ارسالها: 14491
#41
Posted: 10 Jan 2014 18:40
دشمن جان
آخر از راه رسید
اسم شب را هم گفت
و سوالی پرسید
عشق را تعریف کن
پاسخش را دادم :
درد و رسوایی و غم
بار دیگر پرسید
می شود یافت درون دل تو؟
من به لبخندی تلخ
و به آهی که شکست
پاسخش را دادم :
دل آشفته ی من
نه دگر تاب و توانش را داشت
نه دگر حوصله ی ناز کشیدن ها را
در دلم زنده به گورش کردم.
نگران شد ، پرسید :
سینه ات دل دارد ؟
باقیش را بسپارش تو به من
راه خود کج کردم
و به آواز بلند،
درد دل بیرون ریخت
روزگاری دل بود
کشتمش ،
دشمن جانم شده بود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 24568
#42
Posted: 17 May 2014 23:47
اي بقاي آبي دربسترعشق. اي گل خوشبو از گلستان عشق.
اي شراب هستي در ساغرعشق. اي كلام آخر در دفتر عشق.
عشق تو را بر قلبم نوشتم و در برابرعشق تو سر به سجده بردم .
مي داني اولين و آخرين عشق يعني چه؟
آسمان كوير اين نخلستان عشق: خاموش است.
من همان قطره اشكي هستم كه در آرزوي ديدن تو از چشم چكيدم.
من از عاشقان:دلسوخته طريق عشقم.
چشمان من لبريز از عشق و تمناست .
من تك درخت صحراي دورم و خورشيد من محتاج نور است.
پس اي ساقي برس به داد اين فرياد رس عاشق.
اگر روزي از من بخواهي كه برايت چيزي بگويم:
باز خواهم گفت:دوستت دارم تا نهايت - با صداقت - تا قيامت
ديوانه عشقم و عاشق ديوا نگی ام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 517
#44
Posted: 15 Jun 2014 11:59
با اینکه هیچکس نیومد پیش من
شب زده بودن چشمای درویش من
تنها نبودم حتی یک دقیقه
با تنهایی که بهترین رفیقه
The Search for Freedom
درک کردن سخته، درک نشدن سخت تر
ارسالها: 24568
#46
Posted: 3 Aug 2014 19:16
چه جمله ای که مکان و زمان نمی خواهد
به هر زبان که بگویی ... زبان نمی خواهد!
چه جمله ایست که از تو برای اثباتش
به جز دو چشم دلیل و نشان نمی خواهد
چه جمله ایست که وقتی شنیدم از دهنت
دلم به جز دل تو همزبان نمی خواهد
ستاره ها همه دور مدارشان باشند
تو ماه من شده ای! کهکشان نمی خواهد
تو ماه من،پر پرواز من شدی باتو
پر از پرنده شدن آسمان نمی خواهد
نگاه کن! قلمم مثل چشم تو شده است
برای گفتن حرفش دهان نمی خواهد!
حدیث ما همه در جمله ای خلاصه شده
که (دوستت دارم) داستان نمی خواهد!
که (دوستت دارم) یعنی که (دوستت دارم!)
که (دوستت دارم) امتحان نمی خواهد!!!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 1131
#47
Posted: 21 Jan 2015 04:40
اگر چـه شک عجيبی به »داشتن« دارم
سعادتیست تو را داشتن که من دارم!
کنار من بِنِشين و بگو چه چاره کنم؟
برای غربت تلخــی که در وطن دارم؟
بگو که در دل و دستت چه مرهمی داری
برای اين همه زخمـــی کـه در بدن دارم؟
مرا بــه خود بفشار و ببين بــه جای بدن
چه آتشیست؟ که در زير پيرهن دارم؟
به رغم ديدن آرامش تو کم نشده
ارادتــی کــه به آرامش کفن دارم
مرا که وقت غروبم رسيده بدرقه کن
اگرچه با تو اميدی به سر زدن دارم!!
غلامرضا طریقی
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ارسالها: 103
#48
Posted: 21 Feb 2015 01:08
می شنوم می شنوم آشناست
موسقی چشم تو در گوش من
موج نگاه تو هماواز ناز
ریخت چو مهتاب در آغوش من
می شنوم در نگه گرم ِتوست
گم شده گلبانگ بهشت امید
این همه گشتم من و ، دلخواه من
در نگه گرم تو می آرمید
زمزمه ی شعر نگاه تو را
می شنوم ، با دل و جان آشناست
اشک زلال غزل حافظ است
نغمه ی مرغان بهشتی نواست
می شنوم ، در نگه گرم توست
نغمه ی آن شاهد رؤیانشین
باز ز گلبانگ تو سر می کشد
شعله ی این آرزوی آتشین
موسیقی چشم تو گویاتر است
از لب پر ناله و آواز من
وه که تو هم گر بتوانی شنید
زین نگه نغمه سرا راز من
مهم نيست در عشق به وصال برسي
مهم اين است که لياقت تجربه کردن
يک عشق پاک را داشته باشي
ارسالها: 23330
#49
Posted: 12 Apr 2015 01:00
مرا به " عشق "
مرا به " آه "
مرا به" صد سوال بی جواب "
محکوم می کند...!!!
مرا به " اشک "
مرا به " رشک "
مرا به " هزاز بونه ی جور وا جور "
تنبیه می کند...!!!
" عقلم " را!
می گویم!
که
در " حکمرانی اش "!
بی عاطفه ترین!
شریان
در " دنیای وجودی ام "است...!!!!
نمی دانی!
چه
" بی محابا و بی واهمه "
از " باورت "!
قلبم را
به
" شکنجه گاه ارشاد "!
عودت می دهد!
و
" چشمانم "را
با
" آه های ممتد "!
به
" زور و عصیان "!
به
" اشک "!
آبستن می کند!
و
" وحشیانه "!
بر" لب هایم "!
مهر " لبخند ممنوع "می زند...!!!!
از این همه
" خفقان و استبداد موجود "
در " دولت عقل "!
تمامی " شریان های حیاتی ام "!
منقلب و متحد!
چون
" فوران خونی کذائی "!
به بستر
پر از یاوه ی " عقلم "!
هجوم می برند!
و
این" دولت عقل "!
دولت
" پر از استبداد و زور " را
منهدم می کنند...!!!!!
_ دولت عشق عجب شور و نوائی دارد...!!!!
از این که
" عقلم "!
گستاخانه!
در برابر
"عشق آسمانیت "!
سر به " عصیان "!
نهاده بود!
" مرا عفو کن "...!!!!
زنهار!
" من "!
به یاد
پر از " عشقت "!
دولتی بر پا می کنم!
" سرشار از عاطفه و محبت"!
که هر آینه
آتشفشانی " داغ و ملتهب "!
با
"عشق بازی صادقانه "!
بر بستر
" شریان های حیاتی ام "!
می رود!
و
لحظه به لحظه
" گونه هایم "را
چون
" کولی شهر دل خراباتی ات "!
به
" سرخی پر از نجابت "!
رنگ می کند!
و
"چشم هایم "را
از
" خیال باروتی ات "!
چون
" کودکی معصوم "
پر از
" شوق به زندگی " می کند!
و
" لب هایم "!
بر
" لب هایم "!
با
" عشق و ترنم "!
یاد می دهد
که
فقط و فقط!
به
" نام جادویت "!
مزین شود...!!!!!
دولتی
که
در " من "
" حرارتی "!
ایجاد می کند!
پر از
" امید به آینده "!
......... دولت عشق.......
_ حکمرانی قلبم...!!!!!
در خود که دقیق می شوم!
" راز و نیازی عاشقانه " را
میان
پچ پچ های بیهوده ی " خیالم "!
در ورای
" شریان های حیاتی ام "
می بینم!
و
این " خلسه ی رو یائی"!
تنهاتنها!
بدست!
حکمرانی
" با صلاحیت "!
چون
" گستاخی زیرک "!
بر می آید...!!!!
.......قلبم ......
قلب معصوم و گستاخم!
که
تنها!
به
" یاد چشمهای زیبایت "!
کارهائی می کند!
" اعجاز بر انگیز "!
تنها
به " یاد ناز نگاهت "!
ظرف چند ثانیه
" شوری "!
به پا می کند!
بی حصر!
..... جراید.......
" چشم ها "را
به
" مناجات خوشبختی ات "...!!!!
" لب ها " را
به " بستر نام آسمانیت "....!!!!
و
" عقل "را
در کوبشی حجیم!
و
واژه ای عظیم!
" محکوم به حبس امید "!
می کند....!!!!
.......قلبم.......
با
" یاد تو "!
حکمرانی کند!
" من "!
بزرگترین" شکنجه ها " را!
" ترنمی لطیف "!
می خوانم...!!!!
_ ترنمی آزاد...!!!!
وباز
این منم!
" هستی زمان "!
که
تنها" با یاد تو "!
خیالی به پا می کنم!
پر از
" امید به آینده "!
و
تنها
با
" تپش قلب مردانه ات "!
" قلبم " را
به
" حکمرانی دل پذیر "!
آذین می کنم....!!!!!
حکمرانی
پر از " عشق "!
چشمانی
پر از " امید "!
لبهائی
پر از
" شوق به زندگی "!
و
دلی
" سرشار از دلدادگی ".....!!!!!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 3606
#50
Posted: 21 Dec 2016 20:45
راوی : معشوقه
پنداشتم که چون تو کمیاب باشد
تو اگر دوستم می داشتی
مرا به حال خود می گذاشتی
تو اگر دوستم می داشتی
تخم پشیمانی دردلم نمی کاشتی
*********
فریاد زدم دادزدم دلبرت این است
گفتی که عشق است و تمنا و همین است
گفتم به تو از روز ازل آن چه که بودم
گفتی که قبول است وشکرقول برین است
در رفتن جان ازبدن , گویندهرنوعی سخن
من خود به چشم خویشتن , دیدم که جانم می رود