را و برای زندگی مردم، مرگ خودشان را انتخاب کرده اند، پیدا کند، و همچنین اگر کسی که در طول تاریخ بگردد، می تواند یک مادر بزرگ و نمونه برای همه بشریت پیدا کند، اما همه این ها را در یک زمان، و در یک نسل، در یک اطاق داشتن، کاری است معجزه آسا، بر خلاف طبیعت، و بر خلاف پیش بینی. و علی چنین خانه ای را دارد. همانطوری که گفتم، خانه او خانه ای است که مردش علی است، و زنش فاطمه است، پسرش حسین است و دخترش زینب، و خود علی مظهر یک قهرمان شمشیر زن و دلیر در راه ایمانش توی جبهه می باشد؛ مظهر یک نویسنده متعهد، آگاه و قدرتمند است که قلمش را در خدمت ارزش های بزرگ خدایی در انسان قرار داده؛ سخنوری است که نه مانند سخن وران و خطبای دیگر در خدمت طبقه شان، اشرافیت، ارزش های قومی شان، قدرت ها، دربارها، و یا دارالخلافه ها، بلکه باز در خدمت انسانیت است؛ علی مظهر سخن - سخن متعهد آگاه زیبا و منطقی و استوار و اثربخش و دگرگون کننده - است: زیباترین کلمات خدایی را فقط از توی چانه علی می شود شنید و فقط از این حلقوم در می آید و از آن حنجره ساخته می شود. و علی مظهر یک دوست وفادار است در برابر دوست بزرگش محمد: در آن لحظه ای که تن سرد پیغمبر اسلام در زیر دست های علی قرار گرفته و علی بر روی این تن آب می ریزد و بر جگرش آتش، می بیند که در کنار گوشش سرنوشتش تغيير پيدا مي‌كند؛ مي‌بيند كه در كنار دیوار خانه اش همه چیز عوض می شود؛ و می بیند که سرنوشت خانواده اش و فرزندانش برای همیشه سرنوشت زندان ها و شهادت ها و مسمومیت ها خواهد بود، اما، عشق و وفا و محبت نسبت به دوست؛ حتی تن بی جان دوست، او را در حالتی غرق کرده که همه چیز را از یاد برده و برایش شرم آور است که در چنین حالی که محمد در زیر دست های اوست از سیاست سخن بگوید، از قدرت سخن بگوید و از مصلحت سخن بگوید. او مظهر یک انسان فداکار است؛ انسانی که فدارکاریش قابل تصور نیست، انسانی که در تمام عمرش از ده سالگی در درون مهلکه و معرکه های مبارزه و در درون انقلاب رشد کرده و الان در برابر خیانت دوست باید سکوت کند و رشد نشان بدهد و تحمل، برای اینکه در برابر دشمن مشترک، میراث عزیزی که اسلام هست، محفوظ بماند و بیست و پنج سال دم نمی زند (بیست و پنج سال از سی و سه سالگی، یعنی اوج زندگی یک انسان در حالت طبیعی) و در ینبع به کشاورزی یا در خانه به جمع[آوری ] و تدوین قرآن می گذرد و می‌گذراند تا این فرزندش - اسلام - که به آن عشق می ورزد، به شمشیر او و به فداکاری های او قوام پیدا کرده، سالم بماند ولو در دامن یک مادر غصب کننده. [علی] مظهر و نمونه منحصر به فرد و منحصر به خودش تا حالا - بعدش را نمی دانیم - می باشد؛ تنها انسانی است که وقتی به حکومت هم می رسد اولین کاری که می کند، یک کار انقلابی است و تا وقتی می میرد، انقلابی می میرد. و این تنها حاکمی است که در طول حکومتش انقلابی ماند و حتی از موقعی که تنها بود و بی مسئولیت، انقلابی تر بود: در طول بیست و پنج سالی که هیچ کاره و برکنار بود، محافظه کار بود و اکنون که زمام یک امپراتوری بزرگ را به دست گرفته، انقلابی شده و این سرنوشتی است که همه انسان ها برعکسش را طی می کنند: همه انقلابی اند و وقتی که روی کار می آیند، محافظه کار می شوند. و مظهر یک انسان اندیشمند، و یک حکیم بزرگ اندیشی است که روحش از سطح زمین و روز مرگی اوج دارد و همه وجود را و همه فطرت را دور می زند و جولان دارد و در عین حال، در همان حالی که مرغ احساس و اندیشه اش در کائنات در پرواز است، وجدانش، روح حساسش، دغدغه سرنوشت یک زن یهودی اسیر یا ذمی را دارد که در حکومت او به سر می برد و دشمن به او ستم کرده، و نمونه اعلای طبقه کارگر است: همین اندیشه‌ای که عالی ترین مفاهیم حکمت را در دنیا می سازد و همین انگشت هایی که عالی ترین نثر و شعر را خلق می کند، همچون دست یک عمله توی سنگ ها و خاشاک های ینبع و مدینه چاه می کند، کار می کند، خاک می کند، کشاورزی می کند و بار می کشد. طبقه کارگر در طول تاریخ چنین سمبلی و چنین مظهری حتی در اساطیر ندارد.

این خودش است، آن خانواده اش است و آن هم دشمنانش هستند. تمام صف های پلیدی - دشمنانش - در طول تاریخ در برابرش ایستاده است؛ کم ندارد، نه از نظر نوع و نه از نظر کمیت. همه بی شرمی ها، خیانت ها، دشمنی ها و زشتی ها و پلیدی هایی که در برابر حق ایستاده - در طول تاریخ فرض بکنی - از این سه جبهه خارج نیست: یا جنایتکاران و ستمکاران و دشمنان صریح قسم خورده با تمام اسلحه رویاروی آمده هستند - که با حق می جنگند -، یا عوام جاهل و بدبخت و مفلوکی هستند که خودشان زندانی اند، اما ستایشگر زندانبان خودشان شده اند و دشمن نجات دهنده شان (یکی از بزرگترین و شاید بزرگترین بدبختی ها و زشتی ها، بدبختی و زشتی یک قوم جاهلی است که به فریب و توطئه و وسوسه دشمن در برابر دوست قرار می گیرد، به سود دشمن شان) و نوع سوم، همدردها، همراه ها، همفکرها، همدست ها، و همدین ها هستند، که با حق و با حق پرست و با انسانی که در راه حق همه زندگیش را فدا کرده، هم گامند، معتقدند، می دانند که از چی رنج می برد، می دانند که چه دشمن هایی با او دشمنی می کنند و می دانند که چرا باید این همه رنج را، این همه تهمت را، این همه تیر را و این همه شکنجه را، ببرد، و دشمنهایش را می شناسد، راه و روش و شخصیت این را کاملاً آگاهند و به او ایمان دارند، اما در نیمه راه به خاطر مصالح شخصی، به خاطر خودخواهی، به خاطر غرض ورزی، به خاطر اینکه دیگر نمی توانند بار سنگین حق را تحمل کنند، خیانت می کنند - خائن اند و کنار می روند.
این کنار رفتن هزار جور است: یا کنار می رود و راه دیگری را شروع می کند، یا کنار می رود و مانع ایجاد می کند، و یا کنار می رود و به دشمن رویاروی صریح می پیوندد. و علی هر سه جبهه را دارد: بنی امیه دشمنان رویاروی او هستند؛ طلحه و زبیر هم پیمان های او هستند که به او رأی دادند و دوستش هستند و در برابر جبهه بنی امیه در جبهه او هستند، اما در نیمه راه وقتی عدل خشن و سنگین علی را می بینند، کنار می روند، اما نه اینکه به گوشه خانقاهی یا زهدی، بلکه علیه او توطئه ای درست می کنند و مثل توطئه ای که دشمن او می کند و بدتر از همه، جهل است: مردم ساده، مردم متعصب، مردم بی شعور، مردمی که نمی توانند تجزیه تحلیل کنند، نمی توانند تحقیق کنند، نمی توانند بررسی کنند، فقط شایعه را قضاوت خودشان و دین خودشان و ایمان خودشان و نظر خودشان قرار می دهند و همه اعتقاداتشان را از فضا - فضایی که دشمن در آن اندیشه ها و شایعه ها و تهمت ها و اظهارنظر ها و قضاوت ها را پراکنده می کند - می گیرند؛ قدرت تشخیص ندارند، قدرت تمیز ندارند، جبهه دوست و دشمن را نمی توانند تمیز بدهند، و جهت را گم کرده اند، به صورت گوسفندانی در زیر دست گرگی که در لباس چوپان درآمده، رام هستند و حتی علیه چوپانی که برای نجات آن ها تمام عمرش را با گرگ رویاروی درگیر بوده بسیج می‌شوند: خوارج.

در سه جبهه می جنگد: صفین، نهروان و جمل، که در این سه جبهه، این سه نیرو هستند: دوست خیانت کار، دشمن رویاروی ستمگر و جنایتکار، و همچنین عوام متعصبی که آگاهی و شعور ندارند و بازیچه دشمن اند برای نابود کردن دوست. و می بینیم علی در نهایت به شمشیر گروه سوم بالاخره کشته می شود - حتی مرگ علی درس است.

و پیروان علی: چه مصیبت بزرگ تری است!، که هم مثل بنی امیه تویشان هست و هم مثل ناکثین و طلحه و زبیرها و جملی ها - هم فکرها و همدین ها و همراه هایی که به خاطر غرض و خودخواهی خیانت می کنند - و هم مثل خوارج - عوام متعصبی که جهت را گم کرده اند و جیره خوار و نشخوار کننده های کلماتی هستند که دشمنان به حلقومشان می ریزند.

و جامعه شیعه، یک رنج بزرگتر علی است: علی بعد از مرگش حیاتی بارورتر از دوره زندگی اش دارد - که در یکی از سخنرانی ها گفتم -، و بعد از مرگش رنجی و رنج هایی بزرگتر از رنج و رنج های پیش از مرگش دارد و آن رنج های بعد از مرگش، «ما» هستیم. اگر به شمشیر آن متعصب ساده دل و بی شعور و ناآگاه و آلت دست خارجی کشته شد و توانست بگوید «فزت و رب الکعبه» (به خدای کعبه دیگر نجات پیدا کردم)، از رنج ما، از رنج انتساب او به ما و از رنج انتساب ما به او، هنوز نجات پیدا نکرده.

برای رنج او یک کاری بکنیم، برای تخفیف دردهای او یک کاری بکنیم، و می دانید چکار باید کرد؛ امروز دیگر اگر کسی بگوید که معلوم نیست چکار باید کرد؟ نمی دانیم چکار می توانیم بکنیم؟ نمی دانیم چه خدمتی می توانیم بکنیم؟ به خودش و به مردم - هر دو - دروغ گفته، چه هر کسی بیش و کم می داند که چگونه می توان کاری کرد و چکاری می تواند خود او بکند. به هر حال امشب، شبی است که همراه با درد است، همراه با سوگ است - نه سوگ علی، سوگ خودمان -، همراه با رنج است، و همراه با یک خاطره ای است که به هر حال تمام روح را به آتش می کشد و بنابراین مجال اندیشیدن به مسائل دیگر نیست و حال و دل حالت اضطراب و غلیان و ناآرامی و گدازندگی خاصی دارد که در چهره شماها و در فضای این مجلس کاملاً محسوس است. این است که فکر کردم که به جای هر حرف دیگری اگر اجازه بدهید، بیائیم از مکتب و زبان و روش و بیان یکی از فرزندان او، یکی از پیشوایان ما، امام سجاد، و به تقلید او و به عنوان هماهنگی و تشابه با سرنوشت او، یک متنی را - که لابد غالباً خوانده اید - به نام نیایش - که من نوشته ام اما بر سبک جهت او و کار او و فلسفه نیایش او - که فلسفه آگاهی و نیاز و عشق و جهاد در دعاست،[بخوانیم].

دعا در طول تاریخ، در همه مذاهب، تجلی عشق و نیاز انسان بوده در برابر معشوق و معبود و بزرگ خویش، خداوند. اما در اسلام، در متن دعای اسلامی، یک بعد سوم به آن اضافه شده: آگاهی، حکمت، و اندیشه، ولی امام سجاد بعد چهارمی را به آن اضافه کرده: جهاد و مبارزه و درگیری و کشمکش و انعکاس همه دردهای مردم در دعا. این است که دعایی است دارای چهار بعد، با چنین مکتبی و با چنین درسی که او به ما آموخته است برای نیایش کردن، و به مناسبت چنین شبی و به مناسب تناسب احساس و حال و نیازی که همه داریم، اجازه بدهید که من این متن را بخوانم، چون من چیز دیگری نمی توانم بگویم، و شما هم فکر نمی کنم حال شنیدن چیز دیگری را داشته باشید...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 


بر فراز زندگی

بخش ۱

سرشت‌ مرا با فلسفه‌، حكمت‌ و عرفان‌ عجين‌ كرده‌اند. حكمت‌ در من‌ نه‌ يك‌ علم‌ اكتسابي‌، اندوخته‌هايي‌ در كنج‌ حافظه‌، بلكه‌ در ذات‌ من‌ است‌، صفت‌ من‌ است‌ و چنان‌ كه‌ وزن‌ دارم‌، غريزه‌ دارم‌، گرما دارم‌، يعني‌ موجودي‌ هستم‌ دارنده‌ اين‌ صفات‌ و حالات‌، موجودي‌ هستم‌ دارنده‌ حكمت‌، فلسفه‌، فلسفه‌ در آب‌ و گل‌ من‌ است‌، در جوهر روح‌ من‌ است‌ و بگفته‌ يكي‌ از دوستانم‌ كه‌ به‌ شوخي‌ مي‌گفت‌: حتي‌ در قيافه‌ام‌، بدنم‌، رفتارم‌، سخنم‌، سكوتم‌...

فلسفه‌ در من‌ تنها از طريق‌ خواندن‌ و تحصيل‌ و تعليم‌ راه‌ نيافته‌ است‌، در ژنهاي‌ من‌ رسوخ‌ يافته‌ است‌، آن‌ را از اجدادم به‌ ارث‌ برده‌ام‌، امروزه‌ خيال‌ مي‌كنند كه‌ هر كه‌ در لباس‌ علماي‌ قديم‌ بوده‌ است‌، آخوند و ملا بوده‌ است‌، يعني‌ فقيه‌! هرگز، امروز اين‌ لباس‌ خاص‌ علماي‌ مذهبي‌ است‌، پيش‌ از اين‌ خاص‌ علما بوده‌ است‌ و حكما؛ حتي‌ لباس‌ فارابي‌ كه‌ موسيقي‌ دان‌ و رياضي‌ دان‌ بوده‌ و بوعلي‌ كه‌ فيلسوف‌ و جابربن‌ حيان‌ كه‌ شيميست‌ و خيام‌ كه‌ دهري‌ و لامذهب‌ بوده‌ است‌ همين‌ بوده‌ است‌. اجداد من‌ هيچ‌كدام‌ فقيه‌ و آخود مذهبي‌ نبوده‌اند؛ هيچ‌كدام‌؛ همه‌ فيلسوف‌ بوده‌اند. بي‌استثناء، از پدرم‌ گرفته‌ بوده‌ام‌، فيلسوف‌ بدون‌ فلسفه‌! اين‌ را بزرگ‌ترها همه‌ مي‌گويند: «از همان‌ اول‌ با همه‌ بچه‌ها فرق‌ داشتي‌، هيچ‌ وقت‌ بازي‌ نمي‌كردي‌ و ميل‌ به‌ بازي‌ هم‌ نداشتي‌، اصلاً همبازي‌ نداشتي‌. همسالانت‌ هميشه‌ تو را مثل‌ يك‌ آدم‌ بزرگ‌ نگاه‌ مي‌كردند، حتي‌ توي‌ كوچه‌ كه‌ بچه‌هاي‌ همسايه‌ لانكا و فيلم‌ و توشله‌ و گرگن‌ بهوا و جفتك‌ پشتك‌ و الي‌ لمبك‌ بازي‌ مي‌كردند وقتي‌ تو رد مي‌شدي‌ سرت‌ را پايين‌ مي‌انداختي‌ و حتي‌ زير چشمي‌ هم‌ نگاه‌ نمي‌كردي‌ و مي‌گذشتي‌ و آنها هم‌ تا تو را مي‌ديدند دست‌ از كار مي‌كشيدند و رد كه‌ مي‌شدي‌ كارشان‌ را از سر مي‌گرفتند؛ حتي‌ بعضي‌ از آنها از تو هم‌ بزرگ‌تر بودند»

توي‌ خانه‌، توي‌ مهمانيهاي‌ خانوادگي‌، بچه‌ها دور هم‌ جمع‌ مي‌شدند و شلوغ‌ مي‌كردند، بزرگ‌ترها هم‌ دور هم‌ مي‌نشستند و حرف‌ مي‌زدند و مي‌گفتند و مي‌خنديدند، اما تو در اين‌ ميانه‌ غالباً ساكت‌ بودي‌، گوشه‌اي‌ مي‌نشستي‌ و گاه‌ به‌ اين‌ بزرگترها نگاه‌ مي‌كردي‌ و با دقت‌ گوش‌ مي‌دادي‌ و گاه‌ نگاه‌ مي‌كردي‌ و اصلاً گوش‌ نمي‌دادي‌، حواست‌ جاي‌ ديگري‌ بود، توي‌ خودت‌، معلوم‌ نبود كجا؛ گاهي‌ با خودت‌ حرف‌ مي‌زدي‌، مي‌خنديدي‌، اخمهايت‌ را به‌ هم‌ مي‌كشيدي‌، غرق‌ خيالهاي‌ نامعلومت‌ مي‌شدي‌ و ما غالباً متوجه‌ مي‌شديم‌ و دستت‌ مي‌انداختيم‌ و تو خجالت‌ مي‌كشيدي‌ و هيچ‌ نمي‌گفتي‌ و باز...

از همان‌ وقتها اين‌ صفات‌ مشخص‌ تو بود: ميل‌ به‌ تنهايي‌، سكوت‌، با خود حرف‌ زدن‌ و فكر كردن‌ دائم‌، تنبلي‌ در كار، حواس‌ پرتي‌ خارق‌ العاده‌، بي‌نظمي‌ و بي‌قيدي‌ در همه‌ چيز، نداشتن‌ مشق‌ و خط‌ و كتاب‌ و قلم‌ و بي‌اعتنايي‌ به‌ درس‌ و كلاس‌ و معلم‌ و عشق‌ به‌ خواندن‌ و كتاب‌ و صحافي‌ كتابها و چيدن‌ كتابها... و پدرت‌ اغلب‌ جوش‌ مي‌زد كه‌: «اين‌ چه‌ جور بچه‌ است‌، اين‌ همه‌ معلمات‌ گله‌ مي‌كنند، پيشم‌ شكايت‌ مي‌كنند، آخر تو كه‌ شب‌ و روز كتاب‌ مي‌خواني‌، كتابهايي‌ كه‌ حتي‌ درست‌ نمي‌فهمي‌، يك‌ ساعت‌ هم‌ كتاب‌ خودت‌ را بخوان‌، اين‌ بچه‌ چقدر دله‌ است‌ در مطالعه‌ و چقدر خسيس‌ در درس‌ خواندن‌؛ اصلاً مثل‌ اينكه‌ دشمن‌ درس‌ و مشق‌ است‌. تا نصف‌ شب‌ و يك‌ و دو بعد از نصف‌ شب‌ با من‌ مي‌نشيند و كتاب‌ مي‌خواند و سه‌ تا چهارتا مشقي‌ را كه‌ گفته‌اند بنويس‌ مي‌گذارد درست‌ صبح‌، همان‌ وقت‌ كه‌ دنبال‌ جورابهايش‌ مي‌گردد و لباسهايش‌ و مدرسه‌اش‌ هم‌ دير شده‌، شروع‌ مي‌كند به‌ نوشتن‌! دست‌ پاچه‌ و شلوغ‌ و خودش‌ هم‌ ناراحت‌. بابا جان‌ تو كه‌ يك‌ دو ساعت‌ صبح‌ از وقتي‌ پاميشي‌ تا وقتي‌ راه‌ ميفتي‌ براي‌ مدرسه‌ گشتن‌ دنبال‌ جورابهات‌ كه‌ به‌ كار ديگري‌ نمي‌رسي‌!...»

و همين‌ حال‌ و حالت‌ بود تا دبيرستان‌؛ «شاگردي‌ كه‌ از همه‌ معلمام‌ باسوادتر بودم‌ و از همه‌ همشاگرديهايم‌ تنبل‌تر!» (يادش‌ به‌ خير معلم‌ فارسي‌ مان‌ آقاي‌ صبور جنتي‌! معلم‌ خوبي‌ بود، لاغر و قدري‌ كشيده‌ و سالكي‌ به‌ اندازه‌ كف‌ دست‌ و برنده‌ شبيه‌ با ساطور داشت‌، حدود چهل‌ سال‌ سنش‌ بود اما فرقش‌ را پسرانه‌ كج‌ مي‌كرد، و به‌ قدري‌ روغن‌ وازلين‌ يا گليسرين‌ مي‌زد كه‌ هنوز هر وقت‌ كلاس‌ او در خاطرم‌ مجسم‌ مي‌شود كه‌ نشسته‌ايم‌ و او دارد مي‌بافد و در اين‌ حال‌ قدم‌ زنان‌ از لاي‌ دو صف‌ نيمكتها رد مي‌شود و از كنار من‌ مي‌گذرد شانه‌ام‌ را كمي‌ كنار مي‌كشم‌ كه‌ روغنهاي‌ زلفش‌ روي‌ شانه‌هاي‌ كتم‌ نچكد...!). و بعد آمدم‌ به‌ دبيرستان‌؛ ورود من‌ به‌ دبيرستان‌ درست‌ مصادف‌ بود با ورودم‌ به‌ فلسفه‌ و عرفان‌. يادم‌ هست‌ (و چقدر از اينكه‌ اين‌ را فراموش‌ نكرده‌ام‌ خوشحالم‌) كه‌ نخستين‌ جمله‌اي‌ را كه‌ در يك‌ كتاب‌ بسيار جدي‌ فلسفي‌ خواندم‌ و همچون‌ پتكي‌ بود كه‌ بر مغزم‌ فرو كوفت‌ و به‌ انديشه‌اي‌ درازم‌ فرو برد، بعد از ظهري‌ بود، سفره‌ را هنوز جمع‌ نكرده‌ بودند (و اين‌، علامت‌ وقت‌ نهار ما) و پدرم‌ در حالي‌ كه‌ با غذا بازي‌ مي‌كرد چيزي‌ مي‌خواند؛ از جمله‌ كتابهايي‌ كه‌ با دور او گرفته‌ بودند يكي‌ هم‌ «انديشه‌هاي‌ مغز بزرگ‌» بود از مترلينگ‌ ترجمه‌ منصوري‌ (ذبيح‌ الله‌) و نخستين‌ جمله‌اش‌ اين‌ بود: «وقتي‌ شمعي‌ را پف‌ مي‌كنيم‌ شعله‌اش‌ كجا مي‌رود؟» (حال‌ اين‌ جمله‌ معنيهاي‌ ديگري‌ هم‌ برايم‌ پيدا كرده‌ است‌). با اين‌ جمله‌ دستگاه‌ مغز من‌ افتتاح‌ شد و هنوز از آن‌ لحظه‌ دارد كار مي‌كند (جز در برخي‌ حالات‌ كه‌ فلج‌ مي‌شود و پس‌ از چندي‌ باز راه‌ مي‌افتد). اين‌ شروع‌ تازه‌اي‌ بود، كتابهايي‌ كه‌ پيش‌ از اين‌ مي‌خواندم‌، از سري‌ كتاب‌ خوانهاي‌ عادي‌ بود: ويتامينها، زن‌ مست‌، تاريخ‌ سينما (از «چه‌ مي‌دانم‌؟»)، بينوايان‌، سالنامه‌ نور دانش‌، سالنامه‌ دنيا، و... اما از اينجا به‌ بعد افتادم‌ توي‌ انديشيدن‌ مطلق‌، فلسفه‌ محض‌، فقط‌ فكر كردن‌ و فكر كردن‌ و فكر كردن‌ و بس‌، افتادم‌ توي‌ مترلينگ‌ و آناتول‌ فرانس‌ و سير حكمت‌ در اروپا، اين‌ دو تمام‌ مغزم‌ را تصاحب‌ كرده‌ بودند و من‌ حواسم‌ پرت‌تر شد و از زندگي‌ دور شدم‌ و با اطرافياانم‌ بيگانه‌تر... خيلي‌ راه‌ رفتم‌... مغز كوچك‌ من‌ گنجايش‌ اين‌ انديشه‌هايي‌ را كه‌ مغز بزرگ‌ مترلينگ‌ پير را منفجر كرد و ديوانه‌ شد نداشت‌... به‌ بحراني‌ خطرناك‌ رسيدم‌! سكوتم‌ بيشتر و غليظ‌تر شد، همراه‌ با بدبيني‌ و تلخ‌ انديشي‌ عجيب‌... كم‌ كم‌ افتادم‌ توي‌ عرفان‌... الان‌ نوشته‌هاي‌ سيكل‌ اولم‌ عبارتست‌ از جمع‌ آوري‌ سخنان‌ زيباي‌ عرفان‌ بزرگ‌، جنيد و حلاج‌ و قاضي‌ ابويوسف‌ و ملك‌ دينار و فضيل‌ عياض‌ و شبستري‌ و قشيري‌ و ابوسعيد و بايزيد و...

«به‌ صحرا شدم‌؛ عشق‌ باريده‌ بود و زمين‌تر شده‌، و چنان‌ كه‌ پاي‌ مرد به‌ گلزار فرو شود پاي‌ من‌ به‌ عشق‌ فرو مي‌شد»؛ «من‌ به‌ نور نگريستم‌ و به‌ نگريستن‌ ادامه‌ دادم‌ تا نور شدم‌»؛ «سي‌ سال‌ بايزيد خدا را مي‌پرستيد و اكنون‌ ديگر خدا خود را مي‌پرستد»؛ «قاضي‌ ابويوسف‌، هفتاد سال‌ بر دين‌ رفت‌ و زهد و تقوي‌ و روزه‌هاي‌ سنگين‌ تابستان‌ و نمازهاي‌ طولاني‌ شبها و رياضت‌ و ذكر، هفتاد سال‌ همه‌ آداب‌ شروع‌ را با تكليف‌ و تعصب‌ انجام‌ داد، روزي‌ او را برهنه‌ يافتند لنگي‌ بر كمر بستهت‌ و بر تلي‌ خاكستر نشستهت‌ شراب‌ مي‌نوشيد و چهره‌اش‌ بگشته‌ بود و جنون‌ بر او سخت‌ غالب‌ آمده‌ بود. گفتند تو را چه‌ شد كه‌ از قيد شرع‌ و التزام‌ تكاليف‌ الهي‌ سر زدي‌ و عصيان‌ كردي‌؟ گفت‌: بنده‌ پير را از ربقه‌ بندگي‌ خواجه‌اش‌ آزاد مي‌كنند و من‌ هفتاد سال‌ بندگي‌ خدا كردم‌ و خدا كريم‌تر خواجه‌اي‌ است‌؛ در حضرتش‌ بدرد بناليدم‌ كه‌ اين‌ بنده‌ هفتاد سال‌ خدمت‌ تو كرده‌ است‌ و اكنون‌ شكسته‌ و فرتوت‌ گشته‌ است‌ چه‌ مي‌كني‌؟ گفت‌: تو را آزاد كردم‌ و ربقه‌ شرع‌ و التزام‌ عبوديت‌ از تو برداشتم‌؛ رها گشتي‌! و اكنون‌ من‌ نه‌ بندگي‌ مي‌كنم‌ كه‌ عاشقي‌ مي‌كنم‌ و بر عاشقي‌ تكليفي‌ نيست‌ كه‌ عشق‌ در شرع‌ نگنجد و ربقه‌ بر نگيرد!»؛ «من‌ همچون‌ ماري‌ كه‌ پوست‌ بيندازد و از بايزيد بيرون‌ افتادم‌» (بايزيد)...

و سالها اين‌ چنين‌ گذشت‌ و در آن‌ ايام‌ كه‌ همبازيهايم‌ روزهاي‌ شاد و آزاد و آسوده‌اي‌ را در عالم‌ خوش‌ بچگي‌ مي‌گذراندند من‌ دست‌ اندركار اين‌ معاني‌ بودم‌. مغزم‌ با فلسفه‌ رشد مي‌كرد و دلم‌ با عرفان‌ داغ‌ مي‌شد و گرچه‌ بزرگترهايم‌ بر من‌ بيمناك‌ شده‌ بودند و خود نيز كم‌ كم‌ با «يأس‌» و «درد» آشنا مي‌شدم‌ (اولي‌ ارمغان‌ فلسفه‌ و دومي‌ هديه‌ عرفان‌) ولي‌ به‌ هر حال‌ پر بودم‌ و سير بودم‌ و سير آب‌ و لذتم‌ تنها اينكه‌... آري‌ كارم‌ سخت‌ است‌ و دردم‌ سخت‌ و از هرچه‌ شيريني‌ و شادي‌ و بازي‌ است‌ محروم‌ اما... اين‌ بس‌ كه‌ مي‌فهمم‌! خوب‌ است‌... احمق‌ نيستم‌.

تا سالهاي ‌ ۱۳۲۹و ۱۳۳۰ در رسيد و من‌ در سيكل‌ دوم‌ كه‌ ناگهان‌ طوفاني‌ برخاست‌ و دنيا آرامشش‌ برهم‌ خورد و كشمكش‌ از همه‌ سو در گرفت‌ و من‌ نيز از جايگاه‌ ساكت‌ تنهايم‌ كنده‌ شدم‌ و... داستان‌ آغاز شد. همه‌ بزن‌ بزن‌ و بگير بگير و شلوغ‌ پلوغ‌... و اكنون‌ وارد دنيايي‌ شدم‌ از عقيده‌ و ايمان‌ و قلم‌ و حماسه‌ و هراس‌ و آزادي‌ و عشق‌ به‌ آرمانهايي‌ براي‌ ديگران‌.

مفصل‌ است‌؛ خاطره‌هايي‌ پر از خون‌ و ننگ‌ و نام‌ و ترس‌ و دلاوري‌ و صداقت‌ و دروغ‌ و خيانت‌ و فداكاري‌ و... و شهادتها و... چه‌ بگويم‌؟

چه‌ آتشي‌؟ چه‌ آتشي‌؟ اگر آب‌ اقيانوسهاي‌ عالم‌ را بر آن‌ مي‌ريختند زبانه‌ هايش‌ آرام‌ نمي‌گرفت‌، خيلي‌ پيش‌ رفتم‌... خيلي‌... مرگ‌ و قدرت‌ شانه‌ به‌ شانه‌ام‌ مي‌آمدند. به‌ هر حال‌ گذشت‌، آري‌، مثل‌ اينكه‌ ديگر گذشت‌ و من‌ از اين‌ سفر افسانه‌اي‌ حماسي‌ كه‌ منزلها و صحراها بريدم‌ و برگشتم‌ و با دست‌ خالي‌ بسياري‌ از آنها كه‌ در آن‌ واديها در پي‌ من‌ مي‌آمدند، برگشتند و فروختند و چه‌ گران‌، چه‌ ارازن‌! وازرت‌، مديريت‌ كل‌، وكالت‌، نمايندگي‌... رياست‌ فلان‌... هو... و من‌ آنچه‌ را اندوخته‌ بودم‌ و داشتم‌ نفروختم‌. كه‌ از هرچه‌ مي‌دادند گران‌تر بود، معامله‌ مان‌ نشد و بالاخره‌ من‌ ماندم‌ و هيچ‌! و آمدم‌ آهسته‌ و آهسته‌ و خزيدم‌ به‌ اين‌ گوشه‌ مدرسه‌ و... معلمي‌... و هرگز افسوس‌ نخوردم‌ و سخت‌ غرق‌ لذت‌ و فخر كه‌ ماندم‌ و دنيا مرا نفريفت‌ و به‌ آزادي‌ ام‌، به‌ ايمانم‌ و به‌ راهم‌، خيانت‌ نكردم‌... ايستادم‌ اما برنگشتم‌... اما بازنگشتم‌، به‌ بيراهه‌ هم‌ نرفتم‌ كه‌ من‌ نه‌ مرد بازگشتم‌! استوار ماندن‌ و به‌ هر بادي‌ بباد نرفتن‌ دين‌ من‌ است‌، ديني‌ كه‌ پيروانش‌ بسيار كم‌اند. مردم‌ همه‌ ازدگان‌ روزند و پاسداران‌ شب‌. جنيد با مريدان‌ از ميدان‌ بغداد مي‌گذشت‌؛ سارق‌ مشهوري‌ را كه‌ كوهستانهاي‌ حومه‌ شهر را در زير شمشير خويش‌ گرفته‌ بود بر سردار بالا برده‌ بودند عبرت‌ خلق‌ را؛ جنيد پيش‌ آمد و برپاي‌ او بوسه‌ زد. مريدان‌ خروش‌ كردند. گفت‌: بر پاي‌ آن‌ مرد بايد بوسه‌ داد كه‌ در راه‌ خويش‌ تا بدين‌ جا بالا آمده‌ است‌!

بله‌! صوفيان‌ واستدند از گرومي‌ همه‌ رخت‌ خرقه‌ ما است‌ كه‌ در خانه‌ خمار بماند! و خدا را سپاس‌ مي‌گويم‌... اين‌ جمله‌ درماندن‌ من‌ اثري‌ بزرگ‌ داشته‌ است‌ نمي‌دانم‌ از كيست‌ كه‌: «شرف‌ مرد همچون‌ به‌ كارت‌ يك‌ دختر است‌، اگر اين‌ بار لكه‌ دار شد ديگر هرگز جبران‌پذير نيست‌.»

قصدم‌ شرح‌ حال‌ نيست‌، اين‌ را مي‌خواستم‌ بگويم‌ كه‌ گرچه‌ در سياست‌ همه‌ زندگيم‌ را تا حال‌ غرق‌ كردم‌ و تاخت‌ و تازهاي‌ بسيار كردم‌ اما با جنس‌ روح‌ و ساختمان‌ قلب‌ من‌ ناسازگار بود. اين‌ حقيقت‌ را ده‌ سال‌ پيش‌ آن‌ علي‌ اللهي‌ شهيد دريا مي‌گفت‌ و همواره‌ مي‌گفت‌ و با چه‌ تعصب‌ و اصرار و جديتي‌ و من‌ بر او مي‌خنديدم‌ با چه‌ اطميناني‌ و يقيني‌ كه‌ تو نمي‌فهمي‌، كه‌ تو نمي‌شناسي‌، تو علي‌ را در تاريكي‌ ديده‌اي‌، «تاريكي‌ عشق‌» و در «نور عق‌» و روشنايي‌ انديشه‌ و آزادي‌ و علم‌ اگر او را بنگري‌ نخواهي‌ شناخت‌! (چقدر زبان‌ فرق‌ مي‌كند)! اما باور نمي‌كرد، مي‌گفت‌ اگر تو را رئيس‌ جمهور ببينم‌ باز هم‌ تو را مرد سياست‌ نخواهم‌ يافت‌ مگر در هند: حال‌ مي‌فهمم‌ كه‌ چقدر راست‌ مي‌گفت‌! من‌ مرد حكمت‌ ام‌ نه‌ سياست‌!

اما آن‌ وقتها اين‌ حرف‌ را نمي‌توانستم‌ بفهمم‌؛ اصلاً گوش‌ نمي‌دانم‌؛ آن‌ وقتها مردي‌ بودم‌ سي‌ و چهار پنج‌ ساله‌ و دلم‌ با اين‌ زمزمه‌ها آشنا نبود، قلبي‌ داشتم‌ از پولاد، روحي‌ پير و انديشه‌اي‌ در آسمان‌... نه‌ مثل‌ حالا بيست‌ و چهار پنج‌ ساله‌ سراپا غرقه‌ در شعر و سرود و جستجو و انتظار و دل‌ واپسي‌ و تپيدن‌ و اضطراب‌ و غم‌ و آرزو و گشت‌ و كوچه‌ و... خيالات‌ رنگين‌!

به‌ هر حال‌، در پاسخ‌ آن‌ بابا كه‌ بيعت‌ كن‌ و وارد كه‌ شدي‌، جز دوتا، هر ميزي‌ را كه‌ خواستي‌ «از هم‌ راه‌» يك‌ راست‌ برو و پشتش‌ بنشين‌ و من‌ از هم‌ راه‌ رفتم‌ و در سلول‌ آن‌ قلعه‌ نظامي‌ سرخ‌ خوابيدم‌ و پس‌ از مدتها آمدم‌ بيرون‌ و با دست‌ خالي‌... و باز افتادم‌ توي‌ اين‌ قلعه‌ كشوري‌ سبز و حال‌، وقتي‌ خودم‌ را با آن‌ همسفران‌ ديگرم‌ كه‌ خود را به‌ باغ‌ و آبادي‌ رساندند مي‌سنجم‌ از شادي‌ و شكر و شوق‌ در پوست‌ نمي‌گنجم‌ كه‌ چه‌ خوب‌ شد كه‌ در آن‌ «سواد اعظم‌» پاگير نشدم‌ و به‌ دنيا و شر و شورش‌ آلوده‌ نگشتم‌ و معلمي‌ را و خلوت‌ آرام‌ و ساده‌ اين‌ گوشه‌ را برگزيدم‌ و حال‌ را نگهداشتم‌ و از قيل‌ و قال‌ و معركه‌ دامن‌ برچيدم‌ و اگر آنها زر اندوختند من‌ گنج‌ يافت‌، اگر آنها كاخ‌ برپا كردند من‌ معبد ساختم‌ و اگر آنها باغي‌ خريدند من‌ كشور سبز معجزاتش‌ را دارم‌ و اگر آنها بر چند «رأس‌» رياست‌ يافتند من‌ بر اقليم‌ بيكرانه‌ اهورايي‌ دلي‌ سلطنت‌ دارم‌ و اگر آنها غرورشان‌ را در پاي‌ ميزي‌ ريختند من‌ آن‌ را بر سر گلدسته‌ معبد عشق‌ بشكستم‌ و اگر آنها به‌ غلامي‌ «قيصر» درآمدند من‌ صحابي‌ «حكيم‌» شدم‌، يا غار «نبي‌» گشتم‌ و آنها راه‌ خويش‌ كج‌ كردند و دامن‌ پر كردند و من‌ ماندم‌ و با دست‌ و دامني‌ خالي‌ به‌ خلوتي‌ خزيدم‌...

اما اگر آنها نام‌ خويش‌ را به‌ نان‌ فروختند و من‌ بر آب‌ دادم‌ و پيش‌تر از خضر و پيشتازتر از اسكندر رسيدم‌ و اگر آنها لذت‌ بردند من‌ غم‌ آوردم‌ و اگر آنها پول‌ پرست‌ شدند من‌ بت‌ پرست‌ شدم‌ و اگر آنها همچون‌ عنصري‌ زرآلات‌ خوان‌ گستردند و از نقره‌ ديگدان‌ زدند، من‌ همچون‌ مولوي‌ در «آفتاب‌» شكفتم‌ و در خورشيد سوختم‌ و سفره‌ از دل‌ گستردم‌ و مانده‌ از درد نهادم‌ و شراب‌ از خون‌ سرگشيدم‌؛ اگر آنها مرد ابلاغ‌ شدند من‌ مرد داغ‌ شدم‌ و اگر آنها دل‌ به‌ زندگاني‌ بستند من‌ دل‌ به‌ زندگي‌ بستم‌، اگر آنها وازرت‌ يافتند من‌ سلطنت‌ يافتم‌، اگر آنها را به‌ دورغ‌ ميستايند مرا به‌ راستي‌ مي‌پرستند، اگر آنها را در نهان‌ به‌ دل‌ دشمن‌ دارند مرا در نهان‌ به‌ دل‌ دوست‌ دارند و اگر آنها گزارش‌ كار مي‌ نويسند من‌ گزارش‌ حال‌ مي‌نويسم‌، اگر آنها به‌ آزدي‌ خيانت‌ كردند من‌ به‌ آزادي‌ وفادار ماندم‌، اگر آنها در شب‌ نشينيهاي‌ آلوده‌ با زنان‌ آلوده‌ مي‌رقصند من‌ در خلوت‌ پاكم‌ گل‌ پاك‌ صوفي‌ مي‌بويم‌، اگر آنها شكم‌ فربه‌ كرده‌اند آن‌ چنان‌ كه‌ در خشتك‌ خويش‌ نمي‌گنجند من‌ عشق‌ پروده‌ام‌ آن‌چنان‌ كه‌ در خويشتنم‌ نمي‌گنجد، اگر آنها كارمند دارند من‌ دردمند دارم‌، اگر آنها ماده‌ شتر پيرگر بيمارشان‌ را به‌ زور در پاي‌ قصر قرباني‌ كردند من‌ اسماعيلم‌ را به‌ شوق‌ در راه‌ كعبه‌ ذبح‌ كردم‌، اگر آنها كسي‌ را دارند كه‌ بنوشند و بخندند من‌ كسي‌ را دارم‌ كه‌ بسوزيم‌ و بگرييم‌، اگر آنها در انبوه‌ هم‌ بيگاه‌ هم‌اند ما در تنهايي‌ خويش‌ آشناي‌ هميم‌، اگر آنها طلا دارند من‌ عشق‌ دارم‌، اگر آنها خانه‌ دارند من‌ محراب‌ دارم‌، اگر آنها صعود مي‌كنند من‌ به‌ معراج‌ مي‌روم‌، اگر آنها در زمين‌ مي‌خرامند من‌ در آسمان‌ مي‌پرم‌، اگر آنها پايان‌ يافته‌اند من‌ آغاز شده‌ام‌، اگر آنها وكيل‌ شده‌اند من‌ در آسمان‌ مي‌پرم‌، اگر آنها پايان‌ يافته‌اند من‌ آغاز شده‌ام‌، اگر آنها وكيل‌ شده‌اند من‌ معبود شده‌ام‌، اگر آنها رئيس‌اند من‌ رهبرم‌، اگر آنها غلام‌ خانه‌ ازد و چاكر جان‌ نثار راجه‌ شده‌اند من‌ امام‌ پاك‌ نژاد و راهب‌ پاكزاد مهر او شده‌ام‌، اگر آنها گردن‌ به‌ زنجير عدل‌ انوشيروان‌ كشيدند و آخور آباد كردند من‌ ترك‌ كاخ‌ و سر و سامان‌ گفتم‌ و بودا شدم‌ و زنجير بگسستم‌ و رها شدم‌ و آزادي‌ يافتم‌ و هنرمند شدم‌ و آفريننده‌ شدم‌ و نبوت‌ يافتم‌ و رسالت‌ يافتم‌ و جاويد شدم‌ و در جريده‌ عالم‌ دوام‌ خويش‌ را ثبت‌ كردم‌. اگر آنها را گروهي‌ چاپلوسي‌ مي‌كنند كه‌ حرفه‌ شان‌ اين‌ است‌ و هر كه‌ را در جايشان‌ بنشانند اينان‌ را بر گردد خويش‌ دست‌ بر سينه‌ و چربي‌ بر زبان‌ و نفرت‌ در دل‌ خواهد يافت‌ مرا دلي‌ مي‌ستايد كه‌ جهان‌ و هرچه‌ دارد برايش‌ خاكروبه‌ داني‌ زشت‌ و عفن‌ است‌ و مگساني‌ بر آن‌ انبوه‌، دلي‌ كه‌ جز زيبايي‌ و جز ايمان‌ و جز دوست‌ داشتني‌ نه‌ از جنس‌ اين‌ دنيا در آن‌ راه‌ ندارد دلي‌ كه‌ از غرور خدا را نيز به‌ اصرار من‌ مي‌ستايد! كه‌ مي‌گويد زيان‌ كردم‌؟ من‌ كجا و آنها كجا؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 


بخش ۲

در آن‌ حال‌ كه‌ از بازارهاي‌ گرم‌ و داغ‌ مي‌گذشتيم‌ و ياران‌ يكايك‌ در هر بازاري‌ شتر زرد موي‌ خويش‌ را به‌ بهائي‌ مي‌فروختند و شاد و خندان‌ مي‌رفتند و من‌ گريبان‌ خويش‌ و افسار شتر شير مست‌ زرين‌ موي‌ خويش‌ را از دست‌ دادم‌ بازرگانان‌ در مي‌بردم‌ و مي‌گذاشتم‌ در دل‌ من‌ ندايي‌ مي‌گفت‌ كه‌ مفروش‌، خوب‌ كه‌ نفروختي‌، مفروش‌ كه‌ در پايان‌ اين‌ راه‌، در دور دست‌ تو را منتظرند، شهزاده‌اي‌ آزاده‌اي‌ اسير قلعه‌ ديوان‌، به‌ حيله‌ جادو در بند گرفتار و چشم‌ به‌ راه‌ كه‌: فرياد رسي‌ مي‌آيد، و به‌ صداي‌ هر پايي‌ سر از گريبان‌ تنهايي‌ غمگينش‌ بر مي‌دارد كه‌: كسي‌ مي‌آيد، و او خريدار تو است‌، نيازمند تو است‌، مفروش‌، نگهدار، او گران‌ خواهد خريد، ارازن‌ مفروش‌ كه‌ اگر تو را پادشاهي‌ دهند ارازن‌ داده‌اند و او گران‌ خواهد داد، مفروش‌، برگير و برو، برو، برو، تا به‌ كويري‌ رسيدي‌ خلوت‌ و سوخته‌ و پر هول‌ و بي‌آب‌ و آبادي‌، مترس‌، مهراس‌، برو، برو، عطش‌ سوازن‌ و گرگان‌ آدمي‌ خوار بسيار و افسون‌ و جادو همه‌ جا در كمين‌ و ماران‌ و غولان‌ بر سر راه‌ اما... مترس‌، برو... برو تا آن‌گاه‌كه‌ مي‌رسي‌ به‌ سوادي‌، سياهي‌ يي‌ از دور، برو، برو، برجي‌ است‌ چون‌ آرزو كشيده‌، همچون‌ مناره‌ ديدباني‌ در سينه‌ گسترده‌ كوير افراشته‌، همچون‌ سروي‌ از قلب‌ صحراي‌ سوازن‌ روييده‌، برجي‌ است‌ كه‌ خداوند خدا، در آن‌ هفتمين‌ روز خلقت‌ كه‌ تو را نيز آفريد و روانت‌ را نيز آفريد و آن‌ همه‌ عجايب‌ در آن‌ نهاد و آن‌ را به‌ خواستنها و آرزو كردنها و داشتنها و معنيها و رازهاي‌ رنگارنگ‌گونه‌ گون‌ بياراست‌ آن‌ را نيز به‌ خاطر تو در اين‌ كوير بي‌كس‌ بي‌فرياد بنياد كرد آن‌ را همه‌ از تو ساخت‌، هر خشت‌ او، هر آب‌ و گل‌ او، هر كتيبه‌ او، هر غرفه‌ او و پنجره‌ او و زيور او، زينت‌ او و رنگ‌ او و شكال‌ او و اندازه‌ او... همه‌ را از تو برگرفت‌ و آن‌ را عينيت‌ داد و از آنها برجي‌ برافراشت‌ همه‌ مصالحش‌ از تتو و اينك‌ او را مي‌بيني‌ كه‌ راستي‌ تو را بالاي‌ او كردند و آرزوي‌ تو را اندام‌ او و شرف‌ تو را قامت‌ او و فخر تو را سر او و خيال‌ تو را طرح‌ او و دل‌ تو را دهانه‌ او و هوش‌تر را دماغه‌ او و غرور تو را گردنه‌ او و قدرت‌ اعجازگر افسانه‌ پرداز هنرمند اتوپياساز عجايت‌ آفرين‌ تو را چشمه‌ سارهاي‌ او و مذهب‌ تو را رنگ‌ دريچه‌هاي‌ مرموز و آقاي‌ او و بالهاي‌ خوش‌ پرواز شوق‌ تو را پايه‌هاي‌ او وطلب‌ تو را پايه‌هاي‌ او و تو را دسته‌هاي‌ او و رقت‌ دل‌ و رقت‌ انديشه‌ تو را ميانه‌ او و تواضع‌ نرم‌ و زيبا و اشرافي‌ تو را آبشار او و... تا كي‌ بگويم‌؟ تا كي‌؟ حيف‌ كه‌ نمي‌شود، مجال‌ نيست‌، علم‌ حضوري‌.

برجي‌ همچون‌ قامت‌ اندام‌ الهه‌اي‌ كه‌ خداوند كه‌ ذاتش‌ از هوس‌ منزه‌ است‌ از ديدار او چهره‌اش‌ از شرم‌ سرخ‌ مي‌شود آن‌چنان‌ كه‌ فرشتگان‌ و ديوان‌ و ايزدان‌ و امشاسيندان‌ و راجگان‌ و خواجگان‌ در مي‌يابند؛ برخي‌ همچون‌ خيال‌ شاعر استادي‌ كه‌ هر روز ديواني‌ مي‌توانست‌ پرداخت‌ و هر لحظه‌ غزلي‌ و ترانه‌اي‌ مي‌توانست‌ بر بديهه‌ سرود و نپرداخت‌ و نسرود و همه‌ عمر و همه‌ هنرمندي‌ خويش‌ در كار يك‌ تنها قصيده‌ كرد، قصيده‌اي‌ غرا در بحر «تقارب‌» مطلعش‌ تغزل‌ و تشبيب‌ آميخته‌ با وصف‌ بهار و سپس‌ چاك‌ گريبان‌ صبحدم‌ خوش‌ طلوع‌ سپيده‌ دم‌ اميد رنگ‌ شورانگيز، و از آن‌ روييده‌ «ساقه‌ ناز صبح‌» و بر آن‌ كله‌ بسته‌... نمي‌دانم‌ چه‌؟ نمي‌دانم‌ چگونه‌ مي‌توان‌ گفت‌؟ و سپس‌ تخلص‌ گريز از مطلع‌ به‌ مضمون‌، چه‌ تخلصي‌! چه‌ گريزي‌! و سپس‌ مضمون‌ روح‌ قصيده‌، قلب‌ شعر، سرشار از شگفتي‌ و سحر و تب‌ و تاب‌ و معني‌ و پاكي‌ و زيبايي‌ و خوبي‌ و عمق‌ و ظرافت‌ و لطف‌ و دقايق‌ خيال‌ و لطايف‌ هنر و ظرايف‌ عاطفه‌... ويرانه‌اي‌ در هم‌ ريخته‌ از كاخ‌ پادشاهي‌، تخت‌ جمشيدي‌ غارت‌ شده‌ در هجوم‌ لشكر روم‌ و سوخته‌ از آتش‌ عشق‌ اسكندر و در درون‌، گنجها و گنجها و گنجها! و سپس‌ حسن‌طلب‌ و آن‌گاه‌ تخلص‌ شاعر، سراينده‌ قصيده‌ و آن‌گاه‌ حسن‌ مقطع‌! پايان‌ خوش‌ و خوب‌ و خوشبخت‌ روزگار شاعر كه‌ در دل‌ ممدوح‌ خانه‌ كرده‌ است‌ وصله‌اش‌ را زرين‌ خامه‌ داده‌ است‌.

قصيده‌اي‌ سليس‌ و سرشار از جزالت‌ لفظ‌ و لطافت‌ معني‌ و دقت‌ توصيف‌ و مهارت‌ تشبيه‌ و قدرت‌ استعاره‌ و قوت‌ كنايات‌ و تضمين‌ آيات‌... قصيده‌اي‌ كلماتش‌ همه‌ كلمة‌ اللّه‌ و زبانش‌ زبان‌ بلاغت‌ علي‌ و معانيش‌ معاني‌ رسالة‌ العش‌ و بث‌ الشكوي‌ عين‌ القضاة‌ و وزنش‌ سونات‌ «اشكها و لبخندها»ي‌ شاندل‌ و رمزهايش‌ «اساطير خلقت‌» چين‌، «سفر تكوين‌» تورات‌ و استعاراتش‌ ميتولوژي‌ پرومته‌ در زنجير و تشبيهاتش‌ سيره‌ محمد و سرزنش‌ دشمنان‌ حسود پست‌ انديشش‌ و مطلعش‌ آفرينش‌ انسان‌ و خلقت‌ آدم‌ و... مقعطش‌ كنز رو دولاكرواپاري ‌ ۱۹۶۹و عنوانش‌ مشعل‌ ايمان‌!

آه‌! خدايا! چقدر خوشحالم‌! هستند در اين‌ دنيا «بسيار بسيار كساني‌» كه‌ مرا به‌ اين‌ دقت‌ و درست‌ و ظرافت‌ و زيبايي‌ مي‌فهمند! خيلي‌ هوشيارانه‌! هوشي‌ به‌ تيزي‌ سر سوزن‌، به‌ مي‌ مخملف‌ ابر، به‌ ظرافت‌ نقطه‌هاي‌ موهوم‌ و زيباي‌ مردمك‌ چشم‌، به‌ نازكي‌ شاخك‌ اسرارآميز و گيرنده‌ و فرستنده‌ يك‌ پروانه‌ زرين‌ بال‌ جوان‌! به‌ رواني‌ و شيريني‌ و خوش‌ آهنگي‌ اين‌ دو خط‌ شعر خوب‌ و لوالجي‌ كه‌ هميشه‌ بر لبهاي‌ من‌ نشيمن‌ دارند:

سيم‌ دندانك‌ و بَس‌ دانك‌ و خندانك‌ و شوخ‌
كه‌ جهان‌ آنك‌ بر ما لب‌ او زندان‌ كرد

لب‌ او بيني‌ گويي‌ كه‌ يكي‌ زير عقيق‌ يا ميان‌ دو گل‌ اندر شكري‌ پنهان‌ كرد آفرين‌ و لوالجي‌ كه‌ از ميان‌ همه‌ شاعران‌ غزلسراي‌ تاريخ‌ ادبيات‌ ما تنها اوست‌ كه‌ گويي‌ از ميان‌ زيبايي‌هاي‌ محبوب‌ «بس‌ داني‌» او را نيز دريافته‌ است‌ كه‌ تا كجا محب‌ صادق‌ صحاحب‌ دل‌ را بيتاب‌ لذت‌ مي‌كند، فربه‌ مي‌كند، سرحالش‌ مي‌آورد، نشئه‌اش‌ مي‌كند و كيست‌ در همه‌ عالم‌ كه‌ بداند عزيزترين‌ و ارجمندترين‌ و دقيق‌ترين‌ و حساس‌ترين‌ جايگاه‌ يك‌ گل‌ يا يك‌ قلم‌، يا يك‌... شمع‌ در اين‌ دنيا، در اين‌ زندگي‌ كجا است‌! اين‌ همه‌ شاعران‌ اين‌ ملك‌، خوش‌ فهم‌ترين‌ و صاحب‌ دل‌ترين‌ و حساس‌ترين‌ و زيبا شناس‌ترين‌ مردم‌ اين‌ ملت‌ از شمع‌ و گل‌ و پروانه‌ و بلبل‌ سخن‌ گفته‌اند، همه‌ شمع‌ را در ميانه‌ جمع‌ نهاده‌اند! بي‌شعورهاي‌ احمقها! شمع‌ براي‌ آنها چيست‌؟ يك‌ مجلس‌ آراء اهل‌ بزم‌، روشني‌ بخش‌ جمع‌ و جمعيت‌! سخنران‌، استاد، سياستمدار، مردمدار، مشهور، محبوب‌ همگان‌... مفيد، مصلح‌... خلاصه‌: «خيلي‌ قابل‌ استفاده‌»! به‌ قول‌ آن‌ خواهري‌ كه‌ به‌ برادر گرفتار مبتلاي‌ دردمند پريشانش‌ مي‌گفت‌ تو بايد بت‌ شوي‌، شمع‌ انجمن‌ هستي‌، تو را بايد بستايند، همگان‌ بپرستند، تو حق‌ ندار انسان‌ باشي‌، تو بتي‌ و چون‌ ديد كه‌ برادرش‌ به‌ راستي‌ بيمار شده‌ است‌ و جنوب‌ در پرده‌هاي‌ مغزش‌ و قلبش‌ خوش‌ خانه‌ كرده‌ است‌ و ديگر شفا يافتني‌ نيست‌ چه‌ كرد و چه‌ها كرد؟ و... تا از شدت‌ غم‌ بيمار شد و از يأس‌ و رنج‌ از دست‌ رفتن‌ برادرش‌، شكستن‌ بتش‌ انديشه‌اش‌ پريشان‌ گشت‌ (داستان‌ Verts Les cah ) براي‌ آن‌ اهل‌ معناها و اهل‌ دلهاي‌ انگشت‌ شمار شمع‌ چيست‌؟ چراغ‌ خلوت‌ تاريك‌ شبهايي‌ تنهايي‌؛ براي‌ شاندل‌ چيست‌؟ تنهاي‌ گذاران‌ و اشكريز خلوت‌ معبد، همدم‌ روح‌ منتظر و دردمند معبد، قدسي‌ زمزمه‌گر محراب‌ عبادت‌...

اما بسدانك‌ شمع‌ مي‌داند كه‌ جايگاه‌ شايسته‌ و والاي‌ شمع‌ كجا است‌؟

ساموئل‌ اسمايلز در كتاب‌ «اخلاق‌» زني‌ را حكايت‌ مي‌كند كه‌ همسرش‌ را كه‌ در كشاكش‌ سياسي‌ مقامات‌ درخشان‌ و موقعيت‌هاي‌ برجسته‌ و حساسي‌ يافته‌ بوده‌ است‌ و در كودتايي‌ او را مي‌گيرند و درشمنان‌ ملتش‌ به‌ جرم‌ آزادي‌ خواهي‌ وطن‌ پرستي‌ تيربارانش‌ مي‌كنند و سپس‌ بر چوبه‌ دار جنازه‌اش‌ را بالا مي‌برند. وي‌ پيشاپيش‌ مردمي‌ كه‌ به‌ نظاره‌ آمده‌ بودند و هر يك‌ سخني‌ در ستايش‌ او مي‌گفتند گفت‌: «همسرم‌! مي‌دانم‌، مي‌بينم‌، اين‌ بلندترين‌ مقامي‌ است‌ كه‌ در زندگيت‌ به‌ دست‌ آورده‌اي‌»!

وقتي‌ اين‌ حكايت‌ را خواندم‌ به‌ اين‌ فكر افتادم‌ كه‌ اگر مرد نيز مي‌توانست‌ سخن‌ زيباي‌ همسر بس‌ دانكش‌ را بشنود چه‌ لذتي‌ مي‌برد! در پاسخ‌ او مي‌گفت‌؟ بي‌شك‌ مي‌گفت‌: «همسرم‌، اين‌ عالي‌ترين‌ و زيباترين‌ و عميق‌ترين‌ ستايشي‌ است‌ كه‌ در زندگي‌ شنيده‌ام‌، اين‌ شديدترين‌ و هيجان‌ انگيزترين‌ لذتي‌ است‌ كه‌ از تعبيري‌ برده‌ام‌. همسرم‌: تو نشان‌ دادي‌ كه‌ مرا خوب‌، قشنگ‌ و دقيق‌ مي‌شناسي‌، مي‌فهمي‌، هيچ‌ كس‌ اين‌ «كلمه‌» را به‌ اين‌ خوبي‌ معني‌ نكرده‌ است‌... آري‌، مقامي‌ را كه‌ تو برايم‌ رسم‌ كردي‌ از همه‌ مقاماتي‌ كه‌ در اازي‌ فروش‌ ميراث‌ اجدادم‌ و اندوخته‌هاي‌ خودم‌ مي‌توانستم‌ به‌ دست‌ آورم‌ بالاتر و عزيزتر است‌»!

راست‌ مي‌گفت‌ آن‌ ندا كه‌ مفروش‌، برو، در پايان‌ اين‌ شاهزاده‌ اسيري‌ آن‌ را گران‌ خواهد خريد، در اازي‌ آن‌ گرامي‌ترين‌ جايگاهي‌ را كه‌ در اين‌ جهان‌ هست‌ به‌ تو خواهد بخشيد.

آري‌، برجي‌ بلند و افراشته‌ در كويري‌ پست‌، يكنواخت‌، بي‌پناه‌ و پناهگاه‌! بر بالاي‌ آن‌ آشيانه‌هاي‌ كبوتران‌ اعجاز، كبوتران‌ قاصد، قاصد پيغامهاي‌ اهورايي‌، بخشندگان‌ الهامهاي‌ ملكوتي‌، فرستندگان‌ آيات‌ وحي‌ خداوندي‌، كشور سبز آرزوها، اميدها، كانون‌ اسرار خوب‌، رازهاي‌ پاك‌، چشمه‌ ساران‌ معاني‌ كبود، كه‌ در هر بال‌ گشودنشان‌ باران‌ مهربان‌ سوگند و سرود، پيك‌ و پيمان‌، نوازش‌ و پيغام‌ بر سر و رويت‌ باريدن‌ مي‌گيرد آن‌چنان‌كه‌ خيست‌ مي‌كند، جامه‌ ات‌ بر اندامت‌ مي‌چسبد، نفست‌ در سر راه‌ سينه‌ مي‌ماند، پلكهايت‌ فرو بسته‌ مي‌شود و تو همچون‌ كودكي‌ كه‌ ناگهان‌ صاعقه‌اي‌ در آسمان‌ آبي‌ برق‌ زند و تندري‌ بر سرش‌ كوبد و كودك‌ تنها را ريزش‌ تند مهاجم‌ باران‌ سيل‌ خيز بهاري‌ در زير گيرد، بيچاره‌ مي‌شوي‌، پريشان‌ مي‌شوي‌ و احساس‌ مي‌كني‌ كه‌ كوزه‌ خشك‌ و گرم‌ و غبار آلوده‌اي‌ هستي‌ در زير باران‌ و داري‌ خنك‌ مي‌شوي‌، داري‌ شسته‌ مي‌شوي‌، داري‌ پر مي‌شوي‌... و چه‌ لذا روشن‌ و پاك‌ و خوبي‌ است‌ لذت‌ احساس‌ پرشدن‌، سيراب‌ شدن‌، سرشار شدن‌!

برجي‌ همچون‌ قامت‌ والاي‌ نيازي‌! نه‌ نياز تاجري‌، نامجويي‌، زرپرستي‌، جاه‌ طلبي‌... نياز پست‌ خاكي‌ بي‌سر و به‌ زمين‌ فرو برده‌ و خوار و بي‌رمق‌ و ذليل‌، نه‌، قامت‌ نياز دلي‌ كه‌ هرگز به‌ چشم‌ به‌ دست‌ هستي‌ نگشوده‌ است‌، هرگز چشم‌ به‌ كيسه‌ فقير زندگي‌ نداشته‌ است‌، قامت‌ نيازي‌ كه‌ جز به‌ آسمانها، به‌ آن‌ سوي‌ سقف‌ آسمان‌ اين‌ جهان‌ سر بر نداشته‌ است‌، قامت‌ نيازي‌ كه‌ همچون‌ سرو، تنها به‌ آسمان‌ بلند سر كشيده‌ است‌ و به‌ هيچ‌ سوي‌ ديگر ننگريسته‌ است‌، قامت‌ نيازي‌ كه‌ از هر چه‌ در بهشتش‌ خداوند انداخته‌ است‌ بي‌نياز است‌ و تنها دل‌ به‌ او، خود او «خدا» بسته‌ و جز عشق‌ او از او هيچ‌ نخواسته‌ است‌ كه‌ علي‌ گفته‌ است‌ كه‌:

«گروهي‌ بهشت‌ مي‌جويند، اينان‌ سود جويانند و طماع‌، گروهي‌ از دوزخ‌ بيم‌ دارند و اينان‌ عاجزند و ترسو و گروهي‌ بي‌طمع‌ بهشت‌ و بي‌بيم‌ دوزخش‌ مي‌خواهند عشق‌ بورزند و اينان‌ آزادگانند و آزاد»

عشق‌ چرا؟ عشق‌ تنها كار بي‌چراي‌ عالم‌ است‌، چه‌، آفرينش‌ بدان‌ پايان‌ مي‌گيرد، نقش‌ مقصود در كارگاه‌ هستي‌ او است‌. او يك‌ فعل‌ بي‌براي‌ است‌. غايت‌ همه‌ غايات‌ عالم‌ «براي‌» نمي‌تواند داشت‌. چون‌ در پايان‌ دوازدهمين‌ سال‌ بعثت‌، ماني‌، ارژنگ‌ را به‌ پايان‌ برد و به‌ خدا داد، خدا در آن‌ نگريسته‌ و سه‌ شب‌ و سه‌ روز از آن‌ چشم‌ برنداشت‌ و چون‌ به‌ فصل‌ «اشك‌ و درد و انتظار» رسيد ناگهان‌ سر برداشت‌، نفسي‌ را كه‌ از آغاز خلقت‌ در سينه‌ نگهداشته‌ بود بركشيد و در حالي‌ كه‌ اشك‌ شوق‌ در چشمش‌ حلقه‌ مي‌بست‌ گفت‌:

«شمعي‌ پنهان‌ بودم‌ دوست‌ داشتم‌ مرا بشناسند، ماني‌ را آفريدم‌ و اكنون‌ به‌ كام‌ دل‌ خويش‌ رسيدم‌»

و سپس‌ به‌ انديشه‌ فرو رفت‌ و شبي‌ را تا سحر بيدار ماند در انديشه‌ انسان‌، و سحرگاه‌ از شوق‌ فرياد زد كه‌:

تبارك‌ الله‌ احسن‌ الخالقين‌ (آفرين‌ بر خودم‌ بهترين‌ آفرينندگان‌!).

يعني‌: به‌! ببين‌ چه‌ ساخته‌ام‌! از آب‌ و گل‌! روح‌ خودم‌ را در او دميدم‌ و اين‌ چنين‌ شد! و اين‌ است‌ كه‌ مرا اين‌ چنين‌ مي‌شناسد! كه‌ خود را مي‌شناسد كه‌ گفته‌اند: خود را بشناس‌ تا خدا را بشناسي‌، چه‌ «خود» روح‌ خدا است‌ در اندام‌ تو اي‌ ماني‌ من‌! اي‌ مبعوث‌ هنرمند بسيار دان‌ من‌، اي‌ آشناي‌ نازنين‌ گرانبهاي‌ نفيس‌ من‌، اي‌ روخ‌ من‌، خود من‌، و من‌ نخستين‌ بار كه‌ در رسيدم‌ آن‌ من‌ پولادين‌ خويش‌ را كه‌ غروري‌ رويين‌ بر تن‌ داشت‌، غروري‌ كه‌ با هر ضربه‌اي‌ كه‌ روزگار بر آن‌ فرود آورده‌ بود و هر گرزي‌ كه‌ حوادث‌ بر سرش‌ كوفته‌ بود سخت‌تر گشته‌ بود، بر قامتش‌ فرو شكستم‌ كه‌ در راه‌ طلب‌ اين‌ اول‌ قدم‌ است‌، چه‌ غرور حجاب‌ راه‌ است‌ كه‌ گفته‌اند:

«نامرد غرورش‌ را مي‌فروشد و جوانمرد آن‌ را مي‌شكند، نه‌ به‌ زر و زور، بل‌ بر سر دوست‌ كه‌ غرورهاي‌ بزرگ‌ همواره‌ بر عصيان‌ و صلابت‌ سيراب‌ مي‌شوند و يكبار از تسليم‌ و شكست‌ سيراب‌ مي‌شوند و سيراب‌تر و آن‌ بار آن‌ هنگام‌ است‌ كه‌ اين‌ معامله‌ نه‌ در كار دنيا است‌ كه‌ در كار آخرت‌ است‌ و آدميان‌ بر دوگونه‌اند: خلق‌ كوچه‌ و باازر كه‌ سر به‌ بند كرنش‌ زور مي‌آورند و گزيدگان‌ كه‌ سر به‌ لبه‌ تيغ‌ مي‌سپارند و به‌ ربقه‌ تسليم‌ نمي‌آورند، دل‌ به‌ كمند نيايش‌ دوست‌ مي‌دهند و بسيار اندك‌اند آنها كه‌ در ظلمت‌ شبهاي‌ هولناك‌ شكنجه‌ گاهها و در آغوش‌ مرگي‌ خونين‌ يك‌ «لفظِ» آلوده‌ به‌ ستايشي‌ نگفته‌اند و يك‌ «سطر» آغشته‌ به‌ خواهشي‌ ننوشته‌اند و آن‌گاه‌ در غوغاي‌ پرهراس‌ كفر و زور و خدعه‌ و كينه‌ قيصر سر بر ديوار مهراوه‌ ممنوع‌ نهاده‌اند و در برابر «تصوير» مريم‌- زيباترين‌ دختران‌ اورشليم‌، مادر عيسي‌ روح‌ الله‌، مسيح‌ كلمة‌ الله‌، مريم‌ همسر محبوب‌ تئوس‌ كه‌ اشباه‌ الرجال‌ قرون‌ وسطي‌ همسر يوسف‌ نجارش‌ مي‌خواندند- غريبانه‌ اشك‌ ريخته‌اند، دردمندانه‌ گريسته‌اند و سرودها و دعاهاي‌ گداازن‌ از آتش‌ نياز و از بيتابي‌طلب‌ را از عمق‌ نهادشان‌ به‌ سختي‌ بر كشيده‌اند و سرشار از شوق‌ و سرمست‌ از لذت‌ بر سر و روي‌ تصوير «او» ريخته‌اند».

چه‌ زشت‌ است‌ از قربانهاي‌ خويش‌ در راه‌ ايمان‌ خويش‌ سخن‌ گفتن‌! چه‌ زشت‌! من‌ اگر ناچار شدم‌ كه‌ نامي‌ از قربانيهاي‌ خويش‌ برم‌ نه‌ از سرپستي‌ است‌، اين‌ راه‌ همه‌ مي‌دانند كه‌ من‌ نه‌ مردي‌ سودا گرم‌ و نه‌ مردي‌ تنگ‌ چشم‌، از آن‌ رو بود كه‌ آن‌ را بپذيرند، نگوييد نگهدار، مكش‌، حيف‌ است‌، مريز، اگر از آن‌ نام‌ بردم‌ نام‌ نبردم‌ تا بنمايم‌، نام‌ نبردم‌ تا آن‌ را ارج‌ نهند، قيمتش‌ را بدانند، پاداش‌ دهند؛ هرگز؛ نام‌ بردم‌ تا بي‌ارجي‌ آن‌ را بنمايم‌، تا بدانند كه‌ به‌ هيچ‌ نمي‌ارزند، تا بشناسند كه‌ اگر جهان‌ را در بهايش‌ بپردازند ارازن‌ خريده‌اند و اگر به‌ لبخندك‌ رضايتي‌ بخرندش‌ گران‌ فروخته‌ام‌!

داستان‌ من‌ داستان‌ عطار است‌. ما صوفيان‌ همه‌ خويشاوندان‌ يكديگريم‌ و پروردگان‌ يك‌ مكتبيم‌، مغولي‌ او را از آن‌ پس‌ كه‌ ريختند و زدند و كشتند و سوختند و غارت‌ كردند و بردند و رفتند، اسير كرد و ريسماني‌ بر گردنش‌ بست‌ و به‌ بندگي‌ خويشتن‌ آورد و بر باازر عرضه‌اش‌ كرد تا بفروشدش‌، مردي‌ آمد خريدار، گفت‌ اين‌ بنده‌ به‌ چند؟ مغول‌ گفت‌ به‌ چند خري‌؟ گفت‌ به‌ هزار درهم‌. عطار گفت‌ مفروش‌ كه‌ بيش‌ از اين‌ ارزم‌. نفروخت‌، ديگر آمد و گفت‌: به‌ يك‌ دينار! عطار گفت‌: بفروش‌ كه‌ كمتر از اين‌ ارزم‌! مغول‌ در غضب‌ آمد و سرش‌ را به‌ تيغ‌ بركند. عطار سر بريده‌ خويش‌ را ار خاك‌ برگرفت‌. مي‌دويد و در ناي‌ خون‌ آلودش‌ نعره‌ي‌ مستانه‌ي‌ شوق‌ مي‌زد و شتابان‌ مي‌رفت‌ تا به‌ آنجا كه‌ هم‌ اكنون‌ گور او است‌ بايستاد و سر از دست‌ بنهاد و آرام‌ گرفت‌.

آري‌، در اين‌ باازر سوداگري‌ را شيوه‌اي‌ ديگر است‌ و كسي‌ فهم‌ كند كه‌ سودازده‌ باشد و گرفتار موج‌ سودا كه‌ همسايه‌ ديوار به‌ ديوار جنون‌ است‌! و چه‌ مي‌گويم‌؟ جنون‌ نرمش‌ مي‌كند و در برج‌ پولاد مي‌گيرد و شمع‌ بيزارش‌ مي‌سازد و واي‌ كه‌ چه‌ شورانگيز و عظيم‌ است‌ عشق‌ و ايمان‌! و دريغ‌ كه‌ فهمهاي‌ خو كرده‌ به‌ اندكها و آلوده‌ به‌ پليديها آن‌ را به‌ زن‌ و هوس‌ و پستي‌ شهوت‌ و پليدي‌ زر و دنائت‌ زور و... بالاخره‌ به‌ دنيا و به‌ زندگيش‌ آغشته‌اند! و دريغ‌! و دريغ‌ كه‌ كسي‌ در همه‌ عالم‌ نمي‌داند مي‌شناسند كه‌ آدميان‌ عشق‌ خدا را مي‌شناسند و عشق‌ زن‌ را و عشق‌ زر را و عشق‌ جاه‌ را و از اين‌گونه‌... و آنچه‌ با اويم‌ با اين‌ رنگها بيگانه‌ است‌، عشقي‌ است‌ به‌ معشوقي‌ كه‌ از آدميان‌ است‌... اما... افسوس‌ كه‌... نيست‌!

معشوق‌ من‌ چنان‌ لطيف‌ است‌ كه‌ خود را به‌ «بودن‌» نيالوده‌ است‌ كه‌ اگر جامه‌ء‌ وجود بر تن‌ مي‌كرد نه‌ معشوق‌ من‌ بود.

معشوق‌ من‌، راز من‌، موعود بكت‌، «گودو» بكت‌ است‌، منتظري‌ كه‌ هيچ‌ گاه‌ نمي‌رسد! انتظاري‌ كه‌ همواره‌ پس‌ از مرگ‌ پايان‌ مي‌گيرد، چنان‌ كه‌ اين‌ عشق‌ نيز... هم‌!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 


كوير

بخش ۱

قسمت اول

بر کرانه کویر، به تعبیر حدودالعالم، «شهرکی» است که شاید با همه روستاهای ایران فرق دارد. چشمه آبی سرد که، در تموز سوزان کویر، گویی از دل یخچالی بزرگ بیرون می‌آید، از دامنه کوههای شمالی ایران به سینه کویر سرازیر می‌شود و از دل ارگ مزینان سر بر می‌دارد، از دل این دیواره‌های عبوس و مرموزی که قرنهای گمشده‌ای را که اسلام به اساطیر کشاند در آغوش خویش نگاه داشته‌اند و، خود، علیرغم تاریخ، همچنان استوار ایستاده‌اند. از اینجا درختان کهنی که سالیانی دراز سر بر شانه هم داده‌اند، آب را تا باغستان و مزرعه مشایعت می‌کنند و بدین‌گونه، صفی را در وسط خیابان مستقیمی که ستون فقرات این روستای بزرگ را تشکیل می‌دهد، پدید می‌آورند و، از دو سو، کوچه‌هايی هم‌اندازه و روی در روی هم و راسته و همگی در انتها، پیوسته به خیابانی کمربندی که محتوای ده را از باروی پیرامون آن جدا می‌سازد.

درست گويی عشق‌آباد کوچکی است، و چنانکه می‌گویند، هم بر انگاره عشق‌آبادش ساخته‌اند، صد سال پیش که مزینان کهنه را سیل از بنیاد برمی‌کند و می‌برد و ناچار، همه چیز از نو ساخته می‌شود. حدودالعالم از «مرد» و «انگور» مزینان نام می‌برد و از هزار و صد سال پیش، هنوز بر همان مهر و نشان است که بود. مردانش نیرومند و مغرور که سبزواریها را دهاتی می‌دانند و مشهدی‌ها را گدایان گوش‌بر، و مردان تهرانی را زنانی ریشدار! و در شگفتند که چرا غالباً این تنها برگه معتبر را هم از میان می‌برند!؟

و باغهای انگورش که هنوز ـ علیرغم مادیتی که بر روستاها تاخته و باغها را همه غارت کرده است ـ برجا و آبادند و خوشه‌های عسکر و لعل و شست عروسش هم‌چون چراغ می‌درخشند.

و تاریخ بیهق از شاعران و دانشمندان و مردان فقه و حکمت و شعر و ادب و عرفان و تقوایش یاد می‌کند، در آن روزگاری که باب علم بر روی فقیر و غنی، روستايی و شهری باز بود و استادان بزرگ حکمت و فقه و ادب، نه در «ادارات»، که در غرفه‌های مساجد یا مدرس‌های مدارس می‌نشستند و حضور در محضرشان نه پرداخت مبلغ و مدرک و شرایط می‌خواست و نه دریافت غبغب و کبکب و دبدب و شمایل! که هنوز «اداره نمی‌دانم چی‌های عالیه ویژه تبدیل نسخ چاپی به نسخه‌های خطی» تأسیس نشده بود و این بود که آن بچه دهاتی دهقان‌زاده ضعیفی که از بی‌نانی در ده نمی‌توانست بماند می‌توانست در شهر با یک نظامی قدک و یا لاقبای کرباس، بی‌هیچ شرط و شروطی، وارد مدرسه‌ای شود و اطاقی بگیرد و بورس تحصیلی‌یی، و هر استادی را هم که پسندید خود انتخاب کند. استاد، ابلاغ به‌دست، ناگهان بر سر شاگرد نازل نمی‌شد؛ شاگرد بود که همچون جوینده تشنه‌ای می‌گشت و می‌سنجید و بالاخره می‌یافت و سر می‌سپرد، نه بزور «حاضر و غایب»، بل به نیروی ارادت و کشش ایمان.

از این‌است که هرگاه پدرم و هم‌درسیهایش گرد هم می‌نشینند و از حوزه‌های درس و اخلاق ادیب نیشابوری بزرگ و آقا بزرگ حکیم و آشتیانی و میرزا حسنعلی قهرمان و میرزای اصفهانی یاد می‌کنند چهره‌شان از آتش خاطره‌های پر از عصمت و قداست تافته می‌شود و چشمهاشان از حسرت آن ایام رفته به اشک می‌نشیند، گویی اصحاب پیامبرند یا امام و یا سوختگان آتش ارادت‌اند که از مرادشان سخن می‌گویند و من هرگاه با هم‌کلاسانم می‌نشینم و با هم خاطرات ایام تحصیل را نشخوار می‌کنیم دلهامان را از درد خنده می‌گیریم که آن روز در کلاس معلم خطمان «موش» ول دادیم و روز دیگر که، در کلاس دبیر شیمی، یکی از بیلوت‌های کلاس «بو» ول داد و وقتی دبیر با اعتراض توضیح خواست که این بوی چیه؟ گفت: بوی تجزیه آب! و کی‌يَک که در تمام دوران تحصیل دوست وفادار هم بودیم و همیشه بجای هم حاضر می‌گفتیم و آن فلانی حقه‌باز که با بچه‌ها قرار می‌گذاشت و درست در وسط کلاس که آقای دبیر گرم درس می‌شد و کلاس هم جذب درس، یک‌هو غش می‌کرد و شلپ، می‌افتاد بزمین و دست و پا می‌زد و خرناس می‌کشید و کف می‌کرد و چه‌ها که نمی‌کرد! و بیچاره دبیر هم رنگش می‌پرید و تا او را به حالش می‌آوردیم زنگ می‌زدند و غائله خاتمه می‌یافت! و آن معلم خارجی که شنیده بود دانشجوهای ایرانی تقلب می‌کنند و راه هوشیارانه‌ای هم برای جلوگیری از تقلب ابتکار کرده بود و سر امتحان شفاهی قیچی‌یی همراه می‌آورد و به شاگرد می‌گفت: کتابت را ببند، سپس استاد قیچی را مثل استخاره‌چی‌ها، ناگهان بر وسط کتاب فرود می‌آورد و قيچي بر هر صفحه‌اي كه فرومي‌نشست، باز براي محكم‌كاري، آن صفحه را كه قیچی به تصادف تعیین کرده بود بازدید می‌کرد که معنی لغات را رویش ننوشته باشند و آنگاه که خاطرش صددرصد جمع می‌شد، می‌گفت بخوان! و آن رفیق حقه ما یک متد ضدقیچی اختراع کرد که اثر آنرا از بین برد و آن بدین طریق بود که دمِ در اطاق امتحان، یک صفحه را انتخاب کرد و چندبار پیش دیگران خواند و مثل آب که شد دو طرف کتاب را بر روی محور لایه همان صفحه از پشت تا کرد و بعد کتاب را بست و وارد شد و تا قیچی جادو بالا رفت، هنوز به لبه کتاب تماس نیافته، انگشتهایش را که عطف کتاب را گرفته بود کمی از هم باز نمود و کتاب هم اندکی دهان گشود و او با تردستی ظریفی دهانه کتاب را به زبانه قیچی استاد داد و قیچی، ناچار «تصادفاً» بر همان صفحه فرود آمد و استاد باز برای محکم کاری آن صفحه را بازدید کرد و خاطرش كه «صددرصد» جمع شد گفت بخوان! و خواند و استاد با اعجاب و تحسین گفت:

ـ آفرین! خیلی خوب! شما!؟
ـ بله استاد، خیلی زحمت کشیدم و این چند روزه فقط درس شما را می‌خواندم که ضعیف بودم و حالا چقدر افسوس می‌خورم که چرا از اول سال قدر درس شما را نمی‌دانستم و تنبلی می‌کردم!
ـ مرسی، مرسی، ووزت تره زانتلیژان، مه، امپو... پارسو!... منتنان، ساواتره‌بین!...
ـ اختیار دارین! از بی‌شعوری خودتونه مادام!
ـ اُ... پادوکوا...!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 


كوير

قسمت دوم


صحبت مزینان بود. نزدیک هشتاد سال پیش، مردی فیلسوف و فقیه که در حوزه درس مرحوم ملا هادی اسرار ـ آخرین فیلسوف از سلسله حکمای بزرک اسلام ـ مقامی بلند و شخصیتی نمایان داشت به این ده آمد تا عمر را به تنهايی بگذارد و در سکوت فراموش شده‌ای بر لب تشنه کویر بمیرد.

بگفته مرحوم حکیم سبزواری بزرگ، وی در محضر اسرار نه همچون شاگرد، که بمانند رفیقی هم‌زانوی وی می‌نشست، چه، وی حکمت را، پیش از این، نزد دايیش علامه بهمن‌آبادی خوانده بود که استاد کلام و حکمت و فقه بود و با حکیم اسرار در حکمت معارضه می‌کرد و در نظر برخی صاحب‌نظران بر او ارجح بود و با آنکه در بهمن‌آباد، کوره‌دهی نزدیک مزینان، انزوا داشت، شهرتش زبانزد حوزه‌های علمی تهران و مشهد و اصفهان و بخارا و نجف بود که آن ایام علم و فضیلت را علامه‌های تراشیده و دسته‌ها و دستگاههای مجله‌دار و قلم‌دار و مصاحبه‌ساز و قراردادبند و دیگر بند و بست‌ها در محاق سکوت خفه نمی‌کردند و هنوز قرن علم و نور و تمدن و چاپ و فرهنگ عمومی نیامده بود که اگر نبوغی در شهرستانی بماند و در کافه‌ها و محفل‌ها و مرجع‌های فضلای کهنه و نو تهران راه نیابد و یا راه نخواهد، کتمانش کنند و اگر ید بیضایی کرد که در چشمها زد به سحرش متهم کنند و بدتر از سحرش!

آوازه نبوغ و حکمت علامه در تهران پیچیده و شاه قاجار به پایتخت دعوتش کرد و او در سپهسالار درس فلسفه می‌گفت و چهل تومان از ناصرالدین‌شاه سالیانه می‌گرفت. اما این وسوسه تنهايی و عشق به گریز و خلوت ـ که در خون اجداد من بوده است ـ او را نیز از آن هیاهو باز به گوشه انزوای بهمن‌آباد کشاند و به زندگی در خویش و فرار از غوغای بیهوده و آلوده آن سواد اعظم به خرابه‌های قدیمی بیرون این ده! که روحی دردمند داشت و بی‌تاب، و شبهای آرام در دل این ویرانه‌ها تنها می‌گشت و می‌نالید و در سایه دیواری می‌نشست و غرقه در جذبه‌های مرموز خویش با خود و با خدا زمزمه می‌کرد و این زندگیش بود.

میگویند این شعر را سخت دوست می‌داشت و همواره تکرار می‌کرد:

این سخن‌ها کی رود در گوش خر

گوش خر بفروش و دیگر گوش خر!

و شاگرد او نیز که برای آموختن و اندوختن، جوانی را در حجره‌های تنگ و مرطوب مدارس قدیمه بخارا و مشهد و سبزوار، بر روی کتابها و زانو بزانوی مدرسان و عالمان بزرگ آن روزگار تمام کرده بود، اکنون که هنگام کمال بود و رسیدن به جاه و مقام روحانی، و مسند بلند پایه علمی و زعامت خلق و باید مرجعی می‌شد و صاحب وجهه‌ای و نفوذی و دستگاهی و نام و آوازه‌ای، همه را رها کرد.

بعد از حکیم اسرار، همه چشمها به او بود که حوزه حکمت را او گرم و چراغ علم و فلسفه و کلام را او که جانشین شایسته وی بود روشن نگاه دارد اما، در آستانه میوه دادن درختی که جوانی را بپایش ریخته بود، و در آن هنگام که بهار حیات علمی و اجتماعیش فرا رسیده بود، ناگهان منقلب شد. فلسفه و دین او را بدینجا کشاندند. فلسفه به او آموخته بود که غوغا و تلاش و فریب حیات همه پوچ است و دروغین است و ابله فریب. دین به او آموخته بود که دنیا و هرچه در اوست پلید است و دلهای پاک و روحهای بلند را نمی‌فریبد و، در این منجلاب، جز کرمهای کثیفی که از لجن مست می‌شوند و به نشاط می‌آیند چیزی نیست و او که نه می‌خواست فریب خورد و نه لجن‌مال شود، شهر را و گیر و دار شهر را رها کرد و چشمها را منتظر گذاشت و به دهی آمد که هرگز در انتظار آمدن چون او کسی نبود. هشتاد سال پیش، وی در آغاز کمال، با لبانی خاموش، پیشانی‌یی از اندیشه مواج، ابروانی، از ایمان و تصمیم، گرفته، سر از نومیدی در برابر هرچه بر روی خاک و در زیر این آسمان، پايین و گامهايی از آنرو که به هیچ جا نمی‌خواهد برود، مطمئن و آرام، چهره‌ای بر معصومیت این مردم، رحیم و چشمانی از برق نبوغ، تند و لبخندی از ناچیزی خویش در برابر عظمت «او»، متواضع و گردنی از حقارت عالم و اهلش برافراشته از غرور و سر و وضعی از فرط استغنا و صمیمیت، بی‌ریا و ساده و رها کرده، به این روستا آمد و در خانه کوچکی، در خمِ کوچه‌ای منزل گرفت و در انتظار پایان یافتن بازی مکرر و بی‌معنی این دو دلقک سیاه و سفید ماند و مرد. و مردم صمیمی ده از او چه‌ها می‌گفتند! یک شبه امام، شبه پیغمبر، یک فرشته، یکی از اولیاءالله و به‌هرحال، غریبی از مردم آن عالم در این ده! «کفشهایش گاه پیش پایش جفت می‌شد... روز مرگ خویش را خبر داد... سال قحطی، دخترانش ناله کردند که سال سخت است و زمستان را بی‌اندوخته نانی چه کنیم؟ و او از خشم برآشفت و نیمه‌شبی، ناگهان، صدای ریزشی که از کندو خانه برخاست همه را بیدار کرد، رفتند و دیدند که از نافه گندم می‌ریزد و برخی کندوها لبریز شده است...»

کربلايی علی پسر کربلايی مؤمن آن شب در صحرا آب می‌راند، در گود آبشخور: «ناگهان دیدم در سایه روشن مهتاب شب، سیاهی‌یی از دور می‌آید، نزدیک‌تر شد، حیوانی بود شبیه شتر، به رنگ سمند، بطرف قبرستان رفت و کنار قبر حکیم ایستاد، دیدم جنازه را بیرون آوردند و بر او نهادند و او به سمت مغرب رفت و ناپدید شد... پس از لحظه‌ای ناگهان به‌خودآمدم و چنان ترسم برداشت که افتادم و از هوش رفتم»... دیگران نیز که آن شب در صحرا بودند بگونه دیگری شهادت دادند: «نوری از آسمان مغرب بر سر قبر فرود آمد... باز از همان راه به آسمان برگشت و ناپدید شد». وی در ۱۳۱۸ قمری مرد و شگفت آنکه در ۱۳۳۶، هجده سال بعد، باران قبر او را خراب می‌کند و جد بزرگم دستور می‌دهد تا آنرا از بنیاد بسازند. در حفره گور هیچ نیافتند جز مهر نمازش و حتی تسبیح تربتش... و چند سال بعد كه فرزند پارسای صاحب کراماتش شیخ احمد می‌میرد در همین حفره خالی دفنش می‌کنند و اکنون پدر و پسر هر دو در یک گور آرمیده‌اند...، نه، پسر در گوری که پدر در آن بود مدفون است و پدر را که در زندگی، آفرینش بر جانش تنگی می‌کرد، نخواستند که در زاغه‌ای آنچنان تنگ و تیره نگاه دارند که می‌دانستند نعش پوسیده او نیز تاب تنگنا ندارد، نجاتش دادند. وی، آخوند حکیم، جد پدر من بود.

چه لذت‌بخش است آنچه از او برایم حکایت می‌کنند! من در این حکایتها است که سرچشمه طبیعی بسیاری از احساس‌های ریشه‌دار مجهولی را که در عمق نهادم می‌یابم پیدا می‌کنم و این، معاینه‌ای شگفت و مکاشفه‌ای شورانگیز است! مثل اینستکه از من و حالات من و عواطف و خصایص روح من و از زندگی من، پیش از این عالم، پیش از تولدم و پیش از حیاتم، سخن می‌گویند.

من هشتاد سال پیش، نیم قرن پیش از آمدنم باین جهان، خود را در او احساس می‌کنم. مسلماً من در روح او، نبض او، خون او بوده‌ام. در رگهای او جریان داشته‌ام، در نگاه او نشانی از من بوده است و اکنون، ممنونم که او چنین بود و چنین کرد که اگر، بجای پناه آوردن به یک ده، به تهران می‌رفت یا نجف، و به مقامات می‌رسید و درجات، و من اکنون، بجای او، از مردی چون مرحوم حاج شیخ عبدالرحیم، یا آقا سید ابوالحسن اصفهانی یا آخوند ملا محمد کاظم خراسانی (که شاگرد حکیم بود) سخن می‌گفتم که مثلاً: «سفیر انگلیس جلوش زانو می‌زد!»، هرگز اینهمه غرق غرور و سرشار لذت نمی‌شدم. و اما جد من، او نیز بر شیوه پدر رفت. می‌گویند در علم، از اجتهاد گذشته بود و من می‌گویم از علم و اجتهاد گذشته بود که پس از آن، باز به همین روستای فراموش ـ که از جاده تهران مشهد کناره گرفته است ـ باز آمد و از زندگی و مردمش کناره گرفت و به پاکی و علم و تنهايی و بی‌نیازی و اندیشیدن با خویش ـ که میراث اسلافش بود و از هرچه در دنیا هست جز این به اخلافش نداد ـ وفادار ماند که این فلسفه انسان ماندن در روزگاری است که زندگی سخت آلوده است و انسان ماندن سخت دشوار و هر روز جهادی باید تا انسان ماند و هر روز جهادی نمی‌توان! که رفته رفته، بقول فردوسی، مرد حماسه! دست و پای آهو می‌گیرد، و ... تهیدستی و سال نیرو... و بالاخره سقوط! و پس از او، عموی بزرگم، که برجسته‌ترین شاگرد حوزه ادیب بزرگ بود و، پس از پایان تحصیل فقه و فلسفه و بویژه ادبیات، باز راه اجداد خویش را به سوی کویر پیش گرفت و به مزینان بازگشت.

عالمی است سرشار از ذوق و شعر و درکی قوی و قدرت مطالعه‌ای خارق‌العاده، که از آغاز طلبگی تاکنون بر روی کتاب بیدار است و بر روی کتاب خوابش می‌برد و این زندگی اوست، که مدرسه قدیمه‌ای که شریعتمدار معروف برای جد بزرگم ساخته بود و تا سالهای پیش طلبه داشت و سر و صدای درسی و بحثی و آمد و رفتی، امروز سوت و کور است و آن خانه اجدادی که مرجع خلق بود و حل و عقد امور و پناه ستمدیدگان و آوارگان و زنان رانده شده از شوی و رعایای فراری از خان، امروز خلوت است و کار حکیم بزرگ و اخلاف و اسلافش را اکنون یک سپاهی و چند کارمند بخشداری و مأمور ثبت اسناد و چند تن آموزگاران دارندگان تصدیق ششم ابتدايی از پیش می‌برند و کارها حساب و کتابی پیدا کرده و نظم و نسقی.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 


كوير

بخش ۲

قسمت اول

اما پدر من سنت‌شکنی کرد. درسش که تمام شد برنگشت و در شهر ماند و دیدم که چه‌ها کشید تا توانست از این مرداب زندگی شهر عمر را همه با علم و عشق و جهاد بگذراند و دامن تر نکند و آن دیگران که همگی به کویر گریختند، چه آسوده دامن تر نکردند که در کویر آبی و آبادی‌یی نیست. و به‌هرحال، او در سنت‌الاولین ما بدعتی نهاد و در شهر ماندنی شد و من پرورده این تصمیمم و تنها وارث آن همه ضیاع و عقار که در ملک فقر بر جای نهادند و شاهزاده این سلسله‌ای که، پشت در پشت، بر اقلیم بیکرانه تنهايی و استغنا سلطنت داشتند و حامل آن امانتهای عزیز و ولیعهد آن پادشاهان ملک صبحگهان و بازمانده آن سواران که، در ابدیت احساسهای بی‌مرز و اندیشه‌های معراجی خویش، بر رفرف شوق، از شبهای مهتابی کویر، خود را بر این سقف کوتاه آسمان می‌زدند و از آن سو، در فضای خلیايی ملکوت می‌تاختند و مرغان زرین‌بال الهام و غزالان رمنده وحی را، در کمند جذبه‌های نیرومند خویش صید می‌کردند و، سحرگاه، خسته و فرس کشته، به خلوت دردمند انبوه خلق فرود می‌آمدند. و اکنون، بی‌طاقت از بار سنگین آن امانتها که بر دوش دارم، در ميان دو صفی که ساخته قالبهای خشت مالی خشت مالان میدان چهارباغ اصفهانند و یا کوره‌های آجرپزی فرنگ و هر دو بهم مشغول و از خود خشنود و از زندگی آسوده و خوب و خوش و بی‌درد، غریبانه می‌گردم که راه دراز و سنگلاخ است و، در هر قدم، حرامیانی در کمین، و من بی‌هم‌سفر، و زانوانم لرزان و کوله‌بارم سنگین و بیمناک از سرنوشت که چه خواهم کرد؟ که روزگارم از روزگار سیزیف سخت‌تر است و، همچون لااوکون، در شکنجه افعی‌هايی که بر اندامم پیچیده‌اند، که کاهن معبد مجهول آپولونم، در این تروای مجعولی که خود مستعمره آتن است و مردمش «بندگان و پرستندگان پالس» (الهه یونانی اغنام)! و این افعیها را نه سربازان یونانی، بل مدافعان و دروازه‌داران تروا برگردنم پیچیده‌اند!

بگذریم که قصه‌ای است عنوانش ز خون... و...

ما شرقیها همه «گذشته‌پرستیم»، نه «گذشته‌گرا» که برای ما صفت بی‌رمقی است. و آنچه ما احساس می‌کنیم با آنچه اروپايی‌ها کلاسیسیم می‌نامند یکی نیست؛ از این است که همواره «دوران طلايی» همه ملتهای ما در گذشته قرار دارد.

کجای گذشته؟ در دورترین اقصای تاریخ، آنجا که جز افسانه و اساطیر از آن خاطره‌ای نداریم و جز خیال را بدان‌سو راه نیست. در آن‌سوی شرق، چین، عصر طلايیش دوران شاهان فوسه یانگ است که حتی کنفسیوس از آن به حسرت یاد می‌کند؛ کتیبه‌های مردم سومر و بابل ـ در آن دوران که از همه ملتهای دیگر جهان و از همه اعصار تاریخی خویش تمدن و اقتداری درخشان‌تر و زرین‌تر داشتند ـ از عصر طلايی خود به حسرت یاد می‌کنند، عصری که، با طوفان نوح، در زیر لایه‌های ضخیم رسوب آن سیل عالمگیر، برای همیشه مدفون گردید! و ما خود، همیشه، حتی در اوج تمدن اسلام و عظمت دوران داریوش و کورش، از عصر طلايی جمشید یاد می‌کنیم که: روزگاری بود پر از عصمت و خوشبختی و داد، عصر روشنايی و مهر، که حسرت نوروزش و جام جهان‌نمایش همواره ما را وسوسه می‌کند و حال را و آینده را از چشممان انداخته است. این فلسفه تاریخ در روح همه ملتهای شرق است و به‌گونه‌ای، همه ملتهای جهان، روح انسان: حسرت از گذشته، بیزاری از حال و انتظار مسیحی در آینده.

و دوران کودکی نیز عصر طلایی هر کسی است. دوران پرعصمت و عزیز و شاد تاریخ یک زندگی. و من نیز، گرچه دوران کودکیم نه با «طلا» که، با «فولاد» سر آمد، اکنون در پیش چشم خاطره‌ام، درخشش طلا یافته است، به‌خصوص که جوانی‌ام همه، در آخرالزمان گذشت، همه سر بر روی کتاب و دل در آسمان و تن در زندان! و بقول فردوسی: «جوانی هم از کودکی یاد دارم» و اما چون او دریغا دریغا ندارم که، گرچه بسختی، اما، بخوبی گذشت.

آن اوایل، سالهای کودکی، هنوز پیوند ما با زادگاه روستايیمان برقرار بود و، بر خلاف حال، پامان به ده باز بود و در شهر، دستگیر، نه، پاگیر، بلکه دست و پاگیر نشده بودیم و هر سال، تابستانها را به اصل خود، مزینان برمی‌گشتیم، و به تعبیر امروزمان، «می‌رفتیم».

مزینان، این دهی که با آبادیها، و امروز، خرابیهای پیرامونش، یادآور کانون خاندان ما و گوینده خاموش قصه‌های از یاد رفته نیکان ما و نیاکان من است، که تاریخ ـ این پیر غلام پایتخت‌نشین چاپلوس که هماره قلمش خادم شکمش بوده است و خردش ساکن چشمش، و هرگز جز فیلمهای سریال عملیاتی زد و خوردی پر«حادثه» را نمی‌بیند و جز برای خداوندان زر و زور نمی‌نویسد ـ کجا پايی به دهی می‌توانست نهاد و از «کاخ» قیصر ـ که بر آن فرش زربفت گوهرنشان می‌گستردند و از قصر شمس‌العماره، که هر صبح و شام نفیر نقاره‌اش سلطنت «ابد مدت» ناصرالدین‌شاه «شهید» قاجار را بر گوشهای خلق می‌کوفت ـ سری به «کوخ» حکیم می‌توانست زد؟ که بر شاهنشین حجره پذیرايیش، نیم پوست تختی گسترده و مابقی را ماسه‌های نرم بادآورده کویر پوشیده بود و یا از «مهتاب خرابه»ی علامه بهمن‌آبادی می‌توانست خبری گیرد؟ که در سایه دیوارهای شکسته و برجهای سرافکنده‌اش، روح دردمند آواره‌ای، در قفس اندامی، سر به درون خویش فرو برده و با آن «خودِ پنهانِ خویش»، دست اندر کار آفرینش‌هایی همه عشق و همه شعر و همه زیبايی اهورایی بود!

... الدهر فی الساعه و الارض فی الدار...!

تاریخ اینها را چه می‌فهمد؟ اینان را چه می‌شناسد؟ او را برای این ساخته‌اند تا نامه‌های ناپلئون را به ژوزفین برساند و میان لويی و زن برادر نیم‌مردش، ملقب به «مسیو»! قاصدی کند و برای راسپوتین لحاف‌کشی، و نیمه‌شبهای تاریک، در پیچ و خم کوچه‌ها و سایه دیوارهای کاخ ورسای، فانوس‌کش ولیعهد لويی پانزدهم باشد که از خانه یکی از افسران رشیدش باز می‌گردد که برای عظمت فرانسه به میدان نبرد با اتریشش فرستاده‌اند تا حماسه ملی بیافریند و هم‌اکنون، با دامنی خیس از گذر بر دریاهای افتخاری که ببار آورده، سرود مارسیز را مغرورانه می‌خواند، و یا برشمارد که سلطان غازی، پس از دوگانه به درگاه یگانه، چند ساتگین درکشیده و از آن پس مزاجش تقاضای چه حاجتی کرده است؟ داغگاه شهریار را، نکته به نکته، موبه‌مو، وصف کند. و یا دنبال لشکریان ناپلئون «کبیر» بیفتد و اسب‌ها و آدمها و زاد و توشه و سلاح و کلاه و جامه و راه و کوه و دشت و هوا و سرفه و خنده و دعوا و آشتی و نشست و برخاست و... هرچه هست و نیست را، با حرص و ولع، در دفترش یادداشت کند و، هنگام عبور سپاه از آلپ، فریاد شوق برکشد و از اعجاب مشت بر زانویش زند و از شعف، همچون شتر مست، پا به‌زمین کوبد و کف از لوچه برافشاند و چون به خانه بازگردد، ناز بر فلک و فخر بر ستاره کند که چه دقتی مبذول فرموده و چه امانتی در ضبط وقایع مرتکب شده است! از چنین فانوس‌کش جاانداز پادو خانه‌زادی چه انتظار دارم؟ مگر هم‌اکنون چه می‌کند؟ حال که ادعا می‌کند که با خلق آشتی کرده است و با کوچه آشنا شده است و به میان توده آمده است؟! از اعتیادات و انحرافات قدیمش سخنی نمی‌گویم که می‌بینید هفت سال است برای مرگ «جان عالمیان خراش» کندی ماتم گرفته است و هنوز لباس سیاهش را از تن در نیاورده و اصلاح نکرده و اشک بر گوشه چشمانش خشک نشده است و هر روز چهره‌های ابوی و اخوی و طفلان مسلمش را که بر روی پرده کشیده است، وسط جمعیت دنیا، سر هر رهگذر و هر چهارراه، به نمایش می‌گذارد و معرکه می‌گيرد و عربده می‌کشد و... ول‌کن هم نیست! و همین رقیق القلب وفادار احساساتی از هزاران پدری و همسری که هر روز در خون می‌غلتند و میلیونها خانواده زرد و سیاه و سرخ و سفیدی که در زیر غرش و بارش و یورش توپها و بمب‌ها و تفنگدارهای همان فقید سعید و اسلاف و اخلاف احلافش ـ تنها به‌جرم «ضعیف بودن و انسان بودن» که هیچ با هم سازگار نیست ـ نیست شده‌اند و می‌شوند یادی نمی‌کند و اگر نامی هم می‌برد چنان سرسری و زورکی و از روی بی‌میلی است که اصلاً سخنش مفهوم نیست.

به این کارهایش کاری ندارم که حکما گفته‌اند خوی بد در طبیعتی که نشست برخاستنی نیست، اما این ادعاهای تازه‌اش آدم را می‌کشد که مردمی شده‌ام و مردم آشنا و اهل کوچه و بازار! و می‌بینیم که وقتی هم از خدمت زرمندان و زورمندان، به جانب اهل حال و درد و صاحبان قلم و کتاب و دل و دماغ رو می‌کند، همچون گدایانی که دم در کافه‌ها و رستورانها و سینماها و نانوايی‌ها و قصابی‌ها، همه سر، چشم می‌شوند و در شکم‌ها و غبغب‌ها خیره می‌نگرند و همه تن، دست، و در دامن «دامنه‌داران» می‌زنند، باز هم چشمش به‌دست مجله‌داران و مصاحبه‌سازان و برنامه‌چینان است و صاحبان آلاف و الوف و به‌هرحال، به هر که یا دستش به عرب و عجمی بند است و یا حدش به شارع است و یا هر دو، که چه بهتر! که به نیروی سحر این «سحر مبین»، در طرفه‌العینی، ناقد معروف می‌شود یا محقق خبر و یا نویسنده توانا و یا ادیب دانا و یا جامعه‌شناس غریب و عجیبی که تز دکترایش هنوز نگذشته، بل ننوشته، یکی از مآخذ انسیکلوپدی بریتانیکا، یا گراند لاروس می‌شود و یا فیزیکدانی جهانی که انشتن در ملاقاتی که با وی کرده است گفته که: «من سی سال است که حرف می‌زنم و کسی نمی‌فهمد و این جوان ایرانی سه ساعت است حرف می‌زند و من نمی‌فهمم»! (و این تنها جمله‌ای است در زبان بشری که در عین حال که از بیخ دروغ است از پایه راست راست است!) و یا یکهو، متخصص علوم سیاسی و فلسفه‌های جدید، از یک کنار، از «اومانیسم» گرفته تا «اونانیسم»! و یا در این اواخر، متخصص متبحر مسائل مربوط به دنیای سوم و کشورهای در حال عقب... نه، ببخشید، در حال پیش... چه می‌دانم؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 


کویر

قسمت دوم

به‌هرحال فرقی نمی‌کند متخصص چی یا متبحر چی؟ هر جور که نیت کنی، یا سفارش بدهند، متد «اصحبت کردیاً و امسیت عربیاً» که برایش فرقی نمی‌کند. برای هر کدام از اینها همه قالبهای آماده دارد. هر «پخی» را اراده فرماید، مثل مایع پلاستیک، می‌ریزد توی قالب مربوطه و علامه ریختنی، نویسنده ریختنی، ناقد ریختنی، متخصص امور کشورهای در حال... ریختنی می‌دهد بیرون. آفتابه پلاستیکی و مکثف پلاستیکی و... حتی بشقاب و دیس و فنجان و قندان پلاستیکی که، مثل سابق، زحمت و مرارت و معطلی و طرح و نقشه و مقدمات و هی توی کوره رفتن و هی چکش خوردن و قلم‌کاری و منبت‌کاری و این حرف‌های قدیمی‌ها را ندارد... بگذریم.

صحبت از مزینان بود که با آبادیها ـ و امروز خرابیها ـ ی پیرامونش، یادآور کانون خاندان ما بود و هر کوچه‌اش، کوچه باغش، مسجد و مدرسه و برج و بارویش کتیبه‌ای، که بر آن نقش خاطره‌ای از اجداد خویش را می‌خواندم و طرح یادی از روزگاران پرعصمت و عزیزی که همه قربانی بی‌دفاع این «روسپی زمانه» شدند که ناگاه، از نشستنگاه خورشید، برخاست و بر سرزمین آفتاب تاخت و میراث‌های عزیزمان و سرمایه‌های سرشارمان و سر و سامان گرم و روشنمان، همه را، به زیر آوار برد و هرچه داشتیم از دستمان بگرفت و بجای آن همه، جز «دستبندی دیگر»، هیچ نداد...

آغاز تابستان، پایان مدارس! چه آغاز خوبی و چه پایان خوب‌تری! لحظه عزیز و شورانگیزی بود؛ لحظه‌ای که هر سال، از نخستین دم بهار، بی‌صبرانه چشم براهش بودیم و آن سالها، هر سال، انتظار پایان می‌گرفت و تابستان وصال، درست به هنگام، همچون همه ساله، امیدبخش و گرم و مهربان و نوازشگر می‌آمد و ما را از غربت زندان شهر، به میهن آزاد و دامن‌گسترمان، کویر، می‌برد، نه ، بازمی‌گرداند. آری، ما را به «نَیِستان»مان، کویر، باز می‌گرداند؛ «نیسْتان»! هر دو درست است! هر دو قرائت را ضبط کرده‌اند! به دو اعتبار، توضیحش را از «نیمه مرحوم» معین بخواهید و یا از «تمام مرحوم» حی حاضر «میت بن نائم»ها! نَیِستان، که مرا از آنجا ببریدند.

کویر! کویر نه تنها نیستان من و ما است که نیستان ملت ما است و روح و اندیشه و مذهب و عرفان و ادب و بینش و زندگی و سرشت و سرگذشت و سرنوشت ما همه است. کویر! «این تاریخی که در صورت جغرافیا ظاهر شده است»!

این عظمت بیکرانه مرموزی که، نومید و خاموش، خود را، به تسلیم، پهن بر خاک افکنده است. خشک بی‌آبی و آبادی‌یی، بی‌قله مغرور بلندی، بی‌زمزمه شاد جویباری، ترانه عاشقانه چشمه‌ساری، باغی، گلی، بلبلی، منظری، مرتعی، راهی، سفری، منزلی، مقصدی، رفتار مستانه رودی، آغوش منتظر دریایی، ابری، برق خنده آذرخشی، درد گریه تندری... هیچ! آرام، سوخته، غمگین، مأیوس؛ منزل غول و جن و ارواح خبیث و گرگان آدمی‌خوار! زادگاه خیال و افسون و افسانه؛ سرزمین نه آب، سراب؛ ساکت، نه از آرامی، از هراس؛ با هوای آتشناک بی‌رحمش که مغز را در کاسه سر به جوش می‌آورد و زمین تافته‌اش که گیاه نیز از «رويیدن» و «سر از خاک برآوردن» می‌هراسد؛ و مردمش، پوست بر استخوان سوخته، با چهره‌هایی بریان و پیشانی‌هایی چین‌خورده! که نگاه کردن در کویر دشوار است. چشمها را با دست سایه می‌کنند تا کویر نبیند. نبیند که می‌بینند، نداند که می‌دانند! گاه طوفانی برمیخیزد و خاک بر افلاک می‌فشاند و آسمان را تیره می‌دارد و روستاها را بر می‌آشوبد و چون فروکش می‌کند، از پس آن، باز چهره کویر! همچنان که بود.

کویر! آنجا که همواره طوفان‌خیز است و همواره آرام؛ همیشه در دگرگون شدن است و هیچ چیز دگرگون نمی‌شود؛ همچون دریا است، اما، نه دریای آب و باران و مروارید و ماهی و مرجان، که دریای خاک و شن و غبار و مار و کلپاسه و سوسمار... بیشتر خزندگان و گاه‌گاه پرواز مرغکی تنها و آواره، یا مرغانی هراسان و بی‌آشیانه. قصه تاگور و طوطیش، نه در هند، که در ارمنستان!

آنچه در کویر می‌روید گز و تاق است. این درختان بی‌باک صبور و قهرمان که علیرغم کویر بی‌نیاز از آب و خاک و بی‌چشم‌داشت نوازشی و ستایشی، از سینه خشک و سوخته کویر، به آتش سر می‌کشند و می‌ایستند و می‌مانند هر یک رب‌النوعی! بی‌هراس، مغرور، تنها و غریب. گویی سفیران عالم دیگرند که در کویر ظاهر می‌شوند! این «درختان شجاعی که در جهنم می‌رویند». اما اینان برگ و باری ندارند، گلی نمی‌افشانند، ثمری نمی‌توانند داد، شور جوانه زدن و شوق شکوفه بستن و امید شکفتن، در نهاد ساقه‌شان یا شاخه‌شان، می‌خشکد، می‌سوزد و در پایان، به جرم گستاخی در برابر کویر، از ریشه‌شان برمی‌کنند و در تنورشان می‌افکنند و... این سرنوشت مقدر آنهاست.

بید را در لبه استخری، کناره جوی آب قناتی، در کویر می‌توان با زحمت نگاهداشت، سایه‌اش سرد و زندگی‌بخش است. درخت عزیزی است اما، همواره بر خود می‌لرزد. در شهرها و آبادیها نیز بیمناک است، که هول کویر در مغز استخوانش خانه کرده است.

اما آنچه در کویر زیبا می‌روید، خیال است! این تنها درختی است که در کویر خوب زندگی می‌کند، می‌بالد و گل می‌افشاند و گلهای خیال!

گلهايی همچون قاصدک، آبی و سبز کبود عسلی... هر یک به رنگ آفریدگارش، به رنگ انسان خیال‌پرداز و نیز برنگ آنچه قاصدک بسویش پر می‌کشد، برویش می‌نشیند...، خیال، این تنها پرنده نامريی که، آزاد و رها، همه جا در کویر جولان دارد. سایه پروازش تنها سایه‌ای است که بر کویر می‌افتد و صدای سایش بالهایش تنها سخنی است که سکوت ابدی کویر را نشان می‌دهد و آنرا ساکت‌تر می‌نماید؛ آری، این سکوت مرموز و هراس‌آمیز کویر است که در سایش بالهای این پرنده شاعر سخن می‌گوید.

کویر انتهای زمین است؛ پایان سرزمین حیات است؛ در کویر گویی به مرز عالم دیگر نزدیکیم و از آن است كه ماوراءالطبيعه ـ كه همواره فلسفه از آن سخن مي‌گويد و مذهب بدان می‌خواند ـ در کویر به چشم می‌توان دید، می‌توان احساس کرد. و از آنست که پیامبران همه از اینجا برخاسته‌اند و بسوی شهرها و آبادیها آمده‌اند. «در کویر خدا حضور دارد»! این شهادت را یک نویسنده رومانی داده است که برای شناختن محمد و دیدن صحرايی که آواز پر جبريیل همواره در زیر غرفه بلند آسمانش بگوش می‌رسد، و حتی درختش، غارش، کوهش، هر صخره سنگش و سنگریزه‌اش آیات وحی را بر لب دارد و زبان گویای خدا می‌شود، به صحرای عربستان آمده است و عطر الهام را، در فضای اسرارآمیز آن، استشمام کرده است.

در کویر بیرون از دیوار خانه، پشت حصار ده، دیگر هیچ نیست. صحرای بیکرانه عدم است، خوابگاه مرگ و جولانگاه هول. راه، تنها، به سوی آسمان باز است. آسمان! کشور سبز آرزوها، چشمه مواج و زلال نوازشها، امیدها و ... انتظار! انتظار!... سرزمین آزادی، نجات، جایگاه بودن و زیستن، آغوش خوشبختی، نزهتگه ارواح پاک، فرشتگان معصوم، میعادگاه انسانهای خوب، از آن پس که از این زندان خاکی و زندگی رنج و بند و شکنجه‌گاه و درد، با دستهای مهربان مرگ، نجات یابند!

آسمان کویر سراپرده ملکوت خداست و... بهشت! بهشت، سرزمینی که در آن کویر نیست، با نهرهای سرشار از آب زلالش، جوی‌های شیر و عسل و نان بی‌رنج و آزادی و رهايی مطلقش؛ بی‌دیوار، بی‌حصار، بی‌شکنجه، بی‌شلاق، بی‌خان، بی‌قزاق... بی‌کویر! همه‌جا آب، همه جا درخت، همه جا سایه! سایه طوبی که کران تا کران بر بهشت سایه گسترده است و آفتاب، این عقاب آتشین بال دوزخ، در دل انبوه شاخ و برگش آواره گشته است. آسمان کویر، بهشت، آنجا که «می‌توان، آنچنان که باید، بود»، «آنچنان که شاید، زیست»، آنچه در کویر همواره افسانه‌ها از آن سخن می‌گویند، آنچه هرگز در زمین نمی‌توان یافت. آری! در کویر، هیچکس این دو را ندیده است.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
صفحه  صفحه 6 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
شعر و ادبیات

Ali Shariati | دکتر شریعتی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA