انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 101 از 124:  « پیشین  1  ...  100  101  102  ...  123  124  پسین »

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


زن

 
قصیده ۴۷
درستایش اتابک مظفرالدین سلجوقشاه


در بهشت گشادند در جهان ناگاه
خدا به چشم عنایت به خلق کرد نگاه
امید بسته برآمد صباح خیر دمید
به دور دولت سلجوقشاه سلغرشاه
چو ماه روی مسافر که بامداد پگاه
درآید از در امیدوار چشم به راه
شمایلی که نیاید به وصف در اوهام
خصایصی که نگنجد به ذکر در افواه
خدایگان معظم اتابک اعظم
سر ملوک زمان ناصر عبادالله
شهنشهی که زمین از فروغ طلعت او
منورست چنان کاسمان به طلعت ماه
خجسته روزی خرم کسی که باز کنند
به روی دولت و بختش در فرج ناگاه
که چشم داشت که یوسف عزیز مصر شود
اسیر بند بلای برادران در چاه؟
شب فراق نمی‌باید از فلک نالید
که روزهای سپیدست در شبان سیاه
هر آنکه بر در بخشایش خدای نشست
به عاقبت نرود ناامید ازین درگاه
زمانه بر سر آنست اگر خطایی کرد
که بعد از این همه طاعت کند به عذر گناه
خدای عمر درازت دهاد چندانی
که دست جور زمان از زمین کند کوتاه
به گرد خیمهٔ اسلام شقه‌ای بزنی
که کهربا نتواند ربود پرهٔ کاه
مراد سعدی از انشاء زحمت خدمت
نصیحتست به سمع قبول شاهنشاه
دوام دولت و آرام مملکت خواهی
ثبوت راحت و امن و مزید رفعت و جاه
کمر به طاعت و انصاف و عدل و عفو ببند
چو دست منت حق بر سرت نهاد کلاه
تو روشن آینه‌ای ز آه دردمند بترس
عزیز من، که اثر می‌کند در آینه آه
معلمان بدآموز را سخن مشنو
که دیر سال بمانی به کام نیکوخواه
دعای زنده دلانت رفیق باد و قرین
خدای عالمیانت نصیر باد و پناه
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
قصیده ۴۸
پنــد


ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روزه دریابی
تا کی این باد کبر و آتش خشم
شرم بادت که قطرهٔ آبی
کهل گشتی و همچنان طفلی
شیخ بودی و همچنان شابی
تو به بازی نشسته و ز چپ و راست
می‌رود تیر چرخ پرتابی
تا درین گله گوسفندی هست
ننشیند فلک ز قصابی
تو چراغی نهاده بر ره باد
خانه‌ای در ممر سیلابی
گر به رفعت سپهر و کیوانی
ور به حسن آفتاب و مهتابی
ور به مشرق روی به سیاحی
ور به مغرب رسی به جلابی
ور به مردی ز باد درگذری
ور به شوخی چو برف بشتابی
ور به تمکین ابن عفانی
ور به نیروی ابن خطابی
ور به نعمت شریک قارونی
ور به قوت عدیل سهرابی
ور میسر شود که سنگ سیاه
زر صامت کنی به قلابی
ملک‌الموت را به حیله و زور
نتوانی که دست برتابی
منتهای کمال، نقصانست
گل بریزد به وقت سیرابی
تو که مبدا و مرجعت اینست
نه سزاوار کبر و اعجابی
خشت بالین گور یاد آور
ای که سر بر کنار احبابی
خفتنت زیر خاک خواهد بود
ای که در خوابگاه سنجابی
بانگ طبلت نمی‌کند بیدار
تو مگر مرده‌ای نه در خوابی
بس خلایق فریفتست این سیم
که تو لرزان برو چو سیمایی
بس جهان دیده این درخت قدیم
که تو پیچان برو چو لبلابی
بس بگردید و بس بخواهد گشت
بر سر ما سپهر دولابی
تو ممیز به عقل و ادراکی
نه مکرم به جاه و انسابی
تو به دین ارجمند و نیکونام
نه به دنیا و ملک و اسبابی
ابلهی صد عتابی خارا
گر بپوشد خریست عتابی
نقش دیوار خانه‌ای تو هنوز
گر همین صورتی و القابی
ای مرید هوای نفس حریص
تشنه بر زهر همچو جلابی
قیمت خویشتن خسیس مکن
که تو در اصل جوهری نابی
دست و پایی بزن به چاره و جهد
که عجب در میان غرقابی
عهدهای شکسته را چه طریق
چاره هم توبتست و شعابی
به در بی‌نیاز نتوان رفت
جز به مستغفری و اوابی
تو در خلق می‌زنی شب و روز
لاجرم بی‌نصیب ازین بابی
کی دعای تو مستجاب کند
که به یک روح در دو محرابی
یارب از جنس ما چه خیر آید
تو کرم کن که رب اربابی
غیب دان و لطیف و بی‌چونی
سترپوش و کریم و توابی
سعدیا راستی ز خلق مجوی
چون تو در نفس خود نمی‌یابی
جای گریه‌ست بر مصیبت پیر
تو چو کودک هنوز لعابی
با همه عیب خویشتن شب و روز
در تکاپوی عیب اصحابی
گر همه علم عالمت باشد
بی‌عمل مدعی و کذابی
پیش مردان آفتاب صفت
به اضافت چو کرم شب‌تابی
پیر بودی و ره ندانستی
تو نه پیری که طفل کتابی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
قصیده ۴۹
پنــد و انــدرز


به نوبت‌اند ملوک اندرین سپنج سرای
کنون که نوبت تست ای ملک به عدل گرای
چه دوستی کند ایام اندک اندک بخش
که بار بازپسین دشمنیست جمله ربای؟
چه مایه بر سر این ملک سروران بودند
چو دور عمر به سر شد درآمدند از پای
تو مرد باش و ببر با خود آنچه بتوانی
که دیگرانش به حسرت گذاشتند به جای
درم به جورستانان زر به زینت ده
بنای خانه‌کنانند و بام قصراندای
به عاقبت خبر آمد که مرد ظالم و ماند
به سیم سوختگان زرنگار کرده سرای
بخور مجلسش از ناله‌های دودآمیز
عقیق زیورش از دیده‌های خون‌پالای
نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس
بلند بانگ چه سود و میان تهی چو درای؟
دو خصلت‌اند نگهبان ملک و یاور دین
به گوش جان تو پندارم این دو گفت خدای
یکی که گردن زورآوران به قهر بزن
دوم که از در بیچارگان به لطف درآی
به تیغ و طعنه گرفتند جنگجویان ملک
تو بر و بحر گرفتی به عدل و همت و رای
چو همتست چه حاجت به گرز مغفرکوب
چو دولتست چه حاجت به تیر جوشن خای
به چشم عقل من این خلق پادشاهانند
که سایه بر سر ایشان فکنده‌ای چو همای
سماع مجلست آواز ذکر و قرآنست
نه بانگ مطرب و آوای چنگ و نالهٔ نای
عمل بیار که رخت سرای آخرتست
نه عود سوز به کار آیدت نه عنبرسای
کف نیاز به حق برگشای و همت بند
که دست فتنه ببندد خدای کارگشای
بد اوفتند بدان لاجرم که در مثلست
که مار دست ندارد ز قتل مارافسای
هر آن کست که به آزار خلق فرماید
عدوی مملکتست او به کشتنش فرمای
به کامهٔ دل دشمن نشیند آن مغرور
که بشنود سخن دشمنان دوست‌نمای
اگر توقع بخشایش خدایت هست
به چشم عفو و کرم بر شکستگان بخشای
دیار مشرق و مغرب مگیر و جنگ مجوی
دلی به دست کن و زنگ خاطری بزدای
گرت به سایه در آسایشی به خلق رسد
بهشت بردی و در سایه خدای آسای
نگویمت چو زبان‌آوران رنگ‌آسای
که ابر مشک‌فشانی و بحر گوهر زای
نکاهد آنچه نبشتست عمر و نفزاید
پس این چه فایده گفتن که تا به حشر بپای
مزید رفعت دنیا و آخرت طلبی
به عدل و عفو و کرم کوش و در صلاح افزای
به روز حشر که فعل بدان و نیاکان را
جزا دهند به مکیال نیک و بد پیمای
جریدهٔ گنهت عفو باد و توبه قبول
سپیدنامه و خوشدل به عفو بار خدای
به طعنه‌ای زده باد آنکه بر تو بد خواهد
که بار دیگرش از سینه برنیاید وای
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
قصیده ۵۰
در ستایش ترکان خاتون و پسرش اتابک محمد


چه دعا گویمت ای سایهٔ میمون همای
یارب این سایه بسی بر سر اسلام بپای
جود پیدا و وجود از نظر خلق نهان
نام در عالم و خود در کنف ستر خدای
در سراپردهٔ عصمت به عبادت مشغول
پادشاهان متوقف به در پرده‌سرای
آفتاب اینهمه شمع از پی و مشعل در پیش
دست بر سینه نهندش که به پروانه درآی
مطلع برج سعادت فلک اختر سعد
بحر دردانهٔ شاهی، صدف گوهرزای
حرم عفت و عصمت به تو آراسته باد
علم دین محمد به محمد برپای
خلف دودهٔ سلغر، شرف دولت و ملک
ملک آیت رحمت، ملک ملک‌آرای
سایهٔ لطف خدا، داعیهٔ راحت خلق
شاه گردنکش دشمن کش عاجز بخشای
ملک ویران نشود خانهٔ خیر آبادان
دین تغیر نکند قاعدهٔ عدل به جای
ای حسود ار نشوی خاک در خدمت او
دیگرت باد به دستست برو می‌پیمای
هر که خواهد که در این مملکت انگشت خلاف
بر خطایی بنهد، گو برو انگشت بخای
جهد و مردی ندهد آنچه دهد دولت و بخت
گنج و لشکر نکند آنچه کند همت و رای
قدم بنده به خدمت نتوانست رسید
قلم از شوق و ارادت به سر آمد نه به پای
جاودان قصر معالیت چنان باد که مرغ
نتواند که برو سایه کند غیر همای
نیکخواهان تو را تاج کرامت بر سر
بدسگالان تو را بند عقوبت در پای
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
قصیده ۵۱
در ستایش


به خرمی و به خیر آمدی و آزادی
که از صروف زمان در امان حق بادی
به اتفاق همایون و طلعت میمون
دری ز شادی بر روی خلق بگشادی
به هر مقام که پای مبارکت برسد
زمانه را نرسد دست جور و بیدادی
بزرگ پیش خداوند بنده‌ای باشد
که بندگان خدایش کنند آزادی
بهشت گرچه پرآسایشست و ناز و نعیم
جز آن متاع نیابی که خود فرستادی
تو را سلامت دنیا و آخرت باشد
که بیخ خیر نشاندی و داد حق دادی
دعای زنده‌دلانت بلا بگرداند
غم رعیت و درویش بردهد شادی
خدای عزوجل از تو بنده خشنودست
وزان پدر که تو فرزند پرهنر زادی
ملوک روی زمین بر سواد منشورت
نهاده سر چو قلم بر بیاض بغدادی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
قصیده ۵۲
در پنــد و انــدرز


ای نفس اگر به دیدهٔ تحقیق بنگری
درویشی اختیار کنی بر توانگری
ای پادشاه شهر چو وقتت فرا رسد
تو نیز با گدای محلت برابری
گر پنج نوبتت به در قصر می‌زنند
نوبت به دیگری بگذاری و بگذری
دنیا زنیست عشوه‌ده و دلستان ولیک
با کس به سر همی نبرد عهد شوهری
آهسته رو که بر سر بسیار مردمست
این جرم خاک را که تو امروز بر سری
آبستنی که این همه فرزند زاد و کشت
دیگر که چشم دارد ازو مهر مادری؟
این غول روی بستهٔ کوته نظر فریب
دل می‌برد به غالیه اندوده چادری
هاروت را که خلق جهان سحر ازو برند
در چه فکند غمزهٔ خوبان به ساحری
مردی گمان مبر که به پنجه است و زور کتف
با نفس اگر برآیی دانم که شاطری
با شیر مردیت سگ ابلیس صید کرد
ای بی‌هنر بمیر که از گربه کمتری
هشدار تا نیفکندت پیروی نفس
در ورطه‌ای که سود ندارد شناوری
سر در سر هوا و هوس کرده‌ای و ناز
در کار آخرت کنی اندیشه سرسری
دنیا به دین خریدنت از بی‌بصارتیست
ای بدمعاملت به همه هیچ می‌خری
تا جان معرفت نکند زنده شخص را
نزدیک عارفان حیوانی محقری
بس آدمی که دیو به زشتی غلام اوست
ور صورتش نماید زیباتر از پری
گر قدر خود بدانی قدرت فزون شود
نیکونهاد باش که پاکیزه پیکری
چندت نیاز و آز دواند به بر و بحر
دریاب وقت خویش که دریای گوهری
پیداست قطره‌ای که به قیمت کجا رسد
لیکن چو پرورش بودت دانهٔ دری
گر کیمیای دولت جاویدت آرزوست
بشناس قدر خویش که گوگرد احمری
ای مرغ پای‌بسته به دام هوای نفس
کی بر هوای عالم روحانیان پری؟
باز سپید روضهٔ انسی چه فایده
کاندر طلب چو بال بریده کبوتری
چون بوم بدخبر مفکن سایه بر خراب
در اوج سدره کوش که فرخنده طایری
آن راه دوزخست که ابلیس می‌رود
بیدار باش تا پی او راه نسپری
در صحبت رفیق بدآموز همچنان
کاندر کمند دشمن آهخته خنجری
راهی به سوی عاقبت خیر می‌رود
راهی به سؤ عاقبت اکنون مخیری
گوشت حدیث می‌شنود، هوش بی‌خبر
در حلقه‌ای به صورت و چون حلقه بر دری
دعوی مکن که برترم از دیگران به علم
چون کبر کردی از همه دونان فروتری
از من بگوی عالم تفسیرگوی را
گر در عمل نکوشی نادان مفسری
بار درخت علم ندانم مگر عمل
با علم اگر عمل نکنی شاخ بی‌بری
علم آدمیتست و جوانمردی و ادب
ورنی ددی، به صورت انسان مصوری
از صد یکی به جای نیاورده شرط علم
وز حب جاه در طلب علم دیگری
هر علم را که کار نبندی چه فایده
چشم از برای آن بود آخر که بنگری
امروزه غره‌ای به فصاحت که در حدیث
هر نکته را هزار دلایل بیاوری
فردا فصیح باشی در موقف حساب
گر علتی بگویی و عذری بگستری
ور صد هزار عذر بخواهی گناه را
مر شوی کرده را نبود زیب دختری
مردان به سعی و رنج به جایی رسیده‌اند
تو بی‌هنر کجا رسی از نفس‌پروری
ترک هواست، کشتی دریای معرفت
عارف به ذات شو نه به دلق قلندری
در کم ز خویشتن به حقارت نگه مکن
گر بهتری به مال، به گوهر برابری
ور بی‌هنر به مال کنی کبر بر حکیم
کون خرت شمارد اگر گاو عنبری
فرمانبر خدای و نگهبان خلق باش
این هر دو قرن اگر بگرفتی سکندری
عمری که می‌رود به همه حال جهد کن
تا در رضای خالق بیچون به سر بری
مرگ آنک اژدهای دمانست پیچ پیچ
لیکن تو را چه غم که به خواب خوش اندری
فارغ نشسته‌ای به فراخای کام دل
باری ز تنگنای لحد یاد ناوری
باری گرت به گور عزیزان گذربود
از سر بنه غرور کیایی و سروری
کانجا به دست واقعه بینی خلیل‌وار
بر هم شکسته صورت بتهای آزری
فرق عزیز و پهلوی نازک نهاده تن
مسکین به خشت بالشی و خاک بستری
تسلیم شو گر اهل تمیزی که عارفان
بردند گنج عافیت از کنج صابری
پیش از من و تو بر رخ جانها کشیده‌اند
طغرای نیک‌بختی و نیل بداختری
آن را که طوق مقبلی اندر ازل خدای
روزی نکرد چون نکشد غل مدبری
زنهار پند من پدرانه است گوش گیر
بیگانگی مورز که در دین برادری
ننگ از فقیر اشعث اغبر مدار از آنک
در وقت مرگ اشعث و در گور اغبری
دامن مکش ز صحبت ایشان که در بهشت
دامن‌کشان سندس خضرند و عبقری
روی زمین به طلعت ایشان منورست
چون آسمان به زهره و خورشید و مشتری
در بارگاه خاطر سعدی خرام اگر
خواهی ز پادشاه سخن داد شاعری
گه گه خیال در سرم آید که این منم
ملک عجم گرفته به تیغ سخننوری
بازم نفس فرو رود از هول اهل فضل
با کف موسوی چه زند سحر سامری؟
شرم آید از بضاعت بی‌قیمتم ولیک
در شهر آبگینه فروشست و جوهری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
قصیده ۵۳
در پنــد و ستــایش


بزن که قوت بازوی سلطنت داری
که دست همت مردانت می‌دهد یاری
جهان‌گشای و عدو بند و ملک‌بخش و ستان
که در حمایت صاحبدلان بسیاری
گرت به شب نبدی سر بر آستانهٔ حق
کیت به روز میسر شدی جهانداری؟
به دولت تو چنان ایمنست پشت زمین
که خلق در شکم مادرند پنداری
به زیر سایهٔ عدل تو آسمان را نیست
مجال آنکه کند بر کسی ستمکاری
کف عطای تو گر نیست ابر رحمت حق
چه نعمت است که بر بر و بحر می‌باری
مدیح، شیوهٔ درویش نیست تا گویم
مثال بحر محیطی و ابر آذاری
نگویمت که به فضل از کرام ممتازی
نگویمت که به عدل از ملوک مختاری
وگرچه این همه هستی، نصیحت اولیتر
که پند، راه خلاص است و دوستی باری
به سعی کوش که ناگه فراغتت نبود
که سر بخاری اگر روی شیر نر خاری
خدای یوسف صدیق را عزیز نکرد
به خوب رویی، لیکن به خوب کرداری
شکوه و لشکر و جاه و جمال و مالت هست
ولی به کار نیاید بجز نکوکاری
چه روزها به شب آورده‌ای به راحت نفس
چه باشد ار به عبادت شبی به روز آری
که پیش اهل دل آب حیات در ظلمات
دعای زنده‌دلانست در شب تاری
خدای سلطنتت بر زمین دنیا داد
ز بهر آنکه درو تخم آخرت کاری
به نیک و بد چو بباید گذاشت این بهتر
که نام نیک به دست آوری و بگذاری
پس از گرفتن عالم چو کوچ خواهد بود
رواست گر همه عالم گرفته انگاری
صراط راست که داند در آن جهان رفتن؟
کسی که خو کند اینجا به راست رفتاری
جهان ستانی و لشکرکشی چه مانندست
به کامرانی درویش در سبکباری؟
به بندگی سر طاعت بنه که بربایی
به رفعت از سر گردون، کلاه جباری
چو کار با لحد افتاد هر دو یکسانند
بزرگتر ملک و کمترینه بازاری
ورین گدا به مثل نیکبخت برخیزد
بدان امیر اجلش دهند سالاری
تو را که رحمت و دادست و دین، بشارت باد
که جور و ظلم و تعدی ز خلق برداری
بقای مملکت اندر وجود یک شرطست
که دست هیچ قوی بر ضعیف نگماری
به دولتت علم دین حق فراشته باد
به صولتت علم کفر در نگونساری
چنانکه تا به قیامت کسی نشان ندهد
بجز دهانه فرنگی و مشک تاتاری
هزار سال نگویم بقای عمر تو باد
که این مبالغه دانم ز عقل نشماری
همین سعادت و توفیق بر مزیدت باد
که حق‌گزاری و بی‌حق کسی نیازاری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
قصیده ۵۴
در ستــایش


گرین خیال محقق شود به بیداری
که روی عزم همایون ازین طرف داری
خدای را که تواند گزارد شکر و سپاس
یکی منم که به مدحش کنم شکرباری
ندید دشمن بی‌طالع آنچه از حق خواست
که یار با سر لطف آمدست و دلداری
تو یاد هر که کنی در جهان بزرگ شود
مگر که دیگرش از یاد خویش بگذاری
وگر مرا هنری نیست یا خطایی هست
تو آن مکارم اخلاق خویش یاد آری
جماعتی شعرای دروغ شیرین را
اگر به روز قیامت بود گرفتاری
مرا که شکر و ثنای تو گفته‌ام همه عمر
مگر خدای نگیرد به راست گفتاری
تو روی دختر دلبند طبع من بگشای
که خانگیش برآورده‌ام نه بازاری
چو همسریش نبینم به ناقصی ندهم
خلیفه‌زاده تحمل چرا کند خواری؟
به هر درم سر همت فرو نمی‌آید
ببسته‌ام در دکان ز بی‌خریداری
من آبروی نخواهم ز بهر نان دادن
که پیش طایفه‌ای مرگ به که بیماری
خدای در دو جهانت جزای خیر دهاد
که هر چه داد به اضعاف آن سزاواری
تو را که همت و اقبال و فر و بخت اینست
به هر چه سعی کنی دولتت دهد یاری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
قصیده ۵۵
در ستایش ابوبکر بن سعد


وجودم به تنگ آمد از جور تنگی
شدم در سفر روزگاری درنگی
جهان زیر پی چون سکندر بریدم
چو یأجوج بگذشتم از سد سنگی
برون جستم از تنگ ترکان چو دیدم
جهان درهم افتاده چون موی زنگی
چو بازآمدم کشور آسوده دیدم
ز گرگان به در رفته آن تیز چنگی
خط ماهرویان چو مشک تتاری
سر زلف خوبان چو درع فرنگی
به نام ایزد آباد و پر ناز و نعمت
پلنگان رها کرده خوی پلنگی
درون مردمی چون ملک نیک محضر
برون، لشکری چون هژبران جنگی
چنان بود در عهد اول که دیدی
جهانی پرآشوب و تشویش و تنگی
چنان بود در عهد اول که دیدی
جهانی پرآشوب و تشویش و تنگی
چنین شد در ایام سلطان عادل
اتابک ابوبکربن سعد زنگی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
قصیده ۵۶
در ستایش امیر انکیانو


دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی
زنهار بد مکن که نکردست عاقلی
این پنج روزه مهلت ایام آدمی
آزار مرمان نکند جز مغفلی
باری نظر به خاک عزیزان رفته کن
تا مجمل وجود ببینی مفصلی
آن پنجهٔ کمانکش و انگشت خوشنویس
هر بندی اوفتاده به جایی و مفصلی
درویش و پادشه نشنیدم که کرده‌اند
بیرون ازین دو لقمهٔ روزی تناولی
زان گنجهای نعمت و خروارهای مال
با خویشتن به گور نبردند خردلی
از مال و جاه و منصب و فرمان و تخت و بخت
بهتر ز نام نیک نکردند حاصلی
بعد از هزار سال که نوشیروان گذشت
گویند ازو هنوز که بودست عادلی
ای آنکه خانه در ره سیلاب می‌کنی
بر خاک رودخانه نباشد معولی
دل در جهان مبند که با کس وفا نکرد
هرگز نبود دور زمان بی‌تبدلی
مرگ از تو دور نیست وگر هست فی‌المثل
هر روز باز می‌رویش پیش، منزلی
بنیاد خاک بر سر آبست ازین سبب
خالی نباشد از خللی یا تزلزلی
دنیا مثال بحر عمیقست پر نهنگ
آسوده عارفان که گرفتند ساحلی
دانا چه گفت، گفت چو عزلت ضرورتست
من خود به اختیار نشینم به معزلی
یعنی خلاف رای خداوند حکمت است
امروز خانه کردن و فردا تحولی
آنگه که سر به بالش گورم نهند باز
از من چه بالشی که بماند چه حنبلی
بعد از خدای هر چه تصور کنی به عقل
ناچارش آخریست همیدون که اولی
خواهی که رستگار شوی راستکار باش
تا عیب جوی را نرسد بر تو مدخلی
تیر از کمان چو رفت نیاید به شست باز
پس واجبست در همه کاری تأملی
باید که قهر و لطف بود پادشاه را
ورنه میسرش نشود حل مشکلی
وقتی به لطف گوی که سالار قوم را
با گفت و گوی خلق بباید تحملی
وقتی به قهر گوی که صد کوزهٔ نبات
گه گه چنان به کار نیاید که حنظلی
مرد آدمی نباشد اگر دل نسوزدش
باری که بیند و خری اوفتاده در گلی
رستم به نیزه‌ای نکند هرگز آن مصاف
با دشمنان خویش که زالی به مغزلی
هرگز به پنج روزه حیات گذشتنی
خرم کسی شود مگر از موت غافلی
نی کاروان برفت و تو خواهی مقیم بود
ترتیب کرده‌اند تو را نیز محملی
گر من سخن درشت نگویم تو نشنوی
بی‌جهد از آینه نبرد زنگ صیقلی
حقگوی را زبان ملامت بود دراز
حق نیست اینچه گفتم؟ اگر هست گو بلی
تو راست باش تا دگران راستی کنند
دانی که بی‌ستاره نرفتست جدولی
خاص از برای وسوسهٔ دیو نفس را
شاید گر این سخن بنویسی به هیکلی
جز نیکبخت پند خردمند نشنود
اینست تربیت که پریشان مکن دلی
تا هر چه گفته باشمت از خیر در حضور
بعد از تو شرمسار نباشم به محفلی
این فکر بکر من که به حسنش نظیر نیست
مردم مخوان اگر دهمش جز به مقبلی
وان کیست انکیانه که دادار آسمان
دادست مرو را همه حسن و شمایلی
نویین اعظم آنکه به تدبیر و فهم و رای
امروز در بسیط ندارد مقابلی
من خود چگونه دم زنم از عقل و طبع خویش
کس پیش آفتاب نکردست مشعلی
منت‌پذیر او نه منم در زمین پارس
در حق کیست آنکه ندارد تفضلی
عمرت دراز باد نگویم هزار سال
زیرا که اهل حق نپسندند باطلی
نفست همیشه پیرو فرمان شرع باد
تا بر سرش ز عقل بداری موکلی
تا بلبلان به ناله درآیند بامداد
هر گه که سر برآورد از بوستان گلی
همواره بوستان امیدت شکفته باد
سعدی دعای خیر تو گویان چو بلبلی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 101 از 124:  « پیشین  1  ...  100  101  102  ...  123  124  پسین » 
شعر و ادبیات

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA