انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 14 از 124:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  123  124  پسین »

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


مرد

 
غزل ۱۲۸

چو ترک دلبر من شاهدی به شنگی نیست
چو زلف پرشکنش حلقه فرنگی نیست

دهانش ار چه نبینی مگر به وقت سخن
چو نیک درنگری چون دلم به تنگی نیست

به تیغ غمزه خون خوار لشکری بزنی
بزن که با تو در او هیچ مرد جنگی نیست

قوی به چنگ من افتاده بود دامن وصل
ولی دریغ که دولت به تیزچنگی نیست

دوم به لطف ندارد عجب که چون سعدی
غلام سعد ابوبکر سعد زنگی نیست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۱۲۹

خسرو آنست که در صحبت او شیرینیست
در بهشتست که همخوابه حورالعینیست

دولت آنست که امکان فراغت باشد
تکیه بر بالش بی دوست نه بس تمکینیست

همه عالم صنم چین به حکایت گویند
صنم ماست که در هر خم زلفش چینیست

روی اگر باز کند حلقه سیمین در گوش
همه گویند که این ماهی و آن پروینیست

گر منش دوست ندارم همه کس دارد دوست
تا چه ویسیست که در هر طرفش رامینیست

سر مویی نظر آخر به کرم با ما کن
ای که در هر بن موییت دل مسکینیست

جز به دیدار توام دیده نمی‌باشد باز
گویی از مهر تو با هر که جهانم کینیست

هر که ماه ختن و سرو روانت گوید
او هنوز از قد و بالای تو صورت بینیست

بنده خویشتنم خوان که به شاهی برسم
مگسی را که تو پرواز دهی شاهینیست

نام سعدی همه جا رفت به شاهدبازی
وین نه عیبست که در ملت ما تحسینیست

کافر و کفر و مسلمان و نماز و من و عشق
هر کسی را که تو بینی به سر خود دینیست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۱۳۰

دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت
ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت

در تفکر عقل مسکین پایمال عشق شد
با پریشانی دل شوریده چشمم خواب داشت

کوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل
شحنه عشقت سرای عقل در طبطاب داشت

نقش نامت کرده دل محراب تسبیح وجود
تا سحر تسبیح گویان روی در محراب داشت

دیده‌ام می‌جست و گفتندم نبینی روی دوست
خود درفشان بود چشمم کاندر او سیماب داشت

ز آسمان آغاز کارم سخت شیرین می‌نمود
کی گمان بردم که شهدآلوده زهر ناب داشت

سعدی این ره مشکل افتادست در دریای عشق
اول آخر در صبوری اندکی پایاب داشت
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۱۳۱

دوشم آن سنگ دل پریشان داشت
یار دل برده دست بر جان داشت

دیده در می‌فشاند در دامن
گوییا آستین مرجان داشت

اندرونم ز شوق می‌سوزد
ور ننالیدمی چه درمان داشت

می‌نپنداشتم که روز شود
تا بدیدم سحر که پایان داشت

در باغ بهشت بگشودند
باد گویی کلید رضوان داشت

غنچه دیدم که از نسیم صبا
همچو من دست در گریبان داشت

که نه تنها منم ربوده عشق
هر گلی بلبلی غزل خوان داشت

رازم از پرده برملا افتاد
چند شاید به صبر پنهان داشت

سعدیا ترک جان بباید گفت
که به یک دل دو دوست نتوان داشت
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۱۳۲

چو ابر زلف تو پیرامن قمر می‌گشت
ز ابر دیده کنارم به اشک تر می‌گشت

ز شور عشق تو در کام جان خسته من
جواب تلخ تو شیرینتر از شکر می‌گشت

خوی عذار تو بر خاک تیره می‌افتاد
وجود مرده از آن آب جانور می‌گشت

اگر مرا به زر و سیم دسترس بودی
ز سیم سینه تو کار من چو زر می‌گشت

دل از دریچه فکرت به نفس ناطقه داد
نشان حالت زارم که زارتر می‌گشت

ز شوق روی تو اندر سر قلم سودا
فتاد و چون من سودازده به سر می‌گشت

ز خاطرم غزلی سوزناک روی نمود
که در دماغ فراغ من این قدر می‌گشت
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۱۳۳

خیال روی توام دوش در نظر می‌گشت
وجود خسته‌ام از عشق بی‌خبر می‌گشت

همای شخص من از آشیان شادی دور
چو مرغ حلق بریده به خاک بر می‌گشت

دل ضعیفم از آن کرد آه خون آلود
که در میانه خونابه جگر می‌گشت

چنان غریو برآورده بودم از غم عشق
که بر موافقتم زهره نوحه گر می‌گشت

ز آب دیده من فرش خاک تر می‌شد
ز بانگ ناله من گوش چرخ کر می‌گشت

قیاس کن که دلم را چه تیر عشق رسید
که پیش ناوک هجر تو جان سپر می‌گشت

صبور باش و بدین روز دل بنه سعدی
که روز اولم این روز در نظر می‌گشت
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۱۳۴

دلی که دید که پیرامن خطر می‌گشت
چو شمع زار و چو پروانه در به در می‌گشت

هزار گونه غم از چپ و راست دامنگیر
هنوز در تک و پوی غمی دگر می‌گشت

سرش مدام ز شور شراب عشق خراب
چو مست دایم از آن گرد شور و شر می‌گشت

چو بی‌دلان همه در کار عشق می‌آویخت
چو ابلهان همه از راه عقل بر می‌گشت

ز بخت بی ره و آیین و پا و سر می‌زیست
ز عشق بی‌دل و آرام و خواب و خور می‌گشت

هزار بارش از این پند بیشتر دادم
که گرد بیهده کم گرد و بیشتر می‌گشت

به هر طریق که باشد نصیحتش مکنید
که او به قول نصیحت کنان بتر می‌گشت
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۱۳۵

آن را که میسر نشود صبر و قناعت
باید که ببندد کمر خدمت و طاعت

چون دوست گرفتی چه غم از دشمن خون خوار
گو بوق ملامت بزن و کوس شناعت

گر خود همه بیداد کند هیچ مگویید
تعذیب دلارام به از ذل شفاعت

از هر چه تو گویی به قناعت بشکیبم
امکان شکیب از تو محالست و قناعت

گر نسخه روی تو به بازار برآرند
نقاش ببندد در دکان صناعت

جان بر کف دست آمده تا روی تو بیند
خود شرم نمی‌آیدش از ننگ بضاعت

دریاب دمی صحبت یاری که دگربار
چون رفت نیاید به کمند آن دم و ساعت

انصاف نباشد که من خسته رنجور
پروانه او باشم و او شمع جماعت

لیکن چه توان کرد که قوت نتوان کرد
با گردش ایام به بازوی شجاعت

دل در هوست خون شد و جان در طلبت سوخت
با این همه سعدی خجل از ننگ بضاعت
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۱۳۶

ای دیدنت آسایش و خندیدنت آفت
گوی از همه خوبان بربودی به لطافت

ای صورت دیبای خطایی به نکویی
وی قطره باران بهاری به نظافت

هر ملک وجودی که به شوخی بگرفتی
سلطان خیالت بنشاندی به خلافت

ای سرو خرامان گذری از در رحمت
وی ماه درافشان نظری از ره رافت

گویند برو تا برود صحبتت از دل
ترسم هوسم بیش کند بعد مسافت

ای عقل نگفتم که تو در عشق نگنجی
در دولت خاقان نتوان کرد خلافت

با قد تو زیبا نبود سرو به نسبت
با روی تو نیکو نبود مه به اضافت

آن را که دلارام دهد وعده کشتن
باید که ز مرگش نبود هیچ مخافت

صد سفره دشمن بنهد طالب مقصود
باشد که یکی دوست بیاید به ضیافت

شمشیر ظرافت بود از دست عزیزان
درویش نباید که برنجد به ظرافت

سعدی چو گرفتار شدی تن به قضا ده
دریا در و مرجان بود و هول و مخافت
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۱۳۷

کیست آن لعبت خندان که پری وار برفت
که قرار از دل دیوانه به یک بار برفت

باد بوی گل رویش به گلستان آورد
آب گلزار بشد رونق عطار برفت

صورت یوسف نادیده صفت می‌کردیم
چون بدیدیم زبان سخن از کار برفت

بعد از این عیب و ملامت نکنم مستان را
که مرا در حق این طایفه انکار برفت

در سرم بود که هرگز ندهم دل به خیال
به سرت کز سر من آن همه پندار برفت

آخر این مور میان بسته افتان خیزان
چه خطا داشت که سرکوفته چون مار برفت

به خرابات چه حاجت که یکی مست شود
که به دیدار تو عقل از سر هشیار برفت

به نماز آمده محراب دو ابروی تو دید
دلش از دست ببردند و به زنار برفت

پیش تو مردن از آن به که پس از من گویند
نه به صدق آمده بود این که به آزار برفت

تو نه مرد گل بستان امیدی سعدی
که به پهلو نتوانی به سر خار برفت
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 14 از 124:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  123  124  پسین » 
شعر و ادبیات

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA