انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 16 از 124:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  123  124  پسین »

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


مرد

 
غزل ۱۴۸


چو نیست راه برون آمدن ز میدانت
ضرورتست چو گوی احتمال چوگانت

به راستی که نخواهم بریدن از تو امید
به دوستی که نخواهم شکست پیمانت

گرم هلاک پسندی ورم بقا بخشی
به هر چه حکم کنی نافذست فرمانت

اگر تو عید همایون به عهد بازآیی
بخیلم ار نکنم خویشتن به قربانت

مه دوهفته ندارد فروغ چندانی
که آفتاب که می‌تابد از گریبانت

اگر نه سرو که طوبی برآمدی در باغ
خجل شدی چو بدیدی قد خرامانت

نظر به روی تو صاحب دلی نیندازد
که بی‌دلش نکند چشم‌های فتانت

غلام همت شنگولیان و رندانم
نه زاهدان که نظر می‌کنند پنهانت

بیا و گر همه بد کرده‌ای که نیکت باد
دعای نیکان از چشم بد نگهبانت

به خاک پات که گر سر فدا کند سعدی
مقصرست هنوز از ادای احسانت
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۱۴۹

چه لطیفست قبا بر تن چون سرو روانت
آه اگر چون کمرم دست رسیدی به میانت

در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه وصلت
تو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت

گر تو خواهی که یکی را سخن تلخ بگویی
سخن تلخ نباشد چو برآید به دهانت

نه من انگشت نمایم به هواداری رویت
که تو انگشت نمایی و خلایق نگرانت

در اندیشه ببستم قلم وهم شکستم
که تو زیباتر از آنی که کنم وصف و بیانت

سرو را قامت خوبست و قمر را رخ زیبا
تو نه آنی و نه اینی که هم اینست و هم آنت

ای رقیب ار نگشایی در دلبند به رویم
این قدر بازنمایی که دعا گفت فلانت

من همه عمر بر آنم که دعاگوی تو باشم
گر تو خواهی که نباشم تن من برخی جانت

سعدیا چاره ثباتست و مدارا و تحمل
من که محتاج تو باشم ببرم بار گرانت
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 

غزل ۱۵۰


خوش می‌روی به تنها تن‌ها فدای جانت
مدهوش می‌گذاری یاران مهربانت

آیینه‌ای طلب کن تا روی خود ببینی
وز حسن خود بماند انگشت در دهانت

قصد شکار داری یا اتفاق بستان
عزمی درست باید تا می‌کشد عنانت

ای گلبن خرامان با دوستان نگه کن
تا بگذرد نسیمی بر ما ز بوستانت

رخت سرای عقلم تاراج شوق کردی
ای دزد آشکارا می‌بینم از نهانت

هر دم کمند زلفت صیدی دگر بگیرد
پیکان غمزه در دل ز ابروی چون کمانت

دانی چرا نخفتم تو پادشاه حسنی
خفتن حرام باشد بر چشم پاسبانت

ما را نمی‌برازد با وصلت آشنایی
مرغی لبقتر از من باید هم آشیانت

من آب زندگانی بعد از تو می‌نخواهم
بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت

من فتنه زمانم وان دوستان که داری
بی شک نگاه دارند از فتنه زمانت

سعدی چو دوست داری آزاد باش و ایمن
ور دشمنی بباشد با هر که در جهانت
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۱۵۱

گر جان طلبی فدای جانت
سهلست جواب امتحانت

سوگند به جانت ار فروشم
یک موی به هر که در جهانت

با آن که تو مهر کس نداری
کس نیست که نیست مهربانت

وین سر که تو داری ای ستمکار
بس سر برود در آستانت

بس فتنه که در زمین به پا شد
از روی چو ماه آسمانت

من در تو رسم به جهد هیهات
کز باد سبق برد عنانت

بی یاد تو نیستم زمانی
تا یاد کنم دگر زمانت

کوته نظران کنند و حیفست
تشبیه به سرو بوستانت

و ابرو که تو داری ای پری زاد
در صید چه حاجت کمانت

گویی بدن ضعیف سعدی
نقشیست گرفته از میانت

گر واسطه سخن نبودی
در وهم نیامدی دهانت

شیرینتر از این سخن نباشد
الا دهن شکرفشانت
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۱۵۲

بیا که نوبت صلحست و دوستی و عنایت
به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت

بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردم
قضای عشق درآمد بدوخت چشم درایت

ملامت من مسکین کسی کند که نداند
که عشق تا به چه حدست و حسن تا به چه غایت

ز حرص من چه گشاید تو ره به خویشتنم ده
که چشم سعی ضعیفست بی چراغ هدایت

مرا به دست تو خوشتر هلاک جان گرامی
هزار باره که رفتن به دیگری به حمایت

جنایتی که بکردم اگر درست بباشد
فراق روی تو چندین بسست حد جنایت

به هیچ روی نشاید خلاف رای تو کردن
کجا برم گله از دست پادشاه ولایت

به هیچ صورتی اندرنباشد این همه معنی
به هیچ سورتی اندرنباشد این همه آیت

کمال حسن وجودت به وصف راست نیاید
مگر هم آینه گوید چنان که هست حکایت

مرا سخن به نهایت رسید و فکر به پایان
هنوز وصف جمالت نمی‌رسد به نهایت

فراقنامه سعدی به هیچ گوش نیامد
که دردی از سخنانش در او نکرد سرایت
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۱۵۳

سر تسلیم نهادیم به حکم و رایت
تا چه اندیشه کند رای جهان آرایت

تو به هر جا که فرود آمدی و خیمه زدی
کس دیگر نتواند که بگیرد جایت

همچو مستسقی بر چشمه نوشین زلال
سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت

روزگاریست که سودای تو در سر دارم
مگرم سر برود تا برود سودایت

قدر آن خاک ندارم که بر او می‌گذری
که به هر وقت همی بوسه دهد بر پایت

دوستان عیب کنندم که نبودی هشیار
تا فرورفت به گل پای جهان پیمایت

چشم در سر به چه کار آید و جان در تن شخص
گر تأمل نکند صورت جان آسایت

دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست
هم در آیینه توان دید مگر همتایت

روز آنست که مردم ره صحرا گیرند
خیز تا سرو بماند خجل از بالایت

دوش در واقعه دیدم که نگارین می‌گفت
سعدیا گوش مکن بر سخن اعدایت

عاشق صادق دیدار من آن گه باشی
که به دنیا و به عقبی نبود پروایت

طالب آنست که از شیر نگرداند روی
یا نباید که به شمشیر بگردد رایت
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۱۵۴

جان من جان من فدای تو باد
هیچت از دوستان نیاید یاد

می روی و التفات می‌نکنی
سرو هرگز چنین نرفت آزاد

آفرین خدای بر پدری
که تو پرورد و مادری که تو زاد

بخت نیکت به منتهای امید
برساناد و چشم بد مرساد

تا چه کرد آن که نقش روی تو بست
که در فتنه بر جهان بگشاد

من بگیرم عنان شه روزی
گویم از دست خوبرویان داد

تو بدین چشم مست و پیشانی
دل ما بازپس نخواهی داد

عقل با عشق بر نمی‌آید
جور مزدور می‌برد استاد

آن که هرگز بر آستانه عشق
پای ننهاده بود سر بنهاد

روی در خاک رفت و سر نه عجب
که رود هم در این هوس بر باد

مرغ وحشی که می‌رمید از قید
با همه زیرکی به دام افتاد

همه از دست غیر ناله کنند
سعدی از دست خویشتن فریاد

روی گفتم که در جهان بنهم
گردم از قید بندگی آزاد

که نه بیرون پارس منزل هست
شام و رومست و بصره و بغداد

دست از دامنم نمی‌دارد
خاک شیراز و آب رکن آباد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۱۵۵

زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد
از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد

گفتیم که عقل از همه کاری به درآید
بیچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد

شمشیر کشیدست نظر بر سر مردم
چون پای بدارم که ز دستم سپر افتاد

در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش
ما هیچ نگفتیم و حکایت به درافتاد

با هر که خبر گفتم از اوصاف جمیلش
مشتاق چنان شد که چو من بی‌خبر افتاد

هان تا لب شیرین نستاند دلت از دست
کان کز غم او کوه گرفت از کمر افتاد

صاحب نظران این نفس گرم چو آتش
دانند که در خرمن من بیشتر افتاد

نیکم نظر افتاد بر آن منظر مطبوع
کاول نظرم هر چه وجود از نظر افتاد

سعدی نه حریف غم او بود ولیکن
با رستم دستان بزند هر که درافتاد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۱۵۶

فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد
دودش به سر درآمد و از پای درفتاد

مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد
فارغ ز مادر و پدر و سیم و زر فتاد

رامین چو اختیار غم عشق ویس کرد
یک بارگی جدا ز کلاه و کمر فتاد

وامق چو کارش از غم عذرا به جان رسید
کارش مدام با غم و آه سحر فتاد

زین گونه صد هزار کس از پیر و از جوان
مست از شراب عشق چو من بی‌خبر فتاد

بسیار کس شدند اسیر کمند عشق
تنها نه از برای من این شور و شر فتاد

روزی به دلبری نظری کرد چشم من
زان یک نظر مرا دو جهان از نظر فتاد

عشق آمد آن چنان به دلم درزد آتشی
کز وی هزار سوز مرا در جگر فتاد

بر من مگیر اگر شدم آشفته دل ز عشق
مانند این بسی ز قضا و قدر فتاد

سعدی ز خلق چند نهان راز دل کنی
چون ماجرای عشق تو یک یک به درفتاد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل ۱۵۷

پیش رویت قمر نمی‌تابد
خور ز حکم تو سر نمی‌تابد

آتش اندر درون شب بنشست
که تنورم مگر نمی‌تابد

بار عشقت کجا کشد دل من
که قضا و قدر نمی‌تابد

ناوک غمزه بر دل سعدی
مزن ای جان چو بر نمی‌تابد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 16 از 124:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  123  124  پسین » 
شعر و ادبیات

Saadi Shirazi | زندگی و آثار سعدی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA