انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 116 از 124:  « پیشین  1  ...  115  116  117  ...  123  124  پسین »

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


زن

 
مثنوی ۲۵

هر که بی‌مشورت کند تدبیر
غالبش بر غرض نیاید تیر
بیخ بی‌مشورت که بنشانی
بر نیارد بجز پشیمانی



مثنوی ۲۶

ای پسندیده حیف بر درویش
از برای قبول و منصب خویش
تا دل پادشه به دست آری
حیف باشد که حق بیازاری
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
مثنوی ۲۷

برگزیدندت ای گل خرم
از گلستان اصطفی آدم
حلقه‌ای از عبادی اندر گوش
خلعتی از یحبهم بر دوش
دامن این قباه بالایی
تا به خاشاک در نیالایی
ای پریروی احسن‌التقویم
حذر از اتباع دیو رجیم
کادمی کو نه در مقام خودست
اسفل‌السافلین دیو و ددست



مثنوی ۲۸

قیمت عمر اگر بداند مرد
بس بگرید بر آنچه ضایع کرد
طفل را سیبکی دهند به نقش
بستانند ازو نگین بدخش
جوهری را که این بصیرت هست
ندهد بی‌بهای خویش از دست
پند سعدی به دل شنو نه به گوش
مزد خواهی به کار کردن کوش
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
مثنوی ۲۹

خری از روستائیی بگریخت
جل بیفکند و پاردم بگسیخت
در بیابان چو گور خر می‌تاخت
بانگ می‌کرد و جفته می‌انداخت
که به جان آمده ز محنت و بند
داغ و بیطار و بار و پشماگند
شادمانا و خرما که منم
که ازین پس به کام خویشتنم
روستایی چو خر برفت از دست
گفت ای نابکار صبرم هست
پس بخواهی به وقت جو گفتن
که خری بد ز پایگه رفتن
به مزاحت نگفتم این گفتار
هزل بگذار و جد ازو بردار
همچنین مرد جاهل سرمست
روز درماندگی بخاید دست
ندهند آنچه قیمتش ندهی
نشود کاسهٔ پر ز دیگ تهی



مثنوی ۳۰

حرص فرزند آدم نادان
مثل مورچست در میدان
این یکی مرده زیر پای دواب
آن یکی دانه می‌برد به شتاب
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکـــایت

پیری اندر قبیلهٔ ما بود
که جهاندیده‌تر ز عنقا بود
صد و پنجه بزیست یا صد و شصت
بعد از آن پشت طاقتش بشکست
دست ذوق از طعام باز کشید
خفت و رنجوریش دراز کشید
روز و شب آخ و آخ و ناله و وای
خویشتن در بلا و هر که سرای
گشته صد ره ز جان خویش نفور
او از آن رنج و ما از آن رنجور
نشنیدی حدیث خواجهٔ بلخ
مرگ خوشتر که زندگانی تلخ
موی گردد پس از سیاهی بور
نیست بعد از سپیدی الا گور
عاقبت پیک جانستان برسد
ما گرفتار و الامان برسد
جان سختش به پیش لب دیدم
روز عمرش به تنگ شب دیدم
بارکی گفتمش به خفیه لطیف
که به سملت بریم یا به خفیف
گفت خاموش ازین سخن زنهار
بیش زحمت مده صداع گذار
ابلهم تا هلاک جان خواهم؟
راست خواهی نه این نه آن خواهم
مگر از دیدنم ملول شدی
که به مرگم چنین عجول شدی؟
می‌روم گر تو را ز من ننگست
که نه شیراز و روستا تنگست
بسم این جایگه صباح و مسا
رفتم اینک بیار کفش و عصا
او درین گفت و تن ز جان پرداخت
رفت و منزل به دیگران پرداخت
اندر آن دم که چشمهاش بخفت
می‌شنیدم که زیر لب می‌گفت
ای دریغا که دیر ننشستم
رخت بی‌اختیار بر بستم
آرزوی زوال کس نکند
هرگز آب حیات بس نکند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
مثنوی ۳۲

سپاس و شکر بی‌پایان خدا را
برین نعمت که نعمت نیست ما را
بسا مالا که بر مردم وبالست
مزید ظلم و تأکید ضلالست
مفاصل مرتخی و دست عاطل
به از سرپنجگی و زور باطل
من آن مورم که در پایم بمالند
نه زنبورم که از دستم بنالند
کجا خود شکر این نعمت گزارم
که زور مردم آزاری ندارم



مثنوی ۳۳

حدیث پادشاهان عجم را
حکایت نامهٔ ضحاک و جم را
بخواند هوشمند نیکفرجام
نشاید کرد ضایع خیره ایام
مگر کز خوی نیکان پند گیرند
وز انجام بدان عبرت پذیرند
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
مثنوی ۳۴

حرامش باد بدعهد بداندیش
شکم پرکردن از پهلوی درویش
شکم پر زهرمارش بود و کژدم
که راحت خواهد اندر رنج مردم
روا دارد کسی با ناتوان زور؟
کبوتر دانه خواهد هرگز از مور؟
اگر عنقا ز بی‌برگی بمیرد
شکار از چنگ گنجشکان نگیرد



مثنوی ۳۵

سلطان باید که خیر درویش
خواهد، نه مراد خاطر خویش
تا او به مراد خود شتابد
درویش مراد خود بیابد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
مثنوی ۳۶

آنکه هفت اقلیم عالم را نهاد
هر کسی را هر چه لایق بود داد
گر توانا بینی ار کوتاه دست
هر که را بینی چنان باید که هست
این که مسکینست اگر قادر شود
بس خیانتها کزو صادر شود
گربهٔ محروم اگر پر داشتی
تخم گنجشک از زمین برداشتی



مثنوی ۳۷

دوام دولت اندر حق شناسیست
زوال نعمت اندر ناسپاسی است
اگر فضل خدا بر خود بدانی
بماند بر تو نعمت جاودانی
چه ماند از لطف و احسان و نکویی؟
حرامت باد اگر شکرش نگویی
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
مثنوی ۳۸

کتاب از دست دادن سست راییست
که اغلب خوی مردم بیوفاییست
گرو بستان نه پایندان و سوگند
که پایندان نباشد همچو پابند



مثنوی ۳۹

الا تا ننگری در روی نیکو
که آن جسمست و جانش خوی نیکو
اگر شخص آدمی بودمی به دیدار
همین ترکیب دارد نقش دیوار
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
مثنوی ۴۰

جوان سخت رو در راه باید
که با پیران بی‌قوت بپاید
چه نیکو گفت در پای شتر مور
که ای فربه مکن بر لاغران زور
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
زن

 
حکـــایت

الا گر بختمند و هوشیاری
به قول هوشمندان گوش داری
شنیدم کاسب سلطانی خطا کرد
بپیوست از زمین بر آسمان گرد
شه مسکین از اسب افتاد مدهوش
چو پیلش سر نمی‌گردید در دوش
خردمندان نظر بسیار کردند
ز درمانش به عجز اقرار کردند
حکیمی باز پیچانید رویش
مفاصل نرم کرد از هر دو سویش
دگر روز آمدش پویان به درگاه
به بوی آنکه تمکینش کند شاه
شنیدم کان مخالف طبع بدخوی
به بی‌شکری بگردانید ازو روی
حکیم از بخت بیسامان برآشفت
برون از بارگه می‌رفت و می‌گفت
سرش برتافتم تا عافیت یافت
سر از من عاقبت بدبخت برتافت
چو از چاهش برآوردی و نشناخت
دگر واجب کند در چاهش انداخت
غلامش را گیاهی داد و فرمود
که امشب در شبستانش کنی دود
وز آنجا کرد عزم رخت بستن
که حکمت نیست بی‌حرمت نشستن
شهنشه بامداد از خواب برخاست
نه روی از چپ همی گشتش نه از راست
طلب کردند مرد کاردان را
کجا بینی دگر برق جهان را؟
پریشان از جفا می‌گفت هر دم
که بد کردم که نیکویی نکردم
چو به بودی طبیب از خود میازار
که بیماری توان بودن دگر بار
چو باران رفت بارانی میفکن
چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن
چو خرمن برگرفتی گاو مفروش
که دون همت کند منت فراموش
منه بر روشنایی دل به یک بار
چراغ از بهر تاریکی نگه دار
نشاید کآدمی چون کرهٔ خر
چو سیر آمد نگردد گرد مادر
وفاداری کن و نعمت شناسی
که بد فرجامی آرد نا سپاسی
جزای مردمی جز مردمی نیست
هر آنکو حق نداند آدمی نیست
وگر دانی که بدخویی کند یار
تو خوی خوب خویش از دست مگذار
الا تا بر مزاج و طبع عامی
نگویی ترک خیر و نیکنامی
من این رمز و مثال از خود نگفتم
دری پیش من آوردند سفتم
ز خردی تا بدین غایت که هستم
حدیث دیگری بر خود نبستم
حکیمی این حکایت بر زبان راند
دریغ آمد مرا مهمل فرو ماند
به نظم آوردمش تا دیر ماند
خردمند آفرین بر وی بخواند
الا ای نیکرای نیک تدبیر
جوانمرد و جوان طبع و جهانگیر
شنیدم قصه‌های دلفروزت
مبارک باد سال و ماه روزت
ندانستند قدر فضل و رایت
وگرنه سر نهادندی به پایت
تو نیکویی کن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز
که پیش از ما چو تو بسیار بودند
که نیک‌اندیش و بدکردار بودند
بدی کردند و نیکی با تن خویش
تو نیکوکار باش و بد میندیش
شنیدم هر چه در شیراز گویند
به هفت اقلیم عالم باز گویند
که سعدی هر چه گوید پند باشد
حریص پند دولتمند باشد
خدایت ناصر و دولت معین باد
دعای نیک خواهانت قرین باد
مراد و کام و بختت همنشین باد
تو را و هر که گوید همچنین باد
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
     
  
صفحه  صفحه 116 از 124:  « پیشین  1  ...  115  116  117  ...  123  124  پسین » 
شعر و ادبیات

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA