ارسالها: 24568
#61
Posted: 17 Apr 2015 17:38
کویر
قسمت سوم
شکوه و تقوی و شگفتی و زیبايی شورانگیز طلوع خورشید را باید از دور دید. اگر نزدیکش رویم از دستش دادهایم. لطافت زیبای گل در زیر انگشتهای تشریح میپژمرد! آه که عقل اینها نمیفهمد! از طلوعها و گلها و چشماندازها و وزیدنهای سرزمین ماورايی درون، ماوراءالطبیعه روح و ملکوت دل نمیتوانم گفت در ترکتاز این غارتگر یکچشم چه شدند و چه میشوند و آنگاه، مزرعهای که از زیر سم او و سوارانش برجای میماند چه منظرهای سرد و زشت و غمانگیز خواهد بود! چه خواهد ماند؟ «استفراغ»، «طاعون»، «خلط پخشیده سینه یک مسلول»... و انسانهايی «مسخ»، «کرگدن»، «ترزی»، «حیوان ناطق» و دگر هیچ! نه انسان، ابزار! نه دل، شکم! «آن مر این را همی کشد مخلب و این مر آن را همی زند منقار»! آدمهايی «پر از هیچ» و به تعبیر علی بزرگ: «اشباه الرجال و لارجال»
از برون چون گور کافر پر حلل
و از درون قهر خدا عزوجل!
و من آن شب، پس از گشت و گذار در گردشگاه آسمان، تماشاخانه زیبا و شگفت مردم کویر، فرود آمدم و بر روی بام خانه، خسته از نشئه خوب و پاک آن «اسراء» در بستر خویش به خواب رفتم.
کویر در زیر نور ماه میتابید و ده آرام و ساکت شده بود و مردم، زن و مرد، پیر و جوان همه در دل شب، بر روی بامهای خویش از خستگی چنان خفته بودند که گویی هرگز بیدار نخواهند شد. فریادهای غلتان و طولانی قورباغههايی که در دوردست صحرا میخواندند و آوای سیر سیرکهايی که هیچ جا نیستند و گویی از غیب سوت میکشند سکوت شب کویر را صریحتر مینمود. آسمان بر بالای ده ایستاده بود و بامها را مینگریست و این نفرینشدگان کویر را که آرام بر سرتاسر بامهای ده، در زیر قطیفههای سپید کرباس و یا قمیص که هر یک همچون کفنی مینمود، خفته بودند.
شب به نیمه راه رسیده بود و ستارگان ناپایدار غروب کرده بودند و پروین در دورترین نقطه صحرا، نزدیکیهای افق، آهنگ رفتن داشت و ماه به قلب آسمان آرميده بود و بر بالای سرم ایستاده مرا ساکت مینگریست و بر سینه آسمان چنان هاله افشانده بود که ستارگان را همه به دوردستها رانده بود. که ناگهان بانگ خروسی برخاست.
اِ! خروسها میخوانند؟
خروس ساعت کویر است و آوایش ناقوس دهکده! خروس ده زمان است که میخواند، زمان، این گردونه یکنواخت و مکرر و بیاحساس، که جز نظم هیچ نمیفهمد، نظمی که به دقت شبکه تار عنکبوتی زندگی را «تقسیم کرده» است و انسان همچون مگسی بیچاره در آن اسیر است و خونش را با ترتیب و تدریج دقیقی میمکد، و او، در این سیر خونین و دردناک جز ضجه و تلاش ـ که هیچکدامشان را زمان نمیفهمد ـ چارهای نمیتواند جست. نعره خروس، این مؤذن ده، را آنجا خوب میشناسند. وی رسول نظامی است که بر جهان و بر انسان تحمیل شده است و او را به تکههای ریز و هماندازهای خرد کرده است، هر یک لقمهای در زیر دندان آن دو دلقک سیاه و سفید.
«خروسها برخاستند؟ میخوانند؟ مگر سحر شده است؟» زمزمههایی از بام ما و از بامهای دور و نزدیک در دل سکوت نیمه شب پیچید. اما... نه، نیمهشب است، ماه، ستارهها همه نیمهشب را نشان میدهند. آری، حتی آسمان زیبا و معصوم خدایی کویر هم او را تکذیب کرد!
ها! خروس بیمحل! از کجا است؟ اِ! از بام خانه فلانیها است! وای، آری... از خانه ما است... آن جوجه خروس شر و جنگی! حیف! چه جوجه خروس قشنگی بود! چند ماه دیگر چی میشد؟ حیوون هنوز صدایش دو رگه است! هنوز مرغش را ندیده است، هنوز...
یکبار دیگر باز خواند! زمزمهها بیشتر شد. همسایهها به جنب و جوش آمدند. قطیفههای سفیدی که همچون کفن بر بامهای ده پهن گسترده بود و مردم خفته ده را در خود پیچیده بود، تکان خورد. برخی آنها را کنار زدند، برخی نیمخیز شدند، برخی برپا ایستادند، برخی پا شدند و به راه افتادند... همه از خواب افتاده بودند و شب و آرامش آرام شب در ده بهم خورده بود. سکوت کویر آشفته شده بود، برخی چیزی نمیگفتند، عدهای ـ بیشترشان از جوانها ـ شنیدم که میگفتند خوب شد بیدار شدیم، نوبت آب ما است و اگر خواب میماندیم به هدر رفته بود، آب به کویر میرفت و کشتمان خشک میشد، بچهمان دمرو افتاده بود نزدیک بود خفه شود، تشنه بودیم، کمی آب... حال آب جو زلال است، کوزههامان را پر کنیم، در خانه را وا گذاشته بودیم. گربه، سگ، شغال... گرگ آدمخوار... خوب شد از خواب افتادیم... اما غالباً قرقر میکردند: از خوابمان انداخت، این خروس شوم است، ملعون است. بیشتر ریش سفیدها و پیرپاتالها همچنان در خواب نق میزدند و با پلکهای بسته بد و بیراه میگفتند!
رفتهرفته صداها خوابید و مردم در بسترهاشان آرام گرفتند. باز قطیفههای سفیدی را ـ که در شب همچون کفنی مینمود ـ بر روی خود کشیدند و کمکم دوباره به خواب رفتند.
صبح خورشید باز سر رسید و نیمی از بام را گرفت و خیس عرق، و بیطاقت از گرما، بیدار شدم و از پلهها پايین رفتم. توی هشتی قالیچه انداخته بودند و چايی میخوردند. شاغلام که سه نسل از اسلاف ما را خدمت کرده بود و میگفت دوره شش پادشاه را دیده است و پدرم و عموهایم در چشمش جوانکهای جاهل و چشم و گوش بسته و بیتجربهای بودند، نشسته بود، با قیافهای که ردپای گذر سالیان دراز بر آن نمایان بود و ریش گرد و سپید و زیرگلویی تراشیده و خط ریشی دقیق که آنرا همچون دور گیوهای مینمود، سرپا نشسته بود و ساقهای باریک پایش ـ پوشیده از پوستی چروکیده و خشک و موی سیاه و سپید، که رنگ نظامی قدکش آنرا نیلی کرده بود ـ بیرون زده بود. با قیافهای که، با همه بلاهتی که از آن میریخت، سخت حکیمانه مینمود و هرکس از آن احساس میکرد که پیر غلام چیزهايی بسیار میداند که وی نمیداند، و او خود نیز بر این عقیده سخت راسخ بود. میکوشید که «لفظ قلم» هم حرف بزند تا دیگر نقصی نداشته باشد. تنها کمبودی که احساس میکرد همین لهجه دهاتیش بود که آنرا هم بطرز مسخرهای جبران کرده بود. «حقایق اصولی» را، از قبیل این نکته که: «برای جلوگیری از ازدحام در رفت و آمد مردم بر روی جویی، اگر دو تا پل بزنند و آیندگان از یک پل و روندگان از پلی دیگر عبور کنند بهتر است از این که یک پل بزنند و آیندگان و روندگان همگی بر آن پل عبور کنند...»!، با طمطراق و آب و تاب بسیار میگفت و سخت جدیت میکرد تا به همه بفهماند و، با لب و چشم و ابرو و اصرار و پشتکار، از همه حضار تصدیق آمیخته با تحسین بگیرد. نعلبکی چایش را از عجلهای که داشت چنان پف میکرد که بصورت ماها میپاشید؛ تمام که شد بهزمین گذاشت و، استکان را توی آن نگذاشته، برخاست و زد توی حیاط. بیدرنگ داد و بیداد مرغها و خروسها و جوجهها بلند شد، و لحظهای بعد شاغلام با قیافهای فاتحانه و موفق، در حالیکه خود را باز آماده اظهار نکات حکیمانه و کلمات دقیقانهای کرده بود در جواب ما که قاعدتاً از او سئوال میکردیم، برگشت و آن جوجه خروس زیر بغلش، با چشمهای سرخ براقش که بیتفاوت ما را مینگریست. اما کسی چیزی نپرسید، همه میدانستند و او که میخواست این ابتکار درخشانش را هرچه بیشتر به رخ ما بکشد، جوجه خروس را، همچون اسماعیل، جلو هشتی، دم در حیاط، دراز کرد و کف لتهای و سنگین گیوههایش را، بیمحابا، روی بالهای نازک و جوان خروس گذاشت. نوک گیوهاش، که از زههای خشک و خشن گره خورده بود، حلقوم لطیف او را چنان به سختی میفشرد که نمیتوانست ضجه کند.
پدرم از خانه بیرون رفت تا فقط نبیند. مادرم به اندرون رفت و خودش را سرگرم کرد تا فقط به او فکر نکند... و من...
و من در حالیکه به جوجه خروس که در نای بریده خونآلودش فریاد میکشید و پرپر میزد، خیره شده بودم، درسی را میآموختم که شاغلام آموخته بود.
شاغلام که دوره شش پادشاه را دیده بود.
برگرفته از هبوط در کویر مجموعه آثار ۱۳
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand